نامه مسافرکوچولو به آقای احمدی نژاد!
مهدی حسین زاده
•
یک بار که هجده سالم بود دانشگاه شما قبول شدم. از همون روز اول شما به نظرم موجود جالبی اومدی! بچه ها می گفتند: این آقاهه! جناب استاد! از بقایای سیارک هزار و سیصد و پنجاه هفته!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۹ خرداد ۱٣٨۷ -
٨ ژوئن ۲۰۰٨
یک بار که هجده سالم بود دانشگاه شما قبول شدم. از همون روز اول شما به نظرم موجود جالبی اومدی! بچه ها می گفتند: این آقاهه! جناب استاد! از بقایای سیارک هزار و سیصد و پنجاه هفته! اون موقعا تفنگ داشته و ازسیارک که صاحبش یادش رفته بوده او آتش فشان خاموش سومی رو هم دوده گیری کنه و یهــو گـُر گرفته و این و دوستاش از توی اون فوران کرده بودن، محافظت می کردن.
آخه صاحبش کف دستش رو که بو نکرده بود که آتش فشان خاموش هم یهو مثل بخاری اَلّو بزنه. بچه ها می گویند شما هم امروز کف دستتان را بو نمی کنی! آدم بزرگها اینجوری اند دیگه!
یادتون میاد توی مسجد دانشگاه ازتون خواستم برام یک بَـرّه بکشین؟ همون مسجد جلوی سردر دانشگاه که می گفتین یه بار که با اون دوستتون می اوومدین دانشگاه آدم بدا اعلامیه ها رو از شما گرفتن. راستی اسم اون دوستتون چی بود؟ شهید چی؟ امّا شما فرار کرده بودی! آدم مگه دوستش رو تنها میذاره؟ مرد حسابی!
بجای برّه، شما گفتی من فقط بلدم کلاه بکشم! اما اون کلاه نبود اون یک ماربوآی بسته بود. خودت هم یادت رفته بود! فهمیدم مثل آدم بزرگها حرف می زنی! چون فرق ماربوآی بسته رو با کلاه نمی دونستی! گفتی بگذار سرت و صداش رو هم در نیار! پس قبول کن با کسی که به مار بوآ که یک فیل رو بلعیده و دراز کشیده تا هضم بشه، میگه "این یک کلاه است." باید همین جوری مثل خودش صحبت کرد. آخه آدم بزرگها همینجوری اند دیگه!
می گفتی یک بار که هجده سالت بود همین دانشگاه قبول شدی. تو هم عاشق نقاشی بودی. شاهکارت رو که شش سالگی نقاشی کرده بودی، یعنی همون مار بوآی بسته و مار بوآی باز رو دستت گرفتی و به دنیای بزرگترها وارد شدی. ولی امروز خودت هم فرق مار بوآی بسته رو با کلاه یادت رفته! آخه آدم بزرگها همینجوری اند دیگه!
من هم عاشق نقاشی و نوشتن بودم، ولی آقای خرس قهوه ای، معلم ریاضی ام می گفت: این چیزا برات نون و آب نمی شه! برو مهندس شو! ریاضی ات خوبه! حرفش را گوش کردم و حسابی حساب خواندم، ولی اصلاً باهاش حال نمی کردم. من هم همون نقاشی شماره یک و نقاشی شماره دو رو که شش سالگی ام کشیده بودم دستم گرفتم و به دنیای بزرگترها وارد شدم. توی این دنیا با کرور کرورآدمهای حسابی زندگی کردم. همه شان نقاشی شماره یک را با کلاه عوضی می گیرند! برای همین هم هست نظرم درباره آنها هیچ وقت عوض نشده است.
شما امروز هم حرف همان روز توی مسجد دانشگاه را می زنی! می گویی: هرکس هر نقاشی ای که می خواهد من برایش بکشم روی کاغذ بنویسد و درچاه جمکران بیاندازد تا برایش بکشم! اما تو هرچه زورت را بزنی خوب نقاشی نمی کشی. نه اینکه دلت نمی خواهد، نه! بلد نیستی! آخه هر چیز قاعده خودش را دارد. راستی اگه گفتی قاعده یعنی چی؟ چون تو مهندسی و همه چیز را تحلیل می کنی که نشد جواب!
می دانی چرا آن روز در به در می خواستم یکی برایم یک بَـّره بکشد؟ اما شما هم ازدستی پشت گوش انداختی! چون بَـّره حیوان فهمیده ایست. گل ها را نمی خورد.
آقای احمدی نژاد! پاره ای اوقات پشت گوش انداختن کار ایرادی ندارد، اما اگر پای بائوباب در میان باشد گاو آدم می زاید! اخترکی را سراغ دارم که یک تنبل باشی ساکنش بود و برای کندن سه نهال بائوباب هی امروز و فردا کرد... تا اینکه ریشه دواندند و کل اخترک را پر کردند. همین اخترک سمت راستی با اخترک سمت چپی را ببینید. عاقبت کار به جایی رسید که فیل ها به اونا هجوم آوردند تا بائوباب ها را ریشه کن کنند. ولی سیارک آنها امروز پر شده از شاخه های بائوباب و تخم هایش هر جا پخش شده. گاهی فیل ها جوانه های آن را با جوانه های گلهای سرخ اشتباه می گیرند و از بین می برندشان. بائوباب را بَـّره باید از کودکی بخورد نه فیل لِه اش کند. آخه بائوباب هم از بُته گی شروع می کند به بزرگ شدن.
آقای احمدی نژاد! شما وقتی بـّره را شبیه بزغاله کشیدی، خندیدی گفتی ببین چقدر شبیه شما شده! بعدش با خودت فکرکردی، نکند اینها یک روز بائوباب ها را بخورند! این را ازاون نگاه شیطنت آمیزت خواندم. آن پرچین بالای دانشگاه که بچه ها می گفتند انجمن اسلامی دانشجویان، یادتان هست؟ می گفتند شاه هم جرات نکرده بود درش را تخته کند ولی شما حرمت نگه نداشتید و همه درها را به اسم اسلام تخته کردید و ما را سوار مرغ های وحشی از اخترکمان بیرون کردید.
راستش صبح به صبح که توی آمریکا می رویم سرکار همه می دانند توی اخترک مان تازه آفتاب دارد غروب می کند. کافیست آدم در یک دقیقه خودش را برساند به اخترک من، تا غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه اخترک من کجا و اینجا کجا؟ روزی که می خواستم اخترکم را ترک کنم ۲۷ بار غروب آفتاب را تماشا کردم، آخه تا اون روز ۲۷ بار اخترکم با من از همون نقطه از جلوی خورشید عبور کرده بود.
می دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می برد. خدا می داند آن روز ۲۷ غروبه چقدر دلم گرفته بوده.
راستی آقای احمدی نژاد! چرا ما هر کجا می رویم شما هم می آیی و می خواهی آنجا را خراب کنی؟ شما آدم بزرگها چرا اینجوری هستید؟
آمدی نیویورک سخنرانی کردی که ما گلهای سرخ را از ریشه جدا نمی کنیم! با بچه ها عکس گلهای سرخ را آوردیم جلوی دانشگاه شهرمان تا همه ببینند تو خیلی خوبی و اینها را تو زندانی نکرده ای! تو که خیلی راست می گویی!
هرکجا هم می روی فحش می دهی و ادای بچه های تـُخس را درمی آوری! راستی چرا بیزانس رفتی شام نخورده برگشتی؟ بچه ها خیلی ناراحت شدند. حالا یک تکه پیتزا برمی داشتی توی راه گاز می زدی، ضرری که نداشت.
چی؟ به تو ندادند؟ می دونی چرا؟ آخه وقتی شکمت پر می شود از روی شکم پُری باد گلوهای بدی می زنی! بعدش هم داد می زنی که کسی توی سیاره داد نزنه!
تو امروز کارهای بائوباب ها را می کنی! آخه بائوباب ها تا بچه اند حرفهای گـُنده گـُنده می زنند. می گویند فلان وبهمان را از روی سیاره محو می کنیم! وقتی هم گـُنده می شوند کارهای بچه گانه می کنند و همدیگر را می زنند و بعدش هم می گویند باباکولونم گفته!
پس بچه ها هوای بائوباب ها را داشته باشید!
حالا می دانی چرا همه دنیا دلش می خواهد بره ها نهال بائوباب ها را بخورند؟ خُب دِ معلوم است!
راستش را می خواهی؟ باور کن! توی سیاره هم گیاه خوب مثل گل سرخ هست هم گیاه بد مثل بائوباب. یعنی هم تخم گیاه خوب در خاک هست هم تخم گیاه بد. اما این تخم گیاهان نامرئی اند. توی دل خاک به خواب می روند تا اینکه یکی شان هوس بیدار شدن به سرش بزند. آنوقت خمیازه ای می کشد و کش و قوس می آید و با کم رویی شاخک باریک خوشگل ِبی آزاری به سمت خورشید می دواند. اگر این شاخک، گل سرخی چیزی باشد می شود گذاشت برای خودش رشد کند. اما اگر گیاه بدی باشد آدم باید به مجردی که دستش را خواند ریشه کن اش کند.
الان توی سیاره تخم گیاهان وحشتناکی دارند سر از دل خاک بیرون می آورند. یعنی جوانه درخت بائوباب! اینها قارچ هسته ای تولید می کنند که خیلی سمی است. خاک سیاره حسابی ازشان لطمه می خورد. اگر هم دیر بهش برسند دیگه هیچ جوری نمی شه حریفش شد، همه سیاره رو پر می کنه و با ریشه هاش سوراخ سوراخ می کنه تا اینکه کل سیاره متلاشی بشه! مثل یه تکه پنیر!
راستی برای حل مشکلات سیاره چه نقاشی ای کشیده اید؟ اصلاً یادم نبود شما فقط بلدی کلاه بکشی. اما این کلاه کاغذی سر آنها نمی رود.
اصلاً شما که خوب بلد نیستی نقاشی بکشی، چرا برنمی گردی سرکلاس؟ اون روزها روی تخته سیاه کلاس هم همیشه خدا یه پای پـُلهات لنگ می زد! می گفتی پل مُعلقه! آخه پلی رو که داره غش می زنه که نمیشه تحلیل سازه ای کرد! نه! میشه؟ مگه اینکه امام زمان بتونه!
این نامه رو به چاه جمکران میندازم به این نیت که تا سکندری آتش به خرمنگاه خشک و تـَرمان نزده به دانشگاه برگردید. تو رو به صاحب همین چاه به دانشگاه برگردید تا همه با هم یک دعای: "اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنا من خیر انصاره واعوانه والمستشهدین بین یدیه" هم بخوانند.
اینها رو نوشتم تا همه بدانند که تو راست می گویی و قلب همه اخراجی های سیارک در همه جای سیاره برای شما می تپد.
گل سرخ هم می گوید، بهش بگو:
ما نه ازپی حشمت و جاه آمده ایم
از بــد حـــــادثه به اینجـا آمده ایم
بازهم برایتان نامه می نویسم. به مقام عُظما و سردار وحشت و آقای ازخود راضی و بقیه سلام برسان.
برای آنها هم نامه می نویسم.
راستی امروز مسافر کوچولو داره حتماً نیگاش کن. شبکه یک ساعت پنج.
با الهام ازاثرماندگارآنتوان دوسن تگزوپه ری
|