تأملی در مقالهی «تأویل و تغییر»
پارسا نیک جو
•
آنچه به حق به نام مارکس ثبت شده است، نه فقط دعوت وی به تغییرانقلابی جهان، بل دعوت وی به فهم ِ افق دورانی است که مسالهی مرکزیاش تغییرو تسلط بر جهان است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۵ تير ۱٣٨۷ -
۱۵ ژوئيه ۲۰۰٨
بی شک بازخوانی انتقادی اندیشههای مارکس، به ویژه در شرایط کنونی، یکی از تکالیف پیشاروی فعالان سوسیالیست و کمونیست است. هر چند با تاسف باید اعتراف کرد که بسیاری از سوسیالیستها و کمونیستهای جامعهی ما نه امکان و فرصت خواندن آثار مارکس را یافتهاند و نه ارداهای معطوف به خواندن آثار مارکس داشتهاند. درنتیجه شاید بهتر باشد بگوییم خواندن و بازخوانی انتقادی آثارمارکس یکی دیگرازتکالیف مرکب پیشاروی فعالان سوسیالیست و کمونیست جامعهی ماست.
رفیق گرامی حمید بخشمند در مقالهی تأویل و تغییر که در سایت اخبار روز به چاپ رسیده است، به سهم و زعم خود کوشیده است با تأملی انتقادی بر یازدهمین تز مارکس در تزهایی دربارهی فوئرباخ، بر این به قول خود پُر مناقشهترین تز مارکس پرتو بیشتری بیفکند. من هم به عنوان یکی از خوانندهگان مقاله، میکوشم بر حاصل پرتو افکنی ایشان بر تز مارکس، تأملی انتقادی بکنم.
ایشان در مقالهی خود ابتدا متن انگلیسی تز مارکس را آورده و سپس به ترجمهی آن پرداخته است.
هر چند متن انگلیسی که ایشان به آن استناد کردهاند متن ویراستهی انگلس است و نه اصل نوشتهی مارکس، ولی ترجمهی ایشان، با توجه به قید hitherto تاکنون، به نظر میرسد ترجمهی عبارت خود مارکس باشد نه متن ویراستهی انگلس که قید تاکنون در آن حذف شده، و متن مورد استناد نویسندهی مقاله بوده است. ترجمهی ایشان از یازدهمین تز مارکس این است: «تاکنون فلاسفه، جهان را به شیوههای گوناگون تأویل کردهاند، اما نکته این است که آن را تغییر باید داد. »
وی دراولین پرتو افکنی بر تز مارکس میگوید: «جهانی که مارکس در تزِ فوق مخاطبان خود، بویژه پرولتاریا را به تغییر آن دعوت می کند، جهان مشخص سرمایه داری است.» نمیخواهم بگویم این برداشت یا تأویل اشتباه است ولی بی شک تأویل ایشان ازمفهوم جهان در تز مارکس تأویلی فروکاهنده است. چرا که به زعم وی مارکس در این تز خواسته بگوید: «تاکنون فلاسفه، جامعهی سرمایه داری را به شیوه های گوناگون تأویل کرده اند، اما نکته این است که آن را تغییر باید داد.» به باور من مفهوم جهان در تز مارکس در برگیرندهی کلیت هستی، یعنی انسان و جامعه و طبیعت است. بر این پایه میتوان گفت مارکس خواسته بگوید: «تاکنون فلاسفه، انسان و جامعه و طبیعت را به شیوههای گوناگون تأویل کردهاند، اما نکته این است که آن را باید تغییر داد.»
نویسندهی گرامی در ادامه درک مادی مارکس از تاریخ را به مفهوم تکامل خطی فرماسیونهای تاریخی و سرشت جبری این تکامل تاریخی، تأویل میکند. این تأویل از درک مادی مارکس از تاریخ و حرکت آن، تأویلی اقتصاد باورانه، جبرباورانه و مکانیکی است و با باور و درک ماتریالیسم پراتیکی و دیالک تیکی مارکس فاصلهی بسیار دارد.
ایشان در ادامهی مقالهی خود به شرح برابر نهادههای فارسی واژهی Interpretation یعنی تفسیر، تأویل و تعبیر میپردازد. چرا که به باور وی این واژه کانون تز مارکس به شمار میرود. وی بر این باور است که: «قطع نظر از اختلاف معانی در برگردان دقیقِ واژه interpretation، منظور مارکس در هرسه برگردان (با فرضِ صحّت ترجمه)، سخن برانگیز است. شکافت این واژه و گسترش بحث به مرکزیت آن، آماج این مقاله را تشکیل می دهد. و سپس با نقل قولی از نصرحامد ابو زید مینوسید: تفسیر، واژه ای است عربی که برخی از لغت شناسان ریشه آن را از ماده ی« فَسَرَ» و بعض دیگر از ماده ی «سَفَرَ» دانسته اند. «فَسَرَ چنان که در لسان العرب آمده است، نگاه کردن طبیب به آب را گویند و تَفْسِرَه همان ادراری است که بیماری را از آن تشخیص می دهند؛ یعنی پزشکان با دقت در رنگ آن، بیماری را می شناسند[…] در مادّه ی سَفَرَ به معانی متعدّدی بر می خوریم که محور همگی، انتقال و گذشتن است و از این معنا، مفهوم کشف و ظهور زاییده می شود.» با توجه به جایگاهی که شرح این واژهها در نوشتهی وی دارد بهتر بود ایشان با دقت بیشتر و ارجاع به منابع دیگر شرح دقیقتری از این واژه ارائه میدادند. چرا که شرح ایشان از دقت و صحت کافی برخوردار نیست. اول آن که اصل واژهی تفسیر را برخی از پژوهندهگان، وام گرفته از زبان سریانی میدانند که در متون قدیمی این زبان به معنای شرح و توضیح کتاب مقدّس فراوان به کار رفته است. دوم آن که مادهی فسر در واژهی التفسره در زمینهی پزشکی است که به معنای ۱- نمونهی پیشاب و ۲- توجه پزشک به ظواهر پیشاب از لحاظ رنگ و غلظت و غیره برای پی بردن به بیماری و ٣- شرح و بیان معنا می دهد. ولی اگر ایشان به معنای مادهی فسر در واژهی التفسیر توجه میکردند می دیدند که در آنجا سفر به معنای : ۱- توضیح، شرح مطلب ۲- تأویل و تعبیر٣- آشکار ساختن امر پوشیده۴ – کشف و اظهار معنای معقول و.. است. بنابر این ایشان به جای شرح التفسیر به شرح التفسره پرداختهاند.
رفیق گرامی بخشمند در ادامهی مقاله برای ورود به بحث اصلی به ناگزیر به اجمال شرحی هم دربارهی هرمنوتیک میدهد. در این بخش در جایی میگوید: «هرمنوتیک با نیچه وارد دنیای مدرن میشود». برداشت من از جملهی ایشان این است که با نیچه هرمنوتیک وارد سخن فلسفی مدرن شد و یا این که نیچه بنیان گذار هرمنوتیک مدرن است. با در نظر گرفتن هر دو برداشت باید گفت، سخن رفیق گرامی ما اشتباه است چون با دان هاور است که هرمنوتیک وارد سخن دنیای جدید شد و بنیان گذار هرمنوتیک مدرن شلایرماخر است. وی در ادامه میگوید: «درهرمنوتیک یا تأویل مدرن اولاً هر گونه فهم از اُبژه، خود بر پیش فهم هایی استوار است. ثانیاً تأویل، بازتابی از نحوه هستی آدمی است». این مدعا نه دقیق است و نه صحیح، چرا که ذیل عنوان هرمنوتیک مدرن به نحلههای متفاوتی میتوان اشاره کرد که به آن دو گزاره باور ندارند. شاید بهتر بود به جای هرمنوتیک مدرن ایشان میگفتند هرمنوتیک فلسفی و یا دقیقتر هرمنوتیک هستی شناسانهی هایدگر. نکتهی دیگر آن که چرا ایشان فقط به پیش فهم و نحوهی هستی اشاره میکند و از تاریخمندی، زبان، انتظارات و مکالمه با متن که از شرایط و عناصر اساسی فهم در هرمنوتیک فلسفی شمار میروند سخنی به میان نمیآورد.
وی در فرازی دیگر مینویسد: «اگر تأویل (هرمنوتیک) را در معنای مدرن آن نوعی فهم بدانیم...» بر خلاف تلقی ایشان از هرمنوتیک به مثابه نوعی فهم، باید گفت معنای هرمنوتیک در هرمنوتیک روش شناسانه چهگونگی امکان فهم و در هرمنوتیک فلسفی هایدگر هستی شناسی فهم و نزد گادامر شناخت شرایط امکان فهم است. در نتیجه هرمنوتیک را نمی توان نوعی فهم پنداشت، بل باید آن را دانش-هنر فهم ِ فهم تلقی کرد.
پس از این مقدمات وی در ادامه به بررسی سایر عناصر تز مارکس میپردازد. ایشان میگوید: «تبیین تاریخی مارکس را قطع نظر از صدق و کذب مدعایش، باید فهم یا تأویل او از جهان سرمایه داری دانست... و اگر در بُنِ هر تغییری تأویلی وجود دارد که مقدّم بر آن است، پس منطقی می نماید که پیش از دعوت به هر نوعی از تغییرِ یک اُبژه، تأویلی از آن ارائه شود. این، چیزی است که خودِ مارکس نیز عملاً در کالبد شکافی داهیانه نظام سرمایه داری به آن دست زده و پیشتر، فهم خود را از آن عرضه کرده است... با این حساب او در یازدهمین تزِ خود در مجموعه تزهایی در باره فوئرباخ سخن بدیعی نگفته و دستِ کم در این حُکم خود به راه فلاسفه ی سلف که «جهان را به شیوه های گوناگون تأویل کرده اند» رفته است؛ با این تفاوت که تأویل او با تأویل فلاسفه ی پیش از خود فرقی فاحش را به نمایش می گذارد.» از متن و استدلال ایشان این گونه میتوان استنباط کرد که پیشداوری و پیش فرض ایشان این است که مارکس مدعی شده است که من هیچ تأویلی از جهان ندارم، بل میخواهم جهان را تغییر بدهم! من نمیدانم ایشان چه گونه میتواند این پیش فرض خود را مستدل کنند، ولی این را میدانم که تأویل ایشان یکی از مصادیق تأویل تجاوزی و تجاوز به متن است. به باور من مارکس در این تز به این امر اشاره میکند که تا کنون افق پیشاروی فیلسوفان، تأویلی از هستی بوده که آگاهانه محصور در پذیرش وضع موجود و امر واقع بوده است، نه معطوف به دگرگونی وضع موجود و امر واقع. به عبارت دیگر مارکس با تاکید بر قید تاکنون میخواهد دو دوره و یا دو افق تاریخی را از هم جدا کند، دوره و افقی که بشر محصور در تأویل تقدیرباورانه و جبرباورانه هستی بوده و دوره و افقی که بشر پای به قلمرو آزادی گذاشته و میخواهد خود حاکم بر سرنوشت خود باشد و خود را ارباب طبیعت میپندارد. دورهای که با روند شکلگیری و بسط مناسبات سرمایه داری و مدرنیته آغاز شده است. دورهای که به قول بلومنبرگ پایان عصر بندهگی و آغاز عصر سرافرازی بشر است. دورهای که در آن خواست و ارادهی انسان، محور و مدار هستی قرار گرفته است.
وی در ادامه مینویسد: «هر تأویلی در ذات خود آبستن تغییر است... جمله مشهور دکارت:cogito ergo som ، می اندیشم، پس هستم، فهمی از انسان ارائه کرد که جهان مدرن را از تبعات آن باید دانست... با این وصف، چگونه می توان مدعی شد که فلاسفه ی پیش از مارکس «جهان را به شیوه های گوناگون [صرفاً] تأویل کرده اند» بی آنکه تأویل آنان تغییری در پی نداشته باشد، و این فقط مارکس است که افتخارِ دعوت به تغییر جهان به نام او ثبت شده است!؟»
آیا به راستی آن گونه که نویسنده مدعی میشود هر تأویلی در ذات خود آبستن تغییر است؟ برای مثال اگر کسی نظم حاکم بر جامعهی بشری را نظمی ثابت، مطلق، مقدس و تغییر ناپذیر تلقی کند خواهد کوشید جهان را تغییر دهد؟ یا چون سدی مانع تغییر میشود. آیا کسی که میپندارد همان گونه که مورچهها ملکه دارند ما نیز باید پادشاه داشته باشیم، حاضر است در جنبشی که میخواهد نظام سلطنت را دگرگون کند شرکت کند؟ یا نیروی خود را برای حفظ وضع موجود بکار میگیرد. بنابر این هر تأویلی آبستن تغییر نیست، کم نیستند تأویلاتی که مانع و سدی در برابر تغییراند. آیا براستی آنگونه که نویسنده میپندارد جهان مدرن از تبعات جملهی مشهور دکارت است؟ یا آن که جملهی مشهور دکارت، برآمد دگرگونیهای جامعهی مدرن و تاثیر گذار بر دگرگونیهای جامعهی مدرن بوده است. آیا آنگونه که نویسنده میپندارد، «در بن هر تغییری تأویلی وجود دارد که مقدم بر آن است؟» و یا آن چنان که در آخر مقاله یادآور شده است، «تأویل همواره مقدم بر تغییر بوده است؟» به عبارت دیگر آیا پیوند تغییر و تأویل را میتوان بر اساس الگوی مکانیکی تقدم و تأخر تبیین کرد؟ یا پیوند تغییر و تأویل را باید بر اساس الگوی دیالک تیکی کنش متقابل تغییر و تأویل توضیح داد؟
نقد دیگر ایشان بر تز مارکس این است که: «تأویل فقط به فلاسفه و اندیشمندان محدود نمی شود. زندگی روزمره هر یک از ما انسان های معمولی نیز با تأویل آمیخته است.» گویی مارکس بر این باور بوده که تأویل جهان فقط مختص فیلسوفان است. در حالی که مارکس مخالف هرگونه نخبه باوری بود. اگر ایشان به خود زحمت میدادند و تز سوم مارکس را در همین اثر تزهایی دربارهی فوئرباخ باز خوانی میکردند به خوبی میدیدند که مارکس در آنجا به روشنی مخالفت خود را با هرگونه نخبه باوری اعلام میکند: «آیین ماتریالیستی ای که به دگرگون سازی موقعیتها و آموزش دیدنها مربوط میشود، از یاد میبرد که موقعیتها به دست انسانها عوض میشوند و این که آموزش دهنده خود باید آموزش دیده باشد. این آیین درنتیجه ناگزیر میشود که جامعه را به دو بخش تقسیم کند، که یکی از آنها برتر از خود جامعه است. تقارن دگرگون سازی موقعیتها و فعالیتهای انسانی یا خود- دگرگونی، میتواند فقط در عمل praxis انقلابی نگریسته و به طور عقلانی درک شود.» (ترجمهی بابک احمدی در مارکس و سیاست مدرن.)
در نتیجه آنچه به حق به نام مارکس ثبت شده است، نه فقط دعوت وی به تغییرانقلابی جهان، بل دعوت وی به فهم ِ افق دورانی است که مسالهی مرکزیاش تغییرو تسلط بر جهان است.
کلام آخر آن که رفیق گرامی حمید بخشمند که هم صدا با واتیمو اعلام میکند عصرما عصر تأویل است، چرا در بازخوانیهای خود از تواناییهای خرد هرمنوتیک بهره نمیبرد و ذهن و زبان خود را از خرد دکارتی پیراسته نمیکند. به جرئت میتوان گفت بیش از نیمی از مقالهی ایشان را سوژه و ابژهی دکارتی در خود بلعیدهاند، و این در حالی است که ما را به عصر تأویل فرامیخواند.
|