دمکراسی «قائم به ذات» یا دمکراسی لیبرالی؟
به بهانه بحثهای سازمان اکثریت پیرامون نامه «جمعی از مادران و خانوادههای جان باختگان فدائیان خلق»
احمد آزاد
•
برای آن که نشان دهیم که به دمکراسی اعتقاد داریم نیازی نیست تا پرچم کهنه دمکراسی لیبرالی را بدست گیریم. کافی است تا پرچم آزادی و برابری را برزمین نگذاریم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۴ خرداد ۱٣٨۷ -
٣ ژوئن ۲۰۰٨
در بهمن ماه سال قبل نامه ای با عنوان «سخنی چند با یاران و هم رزمان فرزندانمان» به امضاء «جمعی از مادران و خانوادههای جان باختگان فدائیان خلق» خطاب به شورای مرکزی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، در سایتها منتشر شد. مضمون اصلی این نامه نگرانی نویسندگان آن از «لغزش و فاصله گرفتن از آرمانهای سوسیالیستی در سازمان» اکثریت بود. این نامه پاسخهایی را بدنبال آورد و مباحثی را در سازمان اکثریت گشود. مباحثی که در این سالها چه در درون سازمان اکثریت و چه در درون دیگر سازمانهای چپ ایران کمتر تمایلی به گشودنش میبود.
هیات سیاسی ـ اجرائی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) در فروردین ماه طی اطلاعیهای در پاسخ این نامه، تلاش کرد تا نگرانی مندرج در نامه خانوادهها را برطرف کند و به آنها اطمینان دهد که این سازمان همچنان از «آرمانهای سوسیالیستی و سوسیالیسم روی بر نتافته و همواره بر باور خود به آن پای فشرده است».
بدنبال انتشار این اطلاعیه، فریدون احمدی از مسئولین قدیمی سازمان اکثریت، با انتشار مقالهای در سایتهای اینترنتی درهمان ماه، با عنوان «پارهای از حقیقت، حقیقت نیست!»، با دادن توضیحاتی درباره تحولات نظری سازمان اکثریت، مطرح کرد که پاسخ هیات سیاسی این سازمان، نادرست، ناکافی و بویژه گمراه کننده است و تحولات سازمان اکثریت به مراتب بیش از آن است که در پاسخ نامه خانوادهها آمده و سپس میگوید که در ادبیات سیاسی جهان این سمت و سو و مضمون تحولات نام شناخته شدهای دارد که همانا «گذر از بنیانهای تفکر کمونیستی، و پذیرش مبانی فکری سوسیال دموکراتیک» است. در واقع برخلاف هیأت سیاسی سازمان اکثریت، فریدون احمدی با این نوشته، به نویسندگان نامه فوق اطمینان میدهد که نگرانیشان کاملا بجا است!
بدنبال انتشار نوشته فریدون احمدی، بهروز خلیق از مسئولین کنونی سازمان اکثریت با انتشار مقالهای با عنوان «باور به سوسیالیسم و یا «رنج گذر از سوسیالیسم به عدالت اجتماعی»؟ در اردیبهشت ماه، به نوشته فریدون احمدی پاسخ داده و از پاسخ هیات سیاسی به نامه خانوادهها دفاع کرده و میگوید که آنچه که فریدون احمدی، تحولات سازمان اکثریت میخواند، تحولات شخصی خود وی است. بهروز خلیق در دفاع از نظرات سازمان اکثریت مینویسد: «یکی از خطوط برجسته سیمای سازمان باور به سوسیالیسم است. در اولین سطر سند "دیدگاهها و آماجها" آمده است: "سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) مدافع دموکراسی، پیشرفت، عدالت اجتماعی و سوسیالیسم است" این جمله اعتقاد سازمان به سوسیالیسم را بیان میکند.» و در ادامه ضمن بحث در مورد تحول نظری فریدون احمدی و ثابت ماندن نظرات سازمان اکثریت میگوید: «سازمان هیچگاه اعلام نکرده که به جریان سوسیال دمکرات پیوسته است.».
البته بحثی که نامه خانوادهها بدنبال خود دامن زده فقط به این چند مورد محدود نمیشود. مطالب دیگر چون «آیا سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) به سوسیالیسم باور دارد؟» به امضاء ب. بی نیاز (داریوش)، «عذر بدتر از گناه» به قلم ا. م. شیزلی و «چند پرسش از رهبری فدائیان خلق ایران (اکثریت)» در دو بخش با امضاء خسرو لطفی و مطلبی با عنوان «وداع با گذشته و آرمان های بنیان گذاران سازمان» و با امضاء جمعی از هواداران سازمان فدائیان خلق ایران – اکثریت (داخل کشور) نیز دراین مورد در سایتهای اینترنتی منتشر شده است.
اینکه آیا سازمان اکثریت به سوسیالیزم باور دارد یا ندارد، سوسیال دمکرات است یا یک سازمان کمونیستی انقلابی، بحثی است که ظاهرا با نامه خانوادهها آغاز شده و حداقل با نگاهی به مطالب فوق، باید گفت که برای خود اعضاء این سازمان مسئله هنوز کاملا روشن نیست و ادامه بحثها به روشن شدن هر چه بیشتر این مسئله کمک خواهد کرد. اما در جریان این گفتگوها برخی اصطلاحات و مفاهیم بکار رفته که پرسشهایی را بدنبال خود آورده است. بطور مثال از بهروز خلیق باید پرسید که فرق بین «سوسیالیسم» و «سوسیالیسم دمکراتیک» چیست؟ یا چه اختلافی بین «جریان کمونیستی» و «سوسیالیسم دمکراتیک» وجود دارد و «جریان کمونیستی» یعنی چه و چرا سازمان اکثریت یک «جریان کمونیستی» نیست و یک جریان«سوسیالیست دمکراتیک» است؟ تجربه قرن بیستم و بویژه «سوسیالیسم واقعا موجود»، چه تحولی در درک و تعریف سازمان اکثریت از «سوسیالیسم» و «کمونیسم» را باعث شده است؟ پاسخ به این پرسشها کمک خواهد کرد تا بتوانیم درمورد این که ایا سازمان اکثریت هنوز به آرمانهای پایه گذاران خود وفادار است یا نه، قضاوت صحیح کنیم.
البته باید خاطر نشان کنم که اولا این پرسشها از سالها پیش و امروز، موضوع بحث و گفتگوی وسیع در جنبش جهانی کمونیستی است و فقط به اعضاء سازمان اکثریت محدود نمیشود و دوما پراتیک سیاسی منتج از بنیانهای نظری و منطبق بر چشماندازهای برنامهای نیز باید مورد بحث و گفتگو و مداقه قرار گیرد. دراین نوشته اما من میخواهم به یک نکته دیگر که آن هم بخشی از این مباحث میباشد و در این گفتگوها هم وجود دارد، اشاره کنم و آن مسئله «دمکراسی» است.
دمکراسی «قائم به ذات»؟
فریدون احمدی در بخشی از مطلب خود مینویسد: «دموکراسی ارزشی مستقل و قائم به ذات است» و «سوسیالیسم بدون دموکراسی به همان جا میانجامد که انجامید اما دموکراسی بدون سوسیالیسم وجود دارد، از آن تفکیکپذیر است و در دوران ما تنها تجربه موفق بشری در ساماندهی جوامع بشری بوده است. البته که نقص دارد، تکمیل و تکامل میطلبد اما برای آن بدیل وجود ندارد.».
فریدون احمدی معتقد است که دمکراسی ارزشی قائم به ذات است. ارزش قائم به ذات چیست؟ در کادر یک نظام اجتماعی- اقتصادی معین، بطور مثال سرمایهداری، یک «ارزش قائم به ذات» چگونه وارد شده و عمل میکند؟ میگوید که سوسیالیسم بدون دمکراسی به بیراهه رفت. از این جمله چنین میتوان نتیجه گرفت که سوسیالیسم بدون دمکراسی هم ممکن است. اما در سند "دیدگاهها و آماجها" سازمان اکثریت (که ظاهرا فریدون احمدی هم به آن رای داده است) «دمکراسی» و «سوسیالیسم» دو مفهوم همراه و تفکیک ناپذیر تعریف شدهاند. این تناقض ناشی از چیست؟ فریدون احمدی همزمان میگوید: «به دلیل عدم تبیین سوسیالیسم مطلوب به مثابه یک نظام و سامانه تعریف شده اقتصادی اجتماعی، توسط چپ در سطح جهان، به عروج سوسیالیسم به حد آرمان و آمال و آماج دور منجر شده است». ظاهرا سوسیالیسم دیگری هم وجود دارد که از نوع «مطلوب» آن است، این نوع مطلوب چیست؟ ظاهرا نوع مطلوب، ازآنجا که هنوز توسط دانشمندان چپ تبیین نشده!! فعلا در حد یک آرمان باقی میماند. کمی به این جمله دقت کنید، فریدون احمدی به آرمانی نامشخص (سوسیالیسم مطلوب)، که هنوز توسط دانشمندان تبیین نشده است، اعتقاد دارد. فریدون احمدی به چه چیزی اعتقاد دارد؟ یا بهتر است پرسیده شود که به چه چیز «ایمان» دارد!؟
طبعا با ایمان به سوسیالیسم مطلوبی که فعلا تبیین نشده، کاری زیاد نمیتوان کرد. فریدون احمدی راه چاره را در جدا کردن دمکراسی از سوسیالیسم میبیند و اعلام میکند که بدون سوسیالیسم هم میتوان دمکراسی را مستقر کرد. وی سپس دست یاری به سوی «دمکراسی »ی دراز میکند که به نظر وی «تنها تجربه موفق بشری در ساماندهی جوامع بشری بوده است». این دمکراسی مطلوب فریدون احمدی، چیست؟
دمکراسی چیست؟
دمکراسی دارای تعاریف گوناگونی است و از آنجا که یک مفهوم است، غالبا معنای دقیق و مورد توافقی ندارد. برداشت رایج و معمول از معنای دمکراسی «حکومت مردم» است. ارسطو، سه قرن قبل از میلاد مسیح، درکتاب «سیاست» میگوید: «هرگاه ثروت آدمی پایه و اساس حکومت باشد، چه کم وچه زیاد، با الیگارشی روبرو هستید و هنگامی که فقرا حکومت میکنند، با دمکراسی روبرو خواهید بود.». منتسکیو، در قرن هجده، در کتاب «روح القوانین» سه نوع حکومت را مجزا میکند، جمهوری، مونارشی و دسپوتیزم. در مورد حکومت جمهوری میگوید: «یا مردم قدرت را کاملا دراختیار دارند که در این صورت «دمکراسی» است و یا بخشی از مردم قدرت را در اختیار دارند که در این صورت «آریستوکراسی» است».
به هر حال در تمامی تعاریفی که از دمکراسی میشود، همیشه ایده قدرت جمعی و وضعیتی نهفته است که در آن قدرت یا اقتدار متکی بر مردم است. به این معنی که مردم مرجع نهایی اقتدار سیاسی میباشند. «دمکراسی» در کادر حقوق جمعی و عام تعریف میشود. برابری آحاد مردم در برابر قانون و مساوات حقوقی و اختیار عامه در دخالت در اداره جامعه، یا به عبارت دیگر دخالت در سیاست و سیاست ورزی معنی میدهد.
ارسطو انسان را حیوان سیاست مدار تعریف میکند و معتقد است که انسان و سیاست پیوند دائمی دارند. و از این رو دخالت دائمی انسان در امور جاری زندگی و جامعه را حق هر فرد میشناسد. در جوامع ابتدایی همه آحاد یک واحد اجتماعی، در اداره امور و در تصمیم گیریها شریک بودند. پیشرفت جوامع بشری، تقسیم کار و شکلگیری طبقات به ایجاد دولت انجامید و سیاست، پیشهٌ دولتها یا به تعبیری دیگر پیشهٌ قدرت در هر جامعهای صرفنظر از شکلی که به خود میگیرد، شد.
دمکراسی یک مفهوم طبقاتی دارد و به همین دلیل از زمان افلاطون تا یک قرن پیش «دمکراسی» ازسوی بسیار از فرهیختگان و روشنفکران واز جانب ثروتمندان و صاحبان قدرت طرد میشد و آن را یک ایده خطرناک برای ثبات جامعه میدیدند، چرا که دمکراسی به معنی حکومت مردم، یعنی پائینترین، فقیرترین و درعین حال وسیعترین لایههای جامعه و در یک کلام «عوام الناس» بود. جان استوارت میل، متفکر بزرگ لیبرالیسم قرن نوزدهم، نظامی برای رای دادن پیشنهاد کرد که طبقه زحمتکش را از به دست آوردن اکثریت آراء محروم میساخت.
اما از حدود یک قرن پبش «دمکراسی» نه تنها دیگر برای جامعه خطرناک نبود، بلکه به تدریج مفید و سپس لازم هم شد. امروزه تصور یک جامعه پیشرفته بدون «دمکراسی» ناممکن است.
تا قبل از نظام سرمایهداری، مردم به گروههای اجتماعی مختلف با جایگاه اجتماعی مشخص تقسیم شده بودند که از حقوقی از پیش تعریف شده برخوردار بودند و افراد، وابسته به گروه اجتماعی یا «کاست» خود بودند. نظام سرمایهداری برای اولین بار بنا به طبیعتش که نظام اقتصادی متکی بر بازار است، افراد را از درون گروههای اجتماعی بیرون کشید، کاست اجتماعی قرون وسطی را شکست و به هر کس موجودیت «فردی» بخشید. تا وی بتواند در بازار آزادانه به خرید و فروش کالا و از جمله نیروی کار خود به عنوان یک کالا بپردازد. در جامعه سرمایهداری، که در فاصله قرون هفدهم تا نوزدهم در کشورهای پیشرفته اروپایی و امریکا شکل گرفته بود، اصل «انتخاب آزاد» به یک اصل خدشه ناپذیر و اساس و پایه جامعه تبدیل شده و اقتصاد لیبرالی پایههای خود را مستحکم کرده بود. همزمان با رشد اقتصاد سرمایهداری لیبرالی، بتدریج برخی آزادیها، و نه فقط آزادیهای فردی، لازم افتاد و انقلابات قرون هفدهم تا نوزدهم در اروپا و امریکا به تشکیل دولتهایی انجامید که نقش تنظیم کننده روابط اجتماعی را بردوش گرفتند. وضع قوانین و نظارت بر اجرای آنها به دولتها واگذار شد و تامین برخی نیازهای عمومی همچون آموزش و پرورش، زیرساختهای مورد نیاز گسترش سرمایه و .. نیز به وظایف دولتها افزوده شد. به این ترتیب جوامع لیبرالی قرن نوزده با ایجاد دولتهای قانونی و قانونیت بخشیدن به روابط اجتماعی، یک نوع نظم اجتماعی را سامان دادند. اما بخش عمده مردم، به عنوان شهروند آزاد، از دخالت در اداره امور جامعه، یعنی از دخالت در سیاست محروم بودند. مبارزه برای کسب این حق، به تدریج در کشورهای پیشرفته اروپایی به استقرار دمکراسی با اعطای حق رای برای انتخاب نمایندگان مجالس ملی یا منطقه ای و شهرداریها انجامید. به این ترتیب در پی مبارزات طبقاتی در قرن نوزده و نیمه اول قرن بیستم، جوامع لیبرالی اروپا دمکراتیزه شدند. پروسه دمکراتیزه شدن این جوامع نیز نه یکسان بود و آسان. مردم در طول بیش از دو قرن مبارزه با قدرتهای حاکمه، به تدریج و گام به گام به برخی از حقوق دمکراتیک خود دست یافتند. بطور مثال در انگلستان در قرن هفدهم، تنها مالکینی که از درآمد کافی برخوردار بودند، حق رای داشتند. بدنبال رشد طبقه کارگر و مبارزات آنها در طول قرن هجدهم و اوجگیری مبارزات کارگری در دو دهه اول قرن نوزدهم، قانون انتخابات در سال ۱٨٣۲ تغییر کرد و تمام مردانی که حداقل ده پوند درآمد داشتند، دارای حق رای شدند. جنبش «چارتیستها»، که در ۱٨٣٨ با گردهم آئی رهبران سندیکاهای کارگری و تنظیم یک منشور شکل گرفت، خواهان حق رای همگانی برای تمام مردان بالای ۲۱ سال شد. در سال ۱٨۶٨ قانون انتخابات مجددا اصلاح شده، اینبار شرط درآمد برداشته میشود، ولی تنها به مردان مسئول هر خانواده حق رای داده میشود. بدنبال مبارزات پیگیر مردم و بویژه سندیکاهای کارگری است که بالاخره در پایان جنگ جهانی اول، سال ۱۹۱٨، در انگلستان حق رای همگانی برای مردان بالای بیست سال و زنان بالای سی سال به رسمیت شناخته میشود. در فرانسه تا جنگ جهانی دوم زنان ار حق رای برخوردار نبودند و پس از جنگ، درسال ۱۹۴۴ به زنان حق رای داده شد.
«مک فرسون» در کتاب «جهان حقیقی دمکراسی» در این باره میگوید: « چیزی که دمکراسی بر دولت لیبرال افزود صرفا فراهم کردن مجاری قانونی بود برای فشارهای تودهُ مردم. فشارهایی که دولت را وادار به اتخاذ تدابیری در جهت اجرای همان خواستههایی کند که نتیجهاش حفظ نظم و اجتناب از انقلاب است. دولت لیبرال با پذیرش تودهُ مردم به درون نظام رقابتآمیز حزبی ماهیت اصلی خود را از دست نداد، بلکه با چنین روشی نظام سیاسی رقابتآمیز را به روی همه افرادی که بوسیله همین نظام خلق شده بودند، گشود. بدین شکل دولت لیبرال منطق خود را واقعیت بخشید. و با چنین عملی خود را نه تضعیف کرد و نه نابود، بلکه هم خود و هم جامعه مبتنی بر بازار را تقویت نمود. دولت لیبرال، لیبرالیسم را دمکراتیزه و دمکراسی را لیبرالیزه کرد.»
بدین ترتیب میتوان گفت که دمکراسی کنونی ضمیمه جامعه رقابت آمیز مبتنی بر بازار و دولت لیبرال است. دراین تعریف این نکته نهفته است که «دمکراسی» لیبرالی نیاز و الزام جامعه لیبرالی، یعنی نظام سرمایه داری لیبرالی، است، البته تا زمانی که بر پایه اصل بازار آزاد و رقابت بچرخد. بدین ترتیب «دمکراسی» لیبرالی یک ارزش «قائم به ذات» نیست و تابعی از نظام اجتماعی و تولیدی در جامعه سرمایهداری است. باید توجه داشت که عکس قضیه صادق نیست. یعنی سرمایه داری مترادف با دمکراسی نیست. نظامهای سرمایهداری بدون دمکراسی هم وجود داشته و دارند، خصوصا در جوامع پیرامونی. نظامهای سرمایهداری هم بودند که در مقاطعی بدلیل بحران اجتماعی و اقتصادی، دمکراسی را نفی کرده و حکومتهای فاشیستی تشکیل دادند.
در حالی که «دمکراسی» درمفهوم تاریخیاش به معنی حکومت مردم بر مردم و برای طبقات پائین جامعه میبود، و از این زاویه بار طبقاتی داشت، در جامعه لیبرالی، دمکراسی از مضمون طبقاتی خود تهی شد و به دمکراسی رقابتی تبدیل گردید. در این سیستم دمکراتیک، هر فرد آزاد است که در رقابت با دیگران انتخاب کند و انتخاب شود. ظاهرا عدالت کامل برقرار است. اما افراد در جامعه از موقعیت اجتماعی یکسان و امکانات مادی برابر برخوردار نیستند و در نتیجه در صحنه رقابت، برنده کسی است که از امکانات بیشتری برخوردار میباشد. دمکراسی لیبرالی، مشارکت مردم دراداره جامعه را به انتخاب دورهای نمایندگان محدود کرد و با توجه به گستردگی و پیچیده شدن جوامع بشری، عملا «سیاست» نیز تخصصی شده و تبدیل به «شغل» سیاستمداران مادامالعمر گردید. به این ترتیب مردم از کاربست حق دمکراتیک خود مبنی بر دخالت مستقیم در اداره امور جامعه و سرنوشت خود باز میمانند و درعمل بخش ثروتمند جامعه، سرمایهداران، با استفاده از امکانات وسیعی که در اختیار دارند، مدیریت جامعه را، مستقیم یا غیرمستقیم، به دست میگیرند. دمکراسی لیبرالی اگرچه دارای ظاهری دمکراتیک است، ولی فاصله بسیاری با مفهوم تاریخی و واقعی دمکراسی دارد.
در دکترین لیبرالیسم، «فرد» جایگاه ویژه و محوری دارد. نظم لیبرالی بر نقش فرد در جامعه و آزادی فردی آحاد جامعه متکی است. این آزادیها برای سیستم لیبرالی، تا جایی که آزادی دیگری را تهدید نکند، نامحدود است و مهمترین بخش آن آزادی مالکیت است، مالکیت بر ثروت و ابزار تولید. فراموش نباید کرد که سرمایه داری بدون انباشت سرمایه ناممکن بود و بر اساس منطق لیبرالیسم، این انباشت تنها در اختیار «فرد»ها قرار دارد. اما ابزار تولید و ثروتها خود ویژگی فردی نداشته بلکه، بویژه در جهان پبشرفته کنونی، بسیار پیچیده شده و خصلت اجتماعی یافتهاند. به این ترتیب در جامعه لیبرالی، مالکیت فردی بر ابزار تولید، تناقضی اشکار با خصلت «جمعی» تولید پیدا میکند. خصلت «فردی» مالکیت به «فرد» اختیار و قدرت تصمیمگیری بر سرنوشت یک «جمع» را ممکن میسازد. این تناقض، اعمال دمکراسی واقعی را با مانع جدی روبرو میکند. اگر چه میتوان گفت که دمکراسی لیبرالی عمدتا «صوری » است، ولی باید دقت داشت که این به معنی بیاهمیت کردن این دمکراسی نیست، چرا که در کادر این دمکراسی است که مبارزه طبقاتی تسهیلات بیشتری یافته و موثرتر میگردد.
به باور من «دمکراسی قائم به ذات» وجود ندارد. «تنها تجربه موفق بشری در ساماندهی جوامع بشری» فریدون احمدی، همانا دمکراسی لیبرالی، منتج از نظام اقتصادی لیبرالی است. در جوامع کنونی، سطح دمکراسی لیبرالی متغییری است از تعادل قوی بین طبقات اجتماعی و بین مردم و قدرت حاکم. فریدون احمدی میگوید که البته: «نقص دارد، تکمیل و تکامل میطلبد. اما برای آن بدیل وجود ندارد». نقص دمکراسی لیبرالی اتفاقی یا ناشی از اشتباه مخترعین آن نیست که بتوان آن را برطرف کرد. نقص دمکراسی لیبرالی ماهوی است و ویژه این سیستم است. ریشههای این نقص، نه در خود دمکراسی لیبرالی که در نظام سرمایهداری و در دل لیبرالیسم است که «فرد» را محور اصلی انکشاف جامعه قرار میدهد. لیبرالیسم با فردیت همراه است و جز این نیز نمیتواند باشد.
اتفاقا از قرن نوزدهم و از جمله با آشکار شدن نواقص سیستم دمکراسی لیبرالی است که جستجو برای یافتن آلترناتیو به صورت جدی دنبال شده و نظریههای «سوسیالیستی» و «کمونیستی» مطرح میشوند. ایده «دمکراسی سوسیالیستی» بدیل دمکراسی لیبرالی است که مرکز توجه خودش را جامعه و عامه مردم قرار میدهد و تلاش میکند تا به وسیعترین شکل ممکن مشارکت مردم در اداره امور جامعه را فراهم سازد. بویژه تلاش میکند تا آن نقص مهم دمکراسی لیبرالی، یعنی «فرد محور همه چیز» را تا آنجا که میتواند، کمرنگ کرده و «جمع» را محور قرار دهد.
«سوسیالیسم واقعا موجود»، تجربه عملکرد آنهایی که با ادعای برای «جمع»، هم فرد و هم جمع را خفه کردند، برای کمونیستها میراثی بجای گذاشت، که بر دوش همگی سنگینی میکند،. تاریخ، جریان دائمی مبارزه برای آزادی و برابری است. تاریخ سرشار بوده و خواهد بود از پیروزیها و شکستها. اما هیچ مبارزهای بیهوده نبوده و جهان هیچگاه آنی نبوده که پیش از آن میبود و مبارزه هیچگاه یکسان و یکنواخت نبوده و نخواهد بود. در این پیچیدگی تکامل، بعضیها نوای دوران «نو» را میشنوند و برآنند تا ارزشهای «ماقبل تاریخ»ی را بدور ریخته و با تعجیل برای همسازی و انطباق با توقعات «زمانه نو» گام بردارند. برخی دیگر معتقدند که اصولا چیزی تغییر نکرده و همچنان مبارزه خود را در همان کادر و روش قدیمی، برای تحول، دنبال میکنند. اپورتونیسم یا دگماتیسم، چنین به نظر میرسد که ما را گریزی از آنها نیست!!
برای آن که نشان دهیم که به دمکراسی اعتقاد داریم نیازی نیست تا پرچم کهنه دمکراسی لیبرالی را بدست گیریم. کافی است تا پرچم آزادی و برابری را برزمین نگذاریم. تنها از طریق مبارزه صادقانه با بیعدالتی و استثمار و برای آزادی و برابری همه مردم است که از تجربه گذشته میتوانیم درسهای لازم برای آینده را بگیریم.
مطلبم را با نقل قولی کوتاه از «میگوئل بناسایا»، فیلسوف، روانکاو و مبارز قدیمی آرژانتینی به پایان میبرم که میگوید: «تنها حرکت واقعا جدی، ساختن یک عصیان ضد سرمایهداری و برای همبستگی است. در چنین چشماندازی، وفاداری، یعنی تعهد ما به ادامه مبارزه گذشته، را شاید بتوان با مثال با یک پژوهشگر آزمایشگاه که نتوانسته هنوز واکسنی برای یک بیماری پیدا کند، مقایسه کرد. ما انتظار نداریم که وی اعلام کند که شکست خورده و بیماری برای همیشه پیروز شده است. همچنین وی نیز نخواهد گفت که تمامی تلاشهایش در این مدت بیهوده بوده است. چرا که تحقیقات و فرضیات وی در این مدت، پایه های عینی هستند که به وی اجازه میدهند تا تلاشهایش را ادامه دهد. به همین دلیل است که ما یک سیمای «مبارز جستجوگر» را برمیگزنیم، که دقیقا بیانگر نظر ما درباره این وفاداری به گذشته میباشد: گذشته به ما کمک میکند که راه آیندهمان را پیدا کنیم. وفاداری به هیچوجه به معنی باز تولید کورکورانه همان چیزهای گذشته نیست. بلکه هدف انجام همانها-جستجوی همبستگی و آزادی- ما را وامیدارد تا روش و راهمان را تغییر دهیم. با جوهر مبارزه است که وفاداریمان را حفظ میکنیم و نه با نگهداشتن همان شکل و نام گذشته»
|