قفس در قفس - ۲
خاطرات از بند ۲۰۹ (زندان اوین) تقدیم به: آنانی که هنوز فردای انسانی را مارش می روند و به ملت کرد
جواد علی زاده
•
بعداز انجام انگشت نگاری به سمت درب خروجی بازداشتگاه راه افتادیم. سیگاری آتش زدیم و از آن قفس کوچک به قفس خیلی بزرگ تر پا گذاشتیم. وقتی از درب خارج شدیم، ساعت، یک بعد از ظهر بود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲٣ خرداد ۱٣٨۷ -
۱۲ ژوئن ۲۰۰٨
وضعیت انفرادی من در سلول ۱۰۲ یک ماه طول کشید. در این مدت، تمام زندگی من در سلول تقریباً در خوردن، خوابیدن و فکر کردن خلاصه شده بود. در این اعمال، نظم و ترتیب خاصی دیده نمی شد و همه ساعات شبانه روز در نزد من از ارزش و اعتبار یکسانی برخوردار بود. در دو هفته اول که هوای داخل سلول خیلی سرد نبود، معمولاً دو تخته پتو روی شانه ام می انداختم و چند ساعت از شبانه روز را در عرض سلول قدم می زدم و به موضوعات مختلف فکر می کردم. در هفته های سوم و چهارم، به دلیل سرما، فقط برای گرفتن غذا و رفتن به توالت از زیر پتو بیرون می آمدم.
قبلاً سرمایی با آن شدت را تجربه نکرده بودم. وقتی که برای چندمین بار به زندانبان به خاطر سرمای غیرقابل تحمل سلول اعتراض کردم او گفت": به خاطر بارش سنگین برف، سراسر کشور یخبندان شده. امروز، اعلام کردن که هوای تهران، چند درجه زیر صفره. تازه، اینجا که زیر کوهه، سرما از بقیه جاها بیشتره." پاسخ زندانبان مرا قانع نکرد و به مشاجره با او پرداختم:
- چرا شوفاژ رو خاموش کردین؟
- ما اونو خاموش نکردیم. شوفاژ قدیمیه. در هوای سرد کار نمی کنه
- اینها ربطی به ما نداره. ما داریم اینجا یخ می زنیم. لااقل پتوی اضافه به ما بدین.
- چند تا پتو داری؟
- سه تا
- یه پتوی دیگه بهت میدم.
- یه دونه کفایت نمی کنه. به بقیه هم باید بدین.
- خیلی هاشون گرفتن.
- به هر کدوم باید حد اقل دو تا بدین.
- کم داریم. حالا یه دونه بهت میدم.
پتوی اضافه را به اندازه عرض شانه ام، چند لا تا زدم و آن را روی پتویی که به همان ترتیب تا زده بودم پهن کردم. حالا، دو تخته پتو زیرم بود و دو تخته دیگر را روی خودم کشیده بودم. اما، چند شبی می شد که چیزی برای گذاشتن در زیر سرم نداشتم. آن شب، با وجود یک تخته پتوی اضافی، در اثر شدت سرما و درد مهره های گردنم(به علت عدم استفاده از بالش) نتوانستم بخوابم.
در روزهای آخری که در انفرادی بودم یک دست لباس گرم به ما دادند که آن را زیر لباس زندان پوشیدم. یک هفته بعد، با کاهش مداوم دما، بلوز و جوراب مان را که در روز اول از ما گرفته بودند به ما برگرداندند و یک تخته پتوی دیگر نیز به ما دادند. با وجود این، هوای داخل سلول به قدری سرد شده بود که تمام ساعات شبانه روز را در زیر پتو بودیم و با سرما دست و پنجه نرم می کردیم. این وضعیت، تا اواسط بهمن ادامه داشت. در نیمه دوم بهمن، اندکی از شدت سرما کاسته شد و روزها می توانستیم در داخل سلول قدم بزنیم. یک بار که با بهیار بازداشتگاه در مورد سرمای سلول صحبت کردم، با لحن دوستانه ای از من خواست تا از این تصمیم منصرف بشوم. او عقیده داشت که سلول من یکی از گرمترین سلول ها است. بعدها که مرا به سلول دیگری بردند از فردی که مدتی را در سلولی در طبقه پایین گذرانده بود شنیدم که سرمای سلول من در مقایسه با سلول های طبقه پایین، هوای بهاری محسوب می شد.
سرمای شدید، آب غیر بهداشتی و عدم تحرک، باعث شده بود زخم معده ام عود بکند. از هفته دوم، بهیار، روزی یک عدد قرص رانیتیدین به من میداد که از هفته چهارم به روزی دو عدد رسید. بهیارها، برخلاف اغلب زندانبانان، مودب و مهربان بودند.
در یکی از روزهای پایانی هفته دوم که به دور از چشم زندانبانان، از لای سوراخ های ریز صفحه فلزی سلول جلویی با علی سالم صحبت می کردم به من گفت که از زندانبان بخواهم تا کتابی در اختیارم قرار بدهد. وقتی این خواسته را با زندانبان مطرح کردم، او این کار را به اجازه بازجو موکول کرد. شب بعد، طبق توصیه علی سالم، دوباره تقاضایم را مطرح کردم. زندانبان جدید، بدون چانه زنی پذیرفت و دو جلد کتاب، قران با ترجمه فارسی و انگلیسی و نهج البلاغه، برایم آورد. هنگام خواب، نهج البلاغه را زیر سرم می گذاشتم. به مرور، درد مهره های گردنم بر طرف شد.
بخش مردان بازداشتگاه ۲۰۹، هیجده زندانبان داشت که اغلب آنها مسن یا میانسال بودند. آنها در گروه های ۶ نفره و به صورت چرخشی، در شیفت های ۱۲ یا ۲۴ ساعته کار می کردند و یکدیگر را با شماره صدا می زدند. چند نفرشان در سنین پایین تر از ٣۰ سال بودند که بعضی از آنها رفتار بهتری داشتند و یا دست کم، جواب سلام زندانیان را با ملایمت می دادند. من، معمولاً، خواسته هایم را با دو نفر از آنها در میان می گذاشتم. از هفته چهارم، این دو نفر، مرا با خود به کتابخانه می بردند تا کتاب های دلخواهم را بردارم. در آن هفته، چند کتاب تاریخی و داستان برداشتم و با ولع زیاد آنها را خواندم. در آخرین روزی که در سلول انفرادی بودم، نوولی از خانم سیمین بهبهانی با عنوان "صورتخانه" را خواندم که از لحاظ تکنیکی و شخصیت پردازی، فوق العاده بود. این داستان، یکی از بیست داستان کوتاه از بیست نویسنده زن ایرانی بود که در یک مجلد گردآوری شده بود.
نوشتن یادداشت بر روی صفحات کتاب ممنوع بود و معمولاً زندانبانان هنگام تعویض کتاب، آن را کنترل می کردند. با وجود این، اغلب بچه هایی که قلم در اختیار داشتند اقدام به نوشتن شعار و مشخصات و شماره سلول خود در حواشی صفحات میانی کتاب می کردند. من و سهراب کریمی از این طریق از شماره سلول یکدیگر آگاه شده بودیم.
در روز های اول، خواندن دیوار نوشته ها سرگرمی کوچک من بود. از میان آنها فقط نوشته کیوان امیری الیاسی که تا دو روز قبل از ورود من در آن سلول بود، مشخصات نویسنده اش را با خود داشت. او بر روی سطح صاف بالای صفحه فلزی مشبک با خطی خوانا نوشته بود:
"کیوان امیری الیاسی هستم، دانشجوی سوسیالیست دانشگاه صنعتی شریف. در تاریخ ۱۱/۹/۱٣٨۶ در خیابان بهار دستگیر شدم. مرا خیلی تحت فشار گذاشته اند. نامزدم را برای اعمال فشار بیشتر بر من، دستگیر کرده اند. نامزدم دو ترم تعلیقی دارد. تا آنجا که بتوانم مقاومت می کنم."
کیوان بر روی یکی از درب ها نیز در مورد زندان و جایگاه آن در نظام های سرمایه داری چنین نوشته بود: «نظام سرمایه داری، انسان را از خود و از سایر انسان ها بیگانه می کند. سرمایه داری را باید در زندان هایش شناخت. سرمایه داری اصلاح ناپذیر است."
از اواسط هفته دوم که بازجو قلم و کاغذ در اختیارم قرار داد تا در سلول به سوالاتی در مورد شخصیت ها و احزاب کردی پاسخ بدهم، شروع به نوشتن بر روی درب و صفحه فلزی مشبک کردم. ابتدا، مشخصات خودم و دوستان کردم و زمان و نحوه دستگیری مان را بر روی سطح صاف بالای صفحه فلزی، در کنار نوشته های کیوان، یادداشت کردم. در روزهای بعد، دفعات و زمان بازجوئی هایی را که از من صورت گرفت به نوشته هایم اضافه کردم. از همان روز اول که نوشته های کیوان را خواندم، حس عجیبی به من دست داد. خواندن چند باره آن در روزهای بعد، مرا به چند دهه قبل برد و بارها، تاریخ چپ را در ذهنم مرور کردم. با خودم فکر می کردم که آیا ممکن است تاریخ، تکرار شود و چپ، دوباره، به جذاب ترین و فراگیر ترین گفتمان در میان دانشجویان تبدیل شود؟ آیا خیل عظیم دانشجویان چپ در سلول های بند ۲۰۹، حقیقتاً از تلاش چپ برای حضوری دوباره و قدرتمند حکایت می کند؟ آیا آنان، پیش قراولان ارتش سرخی هستند که به پشت دروازه های شهر رسیده است؟
کیوان، زندان را جزء ذاتی نظام سرمایه داری معرفی کرده بود ولی در مورد پدیده زندان در نظام های سوسیالیستی نظری نداشت. در دیدگاه مبتنی بر حقوق بشر، پدیده زندان، به عنوان یک نوع مجازات، مشمول قواعد و استانداردهای بسیاری است که رعایت آن برای همه دولت ها الزامی است. هر بار که نوشته کیوان را می خواندم احساس می کردم که دیدگاه او در مورد پدیده زندان(بویژه به عنوان یک نوع مجازات برای مخالفان سیاسی و عقیدتی) تقلیل گرایانه است. از اینرو، مطلب زیر را(بر اساس آموزه های حقوق بشر، نه دیدگاه سیاسی و ایدئولوژیک) در کنار نوشته کیوان یادداشت کردم:
"کیوان جان! پر واضح است که در همه نظام ها با پدیده زندان مواجه هستیم... حقوق بشر، مجموعه ای از حقوق مدنی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی را لازمه شأن انسانی برای تمامی افراد بشر می داند و از حقوق فردی و جمعی شهروندان در مقابل دولت ها که ابزار اعمال زور و سرکوب را در اختیار دارند دفاع می کند. در دهه های اخیر، حقوق مدنی و سیاسی شهروندان(که اغلب جنبه فردی دارد)، بیشتر در نظام های سوسیالیستی، و حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی(که اغلب جنبه جمعی دارد)، بیشتر در نظام های سرمایه داری، مورد تهدید قرار گرفته است. در دیدگاه مبتنی بر حقوق بشر، حقوق فردی و جمعی، از اعتبار و اهمیت یکسان برخوردار است و تنها با رعایت و تضمین توأمان و همزمان آنها است که شأن انسانی، پاس داشته می شود. شایسته است که با نقض حقوق بشر توسط دولت ها(از جمله با مجازات زندان برای مخالفان سیاسی)، صرفنظر از تفاوت های ایدئولوژیک شان، مخالف باشیم."
بعد از اینکه یادداشت مذکور را نوشتم، به جداره صفحه فلزی تکیه زدم و در کار مبارزان چپگرای ایرانی در دهه های اخیر دقیق شدم. لحظاتی بعد، در اثر فلاش بک های غیرارادی، صحنه هایی از سرگذشت تراژیک آرمانخواهان نسل گذشته در پیش چشمانم ظاهر شد:
صحنه نخست
مخالفان حکومت در سلول های زندان اوین، در جمع های چند نفره در حال گفتگو هستند. هر یک به توصیف جامعه آرمانی موردنظر خود می پردازند. یکی از جامعه بی طبقه می گوید، دیگری از دموکراسی لیبرال می گوید، آن یکی به توصیف حکومت اسلامی می پردازد و... . اکثریت زندانیان، همسلولی های مذهبی و گفتمان آنها را جدی نمی گیرند. هیچ کس، فروپاشی نظام سلطنتی را، دست کم در آینده نزدیک، پیش بینی نمی کند. جایگزینی نظام سلطنتی با حکومت اسلامی مبتنی بر ولایت مطلقه فقیه، حتی در تصور خوشبین ترین طرفداران آیت الله خمینی هم نمی گنجد. قرار است چند نفر با پایان یافتن مدت محکومیت شان آزاد شوند. نشانی و شماره تماس، در فضایی آکنده از احساسات دوستانه، میان همسلولی ها رد و بدل می شود. زندانیان با چشمانی اشکبار، همسلولی هایشان را بدرقه می کنند.
صحنه دوم
با سرنگون شدن رژیم پهلوی، زندانیان سیاسی آزاد می شوند و مورد استقبال شدید مردم قرار می گیرند. روحانیون انقلابی، قدرت واقعی را در دست دارند و دولت میانه روی بازرگان، مطلوب آنها نیست. با استعفای بازرگان، خشونت ها و رادیکالیسم تشدید می شود. روحانیون حاکم، روز به روز، حلقه سیاست را تنگ تر می کنند و به هیچ حزب یا گروه سیاسی مجال عرض اندام نمی دهند. با تهاجم عراق به ایران، بر دامنه خشونت ها افزوده می شود. روحانیون، سایر گروه ها را غیرخودی می دانند و آخرین گام را برای حذف آنها بر می دارند. بسیاری از زندانیان سابق توسط همسلولی های سابق شان دستگیر شده و در سلول های سابقشان زندانی می شوند. دوباره بازجوئی، دوباره شکنجه، دوباره اعتراف، دوباره حبس و اعدام؛ ... تابستان داغ ۶۷ و خلق خاوران؛ و...
با یادآوری این صحنه ها بر ناکامی های نسل های پیاپی این سرزمین در رهایی از چنگال تیز استبداد حسرت می خوردم و از چاله به چاه افتادن های چندباره این مردمان دلم می گرفت. با خودم فکر می کردم که چگونه از دل دو انقلاب بزرگ ضد استبدادی(انقلاب مشروطیت و انقلاب آزادیخواهانه سال ۱٣۵۷) و یک نهضت بزرگ ضد استعماری(نهضت ملی شدن صنعت نفت)، سیستمی سربرآورده است که کمترین نسبت را با آرمان های تاریخی این مردمان در طول یک صد سال گذشته دارد؟ مگر خواسته اساسی ما در یک صد سال گذشته "آزادی" و "قانون مندی"(پایان دادن به خودسری های حاکمان) نبود؟ اگر آزادی ها و حقوق انسانی شهروندان پاس داشته نشود، چه تفاوتی می کند که نظام حاکم، شاهنشاهی باشد یا جمهوری اسلامی؟ اگر با وجود سرازیر شدن میلیاردها دلار بادآورده به جیب دولت از محل فروش ثروت های عمومی (نفت وگاز و...) اکثریت مردم، همچنان در زیر شلاق کشنده فقر دست و پا بزنند، چه فرقی می کند که دولت وقت، پسوند اسلامی داشته باشد یا نه؟ اگر ماشین سرکوب، با تعویض مدل و تغییر شکل و پر قدرت تر از قبل، تن های آزادیخواهان را له کند، چه تفاوتی می کند که گرداننده آن چه کسی و یا با چه بهانه ای به این کار مبادرت کند؟ اگر صداهای متفاوت از صدای گروه حاکم به بهانه در خطر افتادن امنیت و منافع ملی در نطفه خفه شود، چه تفاوتی می کند که گروه حاکمی که منافع خود را عین منافع ملی و آسودگی خیال خود را عین امنیت ملی تلقی می کند معمم باشد یا مکلا؟ اگر همه رسانه های مکتوب، صوتی و تصویری در انحصار یا کنترل شدید دولت باشد چه تفاوتی می کند که آن دولت به بهانه صیانت از دین، مبادرت به این کار کرده باشد یا به بهانه جلوگیری از رخنه ارتجاع سرخ و سیاه؟ اگر احزاب و گروه های سیاسی، قلع و قمع شوند و نظام حاکم برای روتوش کردن ماهیت انحصارطلبانه خود، مبادرت به راه اندازی احزاب دولت ساخت بکند چه تفاوتی می کند که آن احزاب دولت ساخت از جنس حزب رستاخیز پهلوی باشند یا از جنس روحانیون مبارز یا روحانیت مبارز جمهوری اسلامی؟ اگر سینه بهترین فرزندان ایران در دانشگاه با دشنه جلادان شکافته شود، چه تفاوتی می کند که آن جنایت در ۱۶ آذر ۱٣٣۲ در دانشکده فنی دانشگاه تهران رخ داده باشد یا در ۱٨ تیر ۱٣۷٨ در کوی دانشگاه تهران؟ اگر به مطالبه حقوق جمعی اقلیت های ملی ایران، از جمله ملت کرد، با گلوله پاسخ داده شود چه فرقی می کند که قاضی محمد و یارانش در شهر های مختلف کردستان به دار آویخته شوند، یا دکتر قاسملو و دکتر شرفکندی در شهرهای اروپایی آماج تیرها قرار گیرند؟ و اگر...
هر گاه به این سوالات و سیاست ها و عملکردهای یکسان رژیم پهلوی و دولت جمهوری اسلامی در سرکوب حقوق و آزادی های اساسی شهروندان فکر می کردم، بیشتر یقین حاصل می کردم که در غیاب دموکراسی و حقوق بشر، اوضاع، بسامان نخواهد شد و جامعه ایران، همچنان، آبستن حوادث ناگوار خواهد بود.
در روز بیست و هشتم، سلول فرشاد دوستی پور را عوض کردند. میلاد عمرانی و سعید آقام علی را هم به ترتیب در هفته های دوم و سوم برده بودند. بدین ترتیب، فقط من و صدرا پیرحیاتی در آن راهرو باقی مانده بودیم. در بعد از ظهر روز سی ام، زندانبان وارد سلولم شد و دستور داد فوراً وسایلم را جمع کنم. لحظاتی بعد، در حالی که چشم بند به چشم داشتم و چند تخته پتو و مسواک و خمیر دندان در دستم گرفته بودم پشت سر زندانبان راه افتادم. زندانبان، دم درب سلول ۶۰٣ توقف کرد و دستور داد وارد آنجا بشوم. وقتی وارد سلول شدم، با دیدن فرشاد و یک نفر دیگر متعجب شدم. بعد از خوش و بش کوتاهی، فرشاد اصرار می کرد که هرچه زودتر باید راجع به بعضی موضوعات با هم صحبت بکنیم. فرشاد فکر می کرد که زندانبان ما را به اشتباه با هم در یک سلول قرار داده است و به محض اینکه متوجه اشتباهش بشود ما را از هم جدا خواهد کرد. نفر سوم، همانی بود که او را با ما از ساختمان وزارت اطلاعات به اوین آورده بودند. سعید کهنه پوشی که تازه از دانشگاه اصفهان در مقطع کارشناسی ارشد مدیریت فارغ التحصیل شده بود، در روز دستگیری برای دیدن پسر عمویش به دانشگاه تهران آمده بود. ماموران وزارت اطلاعات بعد از گرفتن شناسنامه اش که از یکی از شهرهای استان کردستان صادر شده است، او را در خیابان ۱۶ آذر دستگیر کرده بودند.
سلول جدید، خیلی کثیف و شیر آبش هم خراب بود. از زندانبان خواستیم ما را به سلول دیگر ببرد. او پذیرفت و ما را به سلول ٣۴ منتقل کرد. سلول ٣۴ را تازه رنگ آمیزی کرده بودند و نیمی از کف آن کفپوش نداشت. لذا، زندانبان تکه ای از موکت سلول کناری را به ما داد. وقتی که من پتوهایم را به همان شیوه سابق در وسط سلول، و آن دو نفر هم پتوهایشان را در دو طرف من پهن کردند، کف سلول، کاملاً با پتو پوشیده شده بود. ورود ما به آن سلول، با موج تازه سرما همزمان شد. ما به مدت سه هفته، تمام ساعات شبانه روز را در زیر پتو بسر بردیم.
در اواسط هفته ششم، با آزاد شدن کهنه پوشی(با تودیع وثیقه ۵۰ میلیون تومانی)، میلاد عمرانی را به سلول ما آوردند. از سه هفته قبل که میلاد را از سلول ۱۰۱ برده بودند، او در سلولی انفرادی در طبقه پایین بود. میلاد را همراه با سعید آقام علی، در حالی دستگیر کرده بودند که همراه با دکتر زرافشان عازم منزل ایشان بودند. ماموران پس از اینکه اتومبیل دکتر زرافشان را در حوالی میدان گلها متوقف کرده بودند، تلفنی به آنها دستور داده شده بود که دکتر را دستگیر نکنند. چند روز بعد، میلاد هم پس از تودیع وثیقه ۱۰۰ میلیون تومانی آزاد شد. میلاد، همشهری صادق چوبک، منوچهر آتشی، نجف دریابندری و منیرو روانی پور بود. بوشهر کوچک، نویسندگان بزرگی دارد.
با رفتن میلاد، مرتضی خدمت لو را به سلول ما آوردند. مرتضی را، ده روز قبل، همراه با چند تن از دانشجویان چپ در آپارتمانی در حوالی خیابان آزادی دستگیر کرده بودند. او، ده روز نخست را در سلول انفرادی گذرانده بود. مرتضی، اهل هیدج(از شهرهای استان زنجان) و دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر در دانشگاه هنر بود. یک هفته بعد از آمدن مرتضی، فرشاد دوستی پور با وثیقه ۵۰ میلیون تومانی آزاد شد. سه هفته آخر را با مرتضی در همان سلول بودم. البته چند روزی هم، فردی مسن با گرایشات سلطنت طلبانه را به سلول ما آوردند. همسلولی سلطنت طلب ما که متولد کرمان بود، نظر خوبی در مورد اقوام و ملیت های ایرانی نداشت. او دائماً، با حسرت، از عظمت گذشته ایران یاد می کرد و احساسات ضدعربی او آزار دهنده بود. در آن روزها، وقت مان را با مطالعه، بحث کردن در مورد موضوعات مختلف و بازی با منچی که درست کرده بودیم سپری می کردیم.
بجز دانشجویان کردی که با هم دستگیر شده بودیم چند کرد دیگر هم، در بند ۲۰۹ بودند. سامان غاص، اهل سلیمانیه عراق به اتهام جاسوسی؛ و بختیار رحیمی و کریم کانیسانانی، اهل مریوان به اتهام عضویت در احزاب کردی، ۶ ماه بود که در انفرادی بودند. من بصورت اتفاقی از وضعیت آنها اطلاع پیدا کردم. کریم را در هفته ششم به سلول ٣۰۱ که در کنار توالت قرار داشت، آوردند. یک بار که از توالت بر می گشتم او را از زیر چشم بند دیدم که دم در سلولش با زندانبان در مورد وخامت حالش صحبت می کرد. از لهجه اش فهمیدم که کرد است. از آن روز، من و فرشاد دوستی پور با بکاربردن اصطلاحات کردی در هنگام صحبت با زندانبانان قصد داشتیم به او بفهمانیم که او تنها کرد آن راهرو نیست. چند روز بعد، یادداشتی از کریم در توالت پیدا کردم که خطاب به ما نوشته بود:
"کریم کانیسانانی، اهل مریوان هستم. ۶ ماه است که در انفرادی هستم. مرا شکنجه می کنند. خیلی مریضم و درد می کشم. بازجوئی ام ادامه دارد. با شماره های ... با خانواده ام تماس بگیرید و بگویید که هفته آینده در روز... دوباره دادگاه دارم. به آنها بگوییدکه بیایند آنجا..."
در پشت همان تکه مقوایی، چند جمله برای کریم نوشتم و به او اطمینان دادم که در صورت امکان با خانواده اش تماس خواهیم گرفت. یک ساعت بعد به توالت رفتم و یادداشت را در همانجایی گذاشتم که قبلاً کریم گذاشته بود. هنگام بازگشت از توالت، از زندانبان با زبان کردی تشکر کردم و به کریم فهماندم که به توالت برود و یادداشت را بردارد. شماره های تماس بستگان کریم را به خاطر سپردیم و از بچه هایی که در روزهای بعد آزاد شدند خواستیم که به خانواده کریم اطلاع بدهند. چند روز بعد، هنگام برگشتن از دستشویی متوجه شدم که زندانبان در راهرو نیست لذا، سرم را بالا گرفتم و از زیر چشم بند کریم را دیدم که در انتهای راهرو نشسته و به دیوار تکیه داده است. او ۴۰ ساله به نظر می رسید و در حالی که چشم بند داشت سرش را کاملاً به سمت پایین خم کرده بود. از ظاهرش میشد فهمید که درد می کشد. احتمالاً، زندانبان او را برای بردن به بهداری از سلول خارج کرده بود. در همان روز، سلول کریم را عوض کردند.
سامان غاص را سه روز قبل از آنکه آزاد بشوم به سلول ٣۰۵ آوردند. هنگامی که او را آوردند من و مرتضی خدمت لو مشغول خوردن شام بودیم. بعد از آنکه او را وارد سلول کردند و درب سلول را بستند، تا ۱۵ دقیقه بعد صدایش را می شنیدیم که داشت با زندانبانان حرف می زد. او فارسی را خوب صحبت نمی کرد و لهجه کردی اش مشخص بود. بعد از رفتن زندانبانان، شروع به خواندن مطلع سرود ملی کردستان (ای رقیب) کردم:
ئه ی ره قیب هه ر ماوه قه ومی کورد زه مان نایشکینی دانه ی تو پی زه مان
که س نه لی کورد مردووه، که س نه لی کورد مردووه
کورد زیند ووه، زیندووه قه د نا نه وی ئا لا که مان
(ای دشمن! هنوز زنده است ملت کرد زبان
بلاهای روزگار او را از پای درنخواهد آورد
کس نگوید کرد مرده است، کرد زنده است
زنده است و هرگز نخواهد افتاد بیرق ما
ای رقیب، توسط شاعر کرد، یونس ملا رئوف، متخلص به دلدار(۱۹۴۷- ۱۹۱٨) در زندان حکومت وقت عراق در سال ۱۹٣٨ سروده شده است. این سرود به گویش سورانی سروده شده و برای اولین بار در جمهوری مهاباد مورد استفاده قرار گرفت. در حال حاضر، سرود ای رقیب، توسط حکومت اقلیم کردستان عراق مورد استفاده قرار می گیرد)
سامان با شنیدن صدای من، شروع به خواندن سرود ای رقیب کرد. سپس فریاد زد: بژی گه لی کورد، بژی کوردستان، بژی مام جه لال
زنده باد ملت کرد، زنده باد کردستان، زنده باد عمو جلال(جلال طالبانی)).
چند لحظه بعد، از پنجره، آهسته با او صحبت کردم. سامان گفت": مرا ۶ ماه قبل، در حالی که در کنار دریاچه زریبار(در مریوان) مشغول فروختن لباس بودم دستگیر کردند. اتهامم جاسوسی است. بازجوها شکنجه ام می کنند و در سلول انفرادی نگه ام می دارند. به من حوله و پتو نمی دهند و بخاطر اینکه خارجی و اهل سنت هستم بیشتر از بقیه زندانیان اذیتم می کنند. من خیلی مریضم." سامان را در شب آزادی ام از آن سلول بردند.
چند نفر دیگر هم در بند ۲۰۹ بودند که زندانبانان آنها را "القاعده ای" معرفی می کردند. یکی از آنها در روزهایی که در سلول انفرادی بودم در راهروی پشت من (شمالی ترین راهرو) بود و روزی پنج بار اذان می گفت. در هفته هفتم، هنگامی که مرا از دادگاه انقلاب به زندان برمی گرداندند یکی از ماموران از همکارش در مورد القاعده ای ها پرسید و او جواب داد ": چارتاشونو بردیم کرج. چارتای دیگه رو فردا می بریم." آن روز، من، فرشاد و یکی از بچه های چپ را برای تفهیم اتهام و تبدیل قرار بازداشت موقت به قرار وثیقه، نزد قاضی موسوی به دادگاه انقلاب برده بودند. ما به همراه ماموران در راهروی یکی از طبقات بالای دادگاه بر روی صندلی نشستیم و منتظر ماندیم تا قاضی اذن ورود بدهد.
در راهرویی که نشسته بودیم خانم چادری مسنی هم آنجا بود که بسیار پریشان و ناامید به نظر می رسید. او بدون وقفه در طول راهرو راه می رفت و با صدای بلند دعا می کرد و ورد می خواند. خانم مسن بعد از مدتی به سمت ما آمد و به هر کدام از ما کاغذی داد که روی آن دعای خلاصی از زندان نوشته شده بود. وقتی به دور از چشم ماموران از علت بی تابی اش پرسیدم آهسته چند جمله ای گفت و از من فاصله گرفت. او گفت ": برادرم دانشمند هسته ای است. ماه ها است که به اتهام جاسوسی در زندان است. او چند سال سابقه جبهه دارد. قرار است امروز وثیقه را بپذیرند و او از زندان آزاد شود. فکر نمی کردم هیچوقت بتوانم او را زنده ببینم. من فقط همین یک برادر را دارم." دقایقی بعد، وقتی که رئیس دفتر قاضی، خبر موافقت قاضی با وثیقه و آزادی برادرش را به اطلاعش رساند او از فرط خوشحالی چنان شیونی کرد که صدایش در تمام آن طبقه پیچید.
بالاخره بعد از گذشت حدود دو ساعت، ما را یکی یکی به اتاق قاضی بردند. من، نفر آخر بودم. وقتی وارد اتاق شدم، قاضی و چند نفر دیگر در اتاق بودند و مورد کرامات و کارهای خارق العاده یکی از شخصیت های مذهبی صحبت می کردند. قاضی به من اشاره کرد روی صندلی که در طرف مقابل میزش قرار داشت بنشینم. او نگاهی به پرونده ام انداخت و از داخل آن برگه ای را برداشت و آن را جلوی من گذاشت. قاضی از من خواست تا به اتهامات "اقدام علیه امنیت ملی از طریق شرکت در تجمع غیرقانونی و تبلیغ علیه نظام" که در آن برگه درج شده بود پاسخ بدهم. من دفاعم همانی بود که در بازجوئی ها گفته بودم. بعد از اینکه دفاعیه ام را تحویل قاضی دادم نگاهی سطحی به آن انداخت و به من سفارش کرد که با خانواده ام برای تودیع وثیقه به مبلغ ٨۰ میلیون تومان تماس بگیرم. در پاسخ به او گفتم: "من فعالیت حقوق بشری خودم را مقوم امنیت ملی می دانم. کسانی باید محاکمه و مجازات بشوندکه حقوق بشر از جمله حقوق اقوام و ملیت های ایرانی را نقض می کنند و باعث نارضایتی آنها می شوند. من، لایق پاداشم نه مستحق مجازات. من و سایر بچه ها باید بدون قید و شرط آزاد بشویم. حاضر نیستم حتی یک ریال به عنوان وثیقه بپردازم."
از ابتدای بازداشت، بر این باور بودم که من و دوستانم هیچ جرمی مرتکب نشده ایم، مگر آنکه تبلیغ و دفاع از دموکراسی و حقوق بشر، در قوانین جمهوری اسلامی، عمل مجرمانه شناخته شده باشد که دراین صورت، ما و سایر شهروندان در مقابل آن وظیفه ای نداریم. شهروندان، بر اساس اعلامیه جهانی حقوق بشر، صرفاً در مقابل جامعه ای وظیفه دارند که در قوانین آن، حقوق بشر، مورد احترام قرار گرفته و تضمین شده باشد، چرا که تحقق این حقوق، مقدمه ضروری رهایی و شکوفایی نوع بشر است.
ماده ۲۹ اعلامیه جهانی حقوق بشر:
۱- هر کس در مقابل آن جامعه ای وظیفه دارد که رشد آزاد شخصیت او را میسر سازد.
۲- هر کس در اجرای حقوق و استفاده از آزادی های خود، فقط تابع محدودیت هایی است به وسیله قانون، منحصراً به منظور تامین شناسایی و مراعات حقوق و آزادی های دیگران و برای مقتضیات صحیح اخلاقی و نظم عمومی و رفاه همگانی، در شرایط یک جامعه دموکراتیک وضع شده باشد.
٣- این حقوق و آزادی ها، در هیچ موردی نمی تواند برخلاف مقاصد و اصول ملل متحد اجرا شود.
ماده ٣۰ اعلامیه جهانی حقوق بشر(ماده آخر) به صراحت تفسیر خارج از متن را ممنوع و راه سوء استفاده از مفاد آن بویژه از سوی دولت ها را مسدود کرده است:
هیچ یک از مقررات اعلامیه حاضر نباید طوری تفسیر شود که متضمن حقی برای دولتی یا جمعیتی یا فردی باشد که به موجب آن بتواند هر یک از حقوق و آزادی های مندرج در اعلامیه را از بین ببرد و یا در آن راه فعالیتی بنماید.
اعلامیه جهانی حقوق بشر، سند مادر و الحام بخش سایر اسناد حقوق بشر از جمله میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی، و میثاق بین المللی حقوق اقتصادی،اجماعی و فرهنگی است. کشور ما، هم، جزو نخستین امضاء کنندگان اعلامیه جهانی حقوق بشر، و هم، از اعضای میثاقین مذکور است. میثاقین به تصویب قوه مقننه ایران رسیده و بر اساس ماده ۹ قانون مدنی در حکم قانون و لازم الاجرا است.
بعد از برگشتن از دادگاه، از آنجا که قصد نداشتم با تودیع وثیقه آزاد بشوم، نامه ای به بازجو نوشتم و از وی خواستم با تحویل کتاب به من موافقت کنند. در نظر داشتم، در صورت موافقت بازجو، از خانواده ام بخواهم برایم کتاب بیاورند. وقتی با گذشت سه هفته، پاسخی دریافت نکردم تصمیم گرفتم در اعتراض به شرایط غیر انسانی بازداشتگاه، از اول بهمن، دست به اعتصاب غذا بزنم. از اینرو، ده روز قبل از آزاد شدن با منزل تماس گرفتم و از خانواده ام خواستم تا از تودیع وثیقه جداً خودداری بکنند. قبل از آن هم، فقط یک بار، در چهاردهمین روز دستگیری، با منزل تماس گرفته و بعد از آن از تماس با خانواده خودداری کرده بودم.
صبح روز یکشنبه، بیست و هشتم دی، من و مرتضی خدمت لو مشغول بازی منچ بودیم که درب سلول باز شد و چند نفر وارد سلول شدند و دم درب ایستادند. یکی از آنها که احتمالاً از مسئولان زندان اوین بود دستور داد تا رو به دیوار و پشت به آنها بایستیم. میهمانان ناخواسته از مسئول زندان در مورد وضعیت غذا و بهداشت سلول سوال کردند و او هم همه چیز را خوب معرفی کرد. آنها بدون اینکه حتی کلمه ای با ما صحبت کنند رفتند و ما بر نظارت مسخره مقامات جمهوری اسلامی بر بدنام ترین زندان ایران خندیدیم و دوباره مشغول بازی شدیم.
چند ساعت بعد، دوباره درب زندان باز شد. این بار، زندانبان بود که وارد سلول شد. او دستور داد فوراً وسایلم را بردارم و چشم بند بزنم. وقتی دلیل آن کار را پرسیدم، او پاسخی نداد و فقط تاکید کرد که سریعتر آماده رفتن بشوم. وقتی که زندانبان با اصرار من مواجه شد گفت که خانواده ام وثیقه را تودیع کرده اند و باید برای انجام مقدمات آزاد شدن با او بروم. به زندانبان گفتم که با این کار خانواده ام موافق نیستم و با شما نمی آیم. او با شنیدن این حرف عصبانی شد و گفت: "برام دردسر درست نکن. وقتی دستور آزادی زندانی بیاد ما نمی تونیم اونو حتی یه دقیقه هم اینجا نگه داریم. حالا من مجبورم هر طور که شده تو رو با خودم ببرم." زندانبان با این توضیح، جلو آمد و دستور داد که هر چه زودتر وسایلم را بردارم و با او بروم. ناگزیر، با مرتضی خداحافظی کردم و به دنبال زندانبان راه افتادم.
به انتهای راهرو که رسیدیم زندانبان دستور داد که رو به دیوار، کنار فردی که به همان ترتیب ایستاده بود، بایستم. اندکی بعد، زندانبان دستور حرکت داد. او ما را به اتاقی برد و از ما خواست چشم بند ها را برداریم. وقتی چشم بندم را برداشتم، سعید آقام علی را دیدم که کنار من ایستاده بود. سعید، نخستین کسی بود که هفتاد روز قبل، در بازداشتگاه، دور از چشم زندانبانان، با او صحبت کرده بودم. بعد از خوش و بش با سعید، وسایل شخصی مان را تحویل گرفتیم و پس از انجام مراحل کوتاه در اداره بازداشتگاه به سمت درب خروجی بازداشتگاه راه افتادیم. ما را از همان دربی خارج کردند که در روز نخست، از آنجا وارد بازداشتگاه کرده بودند. زندانبان ما را به ساختمانی برد که در محوطه بازداشتگاه، نزدیک درب خروجی آن قرار داشت. بعداز انجام انگشت نگاری به سمت درب خروجی بازداشتگاه راه افتادیم. سیگاری آتش زدیم و از آن قفس کوچک به قفس خیلی بزرگ تر پا گذاشتیم. وقتی از درب خارج شدیم، ساعت، یک بعد از ظهر بود.
alizadeh.humanrights@gmail.com
|