بالهایی تازه برای سوسیالیسم
سوسیالیسم در قرن بیست و یک
مایکل لبوویت
- مترجم: بهار خسور، کیانا حسینی
•
چه چیز در تلاش گذشتهی ما برای ایجاد یک جامعهی سوسیالیستی نوین در نظر گرفته نشده بود؟ دلیل آن فراموش کردن چیزی بود که چهگوارا میدانست: لزوم ساختن انسانهای سوسیالیست جدید همزمان با تلاشهای دیگر
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۰ خرداد ۱٣٨۷ -
۹ ژوئن ۲۰۰٨
هفده سال پیش (سال ۱۹۹۰) مقالهای نوشتم که با شعری از برتولت برشت آغاز میشد. شعر در مورد مردی اروپایی در قرون وسطی بود که "چیزهایی شبیه بال" پوشید و سعی کرد با پریدن ازروی سقف یک کلیسا پرواز کند. او سقوط کرد و اسقفی که از آنجا میگذشت گفت : "هیچکس نمیتواند پرواز کند"*
در ۱۹۹۰ چیزی که آن را دنیای سوسیالیست مینامیدند سقوط کرده بود و همه جا پر از کارشناسانی بود که آن را دلیل واضحی میدیدند بر اینکه سوسیالیسم شکست خورده است و هیچکس قادر به پرواز نخواهد بود.
آنچه که قصد انجامش را در آن مقاله داشتم مقابله با بحثهای نظری ضدسوسیالیستی بود، به ویژه آنهایی که مخالف چارچوبی مارکسیستی برای سوسیالیسم بودند. آنجا به تحریفی که در مارکسیسم (چه از لحاظ عملی و چه نظری) در آن نظریات وجود داشت اشاره کردم. تحریفی که انسانها را فراموش کرده بود. این تحریف یک حکم قطعی بود که تنها بر نیروی تولیدی متمرکز شده و در مورد "سرشت انسانها که درون یک سیستم اقتصادی تولید میشود" ساکت بود. بحث من این بود که یک حکم قطعی که بر برتری نیروهای تولیدی تاکید دارد، هیچگاه نمیتواند درک کند که فیالمثل چرا مارکس "سلامتی، خوشبختی وخانوادهاش" را در راه نوشتن "سرمایه" فدا کرد؟ همچنین نمیتواند بفهمد که چرا مارکس هیچ وقت دست از تاکید این مطلب برنداشت که: کارگران تنها از راه مبارزه میتوانند خود را برای ساختن جامعهای جدید آماده کنند.
منظور اصلی من تاکید براهمیت گسترش دادن یک احساس مشترک بود. احساسی که ناظر بر منطق تولید کردن با هم برای رفع نیازهای انسانی است. نظرمن این بود که شکست در تحقق این هدف و به جای آن تاکید بر گسترش دادن نیروهای تولید بود که ناگزیر ما را به بنبست رساند. بنبستی که همه در مقابل خود میدیدیم. موضوع ساده بود: همانطور که چهگوارا در "انسان و سوسیالسم در کوبا" میگوید، لازم است که ساختن سوسیالیسم با ایجاد بنیادهای اساسی و نوین برای ساختن انسانهای جدید همراه باشد.
برای این منظور من به بررسی شماری از عوامل پرداختم. در آنجا گفتم که خودگردانی یکی از عوامل لازم در جریان تولید است: "از آ نجایی که مردم خود را در مسیر تمام فعالیتهایشان تولید میکنند، جریان واقعی به کار گرفتن اشکال دموکراتیک تولید، یک عامل ضروری برای تولید انسانهایی است که برای آنها نیاز به همراهی، ذاتی و طبیعی باشد". اما خودگردانی در واحدهای تولیدی خاص کافی نیست. همچنین بیان کردم لازم است تمرکز روی خودخواهی و تکروی با تمرکز بر روی جامعه و اتحاد جایگزین شود. یک نوع تاکید آگاهانه بر نیازهای انسانی؛ یعنی لزوم به کارگیری راهکارهای اجتماعی برای رفع نیازهای انسانی باید به عنوان مسئولیت همهی افراد شناخته شود. و ساختن انسانها با چنین شخصیتی به هیچ عنوان از دولتی که بالای سر جامعهی مدنی ایستاده باشد بر نمیآید، بلکه مردم تنها از طریق فعالیتهای خود که در سازمانهای مستقل، در سطح محلی اجتماعی و ملی، انجام میدهند قادر خواهند بود که هم شرایط و هم خودشان را تغییر دهند. به طور خلاصه آنچه لازم به نظر میرسید "پیشرفت آگاهانهی یک جامعهی مدنی سوسیالیستی" بود.
بنابراین بیش از پیشرفت نیروی تولید، بر مرکزیت انسانها و ایجاد نهادهایی که به آنها امکان تغییر دادن خود را میداد تاکید کردم. چیزی که در مدل شوروی وجود نداشت. مدلی که با وجود "کمبود تولید دموکراتیک و مشارکتی، نبود جامعهی مدنی سوسیالیستی و همچنین قوانین بوروکراتیکاش" به هرحال سوسیالیسم حقیقی خوانده شد در حالی که انسانهای جدیدی را که بتوانند دنیایی جدید به وجود آورند نساخت. آن درسی بود که به نظر من ما باید از این تجربه میآموختیم، به جای اینکه نتیجه بگیریم سوسیالیسم شکست خورده است یا هیچکس نخواهد توانست پرواز کند. البته این درس برای سوسیالیستها متفاوت است. نتیجهگیری من این بود: "هیچکس نباید برای بار دوم با آن چیزهایی که فقط شبیه بال به نظر میرسند پرواز را امتحان کند."
یک اعتراف،یک معجزه و یک شروع تازه
اما بگذارید اعتراف کنم خود من به آن اندازه مطمئن نبودم که استدلالهایم به نظر میرسند. ۱۹۹۰ زمان تضعیف روحیه بود. هرچند انتقادات در مورد نارسایی تجربههای سوسیالیستی که شکست خورده بودند مطرح میشد، اما هیچکس نبود که به جامعهای دارای عدالت اجتماعی اعتقاد داشته باشد و بتواند نسبت به پیروزی آشکار سرمایهداری بیتفاوت بماند. کوبا هنوز از پای در نیامده بود ولی تا کی میتوانست به تنهایی ادامه دهد؟ چه مدت طول میکشید که بانگ پیروزی امپریالیسم آمریکا را بشنویم که بالاخره موفق به نابود کردن این مبارزه شده است؟ مبارزهای هم با اقتدار نظری آمریکا و هم با اقتدار منطقه ای آن. و چه مدت، چند نسل طول خواهد کشید تا ما دوباره بتوانیم برای پرواز تلاش کنیم؟ همهی این نگرانیها در مقاله آورده نشده بود. بعد از تمام اینها، یکی از اهداف مقاله این بود که پرچم سرخ را برافراشته نگه دارد و نگذارد به انزوا رانده شود. اما چشماندازها به هیچوجه دلگرم کننده نبود.
با این حال تمام این حرفها قبل از مسئلهای بودند که من آن را "معجزهی کوبا" مینامم. کوبا کشور کوچک و فقیری بود که دهههای طولانی در محاصرهی امپریالیسم آمریکا قرار گرفته بود و توانسته بود به وسیلهی ایجاد روابط تجاری و همکاری اقتصادی با بلوک "سوسیالیسم رسمی شرقی"، پابرجا بماند. و ناگهان آن بلوک که جوابگوی ٨۰ درصد تجارت کوبا بود، از بین رفت. در این حال ادامهی حیات کوبا چطور ممکن بود؟ این کشور چگونه میتوانست نفت مورد نیازش برای به حرکت درآوردن کارخانهها و وسایل نقلیه را خریداری کند؟ همچنین، نتایج ناپدید شدن اتحاد جماهیر شوروی و هم پیمانهایش به مسائل اقتصادی محدود نمیشد.
علاوه بر آن همه، حملههای سیاسی روزافزون بود که از سوی آمریکا به وسیله قانونگذاریهای محدودکننده طرح میشدند. مثل قانون هلمز برتون که طراحی شد تا کوبا را به زانو درآورد.
اما کوبا به زانو در نیامد. مردم کوبا رنجها را تحمل کردند. درآمد سرانه حداقل ٣٣ درصد افت کرد، و در ۱۹۹۴ (وقتی من برای یک همایش همبستگی بینالمللی به آنجا رفته بودم) آثار آن در فروشگاهها، خیابانها و سلامت عمومی مردم دیده میشد. اما چیزی که امپریالیسم میخواست اتفاق نیفتاد: کوبا با وجود رنجها استوار ایستاد. و این همان چیزی است که من آن را "معجزهی کوبا" نامیدهام. اما این معجزه چطور اتفاق افتاد؟
مطمئنا این به واقع یک معجزه نبوده، البته اگر منظور ما از معجزه چیزی باشد که از آسمانها فرو افتاده و به عنوان عمل بشری قابل توضیح نیست. چیزی که در کوبا اتفاق افتاد قابل فهم است. این مسأله سالها در ظهور و پیشرفت یک احساس مشترک انعکاس یافت، احساسی که در آن همبستگی (به ویژه از راه تمرین همبستگی بینالمللی) مورد تاکید بود و رشد یافت. این حس، غرور و سربلندی را در موفقیت انقلاب کوبا (به خصوص موفقیت در زمینهی بهداشت و آموزش) منعکس کرد؛ و تمام اینها وجود یک رهبری قوی را به همراه داشت که متعهد به سوسیالسیسم بود. کوبا این برهه را با موفقیت طی کرد و در این راه از تکیه بر برترین قابلیتهایش و همزمان عمق دادن به تمرینهای دموکراتیک از طریق کنگرهها و مجامع اجتماعی و کارگری بهره برد.
در دنیایی که مدلهایی ورد زبان بودند که آلترناتیوی برای نئولیبرالیسم نیست، این بدون شک یک معجزه به حساب میآید.
مسألهی کوبا به معنای واقعی کلمه یک معجزه بود. چیز شگفتآوری که به چشم میبینیم و من عقیده دارم ما به معجزهی کوبا اعتبار و قدر کافی نمیدهیم. برای اینکه کوبا نشان داد آلترناتیوی وجود دارد، یک آلترناتیو بر پایهی مفاهیم همبستگی و پیشرفت بشر. و نمونهای که اهمیت جدال اندیشهها در ساختن انسانهای جدید را نشان میدهد، بهخصوص در آمریکای لاتین مشهود بوده است. در همین راستا من پیروزی کوبا بر امپریالیسم آمریکا را نه به عنوان آخرین فصل سوسیالیسم قرن بیست و یک بلکه به عنوان شروعی تازه و اولین فصل سوسیالیسم در قرن بیست و یکم در نظر میگیرم.
چشمانداز سوسیالیسم در قرن بیست و یک
منظور ما از سوسیالیسم برای قرن بیست و یک چیست؟ من فکر میکنم این دقیقا چیزی است که چاوز (رئیسجمهور ونزوئلا) هنگام صحبت در مورد نیاز به ایجاد تغییر در سوسیالیسم به آن اشاره کرد: "ما باید سوسیالیسم را به صورت یک تز، نقشهی عمل و مسیر اصلاح کنیم، اما به صورت یک نوع جدید سوسیالیسم. یک سوسیالیسم انسانگرا که انسان و نه ماشین یا دولت را قبل از همه چیز قرار میدهد."
این چشمانداز در قانون اساسی ونزوئلا هم قابل مشاهده است. قانونی که در مورد تمام این مسائل صحبت میکند: درمورد "تضمین همه جانبهی پیشرفت انسانی"، "گسترش دادن پتانسیل خلاق هر انسان و به کار انداختن کامل پتانسیل او در یک جامعهی دموکراتیک"، اینکه مشارکت "راه لازم برای دستیابی به تضمین پیشرفت کامل انسانها چه فردی و چه اشتراکی" است، و شناساندن برنامهریزی دموکراتیک و بودجهبندی اشتراکی در تمام سطوح جامعه و همچنین خودگردانی، مدیریت اشتراکی، شرکتهای تعاونی در همهی اشکال به عنوان نمونههایی برای "شیوههای همبستگی که به وسیلهی ارزشهایی مانند اتحاد و مشارکت دوجانبه هدایت میشوند".
به علاوهی آن چشمانداز توسط رئیسجمهور چاوز به تفصیل در سخنرانی سال ۲۰۰٣ او که در مورد ماهیت "اقتصاد سوسیال" (که منطق خود را بر انسان، بر کار و در واقع بر کارگر و خانوادهی کارگران و درواقع بر انسان بودن بنا مینهد) انجام گرفت، توضیح داده شده بود. این خصوصیت نوعی اقتصاد است که با اعتقاد به سود اقتصادی و ارزشهای مبادلهای حکومت نمیکند. او همچنین تاکید کرد "اقتصاد سوسیال ارزشهای مصرفی کلی را تولید میکند" و هدفش "ساختن مرد جدید، زن جدید و جامعهی جدید است". این یک چشمانداز آشناست. این همان آرمان مذاهب بزرگ، سنتهای انسانگرا، جوامع بومی و آرمان خانوادهی بشر و انسانهایی است که بیشتر از علایق شخصی به همبستگی پیوند خوردهاند.
این همچنین چشماندازی است برضد منطق گمراه سرمایه و این طرز فکر که معیار چیزهای خوب را سودآور بودن میداند. همچنین این چشمانداز به نفی ایجاد پیوند میان مردم از طریق مبادلهی کالاها میانجامد. یعنی جایی که معیار ما برآورده کردن نیازهای دیگران است. چه این عمل به ما به عنوان یک فرد واحد سود برساند یا برای ما به عنوان گروهی از افراد سودآور باشد. این چشماندازی است که توسط استفان مزاروش به روشنی بیان شد. او به منظور صحبت از یک جامعه که در آن به جای مبادلهی کالاها، مبادلهی فعالیتها با توجه به نیازهای اشتراکی و اهداف اشتراکی وجود داشته باشد، به نظرات مارکس تکیه کرد. چشماندازی که او ترسیم نمود مورد استقبال چاوز قرار گرفت.
چاوز درسخنرانی سال ۲۰۰۵ گفت: "ما باید یک سیستم اشتراکی تولید و مصرف بسازیم، یک سیستم جدید". او تاکید کرد که ما باید "این سیستم اشتراکی تولید و مصرف را از پایههای اجتماعی، با مداخلهی انجمنها، از طریق سازمانهای اجتماعی، تعاونیها، خودگردانی و راههای مختلف بسازیم".
ارکان سوسیالیسم نوین
اما چگونه برای ساختن این سیستم جدید ورای یک چشمانداز برویم؟ چه مراحلی را باید طی کنیم؟ مزاروش تاکید میکند که در دیالکتیک پیچیدهی تولید ـ توزیع ـ مصرف، هیچ یک از قسمتها به تنهایی قابل بررسی نیست. لازم است کل این روابط اساسا بازتولید شود. اگر سوسیالیسم را مانند سرمایهداری به عنوان یک "ساختار جامعه، که در آن همه مناسبات و روابط همزیستی همزمان دارند و یکدیگر را حمایت و تقویت میکنند" (مارکس) در نظر بگیریم، چگونه میتوانیم این سیستم جدید را بسازیم؟ و چگونه میتوانیم تغییراتی واقعی ایجاد کنیم درحالی که باید همهی روابط را دگرگون کنیم و میتوانیم همهی آنها را همزمان تغییر دهیم؟
این دگرگونی باید با همان شیوهای صورت گیرد که سرمایهداری، توسعه یافته است. سرمایهداری در جریان یک فرایند رشد کرد، یک فرایند "به تبعیت درآوردن همهی ارکان جامعه" و ساختن ارگانهایی که کمبود آنها در سیستم احساس میشد. جامعهی جدید سوسیالیست هم باید در جریان یک فرایند به تبعیت درآوردن همهی ارکان سرمایهداری و منطق سرمایه و به وسیلهی جایگزینی منطق خودش در اذهان به توسعه دست یابد. این امر مستلزم گردهم آمدن و هماهنگ شدن ارکان یک دیالکتیک جدید تولید ـ توزیع ـ مصرف است.
این ارکان کدامند؟ در مرکز این ترکیب سه مشخصه وجود دارد: مالکیت جمعی ابزار تولید که پایهای است برای تولید جمعی که توسط کارگران، در جهت تامین نیازها و اهداف جمعی و اشتراکی سازمان یافته است.
الف. مالکیت جمعی ابزار تولید بسیار مهم است، چون تنها راه تضمینگر این هدف است که قابلیت تولید جمعی و اشتراکی ما به سمت توسعهی آزاد همه حرکت می کند نه اهداف شخصی سرمایهداران، گروههای انحصاری، یا بوروکراتهای دولتی. هرچند که مالکیت جمعی به معنای مالکیت دولتی نیست. دارایی دولتی با بنگاههای سرمایهداری دولتی، بنگاههای سلسلهمراتبی راکد، یا بنگاههایی که گروههای خاصی از کارگران (و نه جامعه به عنوان یک کل) از مزایای عمدهی این دارایی دولتی بهرهمند میشوند سازگار است. مالکیت جمعی مستلزم یک دموکراسی عمیق است که در آن مردم به عنوان سوژه عمل میکنند، هم به عنوان تولیدکننده و هم به عنوان عضوی از اجتماع.
ب. تولید جمعی که توسط کارگران سازمان یافته روابط و مناسبات جدیدی میان تولیدکنندگان ایجاد میکند. روابط همکاری و اتحاد و اشتراک منافع و مسئولیتها. از این گذشته این امر به کارگران اجازه میدهد که به "استیصال جسم و ذهن" و از دست دادن "همهی اجزای آزادی چه در کارهای یدی و چه در فعالیتهای ذهنی و عقلانی" (مارکس) که ناشی از تفکیک مشخصههای کار یدی و عقلانی تولید سرمایهداری است؛ پایان دهند. تا زمانی که از رشد استعدادها و تواناییهای کارگران جلوگیری شود و آنها نتوانند در محل کار خود اندیشه و کار را درهم آمیزند، انسانهایی بیگانه و چندپاره باقی میمانند که تنها لذت آنها تصرف و مصرف کالا است. همچنین تا زمانی که این تولید در جهت منافع شخصی آنها انجام شود نه منافع جامعه، آنها به دیگران به عنوان ابزاری برای اهداف خودشان نگاه میکنند و بدینسان بیگانه، چندپاره و سرگردان باقی میمانند.
پ. تامین نیازها و اهداف جمعی و اشتراکی مستلزم ابزار شناسایی و ارتباط این نیازها و اهداف است که در خود نهفته دارد. بنابراین نیازمند رشد موسسات و سازمانهای دموکراتیکی است که در سطوح مختلف نیازهای جامعه را روشن سازند. تولید تنها به وسیلهی اطلاعات و تصمیماتی که از پایین به بالا منتقل میشوند میتواند نیازهای جمعی را منعکس کند. اگرچه در فقدان دگرگونی و تغییر شکل جامعه، نیازهایی که به بالا منتقل میشود در واقع آنهایی است که در خلال سرمایهداری شکل گرفته است. مردمی که "از هر لحاظ اقتصادی، اخلاقی و عقلانی، با مهر تولد جامعه کهنه و فرسوده ممهور شدهاند" (مارکس). در جامعهی نوین سوسیالیستی، "تقدم نیازها" مبنی بر حقوق فردی نیست تا مصرف کالا نامحدود باشد، بلکه بر اساس"نیاز کارگران جهت رشد" است. اینها نیازهای مردم جامعهای است که رشد آزاد هر یک از آنها بستری است جهت رشد آزاد همه. در چنین جامعهای که فعالیت تولیدی ما برای دیگران از درون پاداش میگیرد و رشد همه جانبهی افراد را در پی دارد، جامعه میتواند در جهت اصول خود حرکت کند؛ برای هرکس با توجه به نیازش جهت رشد و پیشرفت.
با توجه به این سه رکن خاص، درک هریک از آنها بستگی به دو رکن دیگر دارد. به خصوص تاکید مزاروش بر تجزیهناپذیری ترکیب توزیع ـ تولید ـ مصرف. بدون تولید برای نیازهای جمعی، چیزی به عنوان دارایی جمعی نخواهیم داشت، بدون دارایی جمعی چیزی به عنوان تصمیمگیری کارگران که متمایل به نیازهای جمعی باشد نخواهیم داشت، و بدون تصمیمگیری کارگران، هیچ تغییری در مردم و نیازهای آنها به وجود نمیآید. وجود هر گونه عیب و کاستی در هر یک از این ارکان که میراث جامعهی کهن و فرسوده است، مستقیما بر سایر ارکان تاثیر میگذارد. بنابراین ما به پرسش اساسی خود بازمیگردیم. این گذار و تحول چگونه ممکن است در حالی که همه چیز به یکدیگر وابسته است؟
ایجاد عوامل انقلابی
جهت شناسایی اقدامات اساسی برای ایجاد این جامعهی سوسیالیستی نوین، بدیهی است که باید خط مشی "تمرین انقلابی" مارکس را به خوبی درک کنیم: تغییر همزمان شرایط و فعالیت انسانی یا خود دگرگونی. جهت تغییر یک ساختار که در آن همهی مناسبات و روابط همزمان همزیستی دارند و یکدیگر را تقویت و حمایت میکنند، تلاش تنها برای تغییر چند رکن در این ساختار کافی نیست. باید همواره بر روی تمام این روابط و روابط انسانها به عنوان به وجودآورنده و در عین حال محصول فعالیت خودشان، کار شود.
هر فعالیتی که مردم در آن درگیرند به آنها شکل میدهد. بدینسان هر فعالیت دو محصول دارد. تغییر شرایط و کالاها (مثلا در روند تولید) و محصول انسانی. این دومین جنبهی تولید، زمانی که از تغییر ساختار صحبت به میان میآید، به راحتی فراموش میشود. اگرچه این مهم در قانون اساسی ونزوئلا ذیل کار و حمایت و بهخصوص درتاکید بر مشارکت به عنوان "مهمترین راه دستیابی به تضمین پیشرفت کامل فردی و جمعی" فراموش نشده است.
به راستی هدف از شناخت فرآیند ساختن مردم چیست؟ اول اینکه به ما کمک میکند تا بفهمیم چرا باید تغییرات در همهی حیطهها صورت گیرد: هر دقیقهای که مردم در قالب مناسبات کهن و فرسوده عمل میکنند در حقیقت درون یک فرایند بازتولید ایدهها و رفتارهای کهن و فرسوده هستند.
کار کردن تحت مناسبات سلسله مراتبی و بدون توانایی تصمیمگیری در محل کار و جامعه، و تمرکز بر علائق شخصی به جای همکاری و اشتراک منافع و مسئولیتها در جامعه و همهی اینگونه فعالیتها مردم را بر پایهی روزمرگیها میسازد . و این همان بازتولید محافظهکاری زندگی روزمره است.
همچنین شناخت این دومین جنبه ما را به تمرکز روی معرفی معیارهایی واقعی رهنمون میشود که به صراحت اثر آن معیارها را بر پیشرفت انسانی در محاسبات در نظر میگیرد. بدینسان، برای هر اقدامی دو پرسش باید مطرح شود: چگونه این اقدام شرایط را تغییر میدهد و چگونه این اقدام به تولید عوامل انقلابی کمک میکند و تواناییهای آنها را افزایش میدهد؟
در آخر به پرسش قبلی خود بازمیگردیم که چه چیز در تلاش گذشتهی ما برای ایجاد یک جامعهی سوسیالیستی نوین در نظر گرفته نشده بود. دلیل آن فراموش کردن چیزی بود که چهگوارا میدانست: لزوم ساختن انسانهای سوسیالیست جدید همزمان با تلاشهای دیگر. آن تجربههای اولیه همانند تلاش برای پرواز با چیزهایی شبیه بال بود. اما زمانی که از مرکزیت عوامل انسانی آغاز میکنیم، نباید فراموش کنیم که تکنیکهای دموکراتیک، مشارکتی، و اعمال حمایتی در مرکز ایجاد انسانهای سوسیالیست و جامعهی نوین سوسیالیستی قرار دارند و از اهمیت ویژهای برخوردارند.
اجازه دهید به موضوع مقالهام، یا بهتر است بگویم عنوان آن بازگردم. ما از شکستهای گذشته درس گرفتهایم و دیگر نمیپذیریم که انسان هرگز پرواز نخواهد کرد. ونزوئلا فرصت مناسبی برای ایجاد این جامعهی نوین دارد. این کشور منابع طبیعی بسیار مهمی دارد، راهش را در مسیر ایجاد یک احساس مشترک جدید با تکیه بر همبستگی و حمایت آغاز کرده است، و رهبر سوسیالیست بسیار قدرتمندی دارد. پس همین امروز آن را بسازیم.
منبع: مانتلی ریویو
|