کندوکاو در خاستگاه اجتماعی جریان های لیبرالی و پدیده ی"چپ گریزی"
بخش سوم و پایانی پاسخی اجمالی به چند ادعا و تحریف تکراری
سعید حسینی
•
جریان های لیبرالی تعریف هویت و ساختن مشروعیت خود را در نفی مستقیم "دیگری"، در اینجا یعنی چپ، می دانند و می جویند، خوانش آنها از تاریخ، تصویر سازی ها و تحریف های آنها در باره نقش جریان های چپ در آن، نه تنها بر آتش چپ گریزی دامن می زند، بلکه خود یکی از سازمایه های اصلی آن است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
٣ خرداد ۱٣٨۷ -
۲٣ می ۲۰۰٨
همانطور که در جای جایِ این نوشته، اشاره شد، بخشی ازاین تحریفات و وارونه گویی ها، ریشه در باورهای ایدئولوژیکی جریان های لیبرالی دارد، باورهایی که چشم را کم بینا و عقل را کم هوش می کند. البته می توان به تمامی این داوری ها، تحریفات و افسانه های هزار و یکشب پاسخ گفت. امّا پاسخ ِ ریز و پُر دامنه به آنها را ما به زمان و جای دیگری موکول کرده و در اینجا کوشش می کنیم، با بکارگیری زبان پولِمیک، تنها به پاسخی اجمالی بسنده کنیم:
الف: در رابطه با انقلاب مشروطه ، سوال ما، نخست از کسانی که چپ را، عامل ِ انحرافِ انقلابِ مشروطه و مخالفِ اصلاحات و مدرنیزاسیون ِ شئونات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و حقوقی می دانند، این است که آیا آنها، از برنامه و مبارزاتِ جریانهای چپ در آن زمان، یعنی "حزب اجتماعیون ِ عامیون"، "جمیعت مجاهدین"، "حزب دمکرات"، از برنامه و خواسته های ِ جریان های چپ، در دهه های پس از انقلاب مشروطه، یعنی "حزب کمونیست" و "حزب توده"، واقعاً اطلاع کافی دارند ؟ آیا این جریان ها و عناصر چپ نبودند که صد سال پیش، از دمکراسی و از تمامی حقوق و آزادی های شهروندی، از ضرورتِ رفع ِ روابط و مناسباتِ فئودالی، از عدالت اجتماعی، و آنهم، نه بر اساس مدل ِ پیشا مدرن ِ "قسط اسلامی"، بلکه بر اساس مدلی که بعد ها مدل ِ "دولت رفاه" نام گرفت، دفاع کردند و برای به واقعیت درآمدن ِ این دو خواسته ی اساسی، صادقانه و شجاعانه مبارزه نمودند [۱] ؟ آنهم، زمانیکه تقریباً تمامی جریان های دیگر، یا از مشروطه، مدرنیزاسیون ِ بدون ِ دمکراسی و بدون عدالت اجتماعی را طلب می کردند، یا مشروطه را برای حفظِ موقعیت اجتماعی و آتوریته ی مذهبی خود، برای حفظِ ِ "بیضه ی اسلام" می خواستند و تنها بدین سبب، آن را برای سلامتی روحی و روانی "امّت شریف اسلامی" بسیار مفید می دانستند [۲] . اگر دفاع از آزادی های دمکراتیک یا شهروندی، انحراف از انقلاب مشروطه است، باید سوال کرد که چرا این آقایان ِ کمتر منتقد، بیشتر متعرض به چپ، اسم خود را لیبرال گذاشته اند؟ علاوه بر این لازم است، درحاشیه خاطر نشان کنیم که "تز شکستِ انقلابِ مشروطه"، هنوز یکی از پُر مناقشه ترین تزها است. فقط کوتاه بگویم که پذیرفتن دربست آن، یعنی بدون تحلیلی ریز، تمیز و انتقادی از تغییر و تحولات و سیر حرکتِ روابط و مناسباتِ اجتماعی وسیاسی در ایران، از به قدرت ِ رسیدن ِ رضا شاه تا به قدرت ِ رسیدن ِ روحانیون و نیروهای اسلام گرا پس از انقلاب پنجاه وهفت، حاصلی به بار نمی آورد، جز فربه کردن ِ "ایدئولوژی ایرانی"،به کمکِ باورهای اسطوره ای و غیر اثباتی خود.
ب: در رابطه با "انقلاب فرهنگی" ، تاکنون چندین نوشته ی تحلیلی خوبی نوشته شده که نویسنده گان آنها، با اظهارات و بازنمون های خود، بخش ِ عظم ِ واقعیت و حقیقتِ به اصطلاح"انقلاب فرهنگی" را بیان داشته اند و انگیزه های جریان های اسلام گرای طرفدار رژیم، در ایجادِ این رویداد ِ شوم را بر ملا ساخته اند. ما خوانندگان محترم را به گزیده ای از این نوشته ها رجوع می دهیم [٣] . امّا با این حال لازم می بینیم، در رابطه با اظهارات و ادعاهای خجسته رحیمی، چند نکته را، روشن کنیم:
نکته ی نخست اینکه، تمامی جریانهای چپ عمدتا،ً خواهان ِ "پاکسازی" عوامل امنیتی رژیم سابق، یعنی اعضای سازمان جهنمی ساواک، از نهادها و دوایر آموزشی و دولتی بودند، نه پاکسازی نیروهایی که در انقلاب شرکت داشته یا در مقابل انقلاب بی تفاوت و یا حتی با آن، به دلایل مختلف، مخالف بودند. لذا از این موضع، بسختی می توان ایده ی کودتای فرهنگی را درآورد که تنها هدف آن، همانطور که می دانیم، امحاء سیاسی و حتی فیزیکی ِ نیروهای ِ رقیبِ شرکت کننده در انقلاب و اشغال دائمی مراکز و نهاد های عالی آموزشی بود.
نکته ی دوم اینکه، یکی از اهداف اصلی تقریباً تمامی جریان های چپ در آن زمان، به اصطلاح "ارتقاع آگاهی طبقاتی توده های زحمتکش" از طریق رشد و گسترش فرهنگ ِ "پویا"، "پیشرو"، "خلاق"، "غیر وابسته" و بالاخره آشنایی آنها با "مبانی علمی و رهایی بخش ِ مارکسیسم-لنینیسم" بود. یکی از مقدمات اصلی رسیدن به این هدف، از نظر جریان های چپ، ایجاد "تشکل های توده ای" – اتحادیه های کارگری و کارمندی، تشکل های زنان، دانشجویان، جوانان، دانش آموزان، کانون صنفی و فرهنگی و غیره – خارج از نهاد های رسمی و دولتی، بعنوان تشکل های "آلترناتیو" یا "جایگزین" بود. بنابراین، جریان های چپ عملاً، نه معتقد به کار فرهنگی در درون نهاد های موجود با هدف ِ تحول آنها، بودند، نه حتی معتقد بودند که این نهاد ها، ظرفیتِ تحول را دارند و نه رژیم جمهوری اسلامی را قادر به تحول عمیق در این نهاد های آموزشی، اداری و خدماتی به ارث رسیده از رژیم سرنگون شده ی شاه میدانستند. یکی از علت های اصلی این نوع نگاه یا این نوع ارزیابی این بود که اکثریت ِ جریان های چپ،البته نه همه آنها، در آن زمان به چیزی کمتر از برقراری "جمهوری دمکراتیک خلق"، "توده ای" یا "شورایی" رضایت نمی دادند. از نظر این جریان ها، زمانیکه هنوز رژیم جمهوری اسلامی بر سرکار بود، یا زمانیکه بقول آنها، هنوز "ماشین دولتی کاملاً درهم کوبیده" نشده بود، مبارزه برای انقلاب فرهنگی و طرح آن بعنوان یک خواسته، چیزی جز پرداختن به یک مسئله ی فرعی یا درجه دوم و پیچیدن به موضع ای "رفرمیستی" نبود. حتی اگر جریان های چپ می خواستند، بر اساس ِ مدل ِ چینی هم که عمل کنند، باید آنها اول قدرت سیاسی را بدست می آورند و سپس انقلاب فرهنگی را سازماندهی می کردند، نه برعکس. بی علت نبود که مسئله ی انقلاب فرهنگی در آن زمان در مباحث نظری و راه کارهای مبارزاتی جریان های چپ حضور نداشت یا حضوری آن بسیار کم رنگ بود. مسئله ی انقلاب فرهنگی، حداکثر در مباحث ِ تاریخی جریان های چپ در باره ی "انقلابات و تجاربِ جنبش های کارگری" مطرح می شد، سوای اینکه بر سر ارزیابی ِ انقلاب فرهنگی در چین ِ دوران مائو، حتی بین جریان های چپ ِ موسوم به "خط سه" – طرفداران ِ خوانش ِ چینی و آلبانیایی از مارکسیسم و لنینیسم – اتفاق ِ نظر وجود نداشت. لذا این ادعا که جریان های چپ، مبلغین به اصطلاح "انقلاب فرهنگی" و "سرمشق دهندگان" به دانشجویان اسلام گرا بودند، ادعایی بیش نیست. حتی در باره ی این ادعا هم باید شک کرد که گویا، الگوی ِ کودتاچیان ِ فرهنگی در ایران، انقلاب فرهنگی در چین بوده است، یا کودتای فرهنگی بنوعی حاصلِ درس گرفتن عملی آنها از تجارب انقلابِ چین.
واقعیت این است که بسیاری از نیروهای اسلام گرای وابسته یا هوادار رژیم، با اعتقاد راسخ به آیه ی شریفه ی "اسلام دین کاملی است"، "آنچه خود" داشتند، حاضر به "تمنا زبیگانه" نبودند. بسیاری از آنها حتی باورداشتند که نه تنها در "قرآن کریم"، توجیهاتِ علمی بسیاری از تئوری ها مدرن در علوم طبیعی و فیزیک را می توان یافت، بلکه همچنین آنچه که مارکس و انگلس در باره ی "برابری اجتماعی" گفته اند، "امیر المومنین"، صدها سال پیش از آنها، در "نهج البلاغه" حتی "بهترین اش" را هم فرموده اند. به این علت و علل ایدئولوژیکی دیگر، جریان های اسلام گرا و هواداران دانشجویی آنها، الگوشان بیشتر شخصیت های "صدر اسلام" و نگاه شان بیشتر به تجاربِ این دوره از تاریخ اسلام و برخی از جنبش های ضد ِ استعماری کشورهای "اسلامی"/ عربی بود. این جریان ها، برای برجسته کردن مرز خود با دیگر جریان های فکری-سیاسی و اثبات "خودکفا بودن" و "اصیل بودن"ِ خود از مفاهیم و مقولات جریان های چپ و سکولار، اغلب از مفاهیم و مقولات قرآنی و کلامی برای تحلیل شرایط و تبیین دیدگاه های خود، استفاده می کردند. نتیجه آنکه، جریان های اسلام گرا، نه تنها از لحاظ به اصطلاح "شکل و محتوا" متفاوت از دیگران بودند، بلکه از لحاظِ زبانی هم، ادبیات خاص خود را داشتند، ادبیاتی کاملاً غیر سکولار، اما منطبق با ایدئولوژی "اسلام سیاسی". آنجایی هم که آنها – عمدتاً در مسائل اقتصادی – به مدل ها و تجارب شوروی و چین "کمونیستی" رجوع می کردند، به برداشت های خود از راه حل ها و مدل ها این دو کشور آنقدر مفاهیم و مدل های "صدر اسلامی"، "اختراعات" و "ابتکارات" نیمه کاره و ناکارآمد خود را می افزودند که سرانجام مدل اقتصادیی زاده می شد که آن از لحاظ ِ میزان ِ ناتوانی، چندین بار ناتوان تر از مدل "اقتصادِ برنامه ای ِسوسیالیسم دولتی"، از لحاظِ ساختار ِ بوروکراتیک، فربه تر از آن و بالاخره ازلحاظ هیبت خارجی، صد بار زشت تر و وحشت برانگیزتر حتی از "لویاتان ِ" اسطوره ای بود – بحث "شیرین ِ" "اقتصادُنا" یا مدل "اقتصادِ اسلامی" در سال های نخستین پس از انقلاب، هنوز در خاطره ی کنشگران آن سال ها زنده است.
نکته ی سوم ، مربوط می شود به برخی از ادعاهای ابراهیم اصغر زاده در گفتگوی خود با خجسته رحیمی در باره ی "انقلاب فرهنگی" و رابطه ی آن با اشغال سفارت آمریکا و بالاخره مربوط می شود به ادعاهای این روزنامه نگار لیبرال و تائیدات او بر برخی از ادعاهای اصغر زاده و عباس عبدی. نخست لازم به تأکید است که دانشجویان اشغال کننده یا "پیرو خط امام" اغلب در باره ی علت اشغال سفارت، بنابر جو سیاسی و فرهنگی حاکم و بنابر نرخ تورم و میزان تقاضا برای کالا های "مد روز" در بازار فرهنگی و سیاسی حاکم، داستان های گوناگونی حکایت می کنند؛ بعنوان مثال، هشت/ نُه سال پیش اصغرزاده در پاسخ به پرسش خبرنگار یکی از مجلات انگلیسی زبان – مجله ی "تایمز" یا "نیوزویک"؟ – درباره ی انگیزه ی اشغال سفارت و الگوی او و دوستان اش در انجام این عمل، ادعا می کند که او و دانشجویان پیرو خط امام تحت تأثیر "جنبش شصت وهشت" فرانسه، بوده اند !!! حال اینکه جنبش دانشجویی شصت و هشت در فرانسه، چه ربط و رابطه ای از لحاظ تاریخی، نظری، فرهنگی، سیاسی وغیره با دانشجویان پیرو خط امام و عمل اشغال سفارت دارد را، حتی کسانیکه بر انواع و اقسام شیوه ی "علم تأویل"و "رمل و اسطرلاب" تسلط دارند هم، نمی توانند بر ما آشکار سازند. در جنبش های دانشجویی شصت وهشت، چه در فرانسه، چه در ایتالیا، آلمان، آمریکا و غیره، علیرغم تفاوت های آنها از یکدیگر، حداقل در یک مورد اتفاق نظر وجود داشت و آن رد هر نوع آتوریته یِ مذهبی و سیاسی، رد هر نوع مرجع بود. این جنبش ها دولتی نبودند و دست کم بر علیه ی روابط و مناسبات قدرت یا نظام سیاسی حاکم در کشور های شان مبارزه می کردند و بالاخره مخالف فرهنگ و ایدئولوژی حاکم بر این مناسبات بودند. دانشجویان خط امامی که خود را حامیان راستین نظام سیاسی حاکم می دانستند و – همانطور که نام شان بیان می کند – مخلصانه در خط آسفالت نشده ی رهبر مذهبی و سیاسی شان در حرکت بودند، از ایده و عمل جنبش دانشجویی شصت و هشت، چه در اروپا و چه در آمریکا، فرسنگ ها دور بودند. اگر جریان های چپِ ایرانی این ادعا را بکنند، می توان آن را پذیرفت، چراکه علاوه بر شرکتِ وسیع ِ اعضا و کنش گران ِ "کنفدراسیون دانشجویان و دانش آموزان ایرانی در خارج از کشور (اتحادیه ی ملی)" در جنبش دانشجویی شصت و هشت، از دل این جنبش تنها "مارکسیسم انتقادی" سر بر نیاورد، بلکه همچنین انواع و اقسام گرو های "مائوئیستی"، "تروتسکیستی"، "لنینیستی"، "گواریستی" و غیره – بسیاری از تاریخ نویسان جنبش دانشجویی شصت و هشت، بدرستی، سر برآوردن این جریان ها را آغاز انشعاب و پایان جنبش دانشجویی شصت و هشت در شکل و جهت گیری اولیه ی آن می دانند.
اصغر زاده در مصاحبه ی خود با خجسته رحیمی، علت اشغال سفارت را ایجاد "وحدت بین گروه های چپ" می نامد و خود و دانشجویان پیرو خط امام را جریانی "چپ"، مخالف با "انقلابِ فرهنگی" وبالاخره مخالف با سرکوب مخالفان معرفی می کند. ادعای آخری مورد تائید عباس عبدی هم قرار می گیرد. در مورد اشغال ِ سفارتِ امریکا، گفته می شود که یکی از علت های اصلی آن، واکنش تشکل دانشجویان اسلام گرا یا بخشی از آنها بر سرزنش ها و انتقادات دانشجویان چپ در رابطه با "سیاست آشتی جویانه ی" رژیم تازه تأسیس ِ جمهوری اسلامی در مقابل "قدر ت های امپریالیستی" بود. بنابراین، دانشجویان پیرو خط امام می خواستند با اشغال ِسفارت نشان دهند که آنها از چپ ها، "ضد امپریالیست تر" اند. این گفته با توجه به فضای حاکم بر آن زمان، چندان دور از واقعیت نیست. اما بدون اینکه بخواهیم پی آمد های یک رویداد را مستقیماً با علت یا علل ِ آن رویداد یکی بگیریم، می توان با احتیاط، یکی از اهداف راهبردی اشغال سفارت را تنگ کردن پهنه ی عمل "دولت موقت"، به ویژه در سیاست ِ خارجی و فراهم آوردن سقوط آن دانست. با استعفاء یا سقوطِ دولت موقت، یکی از موانع اصلی فعالیت های خودسر سپاه پاسداران در کشورهای دیگر، تحت عنوان "دفاع از نهضت های آزادیبخش"، برداشته شد. توجه به این مسئله، از این زوایه دارای اهمیت است که بسیاری از دانشجویان خط امامی به سازمان مجاهدین انقلاب نزدیک بوده یا خود عضو آن بودند و سازمان مجاهدین انقلاب خود از بنیان گذاران اصلی سپاه پاسداران و بازوی سیاسی و ایدئولوژکی آن بود. با استعفاء ی تا حدودی اجباری دولت موقت، در واقع نخستین تصفیه حساب و نخستین پاکسازی نیروهای "غیر خودی"، یعنی ملی گرایان و لیبرال های مذهبی از رژیم تازه تأسیس جمهوری اسلامی با موفقیت به پایان رسید. در کنار برخی از عملکرد ها و موضع گیرهای دانشجویان اشغال کننده، سیاست دقیقاً برنامه ریزی شده ی آنها در انتشار به اصطلاح "اسناد لانه ی جاسوسی"، گواه بر این حقیقت است. البته قابل تصور است که انگیزه های دیگری هم در اشغال سفارت نقش داشته اند. اما این انگیزه ها هرچه بودند، نه ایجاد وحدت همه ی جریان های چپ شامل آنها می شد، نه اشغال سفارت را می توان دلیل بر جدا سری یا اختلاف اصولی دو جناح تشکل دانشجویان اسلام گرا، یعنی دانشجویان پیرو خط امام و دانشجویانی که در کودتای فرهنگی نقش اصلی را داشتند، در مقابل جریان های مخالف رژیم و ایدئولوژی حاکم بر آن دانست و بالاخره، نه می توان اشغال سفارت را، کاملاً جدا از به اصطلاح "انقلاب فرهنگی" بررسی کرد؛ اگر یکی از اهداف اصلی اولی را گرفتن سلاح ِ "مبارزه ی ضد امپریالیستی" از دست جریان های چپ بدانیم، سلاحی که در آن سال ها برای بسیج نیروهای جوان و جذب آنها به حزب و سازمان خود، نقش کم اهمیتی را بازی نمی کرد، یکی از اهداف اصلی دومی، بدون هیچ شک و تردیدی، تصاحب و درهم شکستن یکی از مهمترین تریبون ها، شاید تنها تریبون ِ جریانهای مخالف رژیم، یعنی دانشگاه ها و مدارس عالی آموزشی کشور بود. تریبونی سراسری و دارای اهمیتی ویژه، برای حضور و کنش ِ سیاسی، فرهنگی و سازماندهی نیرو های مخالف. کسانی که در آن سال ها، بعنوان کنشگر سیاسی به دانشگاه های کشور رفت و آمد داشتند، می دانند که حضور جریان های اسلام گرا یا هوداران رژیم در این مراکز بیشتر حضوری حاشیه ای بود یا اگر بخواهیم به زبان آن موقع بگویم، حضوری "آنتنی" برای جاسوسی. این حضور اما هر آینه می توانست با فراخواندن "مردم همیشه در صحنه" بتوسط "دانشجویان مسلمان، مکتبی و متعهد"، به حضوری با چماق در صحنه تبدیل بشود – عربده های خشونت جوی گله های فالانژها،"چپیا کوش اَن تو سولاخ موش اَن"، هنوز از خاطره ی درد ناک کنشگران چپ آن سال ها محو نشده است.
کودتای فرهنگی و اشغال سفارت را باید در واقع دو پرده ی یک سناریو دانست. پرده ی اول این سناریو، یعنی اشغال سفارت برای ایجاد وحدت جریان های چپ، افسانه ای بیش نیست، چراکه، سوای دلایل بر شمرده در بالا، نه دانشجویان خط امام در آن زمان خود را چپ می دانستند و نه نیروهای چپ آنها را به اصطلاح همجُرگه ای خود به حساب می آوردند. اساساً، در فضای پُر ستیز و خروش آن زمان، تقسیم بندی نیروها بر اساس دیدگاه های جهان شناسک، باور های ایدئولوژیکی وبالاخره جهت گیری های سیاسی آنها در مقابل رژیم و کل روابط و مناسبات اجتماعی-اقتصادی، از ادبیات و زبان سیاسی ویژه ی خود پی روی می کرد. این زبان و ادبیات در نام گذاری و طیف بندی جریان ها، بیشتر تابع سنجه ها و فرهنگ ِ پولمیکِ ویژه ی ِ خود بود؛ در آن زمان، نیروهای اپوزیسیون با کمی اختلاف، نیروهای سیاسی را به چهار طیف کلی تقسیم می کردند: طیف "نیروهای چپ" که آن فقط و فقط شامل گرایش های گوناگون ِ مارکسیستی، مارکسیست- لنینیستی و سوسیال دمکراسی، همراه با سازمان های مربوطه ی خود، می شد، طیف "نیروهای مترقی مذهبی" که آن شامل گرایش های اسلامی غیر جزمی و غیر سنتی، با دیدگاه های اقتصادی-اجتماعی ِ بیشتر متأثر از چپ مارکسیست-لنینیستی، به مانند "سازمان مجاهدین خلق"، "آرمان مستضعفین"، "جنبش مسلمان مبارز" و گروه های کوچک و پراکنده ی پیرو اندیشه ی دکتر علی شریعتی، می شد که برخی از آنها با اتحاد خود، بعداً گروه "موحدین انقلابی" را تشکیل دادند، طیف "نیرو های لیبرال و ملی"، که آن شامل "نهضت آزادی"، "جبهه ی ملی" و جریان های انشعابی از آن یا نزدیک به آن، می شد و بالاخره طیف "نیروهای حزب اللهی " یا "فالانژ" که شامل تمامی جریان های اسلام گرای حافظ و مدافع رژیم جمهوری اسلامی، حاکمیت ولایت فقیه و رهبریت آیت الله خمینی، به مانند حزب جمهوری اسلامی، سازمان مجاهدین انقلاب، "هیئت های موتلفه"، بازمانده گان "فدائیان اسلام"، "جامعه ی روحانیون مبارز" و تشکل های اسلام گرای دانشجویی با گرایشات مختلف وغیره، می شد. در مقابل این تقسیم بندی و نامگذاری، تقسیم بندی نیروهای حکومتی یا حزب اللهی قرارمی گرفت. اینها نیروهای سیاسی را به نیرو های "انقلابی"، "مکتبی"، "متعهد به نظام و رهبری امام خمینی" و به "گروهک های ضد انقلاب"، "محارب" و "مخالف با نظام و رهبری" ، تقسیم می کردند. دسته ی اوّل فقط و فقط شامل خود آنها می شد و دسته ی دوم شامل "منافقین و گروهک های التقاطی"، "عناصر و محافل لیبرال" و "طرفداران مصدق السلطنه" و بالاخره شامل "گروهک های الحادی و کمونیستی" می شد – البته ناگفته نماند که حزب اللهی ها یا فالانژها، حرفِ کِ کمونیستی را معمولاً با چند تشدید ادا می کردند، بطوریکه کلمه ی "کمونیستی" یا "کمونیست" پس از شنیدن، وزن و جایگاه ِ فحش های ناموسی یا خواهر-مادری ِ معمول را پیدا می کرد.
البته تقسیم بندی فوق نباید به این معنی قلمداد شود که گویا نیروهای اپوزیسیون، رژیم جمهوری اسلامی را یکدست می دانستد. همانطور که می دانیم، در آن زمان هر جریان کو چک و بزرگ چپ دارای نظر ویژه ی خود از به اصطلاح "مرحله ی انقلاب" و دارای "تحلیل طبقاتی" ویژه ی خود از رژیم جمهوری اسلامی بود و بر اساس آن رژیم را به فراکسیون ها و گرایشات و جناح های گوناگون تقسیم می کرد. امّا جریان های اپوزیسیون و از آنجمله اکثریت جریان های چپ معتقد بودند که نیروهای وابسته و مدافع نظام، علیرغم اختلاف منافع و دیدگاه، واقعاً در یک مورد "وحدت کلمه" و وحدتِ عمل دارند و آن امحای سیاسی و فیزیکی نیروهای اپوزیسیون است. دقیقاً این مسئله، نه تنها برای طیف بندی نیروهای سیاسی، بلکه همچنین برای مبارزه ی عملی دارای اهمیت کانونی بود. بنابراین، با توجه به وضعیتِ سیاسی آن زمان وبالاخره مرزبندی و جبهه گیری مستقیم نیروها در مقابل یکدیگر، می توان نتیجه گرفت که دانشجویان پیرو خط امام، نه در طیف جریان های چپ قرار می گرفتند، نه آنها خود را چپ می نامیدن، چراکه این در آن زمان، به معنی قرار داشتن در اپوزیسیون رژیم جمهوری اسلامی بود و از آن بدتر به معنی داشتن دیدگاه "الحادی"، یا حداقل به معنی داشتن دیدگاه "التقاطی" ، فهمیده می شد.
اساساً تقسیم بندی جناح های حکومت به "چپ"، "راست سنتی"، "راست مدرن"، "محافظه کار" و غیره که اگر اشتباه نکنیم، بتوسط سازمان مجاهدین انقلاب وارد مشاجرات و مباحثات جریان های و جناح های حکومتی شد، پدیده ای است پسین. دو علت اصلی آن، انشعاب و صف آرایی قطعی و آشکار جناح های گوناگون حکومتی، تقریباً در اواخر دهه ی شصت، در مقابل یکدیگر و بالاخره تجدید نظر برخی از جریان های اسلام گرا در باور ها و دیدگاه های قبلی خود بودند. این چرخش، که یکی از نتایج عملی آن، شکل گیری طیف اصلاح طلبان حکومتی بود، زبان و ادبیاتی را ضروری ساخت که آن قادر باشد، پدید ه های پیچیده را در سیاست ودر اجتماع به مفهوم در آورد، یا حداقل دارای این توانی باشد که پدیده های پیچیده را تقریباً به اسم اصلی شان صدا زند. سوای این ضرورت، آنچه که به فاصله گرفتن تدریجی این جریان ها از زبان "یا اجوج یا مجوج" خود و رویکرد آنها به زبان و ادبیاتی سکولار کمک کرد،از یکسو به "مدرسه رفتن" آنها و آشنایی شان با دانش های ناسوتی بود و از سوی دیگر می توان – که احتمال آن هم کم نیست – رجوع آنها را به نشریات، جزوات و کتابهای جریان های چپ دانست که بسیاری از آنها در جریان دستگیری ها و خانه گرد یهای کنش گران چپ در سراسر دهه ی سیاه شصت، از سوی مامورین مصادره شده و در زیر زمین ها و پستو های نهاد ها و دوایر امنیتی ونظامی رژیم انبار شده بودند – یعنی درست در مکان هایی که بسیاری از اسلام گرایان دیروزی و اصلاح طلبان امروزی، در آن سال ها، در آنجاها سخت مشغول "خدمت" بودند. شاید بکاری گیری زبان مدرن و سکولار و استفاده ی تدریجی از مقولاتِ جامعه شناسی سیاسی-ساختاری، تنها درسی باشد که این آقایان از جریان های چپ یاد گرفته اند.
در باره ی ادعای دیگر اصغرزاده و عبدی، مبنی بر اینکه دانشجویان پیرو خط امام بعنوان یک تشکل یا جناح مستقل، در آن موقع مخالف "انقلاب فرهنگی" و همینطور مخالف سرکوب نیروهای مخالف یا دگراندیش بودند، می توان همینقدر گفت که اتفاقاً دانشجویان اسلام گرا با گرایشات مختلف، از جمله گرایش ِ خط امامی، بخاطر شناخت خود از جریان های اپوزیسیون و شناختن کنشگران آنها در دانشگاه ها – یعنی یکی از مراکز اصلی و حتی برای بعضی از جریان های اپوزیسیون، تنها مرکز حضور و کنش علنی – در شناسایی، دستگیری و سرکوب نیروهای مخالف نقش با اهمیتی ایفاء کردند، حال یا با فعالیت مستقیم خود در نهاد ها و دوایر امنیتی و نظامی رژیم، به مانند سپاه پاسداران، کمیته های انقلاب، دادستانی ها و بالاخره در وزارت اطلاعات، بعنوان بازجو و "شکارچی"، یا با وفاداری به سنت دیر پای "آدم فروشی" با دراختیار گذاشتن "اطلاعاتِ مفید" خود از هم کلاسی های "ملحد" و "منافق" خود به این دوایر – البته ما امیدواریم و آرزو می کنیم که عباس عبدی و ابراهیم اصغر زاده جزو آن چند استثناء بوده اند. در اینجا شاید لازم به گفتن نباشد که تقریباً همین نقش، همین وضعیت و موقعیت را سازمان های به اصطلاح "مادر" دانشجویان اسلام گرا داشتند، از آنجمله سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی. نقش بزرگ این سازمان کوچک، حتی پس از انشعاب، انحلال و تأسیس دوباره اش درایجاد و ساماندهی نهادها و دوایر امنیتی و نظامی، در سرکوب و سازماندهی سرکوبِ نیروهای اپوزیسیون و امحای فیزیکی کنشگران آنها در دهه ی خونین ِ شصت، انکار ناپذیر است. نزدیکان به این سازمان، هواداران و اعضای آن را می توان "نخستین لباس شخصی های" رژیم جمهوری دانست، منتهی با دایره عمل و قدرتی فراتر از لباس شخصی های کنونی رژیم.
در باره ی به اصطلاح "انقلاب فرهنگی" و خوانش رسمی و نیمه رسمی از آن می توان هنوز سخن های فراوانی گفت. اما بنظر می رسد که در خاتمه اشاره به یک نکته خالی از ضرورت نباشد و آن نتیجه گیری رضا خجسته رحیمی از روایت خود از "انقلاب فرهنگی" است؛ "خود کرده را آیا تدبیر بود؟" نتیجه و همراه با آن جعمبندی او از داستان کودتای فرهنگی است. اما خجسته رحیمی پاسخ به این جمله ی پرسشی را، با تحریفات و وارونه گویی های خود در باره ی "انقلاب فرهنگی"، قبل از اینکه آن را طرح کند، داده است. "خود کرده را تدبیر نیست" را، می توان پاسخ این روزنامه نگار لیبرال به قربانیان کودتای فرهنگی و کوشش او برای توجیه پی آمد های دردناک این رویداد شوم دانست. و دقیقاً این نوع نگاه، تعین و سنجه ی اصلی داورهای بسیاری از جریان های لیبرالی را در باره ی جریان های چپ و نقش و جایگاه آنها در تاریخ معاصر ایران تشکیل می دهد. – البته متأسفانه، تنها جریان ها ی لیبرالی نیستند که این نوع نگاه را تبلیغ می کنند، ما بارها جمله ی معروف " خُب اگر چپ ها هم سر کار می آمدند، آنها هم همین بلا را سر ما در می آوردند که آخوند ها در آوردند" را از دهان کسان دیگری هم شنیده ایم. با تأکید بگویم که در این نوع داوری هیچ مرزی بین قربانی شونده و قربانی کننده وجود ندارد، در آن هیچ تفاوتی بین کسانی که در اپوزیسون و کسانی که در پوزیسون قرار داشتند، نمی توان یافت، یا در بهترین حالت، فاصله ی این مزر و میزان این تفاوت بسیار آشفته و ناروشن است. در این نوع داوری کنشگر چپ هم قربانی شونده و هم عامل قربانی شدن خود است، او هم قاتل است و هم مقتول، هم عامل و هم معلول و بالاخره این نوع داوری نه بر بنیاد تأملی انتقادی، بلکه بر بنیاد انتزاعی ابتدایی و بغایت بَدَوی قرار دارد.
بنابراین چندان نباید از پرسش خجسته رحیمی تعجب کرد، آنجایی که او سرانجام از تقی رحمانی می پرسد:" اگر همان زمان کانون نویسنده گان یا بچه های فدایی و مجاهد قدرت داشتند آیا همان اقدامات را انجام نمی داند؟"، پاسخ تقی رحمانی کسی که سال های زیادی از عمر خود را در زندان های رژیم جمهوری اسلامی بسربرده، کوتاه، مفید وآموزنده است: "قصاص قبل از جنایت نمی توان کرد" [۴] . پرسش این روزنامه نگار لیبرال، پرده از درک او از مقوله های حق، قانون، جرم و جزا برمیدارد. بنظر می رسد که این لیبرال جوان و برخی از دوستان هم مسلکی اش هنوز نه آموخته اند که بنابر تعریف مدرن وشهروندی، یا به بیان دیگر، تعریف لیبرال دمکراتیک از قانون، جرم و جزا، مجرم را تنها کسی می توان دانست که امیال و اهداف "مخرب" او از قوه به فعل در آمده و با این عمل "قوانین و هنجارهای مشروع ِ همه-گانی" خدشه دار گردیده، قوانینی که هدف آن ایجاد "صلح اجتماعی" براساس تامین پایدار و حمایت های نهادی از "آزادی شهروندان" است. بر اساس تعریف مدرن از حق و از مسئولیت فردی ِ شهروند، متهم و مجازات کردن انسان ها فقط به جرم داشتن پاره ای از امیال، اهداف یا اندیشه های "مخرب و خطرناک" در سر، با استدال اینکه "اگر" این اندیشه ها یا اهداف به عمل درآید، "چنین و چنان خواهد شد"، خود عملی است، ناحق و غیر قانونی. اگرچه در جامعه های مدرن و دمکراتیک، قصاص قبل از جنایت دیگر قرن ها است که به تاریخ تعلق دارد، اما آن به اشکال و بهانه های مختلف هنوز در سیستم قضایی ایران و متأسفانه در نگرش برخی از به اصطلاح "روشنفکران" و کنشگران سیاسی و فرهنگی حضور دارد. در رابطه با سیستم قضایی می توان به پدیده ی به اصطلاح "ملی کشی" – بقول زندانیان سیاسی، یا "حبس غیر قانون" – بقول زندانیان اجتماعی یا "عادی" – بعنوان یکی از نمودهای معروف قصاص قبل از جنایت، اشاره کرد که آن تا همین چند سال پیش در زندان های ایران وجود داشت [۵] - در این رابطه به اصطلاح "استدال" حاکمین شرع عمامه ای، همان استدال قدیمی قاضیان فُکُل کراوتی رژیم پهلوی بود: "اگر" زندانی را آزاد کنیم، او دوباره دست به اعمال خلاف قانون می زند، در نتیجه ماندن ِ او در زندان، برای مدت نامعلوم، نه تنها شرط عقل، بلکه عین صواب است.
جان کلام اینکه با "اگر" حداکثر می توان فقط گمان به چیزی برد، یا چیزی را در آینده پیش بینی کرد، امّا با آن نمی توان به داوری قطعی نشست یا آنچه که اتفاق افتاده است را توجیه کرد. حتی اگر نیروهای چپ هدفِ دست زدن به "انقلاب فرهنگی"، به همان شکل و وسعتی که در ایران اتفاق افتاد، را داشتند، حتی اگر این نیروها، نیروهای دموکراسی خواه نبودند، یا به قول لیبرال ها، طرفدار نوع دیگری از "توتالیتاریسم" بودند یا هنوز هم هستند، سرکوب و کشتار آنها بعد از کودتای فرهنگی و به ویژه در دهه ی سیاه شصت، به هیچ وجه توجیه بردار نیست. کوتاه اشاره کنیم که اساساً دولتها، بنابرتعریف مدرن و دمکراتیک از وظایف و تکالیف دولت و از مفهوم حق و جزا، اگرچه حق مجازات شهروند مجرم خود را دارند، اما شهروند مجرم به جرم، همواره شهروند این دولت باقی می ماند و فقط بخشی از حقوق شهروندی آن برای مدتی از او گرفته می شود. بنابراین دولت به هیچ وجه اجازه ی شکنجه و کشتن شهروند خود را ندارند، حتی اگر این شهروند با اسلحه قصد نابودی آن دولت را داشته باشد. چراکه دولت بصورت عام ودولتِ جمهور به ویژه، مشروعیتِ وجود و اعمال قدرتِ سیاسی خود را فقط و فقط از اراده ی آزاد شهروندان خود می گیرد. اراده ی آزاد شهروندان تنها منبع مشروعیت و حاکمیت این نوع دولت است. با کشتن شهروند، دولت جمهور منبع مشروعیت خود را نفی می کند و بدین وسیله با بنیادهای مفهومی، حقوقی، اخلاقی خود در تضاد می افتد، سوای اینکه شکنجه یا کشتن شهروندان، بنابر ارزش های جهان شمول حقوقی و اخلاقی، به مانند حق بشر و شهروند، عملی است غیر انسانی و محکوم به مجازات. نقد و مبارزه ی نیروهای پیشرو با رژیم های غیر دمکراتیک و داوری آنها در باره ی عملکرد های ضد بشری آنها، باید همواره با پاسداری از این دستاورد های بزرگ و با تکیه به آنها صورت بگیرد. بدون آنکه بخواهیم خجسته رحیمی را طرفدار شکنجه، سرکوب یا اعدام مخالفان معرفی بکنیم، بنظر می رسد، درک و تعریف او و بسیاری از هم مسلکیان لیبرال اش از قانون، جرم و جزا، متأسفانه هنوز بیشتر به درک و تعریفِ مفهوم ِ حق در سده های نخستین قرون وسطی نزدیکتر اند تا به عصر شهروندی و مدرن امروز. این کاستی و کژ فهمی، به ویژه برای کسی که خود را لیبرال می داند و علاوه براین دبیر تحریریه ی نشریه ای است که آن، نام "شهروند امروز" را بر خود گذاشته است، نه تنها بیان کننده ی تناقضی آشکار است، بلکه نشان دهنده ی فقر نظری او و بسیاری از لیبرال های ایرانی است.
پ: در رابطه با اتهام پوپولیسم به چپ ، باید نخست از کسانی که چپ را پدر پوپولیسم و نخستین رواج دهنده آن می دانند، خواست که آنها لطف فرموده به ما، به جز جریان های سیاسی و فکری چپ، جریان یا جریان های سیاسی و فکری دیگری را معرفی بفرمایند که این جریان ها برای نخستین بار، یا قبل از جریان های چپ در ایران، در تجزیه و تحلیل روابط و مناسبات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، مقوله ی "طبقه" و "قشر" اجتماعی را به معنی امروزی آن، بکار می گرفت اند. از آنجایی که این آقایان این خواسته ی ما را نمی توانند برآورده کنند، لازم می بینیم به آنها خاطرنشان کنیم که نخستین جریان فکری و سیاسی که مقوله ی "طبقه" و "قشر" اجتماعی، یعنی یکی از مقولات اصلی و اساسی جامعه شناسی سیاسی را وارد تحلیل های سیاسی و اجتماعی کرد و به دیگر جریان های سیاسی و روشنفکری ایران شناساند، جریان فکری و سیاسی چپ بود. زمانیکه جریان های ملی، بدون تدقیق و تأمل مفهومی از "ملت" و جریان های اسلامی از "امت" صحبت می کردند، نخست این جریان های چپ بودند که به ما آموختند که مفهوم امت نمی تواند بیان کننده ی واقعیت مردم جامعه های در حال گذار و مدرن باشد، جامعه ای که در آنجا بندهای دینی و قبیله ای دیگر شرط تعلق داشتن به یک جامعه نیست و آنها در روابط پیچیده و مدرن انسان ها، دیگر نقش اول را بازی نمی کنند. همچنین نخست این جریان های چپ بودند که به ما آموختند که مفهوم ملت، اگر چه تعلق به دنیای نو دارد، اما هر آینه اگر پوسته ی حقوقی آن تراشیده نشود، هر آینه اگر از آن اسرار زدایی نشود، همواره اندام واره ای انتزاعی باقی می ماند، اندام واره ای که خود مانع از آن می شود تا ما واقعیت مادی یا اجتماعی "ملت" و جامعه که با آن سر وکار داریم، را در یابیم، چرا که ملت و جامعه خود از طبقات، اقشار و در برخی از جوامع از اقوام ِ گوناگون تشکیل گردیده اند که هر یک ویژه گی های اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی خود را دارا می باشند و در عمل اجتماعی از باورها، دیدگاه ها و منافع چند سر و چند سویه ی خود پی روی می کنند.
اینکه جریان های چپ در ادبیات سیاسی و مبارزاتی خود در کنار مفهوم " طبقه ی کارگر"، به وفور مفاهیمی به مانند "خلق" یا "توده" را هم بکار می گرفتند و بخشاً هنوز هم بکار می گیرند، به تنهایی دلیلی بر پوپولیست بودن آنها نیست. یک منتقدی که واقعاً لایق این نام است، باید قبل ازدست زدن به نقد، همواره پرس و جو کند که مفهوم یا نظر مورد بحث و نقد، در چه رابطه ای و با چه درک یا تعریفی از سوی جریان X یا Y بکار گرفته می شود. مختصر اشاره کنیم که تعریف چپ از "خلق" از لحاظ تاریخی ریشه در تعریف جناح چپ انقلاب فرانسه، تعریف ژاکوبن ها از خلق، و سپس جنبش های اولیه ی سوسیالیستی/کمونیستی اروپای نیمه ی اول قرن نوزده دارد. خلق در اینجا، به معنی طبقات و اقشار اجتماعی فهمیده می شود که آنها در جامعه در اکثریت اند، ثروت جامعه حاصل کار آنهاست، اما خود از رفاه و حقوق اجتماع بر خوردار نیستند – ده ها سال بعد از پیروزی انقلاب کبیر فرانسه آنها حتی از ابتدایی ترین حقوق شهروندی، یعنی حق انتخاب کردن و انتخاب شدن هم برخوردار نبودند. این واقعیت که جریان های چپ در مبارزه ی بر علیه قدرت سیاسی یا بر علیه "بالایی ها" کمتر به نقد "خلق" یا "پائینی ها" می پرداختند، یا حتی چندان راغب به آن نبودند و بسیاری از آنها متأسفانه هنوز هم نیستند، واقعیتی است محکوم به نقد. اما در کنار این واقعیت، واقعیت دیگری هم و جود دارد و آن اینکه جریان های چپ نخستین و تنها جریان های اجتماعی و فکری هستند که از گذشته تاکنون، همیشه و همواره بر علیه ی خرافات مذهبی و جهل سیاسی و فرهنگی در ایران مبارزه کرده اند. جالب اینجاست، کسانی چپ را متهم به پوپولیسم می کنند که خود به مانند سعید حجاریان، تا همین چند سال پیش از "امّت اسلامی" صحبت می کردند و تا همین امروز یکی از افتخارات خود می دانند که توده ی مردم حرف آنها، یعنی "روشنفکران دینی" را بهتر از روشنفکران و جریان های چپ و لائیک می فهمند. اگرفرض را بر این بگذاریم که این ادعا واقعیت دارد، آن بدین معنی است که یا سطح دانش و فهم توده ی مردم در سطح دانش و فهم روشنفکران دینی است یا بر عکس، سطح دانش و فهم روشنفکران دینی با سطح دانش و فهم توده ی مردم برابری می کند. پوپولیسمی از این آشکار تر نمی شود. حداقل کارنامه ی سیاسی-اجتماعی اصلاح طلبان حکومتی – نام واقعی روشنفکران دینی – در چند سال گذشته نشان می دهد که آنها، به مانند همه ی پوپولیست ها، همواره چند قدم عقب تر از خواسته های سیاسی-اجتماعی توده ی مردم بوده اند.
در کنار متهم کنند گان چپ به پوپولیسم، کسانی هم به مانند موسی غنی نژاد قرار دارد، فردی که با ایمان وصف ناپذیر خود به لیبرالیسم فردگرا یا دقیق تر بگویم، به لیبرالیسم افراطی فون هایک، تقریباً در هیچ کدام از نوشته ها و گفته هایش فراموش نمی کند که چپ ها را افراد و جریانهای سیاسی و فکری بسیار "ساده نگر"، "احساسی"، "توتالیتر"، "کل باور"، "جمع گرا"، "مطلق گرا" و غیره معرفی کند. از نظر این لیبرال افراطی، طبقه یا قشر اجتماعی واقعیت خارجی ندارند، چراکه از نظر او "جامعه مدرن بیش تر شبیه یک میدان بازی" است. این میدان "قواعد بازی" خود را دارد، دارای "مهندسی" خاص خود است و انسان ها در آن، مجرد از وابستگی های طبقاتی و تجربه های اجتماعی و تاریخی خود، تنها بعنوان "بازیگر" وارد می شوند و بر اساس قواعد از قبل تعیین شده با یکدیگر به "بازی" می پردازند [۶] . طبیعی است که این بازی، بنابر ایدئولوژی لیبرالی، به برکت "دست نامرئی" بازار، خود جوش و خود گردان و خود کار و خود اتکاء و خود انتظام است و دچار اختشاش و هرج و مرج و بحران نمی شود. حال باید، به قول هگل، از کسی که روابط و مناسبات پیچیده ی اجتماعی و انسانی را تا این حد ساده می کند تا آنها را در مدل از پیش ساخته ی شده ی خود جای دهد پرسید: "چه کسی [اینجا] انتزاعی فکر می کند؟"، جریان های چپ یا لیبرال؟ چه کسی کل باور و ساده نگر، مطلق گرا است؟ چپ ها یا لیبرال ها؟ فرد و جامعه ی ِ لیبرال های افراطی اندام واره ای هستند، بدون شناسنامه ی تاریخی و اجتماعی، بی یال و دم و اِشکم، آنها توده ی اتم ها و اتم سرگردان دمکریت و اپیکور اند، "مُنادِ" (Monade) بسته، خود بسنده و خود اتکاء ی لـَیب-نیتس (Leibniz) اند، "جزیره ی خوش بختی" و "رابینسون کروزه"ی اقتصاد دانان کلاسیک اند، لذا از جامعه واقعی و انسان ناسوتی فرسنگ ها دور اند. فرد ِ لیبرالیسم افراطی، "فردِ یگانه و تنها"ی اِشتیرنر (Stirner) ، بنیان گزار "آنارشیسم فردگرا" است که فقط به "خود" و "مالکیت اش" می اندیشد. "خلق" و "ملت" و "وطن" پوپولیست ها به همان مقدار و به همان وسعت انتزاعی است که فرد و جامعه ی لیبرال های افراطی. در واقع اندیویدوآلیسم جزمی و یا صوری ِ مجرد از جامعه، روی دیگر پوپولیسم است.
۴- به بهانه ی سخن آخر
ما در این نوشته سعی کردیم با کندوکاو در خاستگاه اجتماعی و پایگاه طبقاتی ِ دیدگاه های ِ جریان های لیبرالی، رابطه ی آنها را با پدیده ی چپ گریزی واکاویی کنیم. این واکاوی، البته واکاوی است نخستین و دقیقاً بدین علت، برخی از داده ها، گزاره ها، داوری ها و بالاخره نتیجه گیریهای ما در این نوشته، در باره ی جریان های لیبرالی و در باره ی موارد و موضوعات مرتبط به آنها، نمی تواند خالی از کاستی و ضعف نباشد. تحلیل و داوری نسبتاً کامل و کم کاست، در باره ی خاستگاه اجتماعی جریان های لیبرالی، هنگامیکه هنوز پژوهشی علمی و اثباتی در باره ی ساختار طبقاتی جامعه ایران و جابجایی ها و تغییراتی که در این ساختار در سه دهه ی گذشته اتفاق افتاده است، وجود ندارد، چندان کار آسانی نیست. تحلیل و داوری کم کاست و کم ضعف در باره ی خود جریان های لیبرالی هم، بدون موانع و مشکلات نیستند. یکی از علت های آن جوان یا نوپا بودن جریان های لیبرالی است. این جریان ها هنوز در نخستین دوره ی حیات سیاسی خود قرار دارند، نگرش های جهانشناسیک و دیدگاه ها سیاسی، اجتماعی و تا حدودی اقتصادی آنها هنوز از انسجام نظری برخور دار نیستند و هنوز ریز و تمیز و به اصطلاح جا افتاده نشده اند. علاوه بر این حضور آنها، بعنوان یک جریان سیاسی- اجتماعی و فکری در پهنه ی همه-گانی یا حوزه ی عمومی هنوز از انسجام سازمانی برخوردار نیست، و به مانند تمامی جریان های نوپای سیاسی-اجتماعی، پراکندگی تشکیلاتی یکی از ویژه گی های آنهاست.
علیرغم این موانع و مشکلات، بنظر می رسد که این نوشته تا حدودی توانست، خاستگاه اجتماعی جریان های لیبرالی را ترسیم کند و نشان دهد که این جریان ها، بر خلاف برخی از باورها، کل طبقه ی متوسط شهری را نمایندگی نمی کنند، بلکه آنها را باید "نماینده گان" سیاسی، اجتماعی، فکری یا فرهنگی، فقط بخشی از اقشار میانی و بالایی طبقه متوسط به حساب آورد، منتها با این تذکر که پایگاه طبقاتی دیدگاه های جریان های لیبرالی، فراتر از خاستگاه اجتماعی آنها میرود، بدین خاطر می توان آنها را تا حدودی "نمایندگان" سیاسی-اجتماعی بخشی از اقشار طبقه ی بالایی جامعه هم دانست. با توجه به ویژه گی های برشمرده، این نوشته جریان های لیبرالی را، علیرغم ناهمگون بودن آنها، فراکسیون مدرن سرمایه در ایران نامید که خواهان ادامه ی پروژه ی مدرنیزاسیون رژیم پهلوی یا توسعه ی سرمایه داری با رفع کاستی های سیاسی و حقوقی آن است، یعنی یا با ایجاد دولت قانون، یا با ایجاد جمهوری شهروندی یا دمکراتیک.
پس از تحلیل خاستگاه اجتماعی و دیدگاه های جریان های لیبرالی، این نوشته رابطه آنها را با پدیده ی چپ گریزی مورد بحث و بررسی قرار داد. در آنجا نشان داده شد که این رابطه یک رابطه ی بیرونی نیست، بلکه آن خود از یک نیاز و تا حدودی از یک ضرورت درونی ناشی می شود. لذا برای درک علل چرایی پدیده چپ گریزی و چگونگی نمود و بیان آن، باید از یکسو، خاستگاه اجتماعی و پایگاه طبقاتی دیدگاه های جریان های لیبرالی و از سوی دیگر، موقعیت و وضعیت کنونی خودِ این جریان ها را موضوع بحث و بررسی قرار داد. سرانجام در این رابطه، تلاش جریان های لیبرالی برای تعریف و تبیین هویت سیاسی و ایدئولوژیکی خود، در کانون توجه ی این نوشته قرار گرفت. در این بخش از نوشته، ما نه تلاش مشروع جریان های لیبرالی برای تعریف هویت و نه کوشش های آنها برای ساختن مشروعیت مورد نقد قرار دادیم، بلکه آنچه مورد نقد ما قرار گرفت، چگونگی تعریف هویت و چگونگی مشروعیت سازی از سوی جریان های لیبرالی بود، یا به بیان روشن تر، نقد این نوشته تنها متوجه ی خوانش مطلوب به میل از تاریخ، بعنوان یکی از ابزارهای اصلی مشروعیت سازی، گردید. علت تمرکز ما بر روی این مسئله، اهمیت آن برای پدیده چپ گریزی و دراین رابطه جلبِ توجه ی خواننده گان به شکل گیری موج جدیدی از تاریخ خوانی در ایران است که هدف آن، بغیراز چند استثناء، بیشتر حذف چپ از تاریخ معاصر ایران می باشد. با نمونه هایی که ما در بخش پایانی این نوشته از مطلب نویسان و کنشگران لیبرالی آوردیم، تا حدودی نشان دادیم که یکی از اصلی ترین سلاح جریان های لیبرالی، در تعرض خود به چپ، استناد آنها به تاریخ است، منتها تاریخی که مُهر خوانش جریان های لیبرالی را بر پیکر خود دارد. در این نوع خوانش از تاریخ، چهره ی شخصیت ها و جریان های سیاسی و فکری چپ اغلب مسخ شده، دستاورد های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی مبارزات آنها برای جامعه ی ایران، یا کاملاً نادیده گرفته شده یا از اهمیت آن کاسته شده است. در عوض اما، بر وزن و وسعتِ کژی ها، اشتباهات و کاستی های عملی و نظری شخصیت ها و جریان های چپ، آنقدر افزوده گردیده که سرانجام از حضور و اعمال آنها در تاریخ ایران، چیزی باقی نمی ماند، جز حضوری سراسر منفی و اعمالی سراسر مشکل زا و ویران گر. طبعاً، خوانش این چنینی از تاریخ که ما در این نوشته آنها را خوانش رسمی ونیمه رسمی نامیدیم، از خوانش انتقادی از تاریخ فرسنگ ها بدور است و با آن تفاوت گوهری دارد. آنچه مربوط به خوانش جریان های لیبرالی از تاریخ، یعنی خوانش نیمه رسمی، می شود، از آنجائیکه هدف این خوانش، بیش از هر چیز، تعریف هویت و ساختن مشروعیت است و از آنجائیکه جریان های لیبرالی تعریف هویت و ساختن مشروعیت خود را در نفی مستقیم "دیگری"، در اینجا یعنی چپ، می دانند و می جویند، خوانش آنها از تاریخ، تصویر سازی ها و تحریف های آنها در باره نقش جریان های چپ در آن، نه تنها بر آتش چپ گریزی دامن می زند، بلکه خود یکی از سازمایه های اصلی آن است.
نقد این نوشته از مواضع جریان های لیبرالی در باره ی نقش جریان های چپ در تاریخ ایران ِ دیروز و امروز، هیچگاه به این معنی نیست که گویا ما تاریخ تاکنونی جریان های چپ در ایران را خالی ازهر گونه اشتباه و خالی از هرگونه کژروی می دانیم، یا اگر اینجا و آنجا مجبور به اعتراف به آنها می شویم، اهمیت و پی آمد های آنها را جزئی و ناچیز می پنداریم، لذا هر گونه انتقاد به جریان های چپ را نادرست می دانیم و آن را به عملی "خصم آگین بر علیه چپ" تعبیر می کنیم. اگرچه موضوع این نوشته نقد عملکرد و دیدگاه های جریان های چپ در ایران نیست، اما بنظر می رسد، برای رفع این سوء تفاهم احتمالی، در خاتمه اشاره به چند نکته خالی از ضرورت نباشد: نکته ی نخست اینکه، ما باورداریم که جریان های چپ، به مانند تمامی جریان های سیاسی-اجتماعی و فکری، دارای اشتباه هات، کژ فهمی ها و کژروی های بسیاری بوده اند، لذا هرکوششی برای حاشا کردن، جزئی دانستن یا ناچیز شمردن برخی از آنها – به ویژه اگر که این کوشش از سوی کنشگران چپ صورت بگیرد – کوششی است در جهت افزودن بر اشتباهات گذشته، عملی است برای تیره تر کردن ابهامات و فربه تر کردن پیش قضاوت های دیرین در باره ی چپ. بدین خاطر، نگاه انتقادی و عمل "نقد ازخود" کما فی السابق از ضرورت همیشگی برخوردارند و نقد جریان های چپ هم، در دایره ی این ضرورتِ نامیرا قرار می گیرد. نکته ی دوم اینکه، به باور ما، اما نقد عملکرد های جریان های چپ، بدون منظور کردن ویژه گی های سامانه ی تاریخی و اجتماعی ِ حضور عملی این جریان ها، یعنی جامعه ی ایران از صد ساله گذشته تاکنون، بدون در نظر گرفتن شرایطِ سیاسی، اجتماعی و فرهنگی حاکم بر این سامانه و بالاخره بدون توجه به موانع و امکاناتِ عملی حضور این جریان ها، عملاً ناممکن است، یا به بیان دیگر، منتقدی که این تعین ها را در تحلیل خود دخالت ندهد، نقدی ارائه خواهد داد، انتزاعی و سنگین به انواع اقسام پیش قضاوت ها. بنابراین نقد جریان سیاسی-اجتماعی، از جمله جریان های چپ، نخست نیاز به دو پیش شرط اساسی دارد: یک، نگاه به تاریخ از منظر "تاریخ اجتماعی" و دو، نگاه به جامعه و به نهاد ها و جریان های سیاسی-اجتماعی درگیر در آن، از منظر "جامعه شناسی سیاسی-ساختاری" یا انتقادی. نکته ی سوم اینکه، چپ در ایران از جریان ها یا گرایش های گوناگون تشکیل شده اند. آنها علیرغم اشتراک در برخی موارد با همدیگر، در عین حال هریک تاریخچه ی پیدایش، شناسنامه ی سیاسی، اجتماعی و ایدئولوژیکی ویژه ی خود را دارند. لذا شناخت این ویژه گی ها، سومین پیش شرط اساسی نقد جریان های چپ را تشکیل میدهد و از این رو نگاه به جریان های چپ را از منظر "نقد ایدئولوژی" ضروری می سازد.
بنابراین اگر "نگاه از برون" به جریان های چپ، عملکرد ها و جهت گیرها و بالاخره نقش این جریان ها را در بستر تاریخ اجتماعی و در ارتباط تنگاتنگ با روابط و مناسبات سیاسی-اجتماعی حاکم بر جامعه مورد نقد و بررسی قرار می دهد، "نگاه از درون" به جریان های چپ، باورهای ایدئولوژیک، نگرش های سیاسی، اجتماعی و بالاخره ساختار درونی این جریان ها را مورد بررسی قرار می دهد و به نقد می کشد. تنها وحدت این دو نگاه در نقد یک جریان یا پدیده ی اجتماعی یا سیاسی می تواند، سرانجام به شناخت انتقادی ما از آن جریان کمک کند و داوری های ما را از وارونه گویی ها، ساده سازی ها، تحریف ها و پیش قضاوت های خسته کننده و تکراری رها سازد. متأسفانه نه تنها بسیاری از کنشگران لیبرالی از این توانی هنوز بر خوردار نیستند، بلکه کم نیستند کنشگران چپی که نگاه آنها به گذشته ی جنبش چپ، خالی از سازمایه ها یا عناصر نوستالوژیک، رومانتیک و پوزیتیویستی نیست. طبیعی است که از دل این نوع نگاه، از دل این نوع خوانش، سرانجام داوری بیرون می آید که آن، در مقابل تعرضات جریان های دیگر به چپ، بیشتر دفاعی، واکنشی و توجیهی است و کمتر انتقادی و وفادار به سنت نگاه مادی به تاریخ و به مبارزات اجتماعی. بنابراین نقد این نوع نگاه واین خوانش به همان مقدار دارای اهمیت و به همان مقدار از ضرورت بر خوردار است که نقد نگاه و خوانش چپ گریز از تاریخ.
پایان
۲ خرداد ۱۳۸۷
[۱] در این رابطه می توان نگاه به "یرواند آبراهامیان: ایران بین دو انقلاب، از مشروطه تا انقلاب اسلامی"، تهران ۱۳۷۷ ، ترجمه ی ک. فیروزمند، ح. شمس آوری و م. مدیرشانه چی، ص ۷۰ و پسین، ۹۰ و پسین، ۹۴ و پسین، ۱۰۴ و پسین، ۱۱۶ و پسین و بالاخره به فصل ها ی مربوط به حزب توده، از جمله فصل ۶ ص ۲۹۴-۲۵۳. همینطور نگاه به مقاله ی خواندی " سیامک طاهری: ما و 'اصلاح طلبان' چپ ستیز"، ۳۱ خرداد ۱۳۸۶، در تارنمای روز www.roozonline.com
[۲] در باره ی درک روحانیون از آزادی، قانون، دولت و ملت و بالاخره مواضع آنها در مقابل مشروطه، نگاه به کتاب تحقیقی "ماشاء الله آجودانی: مشروطه ی ایرانی، تهران ۱۳۸۳، چاپ دوم.
[٣] نگاه به "سهراب بهداد: انقلاب فرهنگی جمهوری اسلامی، اسلامی کردن اقتصاد در دانشگاه ها"، در گاهنامه ی "کنکاش"، چاپ پاریش، شماره ی ۱۳ ، پائیز ۱۳۷۶ ، گفتگوی فواد کلهر از رادیو "ایران فردا" با سهراب بهداد، ف. تابان و صادق زیباکلام با عنوان "انقلاب فرهنگی: رویایی سیاسی یا اسلامی کرد دانشگاه ها"، ۲ اردیبهشت ۱۳۸۶، در تارنمای رادیو ایران فردا www.radiofarda.com ، نگاه به مقاله ی تحلیلی تاریخی "محمد ملکی: چرا این همه دشنی با دانشگاه ها"، ۲۳ تیر ۱۳۷۶ ، در تارنمای اخبار روز www.akhbar-rooz.com و "ثمینا رستگار: انقلاب فرهنگی، دیروز و هنوز"، ۱۲ خرداد ،۱۳۸۶ ، در تارنمای ادوار نیوز www.advarNews.com
[۴] نگاه به مصاحبه ی خجسته رحیمی با تقی رحمانی، در منبع پیشین
[۵] در رژیم پهلوی و رژیم جمهوری اسلامی، به ویژه ی در دهه ی شصت، بسیاری از زندانیان سیاسی، عمدتاً به دلیل اینکه با آزادی آنها "نظم و امنیت کشور" به خطرخواهد افتاد، به دستور مقامات امنیتی و قضایی از زندان آزاد نمی شدند. زندانیان سیاسی این دوران ِ حبس را، یعنی حبس بعد از پایان محکومیت یا حبس بعد از پایان قانونی حبس را "ملی کشی" و همبند نگون بخت یا بدشانس خود را "ملی کش" می نامیدند. اصطلاح "ملی کشی" یعنی کشیدن "جرم ملت" به "خرج ملت"!!، چراکه زندانی جرم خود را قبل از اینکه ملی کش بشود، کشیده بود. این وضعیت، البته بیشتر در رژیم پهلوی، شامل برخی از زندانیان اجتماعی یا عادی هم می شد – اغلب شامل سارقین مسلح و قاچاقچیان عمده یا بین المللی مواد مخدر. این زندانیان به این وضعیت یا به حبس بعد از پایان محکومیت "حبس غیر قانون" می گفتند.
[۶] نگاه به "موسی غنی نژاد: مدرنیته مبتنی بر سنت"، در " سنت، مدرنیته، پست مدرن، گفتگوی اکبر گنجی با داریوش آشوری، حسین بشریه، رضا داوری، موسی غنی نژاد، (دفتر نخست)"، به کوشش اکبر گنجی، تهران ۱۳۷۵ ، ص ۱۸۰ ، ۱۸۱ و ص پسین و ص ۲۳۳ .
|