آئـیـنـه زیـبـای من و الک های زشت ِ همسایه ام
منوچهر جمالی
•
حواس و مغز و دلم را، تبدیل به آئینه ساختم
و فـلسفه و دیـن و معرفـتـم
عکسهائی در آئینه شدند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱ تير ۱٣٨۷ -
۲۱ ژوئن ۲۰۰٨
روزگاری دوست داشتم که آنچه را می آزمایم
در آئینه ببینم
حواس و مغز و دلم را ، تبدیل به آئینه ساختم
وفـلسفه و دیـن و معرفـتـم
عکسهائی در آئینه شدند
وهرچیزی در آئینه ام، دو بـُعـدی شد
فضا ، به سطح کاست
و آنچه میکاست و نازک و زرورقی میشد
برایم ، زیبا و پاک ومفهوم ، ساخته میشد
و میتوانستم برگه های بی حجم را به درون خانه ام ببرم
ودرخانه کوچکم ، جا دهم
و آنچه ازکاستن به دوبعد، سربازمیزد
زشت و ناپاک ونامعقول ، ساخته میشد
چون درخانه تنگم ، نمی گنجید
وآن را بیرون خانه ام میانداختم
و خانه تنگم ، همیشه پاک و رُفـتـه و آراسته بود
ولی گرد ِ خانه ام، جهان خاکروبه ها میگسترد
ومعرفت من ، معرفت آئینه ای بود
ولی همسایه ام،
هیچگاه جهان را با آئینه نمی دید و نمی آزمود
همسایه ام به جای تک آئینه من
الک های گوناگون داشت
واین الک ها ، به سقف اطاقش آویخته بودند
چون خانه ای بی درب و دیوار داشت
وهرروز، همه چیزهارا که گرداگردخانه اش ریخته بودند
ازنو ، با الکی دیگر، می بیخت
و آنچه روزی ، از الکی ، گذشته بود
و خوب و پاک و معقول ، خوانده شده بود
و روز دیگر، از الک دیگرش ، نمیگذشت
بد و ناپاک و نا معقول نمی خواند
ولی چون همه ، سه بـُعد داشتند
درخانه اش نمی گنجیدند
وهرچیزی ، گاه خوب بود و گاه بد
گاه معقول بود و گاه نامعقول
گاه زشت بود و گاه زیبا
گاه خدا بود و گاه اهریمن
واو، آنچه را نامعقول و زشت و ناپاک و اهریمنی بود
دور نمی ریخت ، چون جهانش ، جایگاه ِ آشغال نداشت
و او میخواست تا همه را ازنو ، با الکی دیگر ببیزد
او ، همه الکهایش را، به یک اندازه دوست میداشت
گذشتن یا نگذشتن ازهر الکی ،
چیزی را برای همیشه پاک یا ناپاک نمیساخت
چیزی را برای همیشه معقول یا نامعقول نمیساخت
چیزی را برای همیشه حق یا باطل نمیساخت
چیزی را برای همیشه ، فریب یا راست نمیساخت
چیزی را برای همیشه ، اهریمن یا خدا نمیساخت
ومن ، با نیشخند، معرفتهای اورا
معرفتهای الـکـی میخواندم
و مغرور به آئینه و معرفت آئینه ام بودم
و آئینه من ، ازجهان ناهموارو پرنشیب و فراز
جهانی هموارو مسطح میساخت
و آئینه من ، خانه ای بسیار، پاک برایم میساخت
که گرداگردش ، جهان ِ گند ناک ِ آشغال بود
ولی من با آئینه ام ، در درون خانه ام
چیزی داشتم که همیشه معقول
همیشه حقیقت
همیشه پاک وخوشبو بود
و با نفرت و کینه به جهان خاکروبه ها مینگریستم
که گند شان ، بینی ام را حتی درخواب وروءیا میآزردند
من ، خانه ای تنگ ولی پاک داشتم
وجهانی پهناور، ولی ناپاک وگند آلود
|