تقدم آزادی بر برابری حتی برای مارکسیستها و سوسیالیستهای رادیکال
محمد خوشابی
•
سوسیالیستهای رادیکال در هم سنگ دانستن برابری با آزادی راه به خطا میبرند. سوسیالیستهای رادیکال نیز باید آزادی را اصلیترین آرمان بشر بدانند و تناقضات مقوله برابری را با آزادی مدنظر داشته باشند. من اینرا نه به خاطر اعتقاد به لیبرالیسم...بلکه از سر اعتقاد به آرمانهای سوسیالیستی طرح میکنم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
٣۰ فروردين ۱٣٨۷ -
۱٨ آوريل ۲۰۰٨
یکی از بارزترین وجوه تمایز سوسیالیستهای رادیکال، چه آنها که خود را مارکسیست میدانند و چه آنها که خود را سوسیالیست معرفی میکنند، با سوسیال دموکراتها و لیبرالها تأکیدی است که آنها بر آرمان برابری میگذارند. برابری برای آنها همان اهمیت آزادی را دارد. به این دلیل بطور نمونه دانشجویان چپ ایرانی خود را آزادی و برابری طلب میخوانند. در مقایسه لیبرالها برای برابری اهمیتی حداکثر ثانوی نسبت به آزادی قائل هستند. لیبرالها بر آن باورند که در حالیکه آزادی پیششرط پیشبرد زندگی است و بدون آن حتی صِرف بودن بمعنای برخوداری از حیات بر مبنای تأمین نیازها و امیال خود امری غیرممکن است، برابری مقولهای مربوط به حرمت انسان در جامعه است و بیشتر از لحاظ حقوقی و سیاسی دارای اهمیت است. برخی لیبرالها برای برابری حتی اهمیتی ثانوی قائل نیستند چون معتقندند که تحقق برابری فقط بوسیله محدود ساختن آزادی ممکن است. با اینحال لیبرالهای رادیکالی نیز وجود دارند که برای برابری اهمیتی خاص ولی در عین حال ثانوی نسبت به آزادی قائل باشند و آنرا پیش شرط تحقق آزادی بشمارند. سوسیالیستهای رادیکال از این بسی فراتر میروند و بر هموزنی برابری و آزادی پای میفشارند. آنها نه فقط برابری را پیششرط آزادی میدانند که آنرا همچنین در خود مهم میشمرند. به باور آنها منابع و امکانات جامعه از آن همه انسانها است و باید برابر بین همه تقسیم شود، زیرا در اصل هیچکس بر کسی دیگر دارای برتری نیست. به باور سوسیالیستهای رادیکال نابرابری بمعنای عدم بهره مندی از امکانات و در نتیجه بازماندن از پرورش خود به سان موجود پویای زنده و اندیشمند است و به این خاطر بهیچوجه در تناقض با آزادی قرار ندارد بلکه حتی همپای آن سنگ بنای شکلگیری وجودی پویا و سرزنده نزد انسان است.
من در این نوشته میخواهم نشان دهم سوسیالیستهای رادیکال در هم سنگ دانستن برابری با آزادی راه به خطا میبرند. من بر آنم که سوسیالیستهای رادیکال نیز باید آزادی را اصلیترین آرمان بشر بدانند و تناقضات مقوله برابری را با آزادی مدنظر داشته باشند. من اینرا نه به خاطر اعتقاد به لیبرالیسم یا از سر آموختن از آن، امری که میتواند در خود بغایت درست باشد، بلکه از سر اعتقاد به آرمانهای سوسیالیستی و بخاطر موضوعیت بخشیدن هر چه بیشتر به این آرمانها طرح میکنم. بیم آن وجود دارد که در صورتیکه این آرمانها بدرستی طرح نشوند آرمانهایی دیگر با نارسائیهای بس فزونتر جایگزین آنها شوند. تفاوت اصلی بین سوسیالیستهای رادیکال و لیبرالها باید جائی دیگر، در درک از آزادی خود را نشان دهد. در حالیکه لیبرالها از آزادی درکی بسته، ایستا و همگن گرا دارند مارکسیستها و در رأس آنها مارکس از آن درکی باز، پویا و تمایزگرا دارند. این درک مارکس از آزادی است که باید بیش از پیش به همت سوسیالیستهای رادیکال مجال طرح یابد.
آزادی و برابری در دیدگاه مارکس
در اینکه از موضع مارکس برابری امری قابل تحقق در جامعه سرمایهداری معاصر نیست کمتر شکی میتوان داشت. سرمایهداری با برابری اقتصادی و اجتماعی افراد خوانایی ندارد. نه فقط سرمایه که مهار و اداره تولید باید بگونهای انحصاری در دست اقلیتی کوچک باشد تا فرایند تولید و بازتولید ارزش اضافه با مشکل مواجه نشود. در نظام سرمایهداری برابری حقوقی و سیاسی صوری امری امکان پذیر است ولی حتی برابری عملی سیاسی بین شهروندان امری ناممکن است زیرا توزیع امکانات مادی و اجتماعی یکسره نابرابر است. مارکسیستها کاهش نابرابری را در جامعه معاصر امری ممکن میدانند. بر میزان دستمزدها میتوان افزود، شرایط کار را میتوان بهبود بخشید و خدمات عمومی مجانی را در زمینههایی مانند آموزش و درمان برقرار ساخت. با اینهمه ماکسیستها بر آنند که این اقدامات نابرابری طبقاتی را بگونهای محسوس کاهش نمیدهد زیرا تولید ارزش اضافه مدام بر ابعاد نابرابری میافزاید. تحولات چند دهه اخیر جهان موید این نکته است. در حالیکه جهان در چند دهه اخیر رونق اقتصادی را تجربه کرده و وضعیت لایههای پائینی جامعه بگونهای چشمگیر بهتر شده است شکاف طبقاتی بین لایههایی بالایی و لایههای پائینی عمیقتر شده است.
در جامعه آرمانی مارکسیسم، جامعه کمونیستی، نیز تا آنجا که به آثار مارکس میتوان ارجاع کرد و روح حاکم بر مارکسیسم را در نظر گرفت باید گفت که برابری از موضوعیت برخوردار نیست. مارکس جامعه کمونیستی را جامعهای رها از ضرورتهای اقتصادی، و فاقد تقسیم کار اجتماعی، طبقات اجتماعی و دولت میداند. اصل حاکم بر این جامعه از هر کس به اندازه توانش و به هر کس به اندازه نیازش است. در فقدان تقسیم کار اجتماعی هر کس آزاد است تا آنگونه که خود میخواهد توانمندیها، استعداد و مهارت خود را پرورش دهد و به غنای امکانات و منابع جامعه بیفزاید. به اینصورت انسانها نه فقط وجودی بسیار چند بُعدیتر از پیش پیدا می کنند (چون دیگر لازم نیست در تطابق با منطق تقسیم کار هویتی یگانه همچون کارگر یا پزشک پیدا کنند) بلکه فرصت مییابند تا بدنبال آن هویت و وجودی که خود میخواهند بروند. فردیت اینک معنای واقعی خود را می یابد. دیگر کسی نیازمند کسی دیگر نیست و هر کس رقم زننده وجود و هویت خود است. افراد از یکدیگر کاملاً متمایز میشوند. از یکسو دستهبندیهای حرفهای، طبقاتی و سیاسی، ملیتی از بین می روند و از سوی دیگر هر کس بدنبال علائق و آمال خاص خود میرود. یکی بدنبال شعر و ادبیات می رود، یکی بدنبال تضمین آرامش و رفاه خود و یکی دیگر بدنبال ورزش و پرورش توان جسمی خود؛ هر چند همه فرصت آنرا خواهند یافت که در چندین عرصه عرض اندام کنند و از وجودی چند بعدی برخوردار شوند.
به این سان، در جامعه کمونیستی نابرابریهای داده شده اقتصادی و اجتماعی از بین می روند اما جای آنرا نه برابری که تمایز میگیرد. هر کس به اندازه نیازش از مجموعه امکانات اقتصادی و احتماعی جامعه استفاده تا به آنچه که میخواهد بپردازد و به اندازه توان و استعدادش به آن مجموعه میافزاید. انسان اینک آزادی آنرا بدست میاورد که رها از قید محدودیتهای مادی و به اتکای مجموعه امکانات جامعه اهداف و غایتهای خاص خود را در زندگی دنبال کند. در بهرهگیری از امکانات همه برابرند ولی هر کس تا آن حد و آنگونه که خود میپسندد از امکانات بهره میگیرد. در پیامد انتخابی که افراد انجام میدهد تمایزی فوقالعاده بین انسانها از نظر امکانات و توانمندیها شکل میگیرد. درحالیکه یکی دارایی بزرگی را در زمینه فرهنگی انباشت میکند دیگری ممکن است چنین داراییای را در زمینهای یکسره متفاوت انباشت کند و چه بسا کسی رهایی از قید و بند دغدغه پرورش استعداد و توانمندیهای خود را بجوید. شکی نیست که افراد آزادند تا باز نیازهای خود را آنگونه که خود میخواهند برآورده سازند ولی دیگر افراد در آنچه از آن برخوردارند برابر نیستند. اگر در این میان تداوم و تعمیق برابری به سیاست اصلی جامعه تبدیل شود مانعی را در مقابل آزادی افراد در پرورش توانمندیهای و انباشت امکانات شکل خواهد داد. دیگر همسانی در برخورداری از امکانات سیاست روز خواهد شود و افراد نخواهد توانست خود آنگونه که میخواهند بشکل افراطی یا غیرافراطی روی آنچه که میپسندند سرمایهگذاری کنند و هر کس به نتیجهای و موقعیتی دست یابد. آزادی انتخاب و آزادی استفاده از امکانات همگانی تفاوت و تمایز شدید بین افراد را بدنبال خواهد داشت. حرکت در زمینه برابری بمعنای محدود ساختن این آزادی خواهد بود.
برای مارکس ویژگی اصلی جامعه کمونیستی نه برابری یا همبستگی که آزادی است. ولی او آزادی را نه بسیاق متفکرین لیبرال که بسیاق یکسره منحصر بفرد خود میبیند. برای او آزادی در بر گیرنده چیزی بس بیشتر از استقلال، فردیت و خودمختاری است. در دیدگاه او آزادی بمعنای برخورداری از توان (امکانات وشور) متحقق ساختن غایتهای خود در زندگی است، غایتهایی که چه تحقق آنها و چه گام برداشتن در زمینه تحقق آنها به انسان هویتی خاص و متمایز با دیگران می بخشد. در برداشت مارکس، آزادی بر خلاف آنچه لیبرالها بر آن تأکید میورزند بصورت امکان یا فرصت وجود ندارد بلکه فقط آنهنگام موضوعیت و وجود پیدا میکند که افراد از آن یهره میجویند تا غایتهای خود را مشخص و متحقق سازند و به اینصورت به هویت خاصی دست یابند. آزادی مورد نظر مارکس در پویایی و شور انسانها و در برخورداری از امکانات ضروری متحقق ساختن غایتهایی یکسره باز و متنوع عینیت می یابد. آزادی تا آنهنگام که انسانها بخاطر کمبود امکانات نتوانند یا بخاطر کمبود انگیزه نخواهند آزاد عمل کنند برای کسی وجود نخواهد داشت.
در مقایسه، در باور لیبرالها آزادی موقعیتی است که انسان بدان دست می یابد تا آنگاه بتواند مستقل و خودمختار بر مبنای باورها و تمایلات خود تصمیم بگیرد و رفتار کند. در این درک انسان نه فقط موجودی نیازمند آزادی است تا بتواند آنگونه که هست و میخواهد باشد بلکه شیفته آزادی نیز هست. انسان آزادی را میجوید تا به به اهداف خود در زندگی دست یابد. اهداف اینجا اموری داده شدهاند و آزادی فرصت آنرا برای انسان فراهم می آورد تا به تحقق آنها بپردازند. اهداف غایی برای همه یکسانند. استقلال مادی و ذهنی بر مبنای برخورداری از امکانات مادی و ذهنیتی خودپو غایت نهایی همه انسانهاست. از این لحاظ مارکس آزادی مورد نظر لیبرالها را آزادی مورد نظر یک بورژوا میداند، بورژوایی که خواهان آزادی از جامعه، از تمامی وابستگیها و دلبستگیهای اجتماعی است تا بتواند به استثمار نیروی کار بپردازد و در ورای موقعیت دیگران سرنوشت جامعه را رقم زند. بورژوازی آزادی را همچون فرصتی میجوید تا با به استخدام در آوردن نیروی کار بر ارزش سرمایه خود بیفزاید. کسب ثروت، موفقیت در رقابت و اعمال سلطه اینجا همه اهدافی داده شده هستند. بورژوازی بر آن باور است که همه بگونهای یکسان دارای چنین هدفی در زندگی هستند. به این خاطر از دیدگاه بورژوازی، کارگران نیز باید آزاد باشند تا در داد و ستد اقتصادی و فعالیت اجتماعی شرکت جویند. آزادی باید یکسان همه را در برگیرد و چون انسانها همه در آزادی، بسان موجودی عقلایی، یکسان عمل میکنند کارگران نیز در پی کسب ثروت و مقام اجتماعی، خود انگیخته بفروش نیروی کار خود روی خواهد آورد. فقط چون کارگران امکانات و منابع بورژوازی را در اختیار ندارند باید تلاش بیشتری را بخرج دهند. برای متفکرین بورژوا این نکته که کارگران حتی در صورت برخورداری از آزادی باز مجبور به فروش نیروی کار خود (برای امرار معاش) و تن در دادن به استثمار هستند غیر قابل فهم است.
در دیدگاه مارکس همانگونه که بارها بر آن تأکید شده انسان دارای طبیعت یا جوهری مشخص نیست. انسان موجودی است پویا و سرزنده که بر مبنای موقعیتی که در آن قرار میگیرد ویژگی معینی پیدا میکند. به این خاطر هر انسانی دارای وجود انضمامی مشخص ولی در عین حال متحولی است. تنها چیز کلیای که از دیدگاه مارکس در مورد انسان میتوان گفت این است که انسان مدام در حال شدن است در عین حال که او خود عاملی مهم و تأثیرگذار در این زمینه است. انسان پویا و خلاق خود را میسازد نه البته آنگونه که خود میخواهد و بطور مستقیم بلکه در چارچوب داده شده وضعیت معین اجتماعی. آزادی از دیدگاه مارکس آنگاه تحقق می یابد که انسان بتواند رها از قید وبند وضعیت معین اجتماعی، خودانگیخته تحول خویش را سمت و سوی دهد. مارکس به انسان هیچ هدف و غایتی را نسبت نمیدهد. در دیدگاه او انسان موجود متحولی است و چه بسا که پی در پی غایتی را که میجوید تغییر دهد. بنا بر این آزادی عبارت از فراهم شدن شرایطی است که فرد بتواند بدون هیچگونه قید و بندی غایتهای خود را در زندگی بجوید و تا آنجا که میتواند متمایز از دیگران، دقیقاً آنگونه که خود میخواهد، عمل کند. اکنون میتواند فهمید چرا مارکس معتقد است که فقط در جامعه کمونیستی انسان میتواند به آزادی دست یابد. این فقط در رهایی از تقسیم کار و سلطه طبقات فرادست و دولت و همچنین در پسزمینه برخورداری از منابع و امکانات وسیع اجتماعی است که انسان میتواند آنگونه که خود میخواهد بسان موجودی پویا غایتهایی را برای خود برگزیند و بدنبال تحقق آنها برود. این نکته نیز اینجا مشخص است که تلاش در زمینه تحقق برابری برای همه و یکسان سازی میزان برداشتها و پرداختها نه فقط کمکی به آزادی هر چه بیشتر انسانها نمیکند بلکه با بازداشتن افراد از جستجوی غایتهای خاص خود و بهرهجویی از امکانات بمیزان و شیوه خاص خود آزادی آنها را محدود میسازد.
آزادی و برابری در جهان امروز
امروز برخلاف دوران مارکس اضمحلال نظام سرمایهداری و جایگزینی آن با جامعه کمونیستی امری واقعی جلوه نمیکند. نظام سرمایهداری در حال تحول است و حتماً در آیندهای نه چندان دور تحولی اساسی خواهد یافت اما بنظر نمیرسد که زمینه برای متحقق شدن آرمانهایی که مارکس به جامعه کمونیستس نسبت میداد فراهم باشد. نشانی از محو شدن ضرورتهای اقتصادی و اجتماعی و در آن رابطه از بین رفتن تقسیم کار اجتماعی بچشم نمیخورد. نیازهای انسانها، از نیاز به کالاها و خدمات صرفاً مصرفی گرفته تا نیاز به خدمات درمانی و آموزشی، نه کاهش که شدیداً افزایش یافتهاند. امروز نمیتوان برای نیازهای انسان در زمینه بهداشت، تندرستی، رفاه و تفریح محدودیتی را در نظر گرفت. به این خاطر بسختی میتوان نشانی از کاهش ضرورت تن در دادن بکار و سرمایه گذاری ارزش اضافی یافت. همزمان بر میزان تخصصها و مهارتهای ویژه نیروی کار آنچنان افزوده شده که محو تقسیم کار بیش از پیش همچون یک رویا جلوه میکنند. سخن گفتن از اضمحلال دولت، بنوبت خود، در زمانی که تودههای مردم چشم به حمایت آن درمواجهه با سرمایهی جهانی شدهی لجام گسیخته و زندگی اجتماعی از هم گسسته پسامدرن دوختهاند بیشتر به تقابل با خواست تودهها تا برآوردهساختن خواستهای آنها شباهت دارد. در یک کلام، امروز شرایط آرمانی مورد نظر مارکس برای تحقق آزادی انسان بیش از آن دور از دسترس جلوه میکنند که بتوان بدان همچون شرایطی واقعی و قابل تحقق پرداخت. درک رادیکال مارکس از آزادی موضوعیت خود را کاملاً حفظ کرده اما نظریه او در مورد جامعه مناسب تحقق آن موضوعیت خود را از دست داده است. به این دلیل باید به این موضوع پرداخت که در شرایط کنونی سوسیالیستهای رادیکال از بینش مارکس چه میتوانند بیاموزند و خواستار رخداد چه تحولاتی در زمینه تحقق شرایط آزادی (یا برابری) شوند.
برابری اگر به مفهوم برابری حقوقی و سیاسی یا برابری فرصتها درک نشود بسختی در جهان امروز امری قابل تحقق است. یک بخش از مشکل نظام سرمایهداری متکی بر استثمار نیروی کار است. استثمار (مدت زمان طولانی و شرایط بد کار، بیمعنایی فرایند کار و احساس بیگانگی با همکاران و جامعه) به کارگران اجازه نمیدهد تا حتی از برابری فرصتها، تا آن حد که در جامعه تحقق یافته است، سود جویند و موقعیت خود را اعتلاء بخشند. بخش دیگر مشکل پویایی وحشتناک جامعه معاصر است. توزیع امکانات شکل و وضعیتی ایستا ندارد تا با انجام اقداماتی بتوان آنرا بشکلی خاص سامان داد بلکه پی در پی شکل جدیدی بخود میگیرد. یکروز، یکنوع امکانات از ارزش خاصی برخوردار است، روز دیگر یکنوع دیگر. امکان افزایش یا باخت امکانات چنان زیاد است که چه بسا دو فرد با منابع و امکانات مساوی و برخوردار از فرصتهای مشابه در آغاز یک دهه در پایان آن در دو موقعیت یکسره متفاوت ثروت و قدرت قرار گیرند. راه حل قاطع و برندهای برای هیچیک از دو مشکل نیز وجود ندارد. شکلگیری دولت رفاه تلاشی هر چند محدود در این زمینه بود ولی هم اکنون دولت رفاه خود با وابسته ساختن افراد به بوروکراسی و سیاستهای دولت به مانعی در راه گسترش برابری تبدیل شده است. یک دغدغه جدی شهروندان اکنون آن است که سیاستهای نهادهایی که بدنبال استقرار یا تعمیق برابری هستند به پویایی و آزادی انسانها لطمه وارد نیاورد. مسئله این نیست که انسانها بیش از پیش از نظر ارزشی برای آزادی اهمیت قائل هستند - نکتهای که لیبرالها از بازگویی آن خسته نمی شوند - بلکه آن است که انسانها میخواهند تا آنجا که ممکن است استقلال و خودمختاری خود را در مقابل قدرت هر چه فزاینده موسسات عظیم اقتصادی، بوروکراسی و نهادهای قدرتمند اجتماعی حفظ کنند.
یک نکته دیگر در مورد مقوله برابری اقتصادی و اجتماعی آن است که در جوامع پیشرفته سرمایهداری جنبهی اضطراری خود را از دست داده است (و در جوامع غیر پیشرفته اهمیتی ثانوی نسبت به مقوله رشد و نوسازی دارد). فقر دیگر از مشکلات اصلی این جوامع نیست و تا آنجا که هنوز وجود دارد پدیدهای نامرتبط با نابرابری و کارکرد نظام اقتصادی که مربوط به سیاستهای غلط اجتماعی است. بدون شک نابرابری هنوز تودهها را در این جوامع آزار میدهد، ولی این نه نابرابری در درآمد و میزان ثروت که نابرابری در برخورداری از امکانات بنیادین اجتماعی است که مشکل اصلی بشمار میآید. درست آنگونه که اقتصاددان هندی سن بما میگوید مهمترین مسئله امروز برابری در توانایی است. انسانها میخواهند از توان مساوی در زمینه دنبال ساختن غایتهای مورد نظر خود در زندگی برخوردار باشند. آنها میخواهند همسان یکدیگر از امکانات آموزشی، درمانی و تفریحی بهرهمند باشند تا برای رسیدن به غایتهای خود توانی مساوی از نظر ذهنی و جسمی داشته باشند. افراد امروز چنان متفاوت از یکدیگرند که تساوی بین خود در زمینه درآمد و ثروت را هدفی دور از دسترس می بنند ولی خود را شدیداً به تساوی توانایی نیازمند می بینند. در جامعه یکسره پویای معاصر افراد میخواهند مطمئن باشند که در فرایند زندگی و تجربههایی که از سر میگذرانند همواره و در هر لحظه از عمر خویش میتوانند برابر با دیگران بدنبال غایتهای خویش بروند.
آرمان مطرح امروز انسانها درست آنچیزی است که مارکس بر آن تأکید داشت: آزادی. معنای ساده و پیش پا افتاده آزادی امروز استقلال و خودمختاری در مقابل نیروهای قدرتمندی است که با تمام توان شرایط خود را به انسانها تحمیل میکنند. نیروهای سازمانیافته اجتماعی، از موسسات عظیم اقتصادی گرفته تا دستگاه بوروکراسی و نهادهای فرهنگی و آموزشی، در صدد حاکم ساختن منطق و برداشت خود بر جهان هستند و انسانها آزادی از سلطه آنها را میجویند. به هر حال، این مفهوم از آزادی نگاه به وضعیت امروز جهان و روحیهی امروزین انسانها ندارد. در جهان یکسره پویا، پیچیده و از هم گسیخته امروز، آزادی مفهومی گستردهتر از استقلال و خودمختاری یا حتی فردیت یافته است. انسان اینک میخواهد بخود همچون طرحی باز بنگرد و خود را در هیچ موقعیت و هویتی گرفتار نسازد بلکه پویا و پر شور بدنبال غایتهایی برگزیده خود برود. هر کس اکنون میخواهد کسی یکه و متمایز از دیگران باشد. حاکمیت بر سرنوشت خود دیگر امری ناممکن است. جامعه پیچیدهتر و قدرتمندتر از آن که فرد بتواند اقتدار خود را در مقابل آن حفظ کند. رسیدن به غایتهای برگزیده خود نیز ناممکن است. گاه غایتها بس پلندپروازانه هستند و گاه فرد خود آنها را مورد تجدید نظر قرار میدهد. مهم آن است که انسان بتواند بدنبال آن باشد که آن کسی که میخواهد بشود. وجه بارز این رویکرد شور است، شور تلاش، شور پویایی، شور خلاقیت. شوری که در باز نایستادن از تلاش و حرکت برای رسیدن به غایتهای پی در پی متحول خود عینیت مییابد. آزادی باید شرایط رسیدن به این شور را فراهم آورد. اینجاست که مشخص می شود چرا آزادی مورد نظر مارکس نه آزادی منفی (از قید موانع) که آزادی مثبت (برای رسیدن) است. آزادی معطوف به شور نه در غیاب موانع که با استقرار شرایط مطلوب برای فوران آن بدست می آید. یک جنبه از این شرایط همانگونه که پیشتر مشخص شد برابری در توانایی است اما این برابری کمکی به ایجاد شور، جز فراهم آوردن زمینه بروز آن، نمیکند. شور جایی دیگر، در گستره زندگی آکنده از جنب و جوش و درگیری تولید می شود. بزرگترین دشمن شور انزوا، سکوت، رخوت و فسردگی است. در چنین شرایطی کسی به شور تلاش در هیچ زمینهای نمیرسد. برعکس، در زندگی اجتماعی آکنده از جنب و جوش و تحول، انسان به شور تلاش، پویایی و خلاقیت میرسد.
دموکراسی رادیکال با درگیر ساختن افراد در تصمیمگیری در مورد امور جمعی و اداره آنها چنین جنب و جوشی را در جامعه ایجاد میکند. تصمیمگیری دموکراتیک در بستر بحث و تبادل نظر صورت میگیرد و اداره امور بشیوه دموکراتیک فقط با همراهی بازاندیشه شده (افراد با یکدیگر) ممکن است. در هر دو مورد افراد باید تلاش و جنب و جوش زیادی بخرج دهند - تا بتوانند جایگاهی را در فرایند حرکت عمومی بدست آورند. هم اکنون بگاه انتخابات، یکی از ارکان دموکراسی پارلمانی، جامعه شاهد شکلگیری نسبی چنین جنب و جوشی است. اما این جنب و جوش بیشتر محدود به حوزه سیاست و انتخاب بین احزاب یا نامزدهای انتخاباتی معینی است و بصورت دنبال کردن مناظرهها و حداکثر شرکت در گردهماییهای تبلیغاتی تجلی پیدا میکند. در دموکراسی رادیکال این جنب و جوش در ابعادی بسیار عمیقتر به تمامی عرصههای زندگی جمعی گسترش داده می شود. در این دموکراسی افراد فرصت می یابند که خود، در همراهی با یکدیگر، سیر تحولات و شکل انجام امور را تعیین کنند. میزان جنب و جوش، هوشیاری و درگیری مورد نیاز کارکرد دموکراسی رادیکال اصلاً قابل مقایسه با نیاز دموکراسی پارلمانی بدان نیست و اساساً دموکراسی پارلمانی و نظام سرمایهداری با جنب و جوش خود انگیخته و سر و سامان نیافته تودهها سازگاری ندارد. استقرار دموکراسی رادیکال همزمان نه فقط با مانع کارکرد نظم موجود که با مانع دیگری نیز روبرو است. آزادی بمفهوم ساده آن در فردیت، انتخاب آزاد، سبک بالی و مقدم شمردن منافع شخصی بر منافع جمعی تجلی یافته است. جنب و جوش و درگیری از جذابیت چندانی برای تودهها برخوردار نیست. استقرار دموکراسی رادیکال در فرایند مبارزه بر علیه نظم موجود و تمایل تودهها به انزوا و خودمحوری صورت گیرد و این کار سادهای نیست. به هر رو این بهایی است که باید برای دستیابی به آزادی به مفهوم محسوس آن، بمفهوم باز، پویا و تمایز گرای آن پرداخت.
اشتباه اصلی مارکس در مورد دموکراسی و آزادی آن بود که اعتقاد داشت که در جامعه آرمانی کمونیستی سیاست تعطیل شده، انسانها در توافق مستقیم با یکدیگر بر مبنای برنامهای کم و بیش اداری اداره امور جمعی را بعهده میگیرند. او بر آن باور بود که با پایان یافتن سلطه ضرورت و در نتیجه از بین رفتن تقسیم کار، جامعه طبقاتی و اضمحلال دولت انسانها به آزادی دست مییابند. این نکته که در این وضعیت شور انسانها چگونه ایجاد و بازتولید میشود برای او اصلاً بصورت یک مسئله مطرح نبود. امروز در شرایطی که آزادی بیش از پیش برای انسانها اهمیت یافته است و بدیل تحول جامعه سرمایهداری به یک جامعه آرمانی کمونیستی رنگ باخته است بررسی این نکته که چگونه میتوان به شور آزادی دست یافت موضوعیتی فوقالعاده یافته است. برابری نه برای مارکس اهمیت آزادی را داشت و نه امروز چنین اهمیتی دارد. بر اهمیت آزادی مدام افزوده شده است و ایدئولوژی حاکم دستیابی به مفهومی ساده از آنرا به همه وعده میدهد. درکی اساسی از آن که در تفکر مارکس تجلی یافته بیش از پیش موضوعیت یافته است. بر عهده سوسیالیستهای رادیکال است که این درک را بدون در آمیختن به ناخالصی تأکید بر خواست یا خواستهایی دیگر به تودهها عرضه کنند.
|