باخویش، باخدا
اسماعیل خویی
•
گردن هنوز وانرهانده زیوغ ِ شاه،
درکُند وُ بند ِ شیخ فرو ماند پای ما.
از شاه ، کاو به ناصرخسرو نمود مور،
رفتیم سوی شیخ که گشت اژدهای ما:
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱٣ تير ۱٣٨۷ -
٣ ژوئيه ۲۰۰٨
ما را اسیر ِ دین ِ که کردی، خدای ما؟!
تا چیست پاسخ ِ تو به چون وچرای ما؟!
مارا زبامداد ِ تو می بود دین ِ خویش،
آورده زردهشت ِ سپنتا برای ما:
دینی که، با طلوع ِ نخستین ِ آفتاب،
روشن شد ازفروغ ِ وی اندیشه های ما:
دینی که بر سه نیک ِ اهورایی ی تو در
پندارو گفت و کرد بُود رهنمای ما؛
دینی که رهنمای ِ پدردرپدر، که هیچ،
بوده ست رهنمای نیا درنیای ما؛
دینی که، درصدفکده*دریای آدمی،
زو شد پدید گوهر ِ یک تای «ما» ی ما؛
دینی که، در برابر ِآیین ِ مهر ِ او،
آیینه وار بود دل ِ با صفای ما.
امّا زدین ِ مهر چنان رو بتافتیم
که دین ِ کینه گشت، به کیفر، سزای ما.
بگذشت چارده سده از آن گناه و باز
با ما هنوز بر سر ِ قهری، خدای ما؟!
انگیختی ز تخمه ی بوجهل لشگری
تا بر نهند تیغه ی خنجر به نای ما؛
کاسلام آورید و رهانید تن ز مرگ:
تا جا ن کنید، در ره این دین، فدای ما!
بودید بهر ِ خویشتن؛ امّا، ازاین زمان،
بود و نبود ِ تان نبُود جُز برای ما.
ما بر حق ایم و تیزی ی شمشیر ِ آخته
برهان ِ قاطعی ست بر این ادّعای ما.
ما بر حق ایم و چاره ندارید هیچ یک
الّا پـذیـره آمـد ن ِ مـدّعـا ی مـا.
یا می شوید بنده ی ما، بی چرا و چون،
یا بند گان ِ خالق ِ بی چون چرای ما.
ما خسته ازجفای ِ شهان و مغان ِ خویش
بودیم و بود کینه ی ما رهنمای ما.
زآیین ِ مهر، دین ِ خرد آفرین ِ تو،
زی دین ِ کینه ساخته برگشت رای ما:
دینی که بر کشیده ی شمشیر بود وخون؛
وجُز به درد ِ کینه، نمی شد دوای ما.
وآن گه، فروکشید چو کین مان به سینه ها،
گشت آن دوا نمای نخستین بلای ما.
گردن هنوز وانرهانده زیوغ ِ شاه،
درکُند وبند ِ شیخ فرو ماند پای ما.
از شاه ، کاو به ناصرخسرو نمود مور،
رفتیم سوی شیخ که گشت اژدهای ما:
زین اژدها نشسته به سوک اند، روزوشب،
شادی سرشت مردم ِ سورآشنای ما.
پور از پس ِ پدر بکُشد از پس ِ نیا:
تا هیچ کس طلب نکند خون بهای ما.
چندان به لوش ِ کینه اش انباشت ظُلم ِ او،
تا کور گشت چشمه ی نوش ِ صفای ما.
وز بس تبر به ریشه ی فرهنگ ِ ما زده ست،
یکسان شده ست میهن و بیدرکجای ما.
چشمان ِ زمهریری ی ما را فروغ نیست
در روزهای بهمنی ی بی ضیای ما.
غرق ِ دروغ و زرق چنان ایم کاهرمن
در حیرت است نیز، خود، ازماجرای ما.
زآن سان زبون شدیم که آینده مان کنون
بازیچه ی عدوست، که ای وای، وای ما.
این گفته هابه گوش ِ خدا چون زمن رسید،
فریاد زد که: « سایه ندارد همای ما.
هم گرد گردد ارهمگی هستی ی شما
در آرزوی آن که نشیند به پای ما،
در دسترس نیابد ازآن گرد ذرّه ای
دامان ِ نا گرفتنی ی کبریای ما.
ما را به کارهای شما هیچ کارنیست:
کم درد ِ سرکنید فراهم برای ما.
کا ری عبث کنید به گیتی، چه بر نهید
ما را به جای خویش و چه خود را به جای ما.
ما آفریدگار ِ بودن ِ خویش از نبودن ایم:
کآ یینه ی « شما »ی شما باد « ما » ی ما.
شایان ِ جانشینی ی ما برزمین نه اید:
گامی بلند بر ننهید ار فرای ما.
دیوار ِ بی دریچه ی « شرع » است کاینچنین
دارد جُدا سرای شما از سرای ما.
گر بر سر ِ فقیه فرودش بیاورید،
« ما » ی شما یگانه شود با « شما » ی ما.
وآنگاه، روشن آیدتان باز جان و دل
زآیین ِ مهرگستر ِ شادی فزای ما.
* صدف کده
یکم ژوئن 2008 ،
بیدرکجای لندن
|