تاملی در باب ضرورت تفکر رادیکال
سالار پاشائی
•
آنچه دراین تامل کوته مقصود است، تاکید نهادنی دوباره بر ضرورت تفکر چپ و نقد هر نوع انحراف راستگرایانه و وادادن فکری به منجلاب محافظه کاری و خودباختگی فکری معاصر است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
٣۰ ارديبهشت ۱٣٨۷ -
۱۹ می ۲۰۰٨
بیش از دوقرن است که مفاهیم راستگرایی و چپگرایی بعد از انقلاب فرانسه و برآمده از مجلس ملی آن، معناهای مختص به خود را در جهان سیاست، فکر و اجتماع به خود گرفته است. تئوریهای وزین فکری برآمده از دستگاههای حجیم فلسفی از سنت کانت، هگل و همچنین مکاتبی چون سوسیالیزم تخیلی شارل فوریه¬و سن سیمون گرفته تا پای به عرصه نهادن مارکسیسم، مکتب فرانکفورت و پسامارکسیسم معاصر، هریک به گونه¬ای جهان پیرامون خود را تفسیر و به نقد کشیده¬اند. مفاهیم امر حقیقی، کلیت، نفی نفی، دیالکتیک و پراکسیس و خودآگاهی، جملگی مفهومهای تولید شده در این دستگاههای عمیق فکری هستند که بیش از پیش نظریات حوزه¬ی فلسفه را پربار نموده¬اند. آنچه دراین تامل کوته مقصود است، تاکید نهادنی دوباره بر ضرورت تفکر چپ و نقد هر نوع انحراف راستگرایانه و وادادن فکری به منجلاب محافظه¬کاری و خودباختگی فکری معاصر است.
تلاش برای خودآگاهی سوژه، دفاع از سوبژکتیویته در برابر پوزیتویسم، مبدل شدن سوژه¬ی خود آگاه به سوژه¬ی سیاسی کنشگر و تغییر دهنده¬ی ابژه¬های سخت و بیرحم جهان پیرامون، شاید بخش مهمی از تلاش برای بازیابی همان حکمت گمشده¬ی تاریخ از جانب فیلسوفان چپگرای معاصر است که با سویه¬های فکری خود به نقد رادیکال نئولیبرالیسم افسارگسیخته¬ی جهان سرمایه¬داری معاصر پرداخته¬اند و برهمین اساس، در صدد یافتن افسانه¬ای نوین و راهکاری انسانی¬تر برآمده¬اند. انگار تاملی عمیق در این بحران سرعت، شی شدگی انسان، عصر اطلاعات و هژمونی بیرحمانه¬ی آن، آنطور که آلن بادیو نیز بیان نموده، برای هریک از ما ضرورتی است شبانه¬ روزی. ضرورتی که شاید نوید بخش فرا رسیدن بامدادن حقیقت برای این آتیه¬ی موهوم و ناپیدای جوامع درحال تغییر و بحران زده¬ی ما باشد. نگرشی دوباره و ناستوده به تاریخ و دریافت فلسفه¬ی آن، درک "فرشته¬ی تاریخ" والتر بنیامین و حقایق نهفته در ویرانه¬ها و مردگان تاریخ وهمچنین ابداع گران انقلابی بازمانده از نیل به اهداف نهایی خویش در تاریخ، ناگزیر ره به درک ضرورت دیالکتیک و دریافتی ماتریالیستی از تاریخ می¬گشاید که برای سوژه¬ی خودآگاه و کنشگر هیچ گریزی از آن نیست.
مارکسیسم روسی و مکتب فرانکفورت هریک به طریقی در امتداد همدیگر، دیالکتیک موجود در جامعه را نفی و سوژه¬ی خودآگاه کنشگر و تغییر دهنده را با درک ناقص خویش از تفکر چپ، تباه و به باد دادند. مارکسیسم روسی با تاکید بر ماتریالیسمی مکانیکی و ذوب کردن هر نوع تفکری در اقتصاد سیاسی دولتی و به اصطلاح کلکتیوزه کردن آن، مشروعیت اقتدار نظام تک حزبی دیکتاتورگرای فردی را در جامعه فراهم آوردند و نهایتاً سوسیالیسم مسخ شده¬ی روسی را در مجمع جزایر گولاک و زیرزمینهای لوبیاکا با گذر کردن از کانالهای استثمار مفرط و بیروح دوباره¬ی انسانهای جامعه خود عروج دادند. این نگرش راه را بر هر نوع تفسیر عینی و ابژکتیوی از جایگاه تفکر و دگراندیشی و سیاستی جداگانه سد نمود. مکتب فرانکفورت نیز با ژستی روشنفکرانه، تفکر چپ را از تاکید نهادن بر سوژه¬ی خودآگاه کنشگر بطن جامعه محروم نمود و اومانیسمی بی راهکار و بی بدیل را در ژرفنای تئوریهای نقد جامعه سرمایه¬داری و بحرانهای دامنگیر آن بسط دادند. بدین ترتیب عجز مکتب خویش را از سلاح تغییر متعین در عین نقد رادیکال تئوریزه کردند و زمینه¬ی نقد بنیادین نظریه¬ی واکنشی خویش را از همان آغاز فراهم آوردند.
در برابر مارکسیسم روسی و مکتب فرانکفورت، نازیسم و فاشیزم(دهه٣۰ و ۴۰ قرن بیستم)، با بدجنسی تمام، نهایت نژادپرستی وراستگرایی را به مثابه¬ی مبنای فکری خویش جامه عمل پوشاندند و کرامت و خصائل واقعی انسانی را در اوج بیشرمی از بیخ و بن برکندند و در انظار همگان، کشتار بیرحمانه و مطیع نمودن گله¬ای جامعه را برای هر نوع اعمال توحشی به نمایش گذاشتند. فاشیزم و نازیسم، انسان را از هر معنا و جوهری تهی نمودند و شعار زنده¬ باد مرگ در راه نژادپرستی افسارگسیخته را موقتاً به ایدئولوژی مطلوب و غالب جامعه مبدل نمودند. پروژه¬ی غیرانسانی هولوکاست، نمود و تجلی بارز و عینی این توحش مدرن و ضدیت با انسان بود که اکنون نیز تامل درباره¬ی آن، لرزه بر پیکر هر انسان جویای معنای زندگی می¬اندازد.
شکست و سرخوردگی تجربه¬های عملی انحرافی چپ(کمونیسم روسی)، تجدید نظرهای فکری برخی چپگرایان از جمله ادوارد برنشتاین و مطرح نمودن شعار "هدف هیچ چیز و جنبش همه چیز"، راه را بر راستگرایی میانه¬روانه¬ی سوسیال دمکراسی معاصر هموار کرد و پایه¬های دولت رفاه، اصلاحات تدریجی، گریز از دینامیزم تغییر دهنده¬ی انقلابی و تاکید تک بعدی بر خدمات اجتماعی را در اروپای غربی پایه¬گذاری نمود. گریز از نقد نظام اجتماعی موجود، بزک کردن چهره¬ی چپ با روکشی از انسانگرایی سطحی¬نگرانه، آنچنانکه اسلاوی ژیژک میگوید راه سوم(سوسیال دمکراسی) نیز همان راه اول(سرمایه¬داری) است با چهره¬ای انسانی¬تر که فلسفه¬ی وجودی آنرا تشیکل داده است. انگار هژمونی راستگرایی و لیبرالیزم، این درجه از سازش را نیز در سالهای اخیر تحمل نکرده و هر از گاهی "ژان ماری لوپنهای" فراوانی در بطن پیشرفت و مدرنیزم اروپا بر تجارب سوسیال دمکراسی تاخته¬اند و در برخی جاها اقتدار حکومتی این نگرش را نیز به شکست کشانده¬اند(از نمونه¬های بارز آن در سال گذشته، ائتلاف راست برای برتری سارکوزی و به شکست کشاندن رویال از در انتخابات فرانسه نیز قابل اشاره است).
هرگاه که تفکر چپ از نقد نظام اجتماعی موجود، از نقد استثمار روزانه¬ی انسان در تمام حوزه¬های مختلف زندگی در جامعه خود را بی وظیفه نمود، بیگمان پیش از هرچیز سلاح نقد رادیکال خود (آنطور که مارکس در مقدمه نقد فلسفه حق هگل بر آن تاکید نهاده) یعنی نقد ریشه¬ای معضلات را از کف رهانیده و در عین خودباختگی، تفسیری غیرواقعی از نظام اجتماعی و سویه¬ی سازش و همسویی با لیبرالیزم حاکم را به ثبت میرساند. پرواضح است که هژمونی ویرانگر و سنگین لیبرالیزم صاحب سرمایه و قدرت، تلاش برای عادی سازی ستم و بی عدالتی را روزانه تحمیل می¬نماید، اما خطرناکتر از آن، وادادن فکری و عدم واکنش در برابر این افسارگسیختی و سازش با آن است. دور نمودن انسان از تبدیل شدن به سوژه¬ای خودآگاه و کنشگر و بی نقش نمودن او در حوزه¬ی سیاست، به مراتب گرانبارتر از هر امری در این میان است. ممانعت از سوژگی سیاسی افراد در جامعه و رسمیت ندادن به نقش آنها در حوزه¬ی سیاست و سرنوشت سیاسی خویش، جلوگیری از هرنوع نقدی رادیکال و به تبع آن بی محتوی نمودن کنش سیاسی رادیکال، واگرایی بی آتیه و موهوم به امواج نوسانی راستگرایی میباشد که تفکر چپ باید در هر قامت و هر جایی بدان آگاه و مسلط بوده و در برابر آن اتخاذ موضع نماید. تفسیر درست از جایگاه طبقاتی و اجتماعی افراد و نیروهای اجتماعی موجود از کارگران و زنان گرفته تا جوانان و دانشجویان و معلمان و اقلیتهای ملی و برساختن حقیقت در این میان، تنها در نتیجه¬ی نقد رادیکال نظام اجتماعی وسیاسی و بالطبع، نظام اقتصادی هر جامعه¬ای، از نظرگاه فکری با ثباتی میسر میگردد.
هرنوع وادادن به راستگرایی تحت هر لوایی از ملی گرایی افراطی گرفته تا سکوت در برابر تحجرات و تعرضات لیبرالیزم در حوزه¬ی فکر و سیاست، نتیجه¬ای خطرناک و فروافتادن به ملغمه¬ای از تناقضات فاحش را به بار می¬آورد که سرنوشت انسانها را به آسانی به بازی گرفته و مسئولیت تاریخی خویش را واگذار مینماید. از طرف دیگر نیز هرنوع چپگرایی ارتدکس مابانه¬ای، حقوق دمکراتیک بسیاری را پایمال نموده و از درک عمیق آنتاگونیسم جامعه نیز بسرعت فاصله میگیرد. در حالیکه درست در هنگام بحرانهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی است که تفکر چپ باید مصمم و وفادار به آرمانها و تفکرات خویش به پیش براند و دغدغه¬ی سازمان دادن افراد را در برنامه و چشم انداز خویش به مرحله اجرا درآورد. آنگونه که آلن بادیو میگوید نیاز به سازماندهی اجتماعی و انظباط سیاسی در جهان معاصر ما از ضرورتهای تفکر چپ است و ما نیز در برابر هژمونی افسارگسیخته لیبرالیزم و ارتجاع باید بطور انظمامی به چنین افقهایی واقعی بیاندیشیم. سکوت در برابر نظام اجتماعی سرمایه¬داری و اتخاذ کلبی مسلکی، سکوتی است معنادار که باید تابوی آنرا دیگربار شکت و هم رای با این سخن گرانبهای هورکهایمر در دهه ی ٣۰ میلادی که "هرآنکه در برابر نظام اجتماعی سرمایه داری سکوت اختیار کند و از نقد آن خود را بی وظیفه نماید، باید در برابر فاشیزم نیز سکوت نماید."بر نقد متعین معضلات واقعی نظام اقتصادی و اجتماعی تاکید نماییم.
هم صدا و همسو با مبارزات جنشهای اجتماعی و طبقات فرودست جامعه و هویتهای پایمال شده¬ی ملیتهای تحت ستم از جمله ملت "کرد"، باید بر ندای آزادیخواهانه و نقد رادیکال وضع موجود در برابر راستگرایی و ارتجاع تاکیدی مصمم نماییم و ره را بر هر فرصت طلبی انحرافی بست. آزادی، دموکراسی، عدالت اجتماعی و حقوق برابر انسانها در جامعه¬ی ایران نیازمند دینامیزمی قوی برآمده از بطن تفکر چپ و هژمونی گفتمان غالب آن میباشد که نوید بخش تغییری بنیادین در سرنوشت سیاسی جنبشهای اجتماعی باشد. اهمیت این موضوع در استراتژی آتی جنبشها، احزاب و سازمانهای چپگرا و دمکرات، اهمیتی است حیاتی و غیر قابل انکار که با دقت عمل باید به آن توجه نمود، چرا که حامل زمینه و پتانسیل هر نوع رویداد سیاسی آتی در افق مبارزات جامعه ما میباشد.
salarpashai@yahoo.com
|