سکورلاریته و درختِ زمان در فرهنگ ایران
منوچهر جمالی
•
هر روز، شاخی نوین از درخت زمان میروید. «شاخ»، هم معنای «نی و ابزار بادی موسیقی» و هم «جام باده» را دارد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۷ فروردين ۱٣٨۷ -
۵ آوريل ۲۰۰٨
بُن ِزمان، هر روز خدائی دیگرمیشود
تا هرروز، گلی دیگربیافشاند
تا هرروز آهنگی دیگر، برای رقصی دیگربنوازد
هرزمانی، دوجشن است
1- جشن خرمن 2- جش پیدایش
فرهنگ ایران ، زمان را ، درختی میدانست که بُنی دارد ، و درروئیدن و بالیدن، شاخه هائی میشود، که همان روزها هستند ، و به فرازش وسرش که رسید ، تخم و بری میدهد ، و همین تخم وبر است که باز تبدیل به بُن میشود، و زمان تازه ازآن میروید. این اندیشه شبانروز ، به هراحظه ای از زمان بازتابیده میشود . هرآنی از زمان ، تازه است . واژه « تازه » ، از « تاختن و دویدن » است . خود واژه تازه ، بهترین گواه براین معناست که« آنچه حرکت میکند ، تازه میشود ». چیزی تازه و نو میشود که حرکت میکند و به عبارت دقیقتر، چیزی تاز و نو میشو که میرقصد .این اندیشه ، در فرازسرتصویرکوروش در مشهد مرغاب فارس دیده میشود . سه تخمند که میرویند و می بالند و در فرازشان ، تبدیل به تخم میشوند ( سه تخم در بُن و سه تخم در فرازتنه درخت – البته این همان سه بُن زمان است ) . وهمین حاصل درخت زمانست که افشانده میشود، و اصل ِ « پیدایش زمان تازه » میگردد . این تصویر، همه آن اندیشه هائی را دربر دارد که امروزه ما درجنبش ِ سکولاریته ، در غرب بدنبلش میدویم . این اندیشه به هر « آنی » از زمان ، باز تابیده میشود . در هرآنی ، دوجشن هست ، یکی جشن شادی بدست آوردن محصول (جشن خرمن ) ، یکی جشن کاشتن و بنیاد نهادن و افتتاح و نوآوری وابداع ( آتش فروزی ) . بقول مولوی بلخی
صوفیان هردمی ، دو عید کنند عنکبوتان، مگس، قدید کنند
کیمیای سعادت همه اند درهمه ، فعل خود ، پدید کنند
درپایان زمان، زمان ، نیست و فانی نمیشود، بلکه تخمی وخوشه و خرمنی میشود ، که ازآن « آن ِنوین » میروید . این اندیشه به کلی ، متضاد با « مفهوم فنای زمان ، در گذشت ِ زمان » است . زمان ، میافزاید و میآفریند ، و هرگز نابود و نیست نمیشود . زمان، آفریننده آینده است . درفرهنگ ایران ،زمان ، میروید . و روئیدن ، معنای پیش رفتن و شادی و دوستی باهم داشت . چنانکه به پیشرفت دادن گیتی ، رویش گیتی varedatgaetha گفته میشد . گیتی ( که به معنای مجموعه جانها هم هست ) موقعی پیشرفت حقیقی میکند که بروید . حرکتش ، رویشی باشد . دراینجا افق مفهوم « پیشرفت » ، پدیدار میگردد . این سراندیشه ، « پیشرفتی» را می پذیرد که در راستای « رویانیدن جان و گوهر» از خودش باشد.
واژه « ورد vareda » که امروزه معنای « ُگل » دارد ، دراصل به معنای روئیدن است، و همین واژه است که « بالیدن و بال » شده است . «فروهر»، که دراصل « فرَ وَرد » است و نام سیمرغست ( ارتا فرورد = فروردین ) ، به معنای « فرا بالیدن = پروازکردن= بال درآورن » است . این فروهر، بخش سیمرغی از بُن هرانسانی نیزهست ، که می بالد و در رفت و آمد ( پرواز وآمیزش همیشگی با سیمرغ ، و بازگشت ازاو ) به سیمرغ و از سیمرغست . البته همه خدایان ایران ، خویش ِِ گل ( خویشاوند وخانواده گل و ازگوهرگل ) هستند، و هرخدائی ، درگلی ، پیکرمی یابد . از درخت زمان، تنها یک گل نمیروید ، بلکه هر روز، گلی دیگر میروید . درخت زمان ، درختی است که همه گلها ازآن میرویند . بُن ِ زمان ، اصل تنوع و طیف است. خدایان ، گلهای رنگارنگ و گوناگون درخت زمانند . یکی از نامهای سیمرغ ، « گلچهره » و « گل کامکار» و « گلشهر» است . نام دیگر رخش، گلرنگ است ، و رخش، پیکریابی خودِ سیمرغ است . خدایان ایران درهرماهی باهم ، یک « دسته گل = گلدسته » اند .
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای
بو که بوئی بشنویم از خاک بستان شما حافظ
اینست که « درخت زمان » ، گل افشانست . گل افشانی درخت ، با نو آفرینی و جشن ابداع و نوآوری کاردارد . گل افشانی ، همانند « افشاندن خوشه و بذر» است . این اصطلاح « گل افشانی » ، در ادبیات ما بیادگار باقی مانده است . خدایان خودرا که گلدسته رنگارنگ هستند ، درگیتی، میافشانند تا جشن برپا کنند . زیردرخت گل افشان نشستن، جشن گرفتنست.
چنان بد که درپارس یک روز تخت نهادند زیرگل افشان درخت فردوسی
بخت این نکند بامن، کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم ، گل برسرش افشانم سعدی
میخواه و گل افشان کن ، از « دهر» چه میجوئی(دهر وگل،دهر=زمان)
این گفت سحرگه گل ، بلبل تو چه میگوئی
بیا تا « گل برافشانیم » و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و« طرحی نو دراندازیم » حافظ
درخت زمان، گلدسته یا دسته گل بوده است که از« بُن زمان » میروئیده است .واژه « اورواز urvaaz » که روئیدن باشد ، همزمانش دارای معنای شادی و دوستی است . و همان واژه « urvaaza » به معنای « دوستانه » هم هست . و « اوروازمن urvaazeman » ، به معنای « شاد سازنده و شادی آور» هست . بخوبی دیده میشود که این درخت ، گلهای یکنواخت ندارد ، بلکه در « بالیدن و روئیدن » ، همیشه « گلی تازه با شکل و رنگ و بوی دیگر» میآورد .مفهوم ِ« پیشرفت ، برآیند « تنوع و طیف و رنگارنگی » دارد . حتا در داستانی که اسدی طوسی از همین درخت میآورد ، درختیست که دارای « انواع میوه ها » است . همچنین درخت بس تخمه، که فرازش سیمرغ نشسته است ، دارای همه داروها ست، و ازاینرو « همه پزشک » خوانده میشود .
نه تنها خدایان ، گلهای گوناگون درخت زمانند ، بلکه « آهنگها و لحن ها و دستانهای گوناگونی » نیر هستند، که از درخت زمان ، نواخته و سروده میشوند . درخت زمان ، یک ارکسترکیهانی است .باید درپیش چشم داشت که « نی، که همان هوم » بوده است ، رد، یعنی سرور و نماینده همه گیاهاناست ، و زمان، که « زرون zarvan » باشد ، پیشوندش « زر» ، به معنای « نی » است ، و رد پایش، در واژه « زَل = نی » باقیمانده است . پسوند « وَن » در « زرون » ، همان « بَن » است که درخت باشد. این تصویر، هم در داستان « خرسه پا » و هم در مرغ ققنس ، بازتابیده میشود . ققنس ( کخ + نوس = نی + بینی= منقاری که به شکل نای است ) دارای بینی از نی هست که به اندازه روزهای سال دارای سوراخ است . و از هرسوراخی ، در روز ویژه اش مینوازد . اینهمانی یافتن یک آهنگ ولحن و یک گل ، با خدایان در هرروزی ، بهترین بیان آنست که رویش زمان و « افزایش زمان » ، اینهمانی با جش دارد . گل و موسیقی ، نماد جشن هستند . هرروز، جشن است ( شاخ) و جشنها به هم پیوسته اند ( تنه درخت ون ) نخستین اندیشه دراین تصویر ، آنست که « زمان ، افزوده میشود ، نه کاسته » . جان و زندگی درشادی ِ رویش ، میافزاید ، نه آنکه بکاهد .زمان ، احساس افزایش وجود را میآورد . زمان در رویش ، پیشرفت میکند ، نه آنکه « احساس فنا و نیستی و از دست دادن » با خود بیاورد . ایرانی ، در احساس زمان ، احساس روئیدن و بالیدن و افزودن و پروازکردن ... داشت . انسان درفرهنگ ایران ، احساس، فوران غنای خود را میکرد ، که شادی آور بود . اینکه انسان هم مانند خدا ، درخت شمرده میشود ، همین اندیشه ها دراو بازتابیده میشد . در روایات زرتشتی ، مشی و مشیانه ، جفت انسان نخستین ، از تخم کیومرث « میرویند » ، که برزمین ریخته میشود . انسان، گیاهیست که میروید . البته باید درذهن داشت که مفهوم « گیاه » دراین فرهنگ ، گستره پهناوری داشت که امروزه ندارد . خدا و انسان و جانور وگیتی همه، گیاه شمرده میشدند. همه ازهم میروئیدند . جم و جما، هم در داستان اصلی پیدایش زنخدائی ، از تخم « بهروزو صنم ، یا از اورنگ و گلچهره » میروئیدند ، و این درخت ، «مردم گیاه» و «مهرگیاه » نام داشت . انسان، تنه وشاخ وبرگ درختی بود که بُنش « همآغوشی خدایان » بود . دراین فرهنگ تصویرزایش را با رویش ، باهم بطور انتزاعی آمیخته بودند . « ازعشق ورزی بهرام و سیمرغ » بذری پدید میآمد . نطفه انسان ، تبدیل به بزر گیاه میشد. عشق ورزی بهرام و سیمرغ ، باید به زایش بکشد ، ولی ازاین عشق ورزی ، گیاه یا درخت زمان میروئید . زایش ، ناگهان تبدیل به رویش میشد . این سنتزیا ترکیب دو تصویر ، ایجاد جهان بینی بسیار ژرفی کرد که برآیندهایش بسیارشگفت آوراست .
این تناظر « درخت زمان » با « درخت انسان » ، سبب میشد که انسان، همسرشت زمان شناخته بشود ، و همان ویژگیهای درخت زمان را داشته باشد .انسان هم در روند حرکت ، صورتهای گوناگون و رنگین پیدا میکرد.
اسدی طوسی در تصویری که « از درختی که هفت گونه بارش بود» میآورد که رد پای اندیشه اصلی ، بخوبی نگاه داشته شده است . این درخت در « شهرخرّم » است . روبری بتی ، درختی هست که برگ و بارش ، اینهمانی با این بت دارند . و از نشانی که میدهد ، درختی همانند « درخت وَن وَس تخمک » میباشد . این درختیست که میوه های گوناگونش ، چاره هر دردی است ، که همان « درخت همه پزشک » است.
بشهری رسیدند خرّم دگر پر آرایش و زیب و خوبی و فرّ
ز بیرونش ، بتخانه ای پرنگار بروبر ، بیکران برده گوهر بکار
نهاده درایوانش تختی زعاج بتی دروی ، از زرّ ، با طوق و تاج
درختی گشن رُسته ، درپیش تخت که دادی بر از هفت سان آن درخت
زانگورو انجیرو نارنج و سیب زنارو ترنج و به دلفریب
نه باری بدینسان ببار آمدی که هرسال بارش دوبارآمدی
هرآن برگ کزوی شدی آشکار بدی چهرآن بت برو بر نگار
زشهرآنکه بیمار بودی وسست چو خوردی ازآن میوه گشتی درست
انگور و انجیر و نارنج و سیب و انارو ترنج و به ، چهره های گوناگون همین بُت یا سیمرغ ( خرّم ) است. البته این میوها مانند گلها ، خویشاوند خدایانند ، ودر آئین ها و مراسم ، نقش بزرگی بازی میکرده اند .
در « درخت زمان » ، که یکی از تصاویرمهم « زمان » درفرهنگ ایران است ، چندویژگی بسیار مهم ، برجسته وچشمگیر میشوند . (1)- پیدایش تنوع و رنگارنگی از یک بُن. پیدایش همه خدایان ، همه گلها ، همه آهنگها ، همه میوه ها ( همه تخمه ها ) ازیک بُن. (2)- بالیدن و به فرازرفتن ، به پیش رفتن وپروازکردن و معراج. درفرهنگ ایران ، سراندیشه « پیشرفت » ، با سراندیشه « اندازه ، یا همآهنگی » ازهم جدا ناپذیرند . آنگونه پیشرفت که همآهنگی ، بپاید. پیشرفت باید همآهنگ بسازد ، وهمآهنگی ، نباید حرکت و جنبش و پیشرفت را باز دارد . ( 3)- بهم پیوستگی هرجزئی به جزء دیگری ، و پیوستگی همه هستی به هم ( ازاین رو خدا و گیتی ِازهم بریده ، یا زمان بریده ، یا تاریکی و روشنی ازهم بریده ، نمیتوانند وجود داشته باشند. الله و یهوه و پدرآسمانی ، محالند ) ( 4)- تحول یک بحش به بخش دیگر . در واقع در زمان ، ازیکسو ، « افزایش » هست، و از سوی دیگر « تحول » هست . وجود درجنبش ، میافزاید ، و باید درنظر داشت که افزودن ، معنای « آفریدن » داشت . هرچیزی درزمان، آفریننده هست . هرچیزی به چیز دیگر، تحول می یابد ، ولی « نمیگذرد و نابود نمیشود ». گیتی به خدا ، و خدا ، به گیتی تحول می یابد . بقا ، در گیتی یا درخدا نیست ، بلکه« بقا» ، درتحوّ ل و حرکت گیتی به خدا، و خدا به گیتی است . بقا، در حرکت ( ارک = چرخیدن ) هست . یک چیزی در سکون(= زمان بیکران ) ، بقا ندارد . چیزی بقا دارد که برقصد . گردیدن، برگشتن و گشتن ، درک و فهمیده نمیشد ، بلکه گردیدن ، یک حرکت تنها وخشک و خالی نبود ، بلکه رقصیدن بود .
دوتصویر بنیادی زمان ، زمان را باهم ، محسوس و مفهوم میساختند ، و این دوتصویر، متمم همدیگر بودند . انتقال از یک تصویر به تصویر، ضروریست ، چون درهرتصویری ، برآیندهای دیگر، روشن و چشمگیرمیشوند . زمان ، بر تجربه حرکت ماه ( که با قاعدگی زن ، متناظر بود ) قرار داشت . ولی گردیدن ماه در منزلهای بیست و هفت گانه اش ، درفرهنگ ایران ) ، تنها جا بجا شدن نیست . باید در نظر داشت ، که واژه « جا » ، درفرهنگ ایران ، به معنای زهدان است ، و رد پایش هنوز در « جاکش » باقی مانده است . جای اهورامزدا در روشنی است ، به معنای آن بود که اهورامزدا ، جنینی در زهدان روشنی است . این بود که ماه هر روز، در زهدانی دیگر( منزلی ) یا « جشن وصال » بود . گردیدن ماه در منازل ، رقصیدن ماه در آسمان ، حس میشد . ماه درآسمان میرقصید . انسان ، رقصیدن را از خدا که سیمرغ ( = ماه = آفتاب ) باشد میآموخت. انسان باید برقصد ، چون ماه و آفتاب میرقصند . مولوی گوید :
ای آسمان ، این چرخ ( = رقص ) من ، زان ماه رو آموختم
خورشید اورا ذره ام ، این رقص ازاو آموختم
ای مه ، نقاب روی او ، ای آب جان در جوی او
بر رو دویدن سوی او ، زان آب جو آموختم
زمان ، رقص ماه است . چرا ماه یا هر تخمه ای میرقصد ، چون بسوی اصل ، « میشود» ، «تحول می یابد» . تغییر حالات برای رسیدن به اصل ، و اصل شدن است . اینست که حرکت ، حرکت خوش و شاد است . زمان ، حرکت تحول رقصی است تا ازسر، بُن و اصل شود . در پهلوی ، بجای گردیدن ( زیرنویس برهان قاطع ) در بندهش ، وشتن vashtan آمده است .
وشتن ، به معنای رقصیدن است . این واژه ، تصویر یست که همه برآیندهای خود را نگاه داشته است . وه شی ، به معنای خوشه و خوشی است . وه شیان ، پاشیده شدن است . وه شان ، همان افشان است . وه ش که ردش ، به معنای 1- دوباره زنده کردن 2- شفا دادن 3- خوش گذشتن و4- مزاح کردن . این برآیندهای باهم در ذهن ، فراخوانده میشدند . همان واژه « گردیدن» ، برآیند های درک زمان را نگاه داشته اند. درکردی « گه ردون » خودش به معنای زمان و2- وهم به معنای چرخ ( چاه یا اَراده بزرگ) است. پس زمان ، میگردد.اکنون همان واژه « گه ر» دارای معانی 1- چرخیدن 2- رفتن و گردش 3- پی جوئی ( جستجو) 4- فرفره 5- قرن است . گه ران : گردش+ جستجوی گمشده + تغییر یافتن است . گردیدن ، معنای تحول و تغییر هم دارد . گه رال ، هرزه گرد وبی هدف = ولگرد .
این گردش ماه که اینهمانی با زمان داشت ، سفرمیکرد تا تغییر حالت بدهد
مه که منور آمد ، دایم مسافرآمد
ای ماهرو سفرکن ، چون شمع این سرائی
هرحالتی چو برجی، دروی دری و درجی
غم ، آتشی و برقی ، شادی تو ضیائی
ماه درهربرجی ، تحول می یابد . اینست که در هر برجی ، خدائی دیگرمیشود . در یک برج ، خرّم است ، دربرج دوم ، بهمن است ، دربرج سوم ، ارتا خوشت است ، ....... . ماه ، هرروزی ، خدائی دیگر میشود . نه تنها در هرروزی ، بلکه در هرشبانروزی ، پنج بار، تحول به خدایان دیگر می یابد . ازاینرو خدایان ایران ، زنجیره بهم پیوسته تحول یابی ماه ( سیمرغ یا بُن زمان ) هستند . این اندیشه را ،با مفاهیم تنگ و خشک و ثابت « شرک و توحید » در قرآن ، نمیتوان فهمید . ولی میتوان گفت چنین تصویری هم شرکست و هم توحید ، و نه شرک است و نه توحید . تحول یابی بُن زمان ، بنیاد بقای آنست . بُن زمان ، درتحول ، « هست » . بُن زمان ، دررقص ، هست.
این مفهوم هست که به عرفان میآید ، و از دید اصطلاحات اسلامی ، به کلی نامفهوم میماند ، یا انسان را دچارحیرت و سرگشتگی میکند . همین پدیده « وجود دررقص و تحول » ، مفهوم دیگری از « خود» میآفریند که به کلی با مفهوم « خود » در اسلام و ادیان نوری ، فرق دارد . درفرهنگ ایران ، خود ، یک چیز ثابت وسفتی نیست که جوابگوی اندیشه « پاداش و کیفرو مجازات دراین ادیان » میباشد ، بلکه ، خود ، در هرزمانی ، چیز دیگری میشود . درک تحول همیشگی در«خود » ، هیچ رابطه ای با مفهوم « گذر و فنا « ندارد . خود ، تغییر حال میدهد ( ازحالی به حال دیگر میرود ) ، ولی نابود و فانی نمیشود .
زمانی، قعر دریائی درافتم دمی دیگر، چو خورشیدی برآیم
فرورفتن خورشید درآب ، و برآمدن خورشید ، مردن و زاده شدن دوباره خورشید بود
زمانی ، ازمن ، آبستن جهانی زمانی ، چون جهان ، خلقی بزایم
انسان ، وجودی خود زا دارد ، یعنی تخم است ، پس ، هم نرینه ( بهرام ) و هم مادینه ( ارتافرود) باهم است .
مرا گوئی ، چرا با « خود » نیائی تو بنما « خود » که تا با خود ، بیایم
مراسایه هما ، چندان نوازد که گوئی ، سایه او شد ، من همایم
«خود» ، هست ، وقتی در تحول و گردیدن و رقص است ، ازاینرو ، اصل شادی است ، چون این رقص وجود است ( وجود از – وجد – میآید که از واژه - وشتن = رقصیدن و گردیدن – ساخته شده است ) . خود ، تحولیست بسوی اصلش، و این شادی آوراست ، و احساس « فنا و گذر» درمیان نیست ، بلکه درتحول یافتن ، همیشه نزدیکترشدن به اصل را درمی یابد .
مراست جان مسافر، چو آب ومن چون جوی
روانه جانب دریا ، که شد مدار سفر
وگرتو پای نداری، سفرگزین درخویش
چو کان لعل ، پذیراشو از شعاع ، اثر
زخویشتن ، سفری کن به خویش ، ای خواجه
که از چنین سفری ، گشت خاک ، معدن زر
ز تلخی و تُرُشی ، رو بسوی شیرینی
چنانک رست ز تلخی ، هزارگونه ثمر
این « تحول » ، از تلخی و ترشی به شیرینی ، ازخاک به زر ، ازکمی به افزونی است . دراین فرهنگ ، درست از حرکت و رقص و گردش ، بقا پیدایش می یابد. به عبارت دیگر، « گذر وفنا » ، حرکت، و طبعا بقا ست.
یک لحظه به لحظه دیگر، تحول می یابد، نه آنکه « یک لحظه » نا گهان ، نیست و نابود بشود ، و لحظه دیگر، ناگهان از هیچ ، پیدایش یابد . این بود که درفرهنگ ایران دوگونه جهان و هستی ، و دوگونه زمان ( زمان بریده یا کرانمند ، و زمان بیکرانه ) نمیتوانست وجود داشته باشد . همین اندیشه ، برغم چیرگی « اندیشه دنیای فانی » که از اسلام آمده ، در روان و اندیشه مولوی بلخی میماند . عرفان ، دوجهان ، دوگونه هستی ، ... و طبعا دوگونه زمان را نمیتوانست بپذیرد . این بود ، « فانی و گذرا»هست که تحول به بقا می یابد ، ولو آنکه بدین شیوه بیان میشد که خدا ، ازجهان فانی ، جهان باقی میسازد .
نظرمکن به جهان ، خوار، کین جهان فانیست
که او ، به عاقبتش ، عالم بقا سازد
ز کیمیا ، عجب آید که زرکند ، مس را
مسی نگر، که به هرلحظه کیمیاسازد
( مس ، فلزی است که نماد عشق است ، وهم نماد رام وهم نماد بهرامست)
هزارقفل اگرهست بر دلت ، مهراس
دکان عشق ، طلب کن که دلگشا دارد
هرلحظه ، مس ِ گذر، تبدیل به زر بقا میگردد . دوبودن ِ دو جهان ، فقط در اثر «حجاب بینش» است . دو جهانی و طبعا دو زمانی نیست ، بلکه همان جهانست که جهان دیگرمیشود . این دوبینی دوجهان را « احولی » میدانستند . البته گسترش این اندیشه در پهنایش ، با اندیشه دوجهان بودن اسلامی ( دنیا و آخرت ، دنیای فانی و دنیای باقی ) رویارو میشد که طبعا ، عرفا از گسترش آن میپرهیزیدند . البته این اندیشه، به « یکی بودن خدا با جهان هستی » و تحول یکی به دیگری میکشد ، که باز با « اندیشه توحید الله دراسلام » ، متضاد است . برای عرفا ، توحید ، همان یکی بودن خدا و جهان بود ، نه توحید ، به معنای اسلامی اش، که وجود الاه واحدی ، فراسوی مخلوقات و گیتی باشد ، که برای عرفا ( ودر فرهنگ ایران ) ، ثنویت و شرک شمرده میشود . آنها ، همان اصطلاح « توحید » را بکار میبردند ، ولی ازآن ، همان مفهوم ایرانی را از « تحول یک هستی به هم » ، میفهمیدند .
هزاران دانه سیب یا دانه انگور را که بفشاری ، فقط یک افشره ( اشه = اشیر= شیره ) می یابی . عدد ، تا هنگامی هست که انسان، گوهرچیزها را نمی بیند .
صدهزاران دانه انگور ازحجاب پوست شد
چون نماند پوست ، ماند ، باده های شهریار
این بود که چیرگی ِ مفهوم « دنیا و جهان فانی اسلامی » که ریشه در دو دوتا بودن زمان و دوتا بودن جهان دارد ، همیشه درکشمکش با مفهوم « وحدت وجود » عرفا هست ، و این دو اندیشه ، روان آنهارا ازهم میشکافد ، و در عذاب نگاه میدارد . پشت به دنیای فانی میکنند، که جهان بینی « وحدت هستی» یا « اندیشه توحیدشان » ، بکلی منکر آن است .
پیوستگی زمان ، که با اندیشه رنگارنگی و تنوع و طیف به هم آمیخته اند ، در تصویر درخت زمان ، بهتر باقی مانده است . این تصویر در شاهنامه در داستان زال باقی مانده است که :
نخست از ده و دو درخت بلند ( دوازه ماه درسال )
که هریک ، همی شاخ سی ( سی روز= سی شاخه ) برکشند
از بُن یا تخم زمان ( که سپس آن را بررسی خواهیم کرد ) ، هر روز، شاخی دیگرمیروید، و درخت بالا میرود و میافزاید ، و هرشاخه ای ، پیوند به یک تنه وساقه دارد ، و پیدایش ِهمان یک تخم است ، ولی غناو لبریزی و سرشاری این بُن ، در هیچ تصویری نمیگنجد ، و هرروز در خدائی دیگر که اینهمانی با روز دیگردارد، پیدایش می یابد . هرروز، خدائی دیگر میشود ، تا گلی دیگر بیافشاند و تا هر روز، آهنگی دیگر بنوازد ، تا بتوان بشیوه ای دیگر بدان آهنگ رقصید . گل افشانی و آهنگ موسیقی و رقص ، بیان واقعیت یابی جشن است ، ولی در هرروزی ، خدائی دیگر، گلی دیگر میافشاند ، و آهنگی دیگر ، برای رقصی نوین مینوازد . چون حرکت و تحول درخت ، روز به روز، آن به آن ، بسوی رسیدن به میوه و بر است که باز، تخم پیدایش ماه دیگر و زمان دیگر خواهد شد . زمان ، رقص بسوی اصل است که انسان درآنجا ، گوهر خود را می یابد . این اندیشه در همان « سماع » صوفیه باقی میماند که بیان درک زمان ، به کردار وصل و عروسی و رسیدن به گوهر خود است . انسان ، زمان را به شکل « تحول یافتن خود بسوی اصل » تجربه میکند ، نه به شکل « فانی شدن و از دست دادن و نیست شدن » (که درست وارونه تجربه عمرخیام از زمانست ). انسان ، هنگامی خوش و شاد است ، که بسوی بُن خود میرود . بُن او ، اورا بسوی خود می کشد . او میخواهد از نو ، بُن ویا اصل آفریننده بشود . اینست که او در جشن و پایکوبیست ( درسماع است ) . واژه ِ زمان ، که پیشوند « زما » را دارد ، به معنای « خانه پایکوبی » است . زما ، هنوز درکردی به معنای پایکوبی است ، و معرب همین واژه ، « سماع » و « سما= آسمان » شده است ( چون زم که رامست سقف یعنی آسمانست ). و « زم » ، نام « رام جید ، روز بیست و هشتم است که برابر با روز اول از « سه روز آخرماه « است که برابر با « سه منزل آخرماه » هستند، و سه « کت یا کات » خوانده میشوند . که با هم بُن زمان هستند . این اندیشه ، حتا به « آنات زمان » انتقال می یابد . هرآنی از زمان ، جشن خرمن برداری ، یا « خرمن سور» است . ایرانیان ، شبانه روز را به ده هزار بحش تقسیم میکردند ، و هربخشی ازآن را « یک پنگ » مینامیدند ( واژه فنجان ازهمینجا برخاسته ) . پنگ ، به معنای « خوشه خرما » است . هرلحظه از زمان ، یک خوشه یا پنگ است که میروید . این به کلی در تضاد با مفهوم « زمان فانی در اسلام » است . هرلحظه ای ، جشن و وصل و خود یابی وآفریننده شدن خود است . مولوی گوید :
سماع آنجا بکن ، کانجا ، عروسیست
نه در ماتم ، که آن جای فغانست
کسی کو « جوهرخود » را ندیدست
کسی کان « ماه » از چشمش نهانست
چنین کس را ، سماع و دف چه باید ؟
سماع ، از بهر « وصل دلستان » است
کسانی را که روشان ، سوی قبله است
سماع این جهان و آن جهان است
خصوصا حلقه ای کاندر سماعند
همی گردند و کعبه در میان است
( رقص دستبندی= حلقه ، کعبه وقبله حقیقی، درمیان حلقه پایکوبانست . جشن ، غایت زندگی است + درسماع ، این جهان وآن جهان، بهم می پیوندند ویکی میشوند)
زمان، جای پایکوبی است ( زما = سماع). پدیده« تجربه زمان» را در فرهنگ ایران ، میتوان درهمان « سماع » صوفیان یافت ( صوفی به معنای نی نواز، یعنی جشن ساز است، نه پشمینه پوش ).
اینکه زمان، رویش شاخه های نوین است ، به خودی خود، حاوی مفاهیم جشن هست ، هرچند که ما دراثر بیگانگی با معانی اصلی ِواژه « شاخ و شاخه » ، این اندیشه «اینهمانی زمان با جشن و رقص و گل افشانی » را فراموش کرده ایم.
شاخ ، به معنای سَرُو، سرون ، قرن یعنی شاخ حیوانات است، و یکی ازنامهای شاح در لغت نامه دهخدا « ِسن » است ، که تلفظی دیگر ازهمان سئنا ( سه نای ) و سن ( صنم ) و سیمرغ است . در کردی « شه خلان » به معنای نیزارو نیستان است ، پس بی هیچ شکی ، واژه « شخ = شغ = شاخ » ، به معنای « نای » بکار برده میشده است . و درفارسی ، شخل ، به معنای بانگ و نعره است، وشخلیدن ، صفیر زدن میباشد . و دربلوچی ، به « شاخ » ، « شاه » میگویند . هخامنشیان به مدیریت کردن و راهبری کردن ، نییدن ، نامیده میگفته اند . پس اصطلاح « شاه » ،ازهمین ریشه است . شاه ، نائی است ( شاخی است ) که با نواختن موسیقی، مردم را با کشش ، راهبری میکند . همینکار را جمشید نیز با « سوورا = سوفرا » که نی بوده است ، میکند . البته شاخ ، شاخ گاو هم هست که هم ازآن ابزاربادی موسیقی ( horn ) میسازند و هم ازآن پیاله برای نوشیدن شراب میساخته اند، و حتا به شرابی که با گلاب بیامیزند، شاخ میگویند. بدینسان شاخ ، هم نماد موسیقی و هم نماد باده نوشی بوده است، و به هلال ماه ، « شاخ گوزن درهوا » میگویند . از همین دوشاخگی هلال ماه ( که رام و زهدان آفریننده اسمان است ) ، ذوالقرنین ( دارنده دوشاخ ) آمده است . پس « شاخ و شاخه » ، معنای نای و ابزاربادی موسیقی را داشته است که درفرهنگ ایران ، اصل جشن است . در بندهش ، درمیان دریای ورورکش ، خرسه پا ئی هست که البته همان نام زشت ساخته سیمرغست . چون سیمرغ ، سه انگشته و سه پایه و سه شاخه هست . در گزیده های زاد اسپرم ( بخش 10 ) سخن ازمیش کروشه یا میش سه شاخه میرود که بهمن و سروش اورا برای نوشاندن شیر به زرتشت کودک میبرند . اینها تصاویری بودند که رد پای « سه تا یکتائی » را نگاه داشته اند . این « خرسه پا » که همان « خارو خاره سه پا » است ، و به معنای « زن یا ماه سه تا » هست ، وجودش ، پیکریابی « موسیقی » بوده است که آنرا زشت ساخته اند . ازجمله این جانور سه پا ، دارای یک شاخ زرین هست( زرین در اصل به معنای سبز هست ) که نای بزرگیست ، که هزار نای دیگر ازآن رُسته است . درواقع ، او « هزارآوا= هزار دستان = بلبل » است ، و با نوا و سرود این شاخ هزارنوا ، همه گزندها را برطرف میسازد، و با این بانگ ، همه ماهیان را آبستن میسازد . بندهش ، بخش نهم پاره 152 « .... آن یک شاخ زرین همانند سوورا – نای - است و ازآن ، یکهزار شاخ دیگر رسته است ، بزرگ و کوچک به بلندی شتری و به بلندی اسپی و به بلندی گاوی و به بلندی خری باشد . بدان شاخ ، همه آن بدترین خطرهای کوشنده را برطرف سازد ، نابود کند . آن خر .... چون بانگ کند همه آفریدگان ماده آبزی هرمزدی آبستن شود .... » . این رد پای خدای نای است که با سرود نایش ، میآفریند . پس ، درخت سی شاخه زمان، نیزعبارت بندی همان « نائیست که ازآن ، نای های سی گانه میروید ( زِر+ وُن = درخت نای = خدای زمان ) ، و با بانگ نای، هر روزگیتی را به شکل جشنی نوین میآفریند . باید درنظر داشت که خدایان ایران ، با کلمه و حرف ، امر نمیکنند تا خلق کنند ، بلکه باسرود و نوا ، میآفرینند . موسیقی ، زبان خدائیست . خدا ، با کشش ، کارمیکند نه با « َزنِش » . خدا ، در آهنگ و سرود ، میآفریند . آهنگ و سرود ، زبان عشق و زبان « گوهری خدائی » است . آهنگ وسرود و ترانه ، که نماد جشن است ، بر گفته و حرف و کلمه ، برتری دارد . اینست که مولوی میگوید :
ربود عشق تو تسبیح و ، داد ، بیت و سرود
بسی بکردم لاحول و توبه ، دل نشنود
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ، ناموی و شرم و هرچم بود
اینست که نیایشگاه این خدا ، دراصل ، جشنگاه بوده است . خرابات و خانقاه ( خانه گاه = خانه موسیقی ) هم ، جای جشن است . زبانی که ازگوهر خدائی انسان ، حکایت میکند ، موسیقی است که « همه انسانها » را به هم پیوند میدهد ، نه واژه وحرف و کلمه ، که بیشتر انسانها را ازهم پاره میکند .
درد دل را اگر نمی بینی بشنو از چنگ ، ناله و زاری
ناله نای و چنگ ، حال دل است حال دل را تو بین که دلداری
دست بر« حرفِ بی دلی » ، چه نهی ؟ « حرف » را درمیان چه میآری
گفته را ، دانه های دام مساز که زگفته است این گرفتاری
این بود که با« اوُز » نامیدن ِ انسان ( اوز= اُز = نای = انسان ) ، هرانسانی را « اصل جشن » میشمردند . انسان ، انسان اقتصادی homo economicus ، انسان سیاسی homo politicus ، انسان دینی ، ... نبود ، بلکه « انسان جشن ساز» بود .
نتانم بُد کم از چنگی ، حریف هردل تنگی
غذای گوشها گشته ، بهر زخمی و هر تاری
نتانم بد کم از باده ، زینبوع طرب زاده
صلای عشق میگوید ، به هر مخمور و خماری
کرم آموز تو یارا ، ز سنگ مرمرو خارا
که میجوشد زهرعشقش ، عطا بخشی و ایثاری
این انسانیست که با زمانی کاردارد که میروید، و هرروز گلی تازه میافشاند و هرروز سرودی و آهنگی نو مینوازد، و هرروز باده ای تازه میگسارد، و خودش « اصل جشن ساز، سرچشمه شادی انگیختن و آفریدن » است .
در کنار زُهره نه تو چنگ عشرت همچنان
پای کوبان اندرآ ، ای ماه تابان همچنین
چرخه چرخ ، اربگردد بی مرادت یک نفس
آتشی درزن بجان چرخ گردان همچنین
|