سفرنامهی سفارت آمریکا
نوشین شاهرخی
•
قرار است که یک تیم ششنفره از سوی شهرزادنیوز برای شرکت در سمینار "بنیاد پژوهشهای زنان ایران" به آمریکا برود تا هم گزارش کاملی از برنامهها تهیه شود و هم گفتگوهایی با سخنرانان انجام گیرد. و قرار بود که یکی از افراد این تیم من باشم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۴ تير ۱٣٨۷ -
۲۴ ژوئن ۲۰۰٨
قرار است که یک تیم ششنفره از سوی شهرزادنیوز برای شرکت در سمینار "بنیاد پژوهشهای زنان ایران" به آمریکا برود تا هم گزارش کاملی از برنامهها تهیه شود و هم گفتگوهایی با سخنرانان انجام گیرد. و قرار بود که یکی از افراد این تیم من باشم. اما من که هنوز پس از بیست و دو سال زندگی در آلمان پاسپورت پناهنگیام را هنوز حفظ کردهام، باید از سفارت آمریکا ویزا میگرفتم.
بنابراین از طریق ایمیل و پست اقدام کردم، فُرمهای عجیب و غریبی پر کردم که در عمرم ندیده و پر نکرده بودم با پرسشهایی عجیب و غریبتر. زمانی که دیگر منتظر پاسخ نبودم، سرانجام سفارت پاسخ نامهام را داد و البته پرسشنامهی دیگری نیز برایم ضمیمه کرد، همراه با لیست مدارکی که برای مصاحبه باید همراه ببرم. باید سریع مبلغ ٨۹یورو و هشت سنت هم به حسابشان واریز میکردم که نوشته بودند، چه ویزا بدهند و چه ندهند، باید پرداخت شود.
بالای پرسشنامه شمارهای برای تماس و گرفتن وقت از سفارت نوشته بودند که البته دقیقهای یک یورو و هشتاد و شش سنت در دقیقه برای هر بدبختی که میخواهد با آنان تماس بگیرد آب میخورد. هنوز صورتحساب تلفن دستم نرسیده تا از اوج فاجعه برایتان بنویسم. و جالب که این آمریکاییها پشت تلفن پرچانه میشوند و دائما به این و آن پاس داده میشوی و هِی اطلاعات به خوردت میدهند و تازه در پایان هم میپرسند که پرسشی داری یا نه؟ وقتی دقیقهای این قدر باید بدهی، خوب پرسشها هم یادت میرود دیگر!
بگذریم... پس از چانهزدن بسیار که بلیت هواپیمای من دو هفتهی دیگر است و اگر زودتر به من وقت مصاحبه ندهید، دیگر وقت دادن معنی نمیدهد، سرانجام برای هفتهی بعد که امروز باشد، ساعت ۹ صبح به من وقت دادند.
هرچند که من همیشه تا ۹ صبح خوابم، اما چارهای ندیدم که امروز پنج صبح زیر دوش بیدار شوم. البته تمام آخرهفته را سرگرم جمعآوری مدارکی بودم که سفارت از من خواسته بود و چون با دیدن نامههای اداری و مدارک حالم خراب میشود، تمام آخرهفتهام خراب بود. عکس هم نداشتم و از آنجا که حوصلهی بیرون رفتن نداشتم، گفتم همین امروز در ایستگاه راهآهن یک عکس فوری میگیرم و آخرین مدرک را نیز به مدارک اضافه میکنم.
از آنجا که من حافظهی خیلی خوبی دارم و با اینکه بیست و یک سال است در هانوفر زندگی میکنم، اما باز هم جای دستگاه عکس فوری را فراموش کرده بودم. پرسان پرسان ساعت شش صبح جای عکس فوری را پیدا کردم اما هر سه اتومات پشتزمینهی آبی داشتند و سفارت نوشته بود که زمینهی عکس باید سفید باشد. به خودم گفتم: "عکس با زمینهی آبی بهتر از بیعکسی است."
پس در دستگاه نشستم و از میان سه عکس که همه بیحال و بیرنگ بودند، یکی را انتخاب کردم و چند دقیقهای بیرون صبر کردم تا چهار عدد عکس بیریخت که همه هم همشکل بودند، تحویل گرفتم و برای آنکه حالم از اول صبح (برای من سحر) خراب نشود، به عکسها نگاه هم نکردم و بدو بدو رفتم سکوی قطاری که باید سر ساعت شش و نیم سوارش میشدم.
طبق عادت تا روی صندلی قطار جای گرفتم، دفتر و دستکم را درآوردم و روی میز کوچک جلویم گذاشتم، اما معدهام چنان ضعف رفت که شیرینیای را که خریده بودم، به دندان کشیدم تا با شکم سیر آمادهی خواندن و احیاناً نوشتن شوم. اما هنوز چند دقیقهای نخوانده بودم که شروع کردم به چرت زدن. خودکارم هم روی کاغذهایم چرت زد تا سرانجام پس از یک ساعت و پنجاه دقیقه به برلین رسیدم.
با اینکه آدرس کنسولگری را از اینترنت درآورده بودم، اما سخن بلیتفروشی که گفت سفارت آمریکا پشت ایستگاه راهآهن است و خودم هم در سفر پیشین در برلین پرچماش را دیده بودم، چنان در ذهنم حک شد که دوباره آدرس را نگاه نکردم.
و از آنجا که جهتیابی من حرف ندارد، پرسان پرسان راه یک ربعه را چهلدقیقهای طی کردم و سر ساعت ۹ به سفارت رسیدم. اما چشمتان روز بد نبیند که در آنجا متوجه شدم که آدرس را اشتباه آمدهام و این ساختمان ناتمام است و کنسولگری آمریکا آن طرف برلین قرار دارد.
چشمم کور یک تاکسی گرفتم و نیمساعته خودم را به آن طرف شهر رساندم که البته بیست یورو و نیم برایم آب خورد. نیم یورو هم انعام دادم که دستم بشکنه که این نیم یورو نیمساعت کار من را عقب انداخت. بدو بدو خودم را رساندم آن طرف خیابان و جلوی در سفارت، اما دو پاسبان بیادب و بینزاکت که معلوم نیست از کدام محلهی آمریکا بودند، بیهیچ سلام و احوالپرسی بیمقدمه پرسیدند: "تلفن دستی داری؟"
منِ احمقِ از همهجا بیخبر هم سادهلوحانه گفتم: "بله" و دست کردم و تلفنم را از کولهپشتیام درآوردم.
یکی از آنها گفت: "نمیتوانی بروی تو سفارت."
و من هاج و واج با چشمهایی که از تعجب گشاد شده بود پرسیدم: "چرا؟"
سرتان را درد نیاورم، مرا کلی گذاشتند سرِ کار که جزو مقررات ماست و شما میدانستهاید و یا باید میدانستید و حال من از کجا باید میدانستم، خدا میداند. تلفن کهنهی نیمهسالمام را دراز کردم به سوی یکی از پاسبانها و خیلی جدی گفتم: "اصلاً مال شما."
پاسبان اما با عصبانیت گفت که اگر به او بدهم دعوا میکند. میخواستم تلفن را بگذارم روی لبهی دیوارهی پلههای سفارت، اما گفتند: "این دور و بر اصلاً اجازه نداری تلفنت را بذاری." یه جوری در رابطه با تلفن من حرف میزدند که انگار بمب در دست دارم. حالا تلفن کم بود، پاسبان با باطومش به کولهپشتیام اشاره کرد و گفت: "کولهپشتیت هم زیادی بزرگه، با این نمیتونی بری تو." مشکل شد دو تا. چندنفری هم ایستاده بودند و بر و بر به ما نگاه میکردند. شاید آنها را هم راه نداده بودند.
ناامید پرسیدم: "خوب چه راه حلی دارید؟" پس از کلی جر و بحث هتلی را در آن نزدیکی به من معرفی کردند که کولهپشتیام را نزد آنان بگذارم و تنها با پروندههایم برگردم.
از خان اول گذشتم. به سوی هتل دویدم. خانم مهربانی آنجا بود که چند تا کیف دیگر را هم به امانت پذیرفته بود. پروندهها را از کولهپشتی درآوردم و کوله را به او تحویل دادم و به سوی سفارت دویدم.
سرانجام پاسبانها مرا از پلهها بالا فرستاند. البته آن بالا چند تا گنجه بود که کلید داشت و معلوم بود که برای از ما بهتران بود و به من و شما نمیرسید. آنجا ساعتم را هم درآوردم و از میلههایی رد شدم و خوشبختانه هیچ جای بدنم بوق نزد و وارد سفارت شدم. به دربان این قسمت توضیح دادم که ساختمانها را اشتباه گرفته بودم و به همین خاطر دیر رسیدهام. نگهبان سیاهپوست از گناه کبیرهی من گذشت و من را به داخل راه داد.
نمیدانم تا اینجا از چند خان گذشتم. سرانجام وارد صفی طولانی شدم که خانمی به ما شماره میداد. به من که رسید یک پرسشنامه به پرسشنامههایم اضافه کرد که البته گوشهی سمت راست آن باید به خط فارسی نامام را مینوشتم. البته دو سه بار از خانم پرسیدم تا مطمئن شوم که دست شنیدهام و خانم مرا مطمئن که که نخیر، درست شنیدهام. البته به عکس هم ایراد گرفت که زمینهاش آبی آسمانی است و گوشهایم هم درست پیدا نیستند.
باید میرفتم طبقهی بالا و یک عکس فوری دیگر میانداختم. قیمت عکس آنجا شش یورو بود و من فقط پنج و نیم یورو خُرده داشتم. اینجا بود که گفتم چشمت کور انعام نمیدادی تا حالا گیر نکنی. خانم از حضار منتظر پرسید که چه کسی پول خرد دارد و آقایی زود دستش را بلند کرد، اما فقط هشت یورو در برابر دهیورویی من از کیفش جمع کرد. وقتی لبخند مرا دید، یک یوروی دیگر هم از کیفش جور کرد و در برابر ده یورو، ۹یورو داد و تازه من خیلی از او سپاسگزاری کردم که کار مرا راه انداخته بود.
در این میان من نگران بودم که اگر خیلی کارم در سفارت طول بکشد، قطار برگشتام را که ساعت دوازده و پنجاهدقیقه بود از دست بدهم. بدو بدو رفتم بالا و برای دومین بار در یک روز در اتاقک عکس فوری نشستم. موهای پریشانم را جمعو جور کردم که گوشهایم که برخلاف دماغم عجیب کوچکند و در انبوه موهایم گم میشوند، کمی پیدا شوند. اما مگر این موها را میشد پشت گوش جمع کرد. موهایی که همیشه در جهتهای جغرافیایی پخش و پلایند و حال پس از آن همه دویدن پریشانتر هم شده بودند. بنابراین چهارتا عکس بیریختتر از قبل، اما اینبار با زمینهی سفید از دستگاه تحویل گرفتم و به سوی پایین روانه شدم.
از این خان هم گذشتم و نشستم تا برای گرفتن اثر انگشت صدایم بزنند. جالب اینکه یکبار از تمام انگشتها عکس میگرفتند و هنگام مصاحبه نیز ابتدا چک میکردند که اثر انگشت درست ضبط شده یا نه. سرانجام از میان انبوه پاسهای قهوهای نوبت به پاسپورت آبی من رسید و از دور متوجه شدم که نوبت من است.
پس از انگشتنگاری سرانجام به خان هفتم، یعنی مصاحبه رسیدم. عجیب که برعکس آلمانها این آمریکاییها اسمم را خوب تلفظ کردند. پس از آنکه انگشت اشارهام دوباره چک شد، مصاحبهگر هنوز مدارکی را که من سه روز تمام با زحمت جمعآوری کرده بودم، تحویل نگرفته بود که گفت: "شش هفته طول میکشد تا پاسخ بگیرید."
برایش توضیح دادم که ششهفتهی دیگر ویزا به درد من نمیخورد و من هفتهی دیگر باید راهی شوم، وگرنه بلیت هواپیما میسوزد و دوباره ماجرای سمینار بنیاد پژوهشها و دلیل شرکتم را در این سمینار یادآور شدم، اما مصاحبهگر اخمو گفت: "هیچ امکانی وجود ندارد!" و این را شاید دهباری تکرار کرد.
عصبانی شدم. گفتم: "چرا در تماس تلفنی نگفتید که ششهفته طول میکشد تا من از هانوفر به اینجا نیایم؟ از همان ابتدا مشکل را میگفتید خوب." مصاحبهگر خیلی عصبانی شد که بالای چشم سفارتیها ابرو گفتهام و صدایش را بالاتر برد و گفت: "دفعهی دیگر ششهفته زودتر بیایید مصاحبه برای ویزا."
دیدم فایده ندارد. پاسپورتم را پس گرفتم و راه افتادم که حداقل قطارم را از دست ندهم. توی ایستگاه اتوبوس از حرص ساندویچ پنیری را که با شیرینی خریده بودم، تا آخر خوردم. بعد از راننده راه برگشت را پرسیدم و با عوض کردن دو اتوبوس و یک قصار شهری، بدو بدو خودم را به قطار رساندم. البته لحظات آخر از آخرین یوروهای جیبم شیرینی دیگری در ایستگاه راهآهن خریدم تا در راه برگشت به جای حرص کمی شیرینی بخورم. وقتی روی صندلی قطار ولو شدم به خودم گفتم: "دست کمی از سفر به خود آمریکا نداشت. آمریکایی که هیچ شوق دیدنش را ندارم. هیچ!"
هانوفر، ۲٣ ژوئن ۲۰۰٨
|