سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

چپ: پاسداشت انسان


ایرج صدر


• جنبش کارگری ایران به عنوان حامل اصلی پرچم چپ در این کشور برای آن که مشروع بماند و برای آنکه بتواند بیانگر آرزوهای طبقات ضعیف اقتصادی بلکه نماد و تجلی خواستهای هر "فرد انسانی" باشد؛ باید به مبانی و اصول تاریخی جبهه ی چپ وفادار باشد. و این مبانی و اصول را جز در وفاداری به گفتمان روشنفکری و نقد مبتنی بر حقیقت نمی توان تکامل و توسعه بخشید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۰ فروردين ۱٣٨۷ -  ٨ آوريل ۲۰۰٨


ه نظر می رسد امروز موقعیت جنبش کارگری ایران در مرحله ی اثبات خویش است. مرحله ی تشکیل سندیکا و بروز جمعیت کارگران به مثابه ی یک قدرت در سازوکارهایی که برایندشان مسیر جامعه ی ایرانی را مشخص می کند.
این قدرت نوظهور مشروعیت خود را از کجا کسب می کند؟! قدرت و تواناییش را چه؟! و جهت عملکرد آن چگونه تعیین خواهد شد؟!
پاسخهای سردستی و سریع به این پرسشها هرچند جذاب باشند یا حتی اگر بخشی از حقیقت را حامل باشند؛ به هرحال می توانند طی یک روال منطقی به نتایج خطرناکی ختم شوند که این قدرت را نه یک نیروی رهایی بخش و مشروع ؛بلکه از سنخ انواع دیگر قدرت که می شناسیمشان و آنها را دشمنان خود می دانیم درآورند.
در جناح چپ اغلبا مشروعیت و توانایی یک جنبش کارگری به تواما ماهیت طبقه ی کارگر و موقعیت تاریخی آن و رابطه اش با ابزار تولید نسبت داده می شود. درباره ی تعیین جهت عملکرد آن نیز مارکسیستها به حزب طبقه ی کارگر (کمونیست) و سندیکالیستها به اتحادیه های کارگری امید می بندند و همچنانکه می بینیم این هردو درباره ی تمرکز مرجعیت فکری (از برای برقراری انضباط و هماهنگی در کنش و واکنشهای طبقه ی کارگر) توافق دارند.

اینگونه پاسخها مطلقا غلط نیستند و به راستی بخشی از حقیقت را نشان می دهند. اما نقص چنین پاسخهای کلاسیکی را می توان در ضعف و سردرگمی جبهه ی چپ در قبال جریان نئولیبرالیسم (که به راستی می توان آن را بازآفرینی اختلاف شدید طبقاتی و حرکت به سوی تمرکز هرچه بیشتر قدرت و ثروت در جهان تلقی کرد) طی سه دهه ی گذشته به وضوح دید.
اینکه چگونه تاچر و ریگان هریک به روش خود توانستند اقتصاد نئولیبرال را در کشور خود جایگزین اقتصاد کینزی کنند و به خصوص اینکه چگونه سنت قوی سندیکالیسم در انگلستان –با وجود پشتیبانی افکار عمومی از آن- مقهور تاچریسم شد و نهایتا این حزب کارگر انگلستان بود که سیاستهای اقتصادی نئولیبرال را به طور کامل به اجرا درآورد. و باز اینکه چگونه حتی پس از کنار رفتن جمهوریخواهان از قدرت و دستیابی کلینتون به ریاست جمهوری ایالات متحده سیر گسترش و حاکمیت نئولیبرالیسم در ایالات متحده ادامه یافت و دموکراتها نتوانستند سیاستهای قدیمی اقتصادی که منافع طبقه ی متوسط و پایینتر جامعه آمریکایی (رای دهندگان سنتی به دموکراتها) را تامین می کرد احیا کنند و ...... ما را به چه نتیجه ای می رسانند؟!
چرا توانایی بالای اتحادیه ی معدنکاوان انگلستان و تمرکز تصمیمگیری و انضباط فوق العاده ی آن اتحادیه نتوانست از تلاشی آن جلوگیری کند؟! چرا کارگران آمریکایی با آن سابقه ی درخشان (شیکاگو) و قدرت عظیمی که بازتابش را درموفقیت سیاستهای اقتصادی روزولت (نیودیل) می توان دید؛ قانون "حق کار کردن" را (که ایشان را از عضویت در سندیکا معاف می کرد) به صورت مختارانه تحریم و بایکوت نکردند؟!

این پرسشها به ما می گویند که صرف موقعیت تاریخی طبقه ی کارگر حتی در صورت آگاهی طبقاتی برای آنکه جنبش کارگری بتواند مشروعیت خود را لااقل به طبقه ی کارگر بقبولاند کافی نیست. به ما نشان می دهند این قبیل سوالات که توانایی راستین یک جنبش صرفا در انضباط آن نباید جستجو شود و اینکه اهداف یک جنبش کارگری نیز نباید در سطحی صنفی قرائت شود. چرا که چنین درکی از اهداف می تواند به نتایجی همچون آنچه در بخش متنی جهان طی سه دهه ی اخیر شاهد بوده ایم ختم شود (تجزیه ی کارگران به اصناف مختلف با منافع مختلف و در مرحله ی بعدی تجزیه ی هر صنف کارگری به آدمیانی منزوی که درک طبقاتیشان تباه شده است)
در جستجوی منبع مشروعیت یک جنبش کارگری پیش از توجه به ماهیت طبقه ی کارگر می باید به منبع اصلی مشروعیت در یک جامعه ی انسانی توجه کنیم. آنچه کارگران را در مبارزات ایشان محق می کند؛ همانا "احقاق حقوق انسانی" ایشان است. جنبش کارگری در این زمان از این جهت مشروع و مترقی ارزیابی می شود که این جنبش نه تنها به عینه در پی حقوقی مشروع برای کارگران است؛ بلکه همچنین به این دلیل که این جنبش محل بروز و تجلی یکی از مترقی ترین نقدها و گفتمانهای زمانه ی ما است:
مالکیت انسانها بر اشیاء نباید ایشان را قادر به اعمال اقتدار بر یکدیگر سازد.

بر پایه ی آنچه گفته شد؛ من با آن دیدگاهی که مبارزه با راستگرایی زنجیر گسیخته ی فعلی را در تمرکز و انضباط جبهه ی چپ می داند؛ موافقتی ندارم. تجاربی که بعضی از آنها را مطرح کردم نشان می دهد که انضباط از نوع حزبی داروی این ویروس خطرناک نیست.
به نظرم در تعیین جهت حرکت جبهه ی چپ باید شناخت نقادانه ای از جریان مقابل (نئولیبرالیسم) داشته باشیم. مسلم است نئولیبرالیسم در تئوری نکاتی را طرح و بر آنها تکیه می کند که در عرصه ی عمل به سادگی فراموش و بلکه پایمال می شوند.
نئولیبرالیسم به درستی خطر گروهها و لابیهای قدرت بر سیاستگذاریهای دولت را گوشزد می کند و از آنها نتیجه می گیرد که باید مداخلات دولت در امور اقتصادی به حداقل برسد تا گروههای قدرت از نزدیکی خود به دولت در جهت منافع اقتصادی (اعم از رانت و ...) نتوانند بهره ببرند.
اما این نظریه در عرصه ی عمل چیز دیگری می شود. مسلما دستورالعملهای اقتصادی نئولیبرالی آقای پل برمر در عراق معنایی جز این نداشت که آمریکا به عنوان قدرت اشغالگر عراق بر خلاف همه ی قواعد بین المللی از منابع عراق حفاظت نمی کند بلکه این منابع را به فروش می رساند و از قضا به گروههای قدرت نزدیک به دولت ایالات متحده !!! امروز به خوبی مشخص است که اقتصاد نئولیبرالی جز به شکاف هرچه عمیقتر طبقاتی منجر نمی شود و نیز روشن است که درست به همین دلیل گروههای قدرت و طبقات نخبه ی اقتصادی از توان سیاسی ناشی از قدرت سرمایه ی خود جهت گسترده تر کردن این سیاستها بهره می برند. به این ترتیب گویی نئولیبرالیسم وعده ای در تئوری می دهد که در عمل به فاحش ترین وجه به آن پشت پا زده و بلکه دقیقا بر خلاف آن وعده عمل می کند: دولت نئولیبرال نه دستگاهی درجهت و از برای حفظ آزادیهای افراد؛ بلکه ابزار و بازویی در خدمت تامین منافع گروههای قدرت است.

نئولیبرالیسم در تئوری فردگرایی را به وجهی خالصانه می ستاید. بر مسئولیت و آزادیهای فردی تاکید و تکیه می کند. تحمیل عضویت در سندیکاها را به دلیل منافی بودن با آزادی فرد کارگر رد می کند. آزادی را ستایش می کند و به عنوان ایده ای بسیار خوشبین به بشریت و با تکیه بر مسئولیت ناشی از اختیار بی نهایت هر فرد؛ تنها قاعده ای را که می پذیرد "قرارداد" است.
اما نئولیبرالیسم در عمل چه؟! با مساوی پنداشتن هر "شرکت" به عنوان فرد در بازار؛ به توتالیتاریسم در محیط شرکتها مهر تایید می زند. اقتدار کارفرما بر کارگر را به بی نهایت گسترش می دهد و با تایید مشروعیت اقتدار سرمایه بر کار در عمل نه ستایشگر اختیارگرایی و آزادی بلکه مدافع صلب ترین و مستبدترین محیط در عرصه ی کار می شود. آن آزادی ناب و درخشانی که نئولیبرالیسم در تئوری وعده می داد؛ در عرصه ی عمل به ناگاه به "آزادی داد و ستد هرچیز حتی روح و شرف در محیط بازار" منحط می گردد.

نئولیبرالیسم در تئوری خوشبینی به انسان را تبلیغ می کند و تکریم انسان را در گروی توسعه و تاکید بر مسئولیت فردی هر انسان می داند. و در این زمینه چنان پیش می رود که نهادهای اجتماعی همچون سندیکاها را منافی این مسئولیت و حق انتخاب و نتیجتا کرامت بشری می شناسد.
اما در عرصه ی عمل این تفکر حامی کرامت بشری به جایی می رسد که آدمیان را صرفا به جرم محرومیت از پول از خدماتی بنیادی همچون بهداشت و مسکن و آموزش محروم می کند. این نوع پاسداری از کرامت بشری البته برای طبقات نخبه ی اقتصادی بی بهره نیست!! شکاف درآمدی بین یک پنجم از مردم جهان در ثروتمندترین و یک پنجم در فقیرترین کشورهای جهان در سال ۲۰۰۰ به ۷۴ به یک رسیده است که در مقایسه با این نسبت در سال ۱۹۶۰ (٣۰ به یک) به ما از معانی عملی آن کرامت بشری نئولیبرال خبر می دهد.

نتیجه؟! به نظر می رسد تفکر چپ در قبال تهاجم راست نئولیبرال از موضعی عمل کرده است که چندان جای دفاعی نداشته است. وقتی نئولیبرالیسم ندای آزادیهای فردی سر می دهد و چپ سخن از انضباط گروهی (در سندیکا) یا انضباط حزبی به میان می آورد. وقتی نئولیبرالیسم سخن از کرامت انسان و مسئولیت فردی او به میان می آورد و چپ هم و غم خود را به دانش اقتصاد اختصاص می دهد. وقتی راستها می شوند حامیان عدم مداخله ی ماشین بوروکراسی در روابط انسانها و چپ سخنی جز شرح وظایف دولت در سازمان دادن جوانب جامعه؛ برای گفتن ندارد...... جهت اقبال انسانها ( به خصوص با در نظر گرفتن توان تبلیغاتی ناشی از سرمایه ی راست) مشخص خواهد بود. به این ترتیب معتقدم که چپ باید به وظیفه ی اصلی خود بپردازد. پاسداشت انسان. و سر دادن ندای دعوت به آزادی و اختیار بشری و عدالتی میان ابنای بشر جهت بهره مندی راستین از آنچه هر انسانی لیاقتش را دارد. تنها با پیگیری صمیمانه ی این استراتژی است که می توان امیدی به آینده ی جامعه ی بشری داشت. نباید اجازه داد راستگرایی در جهت تحقق آمال خود (افزایش و تثبیت قدرت طبقاتی) از محبوب ترین و شریف ترین آرزوهای بشری (آزادی و اختیار) سوء استفاده کند.

جنبش کارگری ایران به عنوان حامل اصلی پرچم چپ در این کشور از این مسئله مستثنی نیست. این جنبش برای آن که مشروع بماند و برای آنکه بتواند بیانگر آرزوهای طبقات ضعیف اقتصادی بلکه نماد و تجلی خواستهای هر "فرد انسانی" باشد؛ باید به مبانی و اصول تاریخی جبهه ی چپ وفادار باشد. و این مبانی و اصول را جز در وفاداری به گفتمان روشنفکری و نقد مبتنی بر حقیقت نمی توان تکامل و توسعه بخشید. نه تنها گفتمان بلکه روش عمل کارگران باید متاثر از نقدهای روشنفکری در حوزه ی زبان فارسی باشد و این نوع انضباط و هماهنگی در شناخت سرنوشت و آینده ی مشترک بسیار مهمتر از انضباط گروهی و هماهنگی در اجرای تاکتیکها است. گفتمانهای پراکنده ای که با طرح "رهایی کارگران به دست خود ایشان" به صورت ضمنی اندیشه و نقد روشنفکری را تحقیر و بعضا متهم می کنند در کنار آن گفتمانهای به ظاهر چپ که عدالت را بهانه ای برای توسعه ی هرچه بیشتر قدرت بوروکراتیک و قیمومیت ماشین دولت بر "کار" می خواهند... همه و همه نتیجه ای جز تولید مشروعیت برای تئوریهای به ظاهر جذاب نئولیبرال و نهایتا انتخاب بردگی برای قدرت برهنه از سویی و سرمایه سالاری افسارگسیخته از سوی دیگر نمی توانند داشته باشند.
به این ترتیب از نظر من هر سه پرسش ابتدای این نوشته می تواند در یک جمله چنین پاسخ داده شوند:
استراتژی جنبش کارگری باید ذیل استراتژی نقد قدرت تعریف شود.

منبع: سایت دسترنج


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست