غزلواره ی دیدار ناگهانی
اسماعیل خویی
•
وای برمن!
وای!
با چه افسون یا فریبی کارگرتر از خودت – ای عشق بی هنگام-!
می توانم برسرآوردن،
از همین فردای حسرت بردن و پیوسته غم خوردن
تا خجسته روز آرام آور مردن،
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
٣۰ خرداد ۱٣٨۷ -
۱۹ ژوئن ۲۰۰٨
بسته بودم با خودم پیمان
که به هیچای فراموشی سپارم
از تو
حتّا نام را.
گفته بودم بارها با خویش
که، اگرچه هیچ شکی نیست
که ، ازین پس،
من ،
به هر روزی ،
هزاران بار خواهم مرد ،
تو، تو،
اما ،
تو فرشته دیو را
زین برزخ بودن - نبودن در درون خویش
خواهم راند ؛
و آرزوی با توبودن را، که امیدی سترون در نهانم زنده می دارد،
و مرا در من، به دست من، می آزارد،
کم کمک ازیاد خواهم برد،
تا فراموشی م به آرام خاموشی رساند این دل ناکام را.
وای! اما، وای من!
آیا
باز آن زیبایی ی ناگاه ناباور،
به راه من،
که نمایان گشت و پنهان گشت،
امشب،
لحظه ای کوتاه تر از آه،
در نگاه من،
خود تو بودی یا آناهیتا، خدا بانوی ایرانی
– چون بهشتی آسمانی، در فروغ آذرخشی ناگهانی،
در شبی تاریک تر از ژرفنای چاه –
تا چنین،
از خامشستان فراموشی،
با همان و همزمان و با شتابی بیشتر بسیاری از ناگاه،
یادها یک باره برگردند،
و همه آتشفشان های جهان در دوزخستان نهانم شعله ور گردند،
و بسوزانند در من هرچه برجا مانده است ازمن،
به جز آن آرزوی تا همیشه خام را؟!
وای برمن!
وای!
با چه افسون یا فریبی کارگرتر ازخودت – ای عشق بی هنگام-!
می توانم برسرآوردن،
ازهمین فردای حسرت بردن و پیوسته غم خوردن
تا خجسته روز آرام آور مردن،
یک یکان دم های سنگین گام را:
که شماری بی شمار از نقطه هاشان خط پیوندی ست
این کناره ی بام را وآن کناره ی شام را
برپلی که می زنم هر روز و
بر آن خیره می مانم
درگذار پاره های یخ،
هریکی شان زورقی بی سر نشین،
افزوده آذینی زمستانی
رود بی خیزاب این ایام را ؟!
هیجدهم دسامبر ۲۰۰۷ – بیدرکجای لندن
|