سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مرد کاغذی


منظر حسینی


• همانطور که به سیگارش پک می زد برخاست. پارچه سیاه ساتن را آرام کشید. پارچه سُر خورد و روی کف مرمرین اتاق پهن شد. پیکر ناتمام مرد کاغذی درسایه نازک و سیاه خود ایستاده بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۶ تير ۱٣٨۷ -  ۱۶ ژوئيه ۲۰۰٨


همانطور که به سیگارش پک می زد برخاست. پارچه سیاه ساتن را آرام کشید. پارچه سُر خورد و روی کف مرمرین اتاق پهن شد. پیکر ناتمام مرد کاغذی درسایه نازک و سیاه خود ایستاده بود. به طرف میز کارش رفت. دفترچه را روی صندلی در کنار پیکر او گذاشت و چند ورق را از دفترچه جدا کرد و همانطور که با صدای بلند آنها را میخواند، ساختن پیکر مرد کاغذی را آغاز نمود:

اینجا پرستشگاه خلوت ماست. مثل پرستشگاه قدیسان و پیامبران بی کتاب و من در اینجا ترا می‌‌آفرینم.
این وحشتناکترین و سرنوشت سازترین لحظه زندگی توست.
جهان از یک تُهی و تاریکی بی‌پایان آغاز شد و تو با جادوی کلمه آغاز می‌شوی.
ترا می‌نویسم. بعد رهایت می‌کنم تا نوشته ناتماممان را تو پایان دهی.
رهایت می‌کنم تا تو مرا بیافرینی.
تمام هستی تو، ساخته فکر من است. همانطور که شخصیت اجتماعی من ساخته فکر دیگران است. و من آرام آرام تن کاغذی تو را با فکرهایم نقش می‌زنم تا شکل گیری و همان شوی که می خواهم و با صدای کاغذی تو طنین این سکوتِ ژرف و طولانی شکسته می‌شود.
تو هیچ یاد و خاطره‌ای نداری. جهانت یکسر، سرشار از نقاط کور، حفره‌های تهی و متزلزل است. تو مردی آکنده از فراموشی‌ها و ناهمزمانی‌ها هستی.
می‌خواهم از یک چیز ساده و روزمره، از تن تو آغاز کنم. شاید آنگاه خودم را در ورطه ای ژرف، در برهوتی بی‌کران و بی‌زمان پیدا کنم.

راستی چه می‌خواهی که در جان تو بریزم.
شور ِ خیالبالی، دانایی، توانمندی، برابری، عدالت خواهی!
شورِ وحشیانه زیستن و رام نگشتن.
میل آفریدن و باز ویران ساختن...
ترا می‌آفرینم تا خود به دیدار مرگ خویش روی و من نیز در مرگ تو بمیرم و باز آفریده شوم.
ترا به دیدار مرگ و ویرانسازی خواهم برد.
مرگ تو و من.
مرگی دوگانه.
مرگ جان و تن و خیال.

من عاشق آفرینشم. عاشق آدمها. عاشق هستی. اما مقاومتم در برابر ویرانسازی، در برابر رنج و درد بیشتر از عشقِ من به هستی است.
ترا چنان خواهم آفرید تا تسلط من به خویشتن و توان بی‌پروایم را در مقابل زندگی و درد ستایش کنی.
ترا چنان خواهم آفرید که همه چیز را رها کنی و در این همه هستی، فقط به دیدار آن چه غیرقابل درک است، آنچه اسرارآمیز است بشتابی.
ترا چنان خواهم آفرید که تراژدی غیر قابل درکِ زندگی را به مرگ و مرگ را به زندگی بدل سازی.
این درست همان چیزی است که به آن نیاز دارم:
ترا از جانم به قلمم منتقل کنم. سپس ترا و ته مانده‌های گذشته خالی و دردناکم را از زندگی‌ام بیرون برانم.

زندگی امشب آغاز می شود.
همین امشب!

امشب بوسه غیرقابل انکار ماه را برلبان من خواهی دید.
ماه، مرا چون مهی در پیراهن افسون خود می‌پیچد. دانایم می‌کند. توانم می‌بخشد.
بالهایی به من می‌دهد از جنس باد. از زمین به آسمان می‌بردم.
با بالهای باد بر فراز آتش و آب به رقص می‌آیم. صعود می‌کنم. سقوط می‌کنم. خیال می‌بافم. خیال آفریدن تو.
امشب تو آفریده می‌شوی و این آخرین نبرد پیروزی من بر توست.

برای آفرینش سه چیز باید داشت:
باید رفت و نماند.
باید تارهای خیال بافت
باید کنجکاو بود و شهوت مرگ را در ربودن شناخت!

تو مرا می‌خواهی تا ترا آغاز کنم.
من نیازمند توام تا مرا پایان بخشی.
و چنین است که امشب چون زنبوری، عسل جانم را در جانت خواهم ریخت تا ترا بیافرینم و آغاز کنم، تا مرا بیافرینی و پایان دهی. تا ترا بخوانم و بخوانند تا مرا بنویسی تا بخوانند.
آنگاه به جنگ یکدیگر برخواهیم خاست.
جنگ من با تو.
جنگ تو با من .
بدترین جنگِ جنگ ها.
جنگ ما.
جنگ من با من !
و سرانجام من می‌مانم و تو می‌میری.
و سرانجام تو می‌مانی و من می‌میرم.
و این جانِ خود شیفتگی است که مرا در خود میمیرانی. و این آخرین نبرد پیروزی تو بر من خواهد بود.

تمام هستی از قانون حرکت پیروی می کند. در انتهای این خطِ حرکت، ویرانی و نیستی و تباهی چون روباهی مکار انتظار می‌کشد.
ترا رنج می‌دهم. دلت را به درد می‌آورم و به کورسوی تباهی هدایتت می کنم. اما این پیشرفت هستی است. پیشرفت و حرکت انکارناپذیر زندگی است.
آرام آرام با رقص واژه‌ها، سّمی مرگ‌زا را در دهانت می‌چکانم و در انتظار تأثیر این سّم که نابودی است همچنان به تو مهر می‌وزرم.

تمام آدم‌ها نقشی را به عهده دارند. عده‌ای نماینده تمدن‌اند. عده‌ای نمادِ کامل جنگ، بربریت و ویرانسازی‌اند و من هم نمادِ کمال ِ تنهایی‌ام.

تو چه شکستنی هستی مخلوق کاغذی‌ام و من هیچ ندارم که ارزانی‌ات کنم. هیچ بجز جانت بخشیدن!
تو را می‌آفرینم و عشق را که دیوانه‌وار، نیازمند آنی برایت خواهم آفرید.
همه چیز در ذهن ما خلق می‌شود و زان پس جسمیت می‌یابد.
حالا تو بگو!
بگو می‌خواهی با این آفرینش چه کنی؟
بگو.
من صبور و آرام به زبان بی‌کلامت، گوش خواهم سپرد.
می‌خواهم ذرات حقیقت را از میان خاموشی بی‌سُخنت، چون صیادی که در پی مرواری‌د ست صید کنم.
تو مخلوق منی و چاره ای نداری بجز اینکه به من اعتماد کنی. به انسانی که منم اعتماد کنی.
شاید فکرهایی را که در سرت می‌ریزم ترا به جنون بکشاند. نمی‌دانم. اما مرا آرام می‌کند. فکرهایی را که درسرت می‌ریزم، افیون خیالبالی‌هایم است. نشئه‌ام می‌کند و شاید برای تو چون اهریمنی باشد که در جانت می‌پیچد.
تا به حال خودم را چنین رها نکرده‌ام. دیوانگی نکرده‌ام. و فقط وقتی دیوانه بوده‌ام که می‌خواستم دیوانه باشم. جنون را در جانم به بند کشیده بودم و هر گاه که می‌خواستم، این حیوانِ دربند را آزاد می‌کردم و تازیانه می‌زدم تا دیوانگی کند. تا بیافریند. تا به جنگ منطقِ سرد و سفیدِ روزمره‌گی رود.

اکنون ترا آفریده‌ام تا انسانِ قصه‌ام باشی. در خیالم با تو بازی می‌کنم. با حقیقت هم بازی می‌کنم. با تمام جهان بازی می‌کنم. و به محض اینکه دست از بازی کردن بر می‌دارم و عشق می‌ورزم و انسان می‌شوم این بازی پایان می‌یابد.
دندان‌های زمان در همه چیز فرو می‌رود. حتی در عشق.

امشب آنقدر از جان بخشیدن به تو مستم که دلم می‌خواهد ستاره‌ها را از آسمان به زمین فروکشم و چون رقاصه‌ای بر جرقه‌های مشتعلِ آبی آنها پای کوبم.
من تو را در فضای پرشکوه و ناهموار تنهایی کشف کردم و آفریدم. تو ته مانده‌های ذراتی هستی که از ویرانه‌های جهانِ روزمره‌ام جمع‌آوری کرده‌ام و در تنهایی‌ام چون جواهر شکسته‌ایی تکه، تکه، تکه، به هم چسبانده‌ام.
ترا برای تنهایی‌ام آفریده‌ام. در تنهایی می‌جنگم. می‌میرم. زنده می‌شوم و می‌آفرینم. تو لحظه کمال این تنهایی ابدی هستی.

به زودی بایستی مرا فتح کنی. بایستی قله‌های تن یک زن را فتح کنی تا آفرینشِ من به کمال خود برسد. تا ترا در کمال آفریده باشم. و من این زن هستم. آغاز تولد زمینی تو.
ترا عاشقانه می بوسم. می بویم. تنم را به بندبند تن می فاشرام. در تو آب می شوم.
گم می‌شوی.
گم می‌شوم.
پیدا می‌شوی.
من، اما پیدا نمی‌شوم!
بوسه‌های نرم و بارانی‌ام را بر پوستت می‌ریزم. تو هم لب‌های مرا زبان بزن. بگذار تنت را ببینم. با بوسه‌هایم نوازشت کنم.
می‌ترسی!
می‌ترسی زیبا نباشی!
اما تو کمال، هستی. زیرا من ترا آفریده‌ام مخلوق من.
می‌خواهم در سختی مرطوب تو گم شوم. چنان گم شوم که انگار هیچ بجز تنی مواج که مثل خزه‌های ابریشمی آب، خیس و لرزان است وجود ندارد. این عریانی، این تاریکی، این حسِ تن و رطوبت که جهان از آن پدیدار می‌شود.
می‌خواهم زندگی فقط تداوم لمس تو باشد و اثر انگشتانت بر تنم حک شود. می‌خواهم فاتح شوی. زن را فتح کنی. یک عنکبوت سیاه و مخملی و شکننده را. حتی ویرانسازترین رفتار انسان و حیوان نیز بخشی بسیار ظریف و شکننده دارد.
اعمال خشونت‌آمیز برای همه آدمها جذابیت دارد. و دلیل این جذابیت شاید این باشد که همه آنها ریشه‌های این اعمال خشونت‌آمیز را در خودشان حمل می‌کنند بی‌آنکه به هستی آنها اعتراف کنند. و تنها چیزی که آنها را از جانیان بزرگ جدا می‌کند رفتار، احترام و ترس از قانون و ترس از مجازات است. فکرش را بکن از من چه باقی می‌ماند اگر توانِ ویرانسازِ مرا رام می‌کردند! هیچ بجز یک موجود نکبت‌بارِ ذلیل.

بیا. بیا و چون پاره‌آتشی با من عشق بورز و در تنم فرو شو. بگذارکوچک شوم. گرم شوم و در کمالِ آرامش به خواب روم. بیا و زیرکانه، مرا افسون کن. رام کن. در من بپیچ. من هم ترا به عصیان می‌کشانم و در تن کاغذی‌ات جانی ساحرانه می‌دمم.
من ران‌هایم را از هم می‌گشایم تا پس از عشق ورزی خیالی‌ام با تو، مذابی چون آتشفشان از میان پاهایم فوران کند و در لحظه انفجار، بافت‌های طویل مغزم منجمد شوند.
فوران ماده مذاب آتشزا.
فوران انرژی.
فوران چرخش زمین.
فوران بی من شدن.

جهان را دیگر در سرم نمی‌خواهم. در سرم که بچرخد و پیوسته منفجر شود. جهان فقط میان پاهای ماست.
ساعتی خلسه در آغوش تو، گرم، توانا، مهربان و نوازش دستانت بر روی پاهایم و پستان‌هایم. از واقعیت گریختن. در خلسه فرو شدن.
بعد مثل ماری از آغوشت بیرون می‌خزم. بی‌آنکه بیایی، بی‌آنکه بیایم، از آغوشت بیرون می‌لغزم. دامنم را صاف می‌کنم و تمام روز بارانِ شهوت و شور در تنم سیلان می‌کند و بالا و پایین می‌رود.
وآنگاه که فاتح شدی به ناپایداری این فتح و ماهیت بازی بودنِ آن پی خواهی برد.
دستت را ببر زیر دامنم. رانم را نوازش کن. پاهایم خیس خیالند. خیالم را پَر ببخش و پرواز بده. تجربه زن و مرد، تصویری از معجزه تنهایی است!

تمام پیروزی آدمها با قربانی کردن دیگران به سرانجام می‌رسد. دیگران پله هایی هستند که مرا به پیروزی می‌رسانند. تو هم از من استفاده کن مخلوق من. عشق را به تو داده‌ام و زن را به تو داده‌ام. از این عشق و از این زن استفاده کن.
به‌زودی تو هستی که قصه را ادامه خواهی داد. به‌زودی تو خود را می‌نویسی. کلمه می‌شوی. سخن می‌شوی. کتاب می‌شوی. مرا به ثبت می‌رسانی.
تو خالق من می‌شوی مخلوق من.
باید مرا با کلمه مست کنی. با افیون کلمه به جنگ دعوت کنی.
بیا با هم جنگ کلمه راه بیاندازیم و مست شویم. در خلسه فرو رویم. تا سرمان به دَوران بیفتد و پرواز کنیم. روی زمین بودن فقط برای جان‌کندن و جان‌گرفتن است. برای جان‌بخشیدن باید به آسمان رفت!
بیا این ُپرشده‌گی را در این تهی جاودان قی کنیم. بیا خودمان را بالا بیاوریم. از خود، خالی شویم.

ما نیازمندی تاریخی یکدیگر را کشف کرده‌ایم و هر دوی ما برای ویران ساختن یکدیگر، جنگ را آغاز می‌کنیم.
برای سرنوشت سر خم نمی‌کنیم!
با همین چشمان بیدار، جستجوگر و سرشار از هستی. با همین جانِ بی‌ریشه که مثل هوا در فضا معلق است و تکان می‌خورد، امشب طی مراسمی که دو انسان را به یکدیگر پیوند می‌دهد، تو را به من، و خود را به تو پیوند می‌دهم تا روزی در سرانجامِ قصهِ تو پایان یابیم. و آغاز این قصه، آغاز آفرینش تو و پیمانِ پیوندِ ماست.
در بازی تربیت و طبیعت ، به زنها روح فریبای زنانگی بخشیده‌اند. به من، جانی مردانه و نه سخت. جدیتی که در کوچکترین ذرات هستی فقط تراژدی را می‌بیند. این نیاز اعجاب‌آورِ جانِ من است. رفتن به ژرفنا‌های سیاه و گاه بازنگشتن. در سیاهی ماندن. در هزار‌توهای فکر گم شدن. آنجا خانه من است.

دارم پیر می شوم مخلوق کاغذی‌ام.
تولد دوباره یافتن، چه جنگی است!
من دیوانه‌ام.
تو دانایی.
من گاه، دانایی دیوانه‌ام.
دانایی یعنی نقش خود را چنان خوب بازی کنیم که هرگز در آن تردید نکنیم. متاسف نشویم.

تو ما خواهی بود.
آنچه در من نرم و سخت است. آنچه در من برون‌نگر و درون‌نگر است. نیک و بد. اهریمن و الهه.
تو کمالِ این دوگانگی جاودانهِ من هستی.
در تو، این دو جانِ یگانه، پیمانِ پیوند می‌بندند.
من سرچشمه بیقراریم. سرچشمه آفرینشم. سرچشمه دردم. و با جریان زندگی که سرنوشت مرا به تراژدی وصل کرده است پیوند خورده ام. تراژدی، سرچشمه توان انسان است.

امشب وقتی از آسمان، چشم برگرفتم، به چشمان تو برگشتم. چشمانت مثل دلِ آسمان، تاریکند و بوی باران می‌دهند. و من مثل سگ دست آموزم رام می‌شوم در کنارت. زنی پخته و خام در مقابل تو نشسته است که با آنکه چهره‌های بی‌شمار تو را می‌بیند و می‌شناسد، اما باز هم ترا نشان کمال می‌داند.
تو ترکیب واقعیت و خیال منی!
کمال، در مرکزِ زاویه چشمان من است. چشمانی که گاه از درد سیاه می‌شوند. رشته‌ای عصبِ درهم بافته شده. معمای روانِ من است. و باید ترا از همان جایی که هستی ، یعنی از درونِ روانِ خودم بیرون بکشم. ژرفا آنجاست. باید کوشش کنم آنچه را که حس می‌کنم از تاریکی و ژرفای درون، بیرون بکشم و به تو بدل کنم. حس‌هایی که در انتخابشان هیچ اختیاری ندارم. همانطور که هستند خود را به من نشان می‌دهند. و همین نیز تأییدی براصالتشان است.

نوشتن، یک بازی ذهنی است و من فقط می‌کوشم زبانِ این حس را ترجمه کنم. فقط همین. و در این بازی ذهنی، من را در مقابل من قرار می‌دهم. باید آنها را رمز گشایی کرد. آنچه واقعی است، اصیل است و اصالت دارد، از تاریکی و سکوتِ درون زاییده می‌شود. باقی فقط یک بازی روزمره‌گی است.

شاید اگر می‌توانستم تمامی آنچه را که در سرم می‌گذرد ثبت کنم اثری اعجاب‌آور از جهان بر جای می‌گذاشتم. هیچکس توانِ بیانِ حتی چند در صد از فکر‌های خویش را ندارد. فقط در مقابل یک دریافت حسی بسیار کوچک، میلیونها فکر در سر تداعی می‌شود و آنچه بیان می‌شود در برابر آنچه ناگفته می‌ماند هیچ است.
نه.
من نمی‌خواهم قصه بگویم.
می‌خواهم قصه بسازم.

آیا می‌دانی جهانِ آفریننده تو که منم چگونه است؟
در جهان من، همیشه همه چیز را دسته‌بندی می‌کنند. سلامت را به بیماری بدل می‌کنند یا آنچه را نشانه سلامت است، بیماری می‌نامند. برای هر چیزی پرونده تشکیل می‌دهند. اسمی بر آن می‌نهند. همه چیز را بایگانی می‌کنند و از انسان، پرونده می‌سازند. سرگذشت هر فردی را می‌توانی در پوشه‌ای غبارگرفته بیابی و هزاران دست، پوشه جان تو را می‌گشایند و هزاران چشم پوشه جان تو را می‌خوانند.
من هم می‌خواهم تو را و خود را به پوشه‌ای بدل سازم تا در زیرزمینِ کتاب‌های مدفون‌شده مدفون سازم.
آدمها هیچ بجز پوشه و پرونده نیستند و در این پوشه‌ها و پرونده‌ها هر اتفاق کوچکِ ناچیزی به یک رویداد عجیبِ بزرگ بدل می‌شود.
همه ثبت می‌شوند!

من هم آموخته‌ام که فقط در لابلای این پوشه‌ها و پرونده‌ها دنبال زندگی بگردم. برای من هم زندگی فقط در کاغذهای بی‌جانی معنا می‌یابد که خودم می‌آفرینم. و هیچ علاقه‌ای ندارم که آنسوی این دنیای کاغذی، جهان چه شکلی دارد و چگونه می‌گذرد. جهانِ تاریک را روشن ساختن، از بی‌نظمی، نظم آفریدن، تردید را پس زدن... این حرفه من است. اینها جهان بیرونی مرا تشکیل می‌دهند.
در این جهان، نگاه آدمها را می‌خوانم. خط ناخوانای رویاهایشان را ترجمه می‌کنم. جهان را برایشان تعریف و تعبیر می‌کنم. به محض اینکه نگاهم در نگاه آنان گره می‌خورد، در خیالم، شکار، آغاز می‌شود. چشمانم تا تهِ نگاه آنان می‌رود. تا تهِ تهِ آنچه را که می‌بینند. فکر می‌کنم تبحر خاصی در تعبیر و خواندن علامت‌های آدمها پیدا کرده‌ام. خطوط پیرامون چشم‌ها. سایه ضعیفی که وقتی چشم را تنگ می‌کنند در مردمکانشان بوجود می‌آید. سایه‌ای که تقریبا نمی‌توان آن را دید و فقط شبیه یک نقطه نورانی است. تمام این علامت‌ها را، حتی در بی‌بیان‌ترین چهره‌ها، حتی در صورتک‌هایی که مثل سنگ، سخت هستند فورا صید می‌کنم. هر‌آنچه را که چشمان آدمها می‌گویند، می‌خوانم. به دهانشان گوش می‌سپارم. صدایشان را در ته جانم می‌نشانم. به دنبال بادبادک فکرشان می‌روم و هشیار، در سیاره خیالشان گم می‌شوم. مثل آدمها که نقشه جغرافیای جهان را می‌خواندند من نیز نقشه فکرهای آنها را در اختیار دارم. نقشه چشم‌هایشان. نقشه خیالشان. عاشق این هستم که حیوان درون آنها، گاه سر بیرون بیاورد و غرش آغاز کند.

جهان آنطور که می‌گویند از عشق و اعتماد و ایمان تشکیل نشده است. جهان یک دوگانگی جاودانه است که هم در فراسوی خیال و پندار و هم در جهان واقعیت‌ها یک‌شکل و یک‌اندازه است و هدایت کردن رویدادهای زندگی کاری بیهوده است. همه چیز همان‌طور که می‌خواهد اتفاق می‌افتد و ادامه می‌یابد.
شاید تنها پیروزی و فتح انسان، پیروز شدن بر ترس از مرگ است. ترس از تنهایی است. ترس از خود است. تنها ترس است که دراماتیک‌ترین صحنه‌های زندگی انسان را بوجود می‌آورد و نیرویی که در ترس پنهان است حتی بی‌پرواتر از توانِ ویرانسازِ اتم است و من به محض اینکه به دیگران اعتماد می‌کنم تا تنهایی‌ام را فراموش کنم ، اعتمادم را به خودم از دست می‌دهم.
اما می‌خواهم در کنار تو چنان با تو زندگی کنم که جهان را از یاد ببرم. می‌خواهم آنچنان از من ُپر شوی و از تو ُپر شوم که جهان، هیچ بجز من و تو نباشد. جهانی بیش از "ما" وجود نداشته باشد.
هر آنچه آنسوی این زمان و مکانی‌ست که با تو هستم برایم پوچ است. هیچ چیز بجز این منِ با تو و منِ بی من، هستی ندارد. این اطاق، این کامپیوتر، این چند صفحه کاغذ، مرکز جهان‌اند.
من سطح زمین را دوست ندارم. آدمها اسیر زندگی‌اند. من فریفته خواب و خیال و کابوسم.
هیچکس و هیچ چیز نمی‌تواند به بندم کشد. نه عشق. نه زندگی. نه مهر.
من توانِ بی پروا و ویرانسازِ آزادی‌ام. و آدمها فقط صورتک مهرورز مرا می‌شناسند. هیچ‌کس توان مرا در ویرانسازی نمی‌شناسد. هیچکس تَوهم و خیالی را که هم‌نشینِ درون من است نمی‌بیند.

می‌خواهم هنگام آفریدن تو چند انسانی را که در من است رها کنم تا چون رودی در تو جاری شوند زیرا کمال، در جزییات نهفته است. باید همه چیز را ثبت کرد. مکانها. آدمها. رویدادها. باید همه چیز را مثل سفری از آغاز تا انجام نوشت. میان این نوشته‌ها و خطوط سیاهرنگ، میان این کاغذها تنم زخمی نمی‌شود. اینجا امن‌ترین مکان هستی است. به هیچ چیز دیگری که بیرون از این جریان مجردِ آفرینش است نمی‌توان اعتماد کرد. به هیچ چیز و هیچ کس.
اما تو نمی‌توانی به من بی‌وفایی کنی، چون تو در من زندگی می‌کنی. در ذهن من. و من از تو ُپرم. باقی فقط سطح است و بس.
برایم ابزار سنجش جهان و آدمها نیز بی‌اهمیت است. چون اصلا علاقه‌ای ندارم که در این دنیای واقعی مثل آدمی واقعی زندگی کنم. من عاشق خلسه هستم و با هیچ کجای جهان نیز خودم را تطبیق نخواهم داد. من فقط با خودم، خودم را تطبیق می‌دهم.
دلم می‌خواهد پدیده‌های جدید و ناب را جستجو و کشف کنم. با آنها بازی کنم. تنم را با همه قسمت کنم ،جانم را اما دست نخورده و غیر قابل لمس باقی بگذارم.
تو، یکی از همین پدیده‌ها هستی.
تن کاغذی‌ات شبیه مجسمه‌های رومی است. عضلانی، بی‌قرار و کتیبه وار. تو زیباترین تن جهان را داری.
چرا تا به حال نسروده بودمت!
چون کیمیاگری ترا می‌آفرینم. تو آفرینش روانی من هستی. و خالق، همیشه عاشق مخلوق خود می‌شود. همیشه چنین بوده است.

امشب طی مراسمی عشقم را به تو اعلام خواهم کرد. به خطوط ناتمام چهره و نگاه سوخته‌ات خیره خواهم شد. عشق من چون خورشیدی خواهد بود که بی‌دریغ، تابش خود را بر تو خواهد ریخت. اینجا در این تختخواب، روی ملافه‌های ابریشمی دراز می‌کشم. پستانم از پیراهنِ خوابِ سیاهِ اطلسی‌ام بیرون آمده و چون ستاره‌ای در شب می‌درخشد و پیرامون ما همه چیز به طور عجیبی لطیف و شکننده است.
می‌خندیم. در آغوش یکدیگر فرو می‌رویم. نرم، عشق می‌ورزیم و در این عشق‌ورزی شناور می‌شویم تا اینکه خورشیدی از شکم من طلوع کند. بی آنکه به آن فکر کنم می‌آید. مثل باران روی تنم می‌نشیند و آگاهی بیدارم را در خود غرق می‌کند. به تو یاد خواهم داد که با عشق، بازی کنی. مثل تیله‌های شیشه‌ای کودکی من، با عشق، بازی کنی. من هم شادمانم از اینکه تا به حال به خطرِ درافتادنِ با عشق تن در نداده‌ام چرا که پایان ضروری، بی‌چون و چرا و همواره یکسان آن را می‌شناسم. همیشه می‌خواستم حقیقت‌جو و حقیقت‌گو باشم و می‌دانم که حقیقت‌گویی نیز شکل دیگری از زخم زدن به دیگران است. شکل دیگری از رنج دادن آنهاست. وقتی در کنار آدمها هستم و یونیفورم مهربانی‌ام را از تنم در می‌آورم و عریان می‌شوم، جانم در معرض خطر قرار می‌گیرد. وقتی که بیدار می‌شوم، لباس می‌پوشم و به دیدار زندگی می‌روم و می‌توانم ادعا کنم که این من نبوده‌ام و آنچه در کنار مردان به جا می‌گذارم فقط لباس مبدل من است که روی زمین به جا می‌ماند. می‌روم. نمی‌مانم!
بزرگترین معجزه عشق، از آن گریختن است.
به تو توان یافتن ابعاد جدیدی را در زندگی خواهم داد.
گریز از معجزه عشق!

باید به تفاوت‌هایمان نیز اعتراف کنیم. آدمها فقط شباهت‌ها را می‌بینند و متوجه جذابیتِ اعجاب‌آورِ تفاوت‌ها نیستند. آنها عاشقِ دانستن هستند و نه اسرارآمیز بودنِ کشفِ دانستن. آدمها فقط چیزهایی را به هم می‌گویند که دلشان می‌خواهد بشنوند. حقیقت، همیشه در تاریکی، پنهان می‌ماند.

ترا مثل آب خواهم آفرید.
مثل آب که نمی‌توان آنرا نگه داشت. مردی که ترس در او مثل آب، جاری باشد. ترسی ابدی. ترس از فریب‌خوردن. ترس از اینکه رازهای بی‌شمارش فاش شود. ترسی ابدی. ترس از محکومیت و مجازات و مرگ. هولناکترینِ ترس ها!

در همه آدمها یک طبیعت بیرحم وجنایتکارانه وجود دارد. فقط هیچکس به این بخش از خود اعتراف نمی‌کند. می‌خواهم تمام این چهره‌هایم را در صورتِ جان تو حک کنم. می‌خواهم جوهر غیرانسانی تمام انسان‌ها را در تو بریزم. عریانت کنم. و تو از آدمها می‌ترسی. از من می‌ترسی و مسحور دریافت‌های عمیقِ حسی من می‌شوی. مسحورِ گریزِ ماهی‌گونه و لیز من. و من عاشق این هستم که با تو بازی کنم. عاشق این هستم که نمی‌خواهم فقط تن ترا تسخیر کنم، می‌خواهم جانت را به بند کشم. من فقط با لذتِ تن، بازی نمی‌کنم. با جهانِ خلوتِ خیالِ تو و با جانت بازی می‌کنم و تو با چشمانی که جنون از آن تراوش می‌کند به دهانم چشم می‌دوزی. وقتی برق جنون را در چشمانت می‌بینم دلباخته‌ات می‌شوم و می‌بینم که به سوی مرگ کشیده می‌شوم. برای من تمامی راهها به مرگ می‌انجامند. به انتها.
به پایان.
به نهایت.
به اوج.
به این جنونِ اسرارآمیز و درک ناپذیر نیستی.
می‌خواهم ترا چنان بیافرینم که هستی‌ات با آنچه نوشته می‌شود در یکدیگر تنیده شود.
در زندگی هر کسی که پای گذاشته‌ام، ذره ناچیزی از آنها را ربوده‌ام و آنگاه رفته‌ام. نمانده‌ام.
اما وقتی با تو هستم هیچ خلاء سیاهی وجود ندارد. هیچ افقی نیست. هیچ سایه‌ای مرا دنبال نمی‌کند. زندگی فقط در حباب تهی لحظهِ با تو بودن خلاصه می‌شود و تنها چیزی که در ذهن من است همان لحظه است. نمی‌خواهم هیچ کجا باشم!

من همیشه با درد زندگی می‌کنم. درد، آگاهی‌ام را شفاف می‌کند. حساس می‌کند. فکر می‌کنم اگر یک چیز باشد که در من ریشه‌ای ژرف داشته باشد، آن درکِ حسِ درد است. یعنی عاشق تراژدی هستم. عاشق این هستم که آدمها و اشیأ و جهان از مدار خارج شوند. وقتی انسان از مدار خارج می‌شود، تراژدی رخ می‌دهد. تعادل و توازن، دلم را بهم می‌زند. دلم می‌خواهد تعادل، چنان فواران کند که مثل آتشفشانی بالا بزند و منفجر شود.
انفجار تعادل!
آدمها برده آرامش و آسایش و نیکی و تعادل هستند. من از شکست این بَردگی به شعف می‌آیم. از درهم‌شکستنِ آن نشئه می‌شوم. آرامش و نیکی، انسان را به زنجیر می‌کشد. دربند می‌سازد. اما تراژدی، عظیم است. نیرومند است. باشکوه است. فتح نشدنی است. تمام رویدادهای بزرگ جهانِ تراژیکِ انسان، فقط در بازتابی که در کاغذها می‌یابند معنا پیدا می‌کنند. و احساساتی که هنگام آفریدن تو در من به غلیان می‌آید، مرا به ژرفا می‌برد. همه چیز بطور جنون آمیزی شفاف می‌شود. یک دانایی شفاف، به جریان می‌افتد و نیاز فرو شدن به دوردست‌های درون، مرا با خود می‌برد. تمام پرده‌های زیبایی را که طی روز روی افکار و احساساتم می‌کشم کنار می‌روند و تمامی آنچه در واقعیت، زشت و پلید و اهریمنی است ماهیتی کهن و سحرآمیز به خود می‌گیرد. زندگی در نوشتن، مثل یک جریانِ دَورانی است که از رویدادهای بیشماری ساخته می‌شود. رویدادی که اگر یکی از اجزاء آن را برداری معنایش را از دست می‌دهد. تمامی این جزئیات به تنهایی، جهانی معنی دارند.
گاه آدمها فقط ثانیه‌هایی را از زندگی‌اشان انتخاب می‌کنند و در آن ثانیه‌ها غرقه می‌شوند. درست مثل همین لحظه‌ای که دلم می‌خواهد ترا در آغوش کشم و گرمای خورشیدی‌ام را به تو ببخشم.

چشمانم را می‌بندم و در فضایی میان خواب و بیداری در لحظه‌ای که نمی‌دانم چیست و چه کیفیتی دارد غرقه می‌شوم و دیگر زندگی را احساس نمی‌کنم. دیگر هیچ لحظه‌ای جز این حالِ معلقِ ملموس وجود ندارد. هیچ. با این حال هیچیک از این شادمانی‌های لحظه‌ای نیز چیزی را در زندگی تغیر نمی‌دهد. بنیاد زندگی تراژیک است و همین بنیاد تراژیک است که مرا در این لحظه در آغوش تو پناه داده است.
هیچ تجربه مشابهی از هیچ چیز وجود ندارد مخلوق من. تو هنگامی که به کمال هم برسی مرا نخواهی شناخت. انسان را نخواهی شناخت. و تنها چیزی که توان کشف آن را داری شاید همین لحظه فرّاّر باشد. گذرا.
لیز.
مثل تن ماهی‌ها.
لحظه‌ای که مثل جریان رود است. می‌رود...
ترا به این جریان خواهم سپرد تا با آن یکی شوی. صبور باش! و معجزه انسان را ببینن.
هنگامی که ترا رها کردم و به دست جریان زندگی سپردم تمامی سنگینی خودم را در تو خواهم ریخت. ترا جان خواهم بخشید و جان خواهم گرفت. اصلا بجز این وجود ندارد. فقط زمانی می‌توان زندگی بخشید که درد را نیز ببخشی. سپس روزی که رهایی‌‌ات می‌بخشم چون باد درپیرامونت به رقص سوگ خواهم نشست. مشعلی از آتش جانم بر خواهم افروخت تا روشنی بخش راهت شود.

مخلوق من، تو موجود زیبایی شده‌ای. اما هنوز کلمه را به تو نبخشیده ام. آموختنِ کلمه، سالها به طول می‌انجامد. هیچیک از ما فرصت این آموختن را ندارد. می‌دانم که می‌خواهی به من بگویی که می‌خواهی با من بمانی و بیاموزی. اما نه. باید مرا فراموش کنی. باید مرا از حافظه‌ات که هنوز چیزهای زیادی در آن به ثبت نرسیده است پاک کنی. من هیچ انتظاری از تو ندارم. حتی انتظار ندارم توانایی شنیدن و گوش سپردن به حرف‌هایم را داشته باشی. چون نیازی ندارم برای چندمین بار، قصه‌های تکراری زندگی‌ام را برای کسی بازگویی کنم، یا از نگاهم به جهان و اینکه چگونه از من به من، رسیده‌ام سخن برانم و یا از استخوان‌های پوسیده رویاهایم بگویم. فقط می‌خواهم سکون و سکوتِ سنگوارِ ترا به افسانه‌ای آراسته کنم. فقط همین.
آدمها می‌آیند و می‌روند. همه را می‌شناسم و هیچ‌کس را نمی‌شناسم. با اشیاء پیرامونم چنان ُاخت و نزدیکم و با آدمها چنان دور که وقتی می‌روند خودم را پنهان می‌کنم و یک زندگی اسرارآمیز و تنها را پیشه می‌کنم. یک زندگی پنهانی کاغذی.
با تو، به جهان، پشت می‌کنم. اینجا جهان اسرارآمیزی‌است که هنوز پاسخی برایش نیافته‌ام. این معما هنوز گشوده نشده است و شاید هرگز این معما حل نشود.

من همیشه در جستجوی مطلق‌ها بوده‌ام. و از سازش‌کردن با زندگی، از تطبیق با شرایط بیزارم. دلم را بهم می‌زند. به همین دلیل آمیزه‌ای از همه چیز و هیچ چیزم. گاه فرشته‌ها از درونم سر بر می‌کشند، گاه اهریمنی که جان و تنم را می‌درد تا جهان را ویران سازد. به همان اندازه که نیکی در من است بدی نیز در جانم بیداد می‌کند. اما ویران‌سازی‌ام کاغذی‌است. همه چیز فقط در این جهان سفیدِ کاغذی رخ می‌دهد.

چرا چشمانت مرا به یاد ویرانه‌ها می‌اندازد؟ انگار دارم در چشمان مرگ نگاه می‌کنم.
می‌دانی از آنچه در تو آفریده‌ام، انگار فقط چشمانت را می‌شناسم؟
چشمان تو خواب‌آلود است. دوردست است. غمگین است. مثل چشمان من. مثل من وقتی به خود فرو می‌روم و معجزه‌آسا در تنهایی و تاریکی‌ام سبز می‌شوم.
چه کسی می‌گوید در تاریکی هیچ چیز سبز نمی‌شود. بیهوده می‌گویند!

چشمانت را آرام می‌بوسم. چشمان تو تمام جانِ مرا فریاد میزنند و در جهان، هیچ بجز چشمان تو نیست. چه روزهایی را با تو سر کرده‌ام. روزهایی پر از آفریدگاری. احساس می‌کنم زنانگی‌ام شعله می‌کشد. در سرم چیزی می‌سوزد و خیال، مشتعل می‌شود. یک زندگی آتشگونه. نیرومند. خیال‌هایم در فضا منفجر می‌شوند و با بالهایی از جنس فولاد، هوا را می‌شکافند و مثل جریان باد، جاری می‌شوند.

هیچ چیز بهتر ازتصورِ نوازش تو روی پوستم نیست. نوازشی که چون آتشبازی، جادوی رنگ و صدا را در تنم بیدار می‌کند و کاش انگشتانت چون شهابی به مراکز لذت من فرود می‌آمدند. حضورِ کاغذی تو در کنار من است و من در سکوت، تارهای جدا شدنت را در سرم می‌بافم.
بنابراین می‌دانم که فقط مدت کوتاهی مرد کاغذی من خواهی بود. مردی که شکل نگرفته بی‌شکل می‌شود. خود نشده، بی‌خود می‌شود. با این حال عصاره تمام مردانی را که دوست داشته‌ام در جان تو خواهم ریخت. امشب تمام هستی‌ام را در تو جاری خواهم ساخت و نوسانِ هزاران حس، در تنت به جریان خواهد افتاد.
همین جا بمان. َنفَست را در موهایم بدم. بگذار تنم را به تک تکِ اجزاء ناتمامِ تو بچسبانم. در تو حل شوم و تو با هزاران دست مرا به خود بفشاری و من گم شوم. و بوسه‌هایت چون تکه‌های سرد برف بر تنم بریزد و روی گرمای پوستم ذوب شود. می‌خواهم ترا چون مادری در میان پاهایم بخوابانم. هر‌گاه که مثل یک انسان، عشق می ورزم، بازی به پایان می‌رسد و عجیب است وقتی عشقِ انسانی دیگر را می‌بینی که دندان‌های زمان در آن فرو نمی‌رود!
برای من این لحظه‌های مهرورزی، بسیار لطیف و کوتاه‌اند. شب‌ها چنین می‌شوم. فردا وقتی که صبح بیاید با اعتماد به نفسی حیرت‌آور، فتح نشده، شاد با پیراهنی ازجنس فولاد به جهان سلام می‌کنم و آدمها، هم مفتونِ توانِ سازندگی و ویرانسازی من می شوند، هم از من بیزارند.

زنها هرچه دارند در اطرافشان برق می‌زند. من اما فقط برق چشمان ترا دارم و جانت را که مالک آنم.
می‌خواهم وقتی ترا به دست جهان می‌سپارم، بر جانِ بیمارم واژه‌های سیاهِ شاعرانه‌ای بپوشانم. می‌دانم وقتی رهایت کنم، زندگی را گم خواهم کرد. شادی. شور. رابطه‌ی با هستی و با واقعیت. تو آنچه را که دیگران به من نمی‌دهند به من هدیه می‌کنی. تو، من هستی. منِ من. تو را همانی آفریدم که آرزویم بود. کشفت کردم و سپس ساخته شدی. باقی فقط یک توّهم است.
به چشمانم دست می‌کشم. چشمان توست.
آیا تو فقط پرواز خیالی؟
آیا این هستی‌ست یا نیستی؟
آیا این عشق به منِ من است در قالبِ تنی دیگر؟ تنی کاغذی؟ یا اینکه فقدان ایستادگی در برابر رنج زیستن است.
نمی دانم.
برایم اهمیتی هم ندارد که بدانم. شاید همانطور که یونگ می‌گوید، دانایی این است که بگذاری همه چیز اتفاق بیفتد. من هم می‌خواهم آنانی را که در درون دارم، منِ درون‌نگر و منِ برون‌نگر، منِ زن و منِ مرد، منِ لطیف و شکننده و منِ ویرانساز را با هم دست به دست دهم.
من در عشق، مرده‌ام. در آدمهای کاغذی زنده شده‌ام. تمامی مفاهیم نیرومند هستی مثل عشق، اعتراف، حسادت، دوستی، انتقام، و مرگ... در جهان کاغذی، معنا می‌یابند. در کلمه. در کتاب.
من با کلمه از جهان انتقام می‌گیرم.
بازگشت به ثبتِ تو، به تاریکی پای گذاشتن است. به صدای موسیقی، به رنگهای رنگین کمانِ خیال. به جهانِ نرم و گرم تنهایی وعدم تعادل.
وقتی با دیگران هستم با دروغ‌های ساده کوچکم به همگی آنان این حس را القا می‌کنم که فقط آنان را دوست دارم و نه هیچکس دیگر را. اوست که یگانه موضوع پرستش من است.
چه کسی می‌تواند حقیقت را از دهان کسی بیرون بکشد؟ همگی دروغی هستیم به بزرگی خود جهان! یک دروغ مکرر و مداوم. همیشه می‌خواهم آنچه را که زندگی می‌کنم بنویسم. آنچه را که می‌نویسم زندگی کنم.
فکر می‌کنی چنین چیزی امکان پذیر است؟
آیا این جانِ خودشیفتهِ من است که می‌خواهد در کاغذها تداوم یابد!

اما مغرور نشو!
تو شاهکار درخشانِ من نیستی.
شاهکار، خیال من است. خیالی که ترا آفریده است.
تو ضرورت تاریخی و روانی من هستی.
در برابر سرنوشتی که منم سر فرود آر!


۲
برخاست و به آشپزخانه رفت. چراغ را روشن کرد. فضای تاریک آشپزخانه برای لحظه‌ای به رنگ زرد کور‌کننده‌ای در آمد. بجز باران که به پنجره‌ها پنجه می‌کشید صدایی نبود. سپس رعدی با غرشِ کرکننده‌ای از راه رسید و بالای سر خانه منفجر شد. یاد شیشه فراموشی‌اش افتاد. درِ کمد شیشه ای را باز کرد. دهانش را به شیشه چسباند و آنرا سر کشید.
همیشه تند می‌نوشید.
همیشه می‌جنگید.
همیشه دیوانه وار می‌خندید و پایکوبان می‌رقصید.
نزدیک بودن به مرگ یعنی همین!
دلش می‌خواست برود و به تاریکی بپیوندد. از در بیرون رفت و آنرا پشت سرش بست. لحظه‌ای در حیاط توقف کرد. باران همچنان می بارید. دلش می‌خواست مرد کاغذی را با خودش ببرد. نفس‌زنان و خیس برگشت و با خودش بوی خاکِ باران خورده آورد. حتی از مژه‌هایش هم آب می‌چکید. زیر پایش در راهرو سیلابی راه افتاده بود.
می‌خواهی برویم و گم شویم!
می‌رویم لب آب و اندوهمان را در آب می‌شوییم!

به سوی ساحل به‌راه افتاد. صدای قدم‌هایش روی شن‌ها پیچید و بعد، خیابان از صدا افتاد. سیاهی‌اش در تاریکی شب فرو رفت. کفش‌هایش پر از آب بود. کم کم داشت به لرزه می‌افتاد. در کنار ساحل، ماسه‌ها آنقدر سفید و تمیز بودند که احساس کرد مانند اولین انسانی‌ست که از دریاها بیرون آمده است. آب با پاهایش بازی می‌کرد و هر بار مقداری از ماسه‌های سفید را با امواج به ژرفای خود می‌کشید. راه می‌رفت و پاهایش را بر ماسه‌های نرمِ خاکستری می‌فشرد. دلش در سینه می‌تپید. می‌خواست با لمس این چشم اندازِ آرام و زیبا از نیرنگ ذهنش بگریزد و جای اندیشه‌اش را موسیقی آب و باد بگیرد. به دریا که در باد می‌غرید چشم دوخت. اگر لحظه‌ای این نبرد از جریان باز می‌ایستاد تمام جهان به کویری خشک بدل می‌شد.
می‌خواست فقط عاشق خیال باشد. می‌خواست خود را به توانِ بی‌پروا و گستردهِ خیال بسپارد و تسلیم کند. در آن شناور شود. یک شناوری روانی بی فکر و اندیشه. مثل همین آب که وحشیانه جاری بود.
شعور را فقط برای اینکه در کنار دیگران باشد لازم داشت. در خیال، به شعور نیازی نبود. دلش می‌خواست همه کسانی که او را با شعورش می‌سنجیدند به دَرک واصل می‌شدند. می‌خواست بی‌شعور باشد. بی‌هویت. بی‌حافظه. بی‌خاطره. بی‌مردم.
وقتی بر بالهای خیال می‌نشست، منطق و شعورش را رها می‌کرد. یا آنها او را رها می‌کردند. نمی دانست.
از جهان، خالی می‌شد. از خیال پُر می‌شد. می‌گذاشت در آنجا دِراما و تراژدی بال و پَر بگیرد. می‌گذاشت اتفاق‌های اسرار‌آمیز رخ دهد. از یک بی‌تفاوتی ویژه و ژرف لبریز می‌شد. می‌گذاشت حواس، منطق و رویدادها خودشان را چون دری بسته بگشایند و اتفاق بیفتند. شاید در جستجوی جوهر حقیقی زندگی بود. این راز. این تراژدی عظیم و نیرومند.
چقدر تنها بود.
پیراهنش را در آورد. چشمانش را بست و بی‌حرکت ایستاد. باد، ذرات ماسه را بر تنش می‌پاشید. شاید اگر همانجا می‌ماند باد آنقدر ماسه بر تنش می‌ریخت که در حفره‌ای طبیعی زیر ماسه‌ها مدفون می‌شد. سکون و بی‌حرکتی همیشه همین تصویر را برایش به ارمغان می‌آورد. تصویر مرگ. و همین تصویر بود که او را همیشه به حرکت وا می‌داشت.
ابر می‌رفت. ماه می‌آمد.
ماه می‌رفت، وقتی که ابر می‌آمد.
دریا با صدایی طغیان‌گر آواز می‌خواند. وقتی که سکوت بود، صدای طبیعت به وضوح شنیده می‌شد. باد روی آب می‌رقصید و گیاهان اطراف آب را پریشان می‌کرد.
به سختی سیگاری روشن کرد. پک عمیقی به آن زد و نگاهش را به آسمان چرخاند. دلش شور می‌زد و صدایش از پشت ابری از دود که دور صورتش موج می زد مثل رعد ترکید.
هلال تکیده ماه از پشت لکه ابری که قرمز می‌زد بیرون آمد . می‌خواست مثل دیگران که حمام آفتاب می‌گرفتند، او هم حمام ماه می‌گرفت. نشئه‌ی شب و ماه و آتش بود. در حضور ماه، حس زمان در او دگرگون می‌شد. زمان کوتاه و فیزیکی زندگی برایش فشرده‌تر می‌شد.
ماه را می‌ستود.
آتش را می‌ستود.
آتش، نمادِ فورانِ حواس بود.

هنگام بازگشت، باد، ابرها را می‌برد و ستاره‌ها یکی یکی نمایان می‌شدند. کلید را در در چرخاند. به راهرو نیمه تاریکِ خانه پای گذاشت. چراغ را روشن کرد. بارانی سیاهش را در آورد و در رختکن کوچک کنار پله به چوب لباسی آویخت. در برابر آینه ایستاد. خودش را برانداز کرد. ماده شیری را در آینه دید. سرد. بی تفاوت و با نگاهی اندوهناک اما به سختی سنگ. کوشید به تصویرِ در آینه لبخند بزند. فریبنده و مهربان به او لبخند بزند.
به تخت رفت و تن سردش را در لحاف پنهان کرد. تاریکی اتاق، نیاز بستن چشم‌هایش را از بین برده بود. با این حال سرش را زیر لحاف برد و چشمانش را بست.
ناگهان بیدار شد. سرش را تا نیمه چرخاند و چراغ را روشن کرد و به ساعت کنار تخت چشم دوخت. حالتی وحشت زده داشت. کابوس عجیبی دیده بود:

خواب دیدم در می‌زنند. بسوی در رفتم تا آنرا بگشایم. پدر مرا متوقف کرد و گفت صبر کن. گفت لباسش را برایش بیاورم. از اتاقی دیگر یک پوست شیر تنومند را آوردم و به او دادم. به سختی، اندام لاغر و نحیف خود را در آن فرو برد. پدر، دیگر پدر نبود. به شیری ژیان بدل شده بود و هیئتی مهیب داشت. آرام به سوی در رفت که آنرا بگشاید.
بیدار شدم.
خواب‌ها همیشه مرا شگفت‌زده می‌کنند. ظاهرِ کاملا تازه کسی چون پدر برایم حالتِ ظهورِ خیره کننده واقعیت کودکی و هویت امروزینم بود!


٣
امروز مثل بازیگری بود که باید نقابی بر چهره‌اش می‌پوشاند تا به دیدار زندگی رود. فقط در چند روز مثل مادیانی پیر از رَمق افتاده بود. بیدارخوابی شب‌ها پوست گندمگون صورتش را کبود کرده بود و چشمان خشک سیاهش تهِ حدقه گود‌نشسته، نگاه خسته‌ای داشت.
با دقت، چشمانش را با مداد، سیاه کرد. صورتش را پودر زد. باید با پودر، چهره خود را مثل یک شیشه، شکننده و ظریف می‌کرد تا پستی و بلندی‌هایی را که زمان بر پوستش نقاشی کرده بود کم‌رنگ کند، جای پای بیخوابی و کابوس شبها را بزداید. باید تمام تَنِش و دردهای زندگی را که پیرامون چشمان و اطراف پیشانی و گونه‌هایش چون خطوطی طرح زده شده بود پاک می‌کرد. باید صورتش را بازسازی می‌کرد. پیشانی ترسانش را صاف می‌کرد و رَد اشکهای پنهان را می‌شست و به لب‌هایش لبخندی می‌بخشید.
کاملا آماده بود.
این را آینه به او گفت.
این را کفش‌هایش به او گفتند.
در مقابل آینه ایستاد. آراسته و آماده ملاقات با زندگی!
مرد کاغذی نیز در آستانه در ایستاده بود تا با هم در را پشت سرشان ببنند و بروند.
به خیابان که رسیدند چشمش به زنی افتاد که در ته مانده‌های نور، در سایه خود راه می‌رفت. او نیز پیراهن سیاه به تن داشت. اما ترسی در چشمانش دیده نمی‌شد. مثل خود او شکستنی نبود.

در سکوت، خیابان طویلی را طی کردند و به گورستان رسیدند. از مقابل کلیسایی که دیوارهای آن از دوده‌ی سیاه پوشیده شده بود و دود کمرنگی را به هوا می‌فرستاد رد شدند. شهر، در این غروب نیمه تاریک که به رنگ‌های زیبا و پرشکوهی در آمده بود، ویرانی عجیب و پوچی هولناکی را به نمایش می‌گذاشت.
اولین جسد را دید. تاق باز افتاده بود. یک دستش تا شده بود مانده بود زیر تنه اش. دست دیگرش چنگ شده بود. گویی هنگام درد یا فریاد کشیدن مرده بود. به صورت مرد کاغذی که در کنارش راه می رفت نگاهی انداخت. صورتش هولناک به نظر می‌رسید. شانه‌اش به لرزه افتاد. چند مگس درشت روی پیشانی جسد نشسته و وزوز می کردند. لشکری از مورچه‌های سیاه در اطراف چشمانِ نیمه‌باز و سوراخ گوشش در حرکت بودند. چند قطره خون خشک شده روی دستِ مشت کرده‌اش دلمه بسته بود.
مرد کاغذی به لرزه افتاد. رو به زن کرد و گفت:
- پس آنچه از آن پیوسته حرف می‌زنی این است.
- مرگ! و نفسش را حبس کرد.
علف شکسته‌ای زیر تنه مردِ مُرده، سبز و نمناک به خاک افتاده بود. دستش را زیر بغل زن برد و بازوی او را گرفت. چشمانش را بست. احساس کرد قلبش دارد ورم می‌کند و می‌خواهد سینه‌اش را بشکافد و بیرون بیاید. صدای زوزه‌ای در تنش می‌پیچید.
مرد کاغذی به صورت جسد نگاه گذارایی انداخت. رنگ خاک بود. شقیقه‌ها و فرورفتگی بالای دماغش سیاهی مخملی نموری داشت و شیار متفکرانه‌ای که پیشانی‌اش را بطور اریب طی می‌کرد، از غبار خاکی رنگی پر شده بود.
همچنان در مسیر گورها به راه افتادند. چندین جنازه دیگر زیر درختهای گورستان افتاده بودند. پرسید:
- مگر اینجا جنگ شده است؟
زن گفت:
تو فقط صلح را می‌شناسی. من بسیار از جنگ می‌دانم. آنقدر جنگ دیده‌ام. خون دیده‌ام ، مرگ دیده‌ام و حتی با جنگ هم خوابیده‌ام . اما هیچ‌کس هم تا به‌ حال هیچ مدالی به من نداده است. خاطرات آدمها مثل چمدان سنگینی است که باید هر کجا می‌روند آن را با خودشان حمل کنند و وقتی این بارها را با خودشان حمل می‌کنند دیگر نمی‌توانند در زمان حال زندگی کنند. کاش می‌شد تمامی خاطرات را از نهانگاهشان بیرون کشید و مدفون کرد.
بله .
همگی اینها در جنگ کشته شده اند؟
در جنگ زندگی.

مرد کاغذی نمی‌فهمید چرا به هر حیوانی که بر می‌خوردند، تمامی آنها بی‌هیچ علت مشخصی از زن می‌ترسیدند و به او غرش می‌کردند. انگار زن به نظرشان یک حیوان درنده بود که بوی گرسنگی می‌داد و نه یک انسان.
از او پرسید:
- چرا حیوان ها از تو می ترسند؟
حیوانها آدم را بو می‌کشند و اگر آدم بوی بیرحمی بدهد این را حس می‌کنند. دل من دل گرگ است!

مرد کاغذی نفسش را در سینه حبس کرده بود. تنش سنگین بود و دستهای لرزانش در دو سوی بدنش مردد آویزان بودند. تاریکی غلیظ‌تر می‌شد. باد ملایمی ابر سیاهِ لایه لایه‌ای را در آسمان جابجا می‌کرد. از برکه‌ای که در آن نزدیکی بود بوی لجن و رطوبتِ پوسیدگی می‌آمد. جغدی مدام جیغ می‌کشید. بالای نقطه‌ی بی درختِ گورستان آخرین آثار سرخِ تیره خورشید از نوک کاج ها می‌پرید.
زن آتش به آتش سیگار می‌کشید. انگشتان لاغر و ناخن‌های سیاهش که سیگار را سفت چسبیده بود با ته مانده‌های نورِ سرخ تابِ خورشید روشن می‌شد. ابر سیاهی بالای گورستان معلق بود و رنگهای افسرده غروب را که غمباری هراسناکی داشت روی زمین غلیظ‌تر و تاریک‌تر می‌کرد. زن صورتش را برگردانده بود تا مرد کاغذی چشمان متأثرش را نبیند.

فریادِ برفی زمستان در شهر پیچیده بود. تک‌برگ‌های درختهای خیابان، زیر نور چراغ‌های پایه‌دار، بازتاب زرد پریده‌رنگی داشت. شب هوای خنکی پس می‌داد که حکایت از سرمای در راه می‌کرد. سنگفرش پیاده‌روها از رطوبت می‌درخشیدند و ستاره‌های آسمان، درخششِ سرد زمستانی داشتند. از این پیاده‌رو‌های سنگ‌فرشی در کوچه پس کوچه‌های شهر فراوان بود. دلتنگی و ملال در همه جا موج می‌زد.

آیا او تبعه‌ی این جهان بود؟

دلش گرفته بود.
می‌خواست دلِ گرفته مرد کاغذی را نیز از اندوه بیرون آورد:
آه مرد کاغذی من تو چه شکننده شده‌ای و چه نیازمند عشق!
عشق را برایت خواهم آفرید و چون هدیه‌ای به تو ارزانی خواهم کرد و تو با خیال دوست داشتن من زنده می‌مانی. تو به من اعتماد می‌کنی. من ترا فریب می‌دهم. پیوسته فریبت می‌دهم. بیا برای اینکه ته مانده‌های امیدت را به بشریت نابود نسازم، بجای جنگیدن با زندگی، با هم جنگ کلمه به‌راه اندازیم. بیا مثل آدمها که خانه می سازند با هم کتاب بسازیم. جنگی از مفاهیمی انتزاعی که در آن مثل کسانی که دوئل می‌کنند کشته شویم.
بیا تا تهِ تهِ ُتهی سفر کنیم. از تنِ تهی بالا رویم. تُهی که ما را در حصار خود گرفته است. بگذار تکه‌هایی از جمله و کلمه، ما را دنبال کنند و در این بازی، آنها را شکار کنیم و در قفس کتابمان بریزیم شان. بگذار زندگی را زندانی کنیم. در طوفان احساساتمان گم شویم. فقط کتاب بسازیم.

مرد کاغذی حیرت زده به او چشم دوخته بود. روسری سُرخش روی موهای سیاهش شبیه شبی بود که آتش در آن از هر سو زبانه می‌کشید. و در این هیئت سرخ که چون الهه آتش، آماده سوزاندن جهان بود کودک- شاعری پنهان بود که گاه در چشمانش بیدار می شد.
با سکوتی به وسعت دنیا به خانه بازگشتند.


۴
لحظه‌ای که بیدار شد نمی‌دانست کجا بود. حتی نمی‌دانست که بود.
پیراهنش او را شناخت. خودش را به دستانش نزدیک کرد. آنگاه آرام، تن هزاران ساله‌اش را در آن فرو برد. با چشمان بسته دستش را به حرکت در آورد تا با لمس اشیاء کنار تخت دریابد کجاست و چیزهایی که او را محاصره کرده بودند چه بودند. تا دستش آنها را باز شناسد. عادت. عادت. عادت.
چشمانش را گشود. یقین یافت که همه چیز طبق عادت همیشگی همانجا قرار دارد. سردش بود. برخاست و به طرف شومینه رفت. خاموش شده بود. زیر خاکسترها تکه کوچکی ذغال نیمه‌گداخته بود. با نفسش نیمه افروخته شد. تکه‌ای روزنامه و چند هیزم در آن انداخت و چند بار فوت کرد. کاغذ شعله‌ور شد. اتاق، به سرعت، چون غاری گرم شد. می‌خواست در آن فرو رود. دلش می‌خواست در این نور، در این گرما، در این حرارت سرخِ زندهِ فرو رود.
همیشه شب که می‌شد تنش مثل این شعله‌ها گُر می‌گرفت. درست مثل شاخه‌هایی که در شومینه، آتش می‌گرفتند و در چند لحظه به خاکستر بدل می‌شدند. نور آتش، خلوتکده سرد و تاریک او را روشن می‌کرد. ناگهان تصمیم گرفت لباس بپوشد و برای رفتن به میخانه ای به شهر برود.
یادی نهفته در بازوانش، او را وامیداشت برای کسی آغوش بگشاید. همیشه هر آنچه غیر ممکن به نظر می‌رسید او را وسوسه می‌کرد، به حد مرگ، وسوسه می‌کرد.

شهر، در شب به کمین نشسته بود.
در خیابان، رفته رفته چراغ‌های پنجره‌ها خاموش می‌شدند. در نور اسرارآمیز نئون‌ها، زیر درختانی که در حاشیه خیابان قرار داشتند و ماه ،کمرنگ بر بلندای آنها می‌تابید، رهگذران شب‌زی به چشم می‌خوردند. هوا آکنده از برف و شهوت و بو بود. پیوسته، سایه زنان و مردانی به شیشه اتومبیل او نزدیک می‌شدند و چیزی را زمزمه می‌کردند. نگاه ثابت و سنگی‌اش از روی این پیکرهای سیاه که در نور نئون‌های خیابان شفاف می‌شدند یک به یک می‌گذشت. جلوی مرد جوانی که پالتو سیاه به تن داشت توقف کرد. مرد را به درونِ عطرآگین اتومبیل خواند و بی‌آنکه به سوی او سر برگرداند بی وقفه و به سرعت، خیابان را پشت سر گذاشت. تنش داغ شده بود. در زیر پالتو، پیراهن مخمل سیاهش به تنش چسبیده بود و پستانهایش را می فشرد. گل سرخی در چاک پستانش کمی پژمرده شده بود و در میان سیاهی برّاقِ پیراهن می‌درخشید. حالتی به خود گرفته بود که انگار با تمام توانش می‌کوشید صورتش را که در حال فروریختن بود نگاه دارد. در گوشه پلکهای چشمان سیاهش چند قطره اشگ، آماده فرو ریختن بودند. در کنارش مردی با چشمانی شوریده و تاریک نشسته بود و با نگاهش تن او را می‌کاوید.
نیروی عجیبی او را به سوی خانه می‌کشاند. به سوی مرد کاغذی.
مرد جوان، آرام به روی سینه‌اش خم شد.
دلش می‌خواست به اندیشه‌اش فرصتی بدهد که با شتاب خودش را در آن لحظه رها کند. به کوچه نیمه تاریکی پیچید. به روبرویش خیره شده بود و مرد، سرش را لای پستان‌های او فرو برده بود. ناگهان قطره‌های ریزِ باران که در ابتدا فقط شیشه را مرطوب می کردند چون دسته‌ای کبوتر سفید در صفی به هم فشرده به برف بدل شدند. به سرعت، در کیفش را باز کرد و دسته‌ای اسکناس مچاله شده را در دست مرد گذاشت.

برف با سرعتی شتابناک خیابان را سفید و لیز می‌کرد. پس از دقایقی در مقابل گورستان توقف کرد. دست مرد را گرفت و به سوی کلیسایی که درآن نزدیکی بود براه افتادند. در مقابل درِعظیم کلیسا، زیر طاقی نیمه‌ مدور آن ایستادند. دلش می‌خواست در آستانهِ سنگی این قدیسان پناه می‌گرفت تا برف آرام گیرد. سردش شده بود. مرد، سرش را به طرف گردن او برد. عطرش را به شامه کشید.
بوی مریم در تنش پخش بود.
دست او را کشید و از در گذشتند و به درون کلیسا پای گذاشتند. سردی تاریکی به تن مرطوبشان ریخته شد. روی نیمکت اولین ردیف نشستند و مرد پستان سفت و برجسته او را که از زیر پیراهن سیاهش به میوه‌ای رسیده می‌ماند در دست فشرد. پیراهن را از روی شانه‌اش پایین داد. بازوانش عریان شد. دستان مرد خیس و گرم بود. موهای سیاهِ روغن‌خورده‌اش در تاریکی می‌درخشید.
چیز نامعلومی که برایش آشنا می‌نمود در درونش بیدار می‌شد. می‌خواست از خود بیرون شود و این لذت پنهان را که گاه به گُنگی انتظارش را کشیده بود با لمس مرد به اوج برساند. انگار می‌خواست همه موجودات نهفته در تنش، را بیرون بکشد و بی‌آنکه تمنای این مرد را داشته باشد در آغوش او گم شود. چشمانش را باز کند تا بتواند حرکت‌های مرد را بر روی تنش، دزدانه نگاه کند. نگاهی که هرگز جرات نکرده بود به سوی هیچ مردی هدایت کند.

دیگر پیوندی با ذهنش نداشت. ذهنی که مرد کاغذی در آن به عبث در جستجوی بقا بود برایش مجازی به نظر می‌رسید. می‌رفت تا در گورستان ذهنش مدفون شود. می‌خواست در همین جا بماند و به حضورِ پایان ناپذیر مرد کاغذی باز نگردد. نمی‌خواست صحنه ظهورِ او را باز تجربه کند.
می‌خواست از لحظه‌های سوزانی که منِ پنهانِ او را بی هیچ حجابی به مرد کاغذی پیوند داده بود بگریزد. از آن زندگی فکری که به گونه نامحسوسی در درون او رشد کرده بود و او را پیوسته به جستجوی کشف حقیقت‌هایی می‌کشید و جهان تازه‌ای را بر او می‌گشود و هیچ نمی‌دانست که از کدامین سرزمین، از کدامین زمان و از کدام رویا می‌آمدند خسته بود. دلش می‌خواست زمان چون سلسه‌ای بهم تنیده از چنین شبهایی چون امشب می‌شد و در بی‌خبری لذت آن گم می‌شد.
مرد تن او را می‌کاوید و او احساس می‌کرد به جانوری خیالی بدل شده است که جهان را فقط از راه لمس، در می‌یافت و چه تازگی اسرارآمیزی داشت این کشف. سرمست و تن مست شده بود و در این دلدادگی گذرا چه بی‌تاب بود.
باران بوسه و لمس بر او می‌بارید و هرگز بیش از این نتوانسته بود آماده بوسیدن و خواستن باشد. این مرد وجود داشت. زنده بود. آنچنان از خود بی‌خودش کرده بود که گویی آماده دریدن او بود. در اینجا، در این دژِ نفوذناپذیر که پیکر خدایان را در خود گرفته بود، مردی بر او آغوش گشوده بود و او نیز چون موجی سبک، خود را به صخره های شانه‌ی او تسلیم کرده بود. نرمی انعطاف‌پذیر پستانش زیر انگشتان او چون کوهی جادویی، سخت و منحنی‌های اندامش چون کمانی در دستانِ آرش اساطیری، شکل می‌گرفتند و فتح می‌شدند. می‌دانست تمامی آنچه پیامبرانِ بی‌پیام گفته بودند دروغی بیش نبود. پیام، همین لحظه میرا بود که در دستان پیام‌آوری بی‌نام و شبگرد ثبت می‌شد.

نباید به پایان این ساعت یگانه می‌رسید. این شوری بود که از هیچ قانونی پیروی نمی‌کرد. همه چیز به یک افسون، بدل شده بود و از شورِ جانبخشِ تنِ او، قدیس‌های سنگی این مکانِ مقدس نیز جان گرفته و او را نظاره می‌کردند. از اینکه ساعتی را به گوشه‌های کم‌یابِ جان و تنش هجرت کرده بود شادمان بود.
اکنون عکس تمام داوری‌هایی که در مورد چنین مردانی شنیده بود به او ثابت شده بود. ما همیشه با تصویرهایی ناقص، برداشتهایی نادرست از زندگی آدمها می‌کنیم.
او کاوشگری واقعی، یگانه، گذرا، گرم و شهوانی بود و این فضای مقدس مرمرین را به حرمسرایی باستانی بدل کرده بود.
با چشمانی حریص و پر تمنا به مرد نگاه کرد. به این عنصر روان، مواج و فناناپذیر که در میان ران‌هایش فوران می‌کرد و نقاب آهنین زنانه او را بر چهره‌اش شکسته بود تسلیم شد. می‌خواست به زمین و زمان، مهر بورزد. از انسان به حیوان جهش کند.

ناگهان چهره‌اش بر‌افروخته شد. گویی خورشید بر آن تابید. دردی ناگهانی و ژرف در درونش احساس کرد. با نگاه از مرد خواست که برود و او برخاست و از در عظیم و منبت کاری که با صدایی مهیب پشت سرش بسته شد بیرون رفت.
نیروی این حس و تجربهِ تازه که در آغاز چنان سهمگین و عجیب بود، رفته رفته سست شد. هیچ چیز از این ملالِ رنج آور، رهایش نمی‌کرد. خسته بود. پلک‌هایش روی هم می‌افتاد. سست شده بود و در چیزی فرو می‌رفت که خواب نبود. فراتر از خواب بود. یک جور لختی عجیب و رباینده. یک جور خوابِ افیونی. در این خواب رویاوش، وحشتش در جایی در عمق وجودش نهان می‌شد.
ناگهان توده‌ای "هیچ" لجام‌گسیخته به گونه‌ای دیوانه‌وار و چون هیولایی بر وجودش چیره شده بود. و این یکی از شگفتی‌های زندگی بود که با هیچ وسیله‌ای قادر نبود این توده نیرومند را از میان ببرد. حذف کردن این "هیچ" مثل این بود که بخواهد زیستن را از زندگی حذف کند. چنین کاری عملی نبود.
نمی‌توانست با اندیشه‌اش درد را آرام کند. همان خالی بی پایانِ آشنا و همیشگی بود که بازآمده بود. در هیچ کجا رابطه‌ای چنین ژرف، شدید و شهوانی میان زندگی و مرگ احساس نکرده بود. مرگ چه بی پروا در همه جا پرسه می‌زد و تمام هستی بر ستون‌های پولادین آن بنا شده بود. با خود اندیشید:
کدامین افسون، کدامین اقتدار، می‌تواند سایه تیره مرگ را که در همه جا موج میزند از میان بردارد.

اکنون در میان انبوه قدیسان نشسته بود. برهنه بود. گرما از تنش رخت بربسته و سردی لرزانی جای آن را می‌گرفت. پیراهن سیاهش روی زمین مرمرین کلیسا، پهن افتاده بود. ناخن‌های لاک زده‌اش چون قطره‌های خون، در تاریکی می‌درخشید. سرش گیج می‌رفت.
آرام خم شد. شورتش را از روی نیکمت چوبی برداشت. به سوی محراب رفت. چهارپایه‌ای را که روکش چرمی مُندرسی داشت و در اثر فرسایش تَرَک تَرَک برداشته بود در مقابل یکی از تندیس‌های مقدس هُل داد. روی آن ایستاد. پستان برهنه‌اش را که چون پستان زنِ آبستنی سفت شده بود در دهان او گذاشت. می‌خواست به او شیر بدهد.
پس از لحظه‌ای پایین آمد. باید وظیفه مقدسش را انجام میداد و از اینکه تسلیم سکرِ فریبندهِ تن شده بود گناهش را می‌شست. شورتش را در لگن تعمید انداخت. پیراهنش را تن کرد و در مقابل مهراب زانو زد. با صدای بلند شروع به خواندن وردی کرد:

...در من الهه است که ده فرمان موسی را می شکند!

سپس به سوی در رفت. از شکاف در، نورِ برفی ضعیفی به درون ریخته بود. سرش سنگین شده بود و چون شهر کودکی‌اش پر از همهمه و هیاهو بود. بنای کلیسا در اثر صدها سال، سکوت و تکرار، چون نیرویی ویرانگر در خودش فشرده می‌شد. دیوارها ترک برداشته بودند. برفِ بازمانده در باغچه و روی درختان، آشفتگی فصل و اسرار طبیعت غیر قابل پیش بینی را نشان می‌داد.

باد می‌آمد. اما بارش برف آرام گرفته بود. مهی غلیظ، فضا را پر کرده بود و همه جا به گونه‌ای مبهم، مواج به نظر می‌رسید. در دوردست ها آفتابی محو و نامعلوم، مه را می‌درید تا بیرون آید. در این صبح بر نیامده، او نخستین کسی بود که به آفتاب سلام می‌کرد.
به طرف اتوموبیلش راه افتاد. پشت سرش قطره‌های خون که از ران‌هایش جاری شده بود برف را سرخ و آب کرده بود و حفره‌های کوچکِ سرخی را بر زمین حفر کرده بود. به نظرش آمد پشت پنجره قطاری نشسته است که تنها سرنشین آن است و تمام زندگی به سرعت از پشت پنجره می‌گذرد و محو می‌شود.

ناگهان طنینِ زنگِ زنگار بسته‌ی کلیسا چون رعدی در فضای تاریک گورستان پخش شد.
باد، ناقوس را برای چه کسی به صدا در آورده بود؟


۵
وقتی به خانه رسید آفتاب داشت بالا می‌آمد و روشنایی آن آرام آرام از صافی پرده‌های پنجره عبور می‌کرد، پخش می‌شد و بر اشیاء اتاق می‌تابید و اتاق را در نور غرق می‌کرد. روی تنها مبلی که در اطاق بود نشست. از کیف دستی‌اش سیگاری در آورد و روشن کرد. از دیدن مرد کاغذی که رو به پایان بود به شعف رسید. احساس کرد پیرامونش چون گرمای آتشی شعله می‌کشید. دلش می‌خواست در جشن آتشی که خود، بر پا ساخته بود می‌سوخت.
می‌بینی!
تو واقعی هستی.
راستی واقعیت چیست؟
واقعیت، کاغذهایی ست که ترا شکل می‌دهند و هر لحظه که می‌گذرد برگی از تقویمی که زندگی توست کنده می‌شود و من دارم خودم را در تو تکثیر می‌کنم. تو، هم همبازی‌ام هستی هم همزادم.

ناگهان چشمانش را بست. می‌خواست حافظه‌اش حسِ دقیقِ عشق ورزی ساعاتی پیش را دوباره زنده کند. حس کرد بی‌جسمی معجزه واری درونش را فرا گرفته است.
هیچ‌کس نمی‌داند چگونه مرا دوست بدارد یا چگونه به من عشق بورزد که خودش موضوع این عشق نباشد! هیچکس نمی‌تواند "تمام گمشده من" باشد. همه می‌رنجند و می‌رنجانند. هیچ‌کس همراه هیچ‌کس نیست.
من چه تنهایم. تنها و توانا. آنقدر تنهایم که گاه هراسان می‌شوم از این همه تنهایی.
تو مرا زنده نگه می‌داری مرد کاغذی‌ام. من ترا زندگی می‌بخشم!
ترا می‌سازم تا ویران نشوم. مادامی که عشق و توجهم را به چندین هزار تکه کوچک و بزرگ تقسیم می‌کنم همه چیز به خوبی پیش می‌رود. کمال و عشقِ کامل، خطرناک است. عشق فقط تأیید خویشتن است.
تو یک خیال هستی. نمی‌توانم از تو هیچ انتظاری داشته باشم.
چه کمدی عجیبی است این زندگی.
همگی ما می‌ترسیم. می‌ترسیم و نیازمند یکدیگریم تا بتوانیم در برابر تنهایی مقاومت کنیم. خودمان را در دروغ می پیچیم و دروغ مثل پیراهنی است که در تئاتر برای اجرای نقشی به تن می‌کنند. من نیز ترا آفریدم نه از آن روی که برای تنهایی‌ام، نیازمند یک مرد بودم.
من نیازمند یک خدایم!
خدایی در تن یک انسان.
انسانی خدای‌گونه.
پیراهن دروغ را اما بر تو نخواهم پوشاند.
می خواهم عریان باشی!

من عاشق جنون و نبوغم. فقط اینها می‌توانند این چنین به طبیعتی که خداست، نزدیک باشند. حقیقی‌ترین و جنون‌آمیزترین فصل زندگی من همین است که در اینجا و در کنار تو اتفاق می‌افتد. سایر چیزها، کوچک، حقیر، تکه تکه شده و در سطح هستند. سایر چیزها فقط یک بازی‌ست. بازی پول. بازی دانش. بازی عشق. بازی...
در اینجا، تو و من، جهان خودمان را آفریده‌ایم. من چون مادینه گرگی ترا به دندان می‌گیرم تا به آنسوی هستی راهی‌ات کنم. تو چون بره‌ای خموش مرا دنبال می‌کنی. یک زندگی فشرده، ژرف و جادویی که همه از آن می‌گریزند اما می‌دانند که سرانجام آنها خواهد بود.
در اینجا ترا می‌آفرینم تا آنان را از یاد ببرم. تا از آنها بگریزم. آفریدن تو، فرارِ گریزناپذیر من از جهان است. آدمها فقط تن ترا می‌ستایند. هیچکس با جان کسی کاری ندارد.
من آمده‌ام تا رنج را زندگی کنم.
تو آمده‌ای تا رنج مرا زندگی کنی و برای اینکه دست حقیقت را رها نکنم، دست ترا در دست گرفته‌ام. با تو گاه چنان از واقعیت دور می شوم که می‌ترسم هرگز به آنجا باز نگردم. اما می‌خواهم در تو زنده بمانم.
حتی وقتی که شادم در ژرفای تمام شادی‌هایم همیشه ترسی نیرومند وجود دارد. ترس از بیرحمی خودم. و تو عاشق چهره‌های بی رحم، خطرناک، ویران ساز و منحرف من می‌شوی. و من می‌خواهم با تو در تاریکی فرو روم. در مه. می‌خواهم در تنِ من گم شوی و روحت را به من بسپاری.

نمی‌خواهم سخن بگویم. فکر کنم. می‌خواهم مثل یک خواب زندگی کنم. خوابی تُهی از آدمها. پر از عشق. پر از بی‌رحمی. پر از حس. می‌خواهم به هر کجا که می‌روم و باز می‌گردم، زیر بالهای نامرعی تو پناه گیرم. بالهای نامرعی و غیر واقعی تو.

اندوهگینم.
اشباع شده‌ام.
وقتی با تو نیستم دلتنگ توام.
وقتی با منی، از تو می‌گریزم. اما سنگینی سیاهِ تو مرا مجذوب می‌کند. سنگینی بی کلام تو دلم را می‌رباید و در جهانی خواب‌آلود مُعلق می‌شوم. حضور کاغذی تو به سکوت، زندگی می‌بخشد. فقط با توست که جانم را رها می‌کنم. با تو بودن از واقعیت عبور کردن است. در شکست نور، فرو رفتن است. آنجا که رویدادها و اتفاقاتِ زندگی بخار می‌شوند و به رویایی مات بدل می‌شوند. رویا، تنها مکان امن برای زندگی کردن است.
من از زندگی بیزارم. از کار. مدرسه. میهمانی. میزبانی. از همه چیز بجز جهانی که آفریده‌ام و فقط تو و من تنها شهروند آن هستیم بیزارم.
دارم عاشق تو می‌شوم.
وقتی که بی‌توام، بی‌خود می‌شوم و یک گرسنگی سیری‌ناپذیر در تن و جانم رخنه می‌کند. با تو بودن مثل بازی کردن با آتش است و من عاشق شعله‌ام. عاشق عبور کردن از آتش. عاشق سوختن.
دارم عاشق تو می‌شوم مخلوق کاغذی‌ام.
تو فرَارترین واقعیت‌ها را به من می‌بخشی و آن واقعیتِ عشق است. عشق که مثل ماده ای منفجره و فعال، خطرناک است.
می‌خواهم تو اولین مخلوق زنده و مرده‌ای باشی که آفریده‌ام. از آرواره‌های مرگ نمی‌توان گریخت. من مرگِ آرام، تدریجی و از پیش تعین شده همه چیز را می‌فهمم.

اینجا مکانِ امنِ بیماری‌ست. پرستشگاهی که هیچکس نمی‌تواند در آن، ما را از بیماری‌مان منع کند. محروممان کند. در اینجا رابطه میان انسان و بیماری و رابطه میان بیماری و انسان در گسترده‌ترین ابعاد خود بیان می‌شود. در این پرستشگاه، بحران آدمها همیشه نقطه آغاز و ماده اصلی قصه‌هاست و همیشه در پس هر قصه‌ای، قصه دیگری نهفته است.
اینجا پرستشگاهی است که ذرات روح در آن عبادت می‌شود. وسوسه سالم بودن و طبیعی بودن، آهنگ فضای آفرینش را بر هم می‌زند.
در پرستشگاه، وقتی آدمها در خوابند، بیدارند. وقتی بیدارند بر بالهای خیال به خواب می‌روند.
تو محرم‌ترین دوست من هستی مخلوق کاغذی‌ام. در اینجا دلبستگی شوریده واری به جانِ انسان وجود دارد. جانی که نمی‌توان در هیچ کالبدی آن را جستجو کرد و یافت. جان، در هر حرکتی، در ریزترین و ظریف‌ترین رفتار انسان نهفته است. زندگی راستین در ژرفای جان آغاز می‌شود. گنجینه‌ها در آنجا هستند.
تو میهمان پرستشگاه من هستی.
بگذار به عبادتت بنشینم.


۶
با دلی پر از این امید که فردا پیکر مرد کاغذی را به پایان می‌رساند به بستر رفت. خودش را روی تخت انداخت. چشمانش را بست. می‌خواست به دلِ تاریکی سقوط کند. چراغ را خاموش کرد. اما همین‌که خواست بخوابد موجی سرد و یخین در تنش دوید و به لرزه‌اش انداخت. نمی‌خواست حتی به علت این حالتی که در او به وجود آمده بود فکر کند. دستی به چشمانش کشید و با دلزدگی به دردی که در جانش ریشه می‌دواند فکر کرد. دردی که او را به بازی گرفته بود. بازی‌ای که تنها با مرگ پایان می‌یافت. در درونش چیزی وجود داشت که هرگز نمی‌گذاشت ذهنش از آنجا عبور کند و به آن نزدیک شود. هیچ چیزی در جهان وجود نداشت که از ملالش بکاهد. مثل یک حیوانِ به دام افتاده، بی‌تاب بود و به خود می‌پیچید. هی این پهلو آن پهلو می‌شد. سعی می‌کرد بخوابد اما فکر و خیال، مثل بادی که به جان گندمزاری خشک بیفتد خوابش را به هم می‌زد.
تا نیمه شب به فکر جمله‌های ناتمامش بیدار ماند و پی معنی این بیقراری‌ها گشت. از پنجره به بیرون نگاه کرد. روشنایی کمرنگ صبح به شیشه یخ بسته پنجره نشسته بود. مهتاب، مثل بند‌بازی ماهر از آسمان آویخته بود و خودش را به پنجره اتاق چسبانده بود و به او نگاه می‌کرد. از دودکش بخاری، دودی خاکستری، آرام در آسمان قد می‌کشید. با دیدن دود، شعله تمنای مرد کاغذی در تنش جوانه زد.
برخاست. با چشمان بسته در تخت نشست. آغوشش را گشود. تُهی، با تنی نامرعی، آغوشش را پُر کرد. چشم باز کرد. یقین پیدا کرد که همه چیز طبق عادت همیشگی، همانجا قرار داشت. اتاق از منِ او انباشته بود. برای لحظه ای نگاهش را به طرحی در روی فرش دوخت.
به اتاق کارش بازگشت. شیشه پنجره، اولین ذرات نور را در سطح شفاف خود به دام انداخته بود. همه جا خاموش بود. از در شیشه‌ای اتاق که به سالن بزرگی باز می‌شد گذشت. چهره‌اش چون دشتی سوخته بود با چشمانی بی‌تاب و سیاه. همچنان که با شتاب لباس می‌پوشید به لحظه‌ای که باید از مرد کاغدی جدا می‌شد، لحظه‌ای که با شتابی باور نکردنی از دستش می‌گریخت و نزدیک می‌شد فکر می‌کرد.
به اتاق کارش برگشت. مقابلِ تمامِ ناتمامِ مرد کاغذی ایستاد. سیگاری روشن کرد. چند برگ کاغذ را جابجا کرد. نگاهش شگفت زده بود و انگار به یک مرد نامرعی با چشمانی مغناطیسی چشم دوخته بود.

خطوط چهره‌اش در هم فشرده شد و اندوهش را دوچندان کرد. نمی‌دانست مرد کاغذی، این نیروی خدای‌گونه را از کدامین اندوخته های دردش به دست آورده بود. کوشیده بود تمامی این اندوه را به تصویر در آورد. اما جوهره آنها انتقال ناپذیر بود. رام شدنی نبود و به کلمه و جمله تسلیم نمی‌شد.کلماتی که از اندیشه‌هایی دیگر، اندیشه هایی پیچیده در حجاب تیرگی، حجابی ناشناخته می‌آمدند، از بی نظمی یا نظمی دیگر می‌آمدند و نمی‌توانست با منطق در آنها رخنه کند یا نقب زند. در میان این تاریکی ژرف و ناشناخته چون حیوانی که جفتش رهایش کرده باشد زبان به گلایه گشوده بود و مرد کاغذی زبان گلایه اش بود.
من از جفتگیری دو پیکره ی انسانی متولد شدم و تو از همخوانگی من و کلمه آفریده شدی. حضور قدیس وار کاغذی تو چنان سنگین است که خوابم را ربوده است.
تو به تبارِ هوشمند کاغذی، به طنین زلال الفبا تعلق داری و من به حقیقت‌های بی پیرایه نزدیکم.
اینجا نوشته‌هایی وجود دارد با کیفیت آتش و برای سوزاندن تو.
پرنده زمان، چه شتابان می‌پرد مخلوق کاغذی‌ام.

مرد کاغذی تمام شده بود. به او نگاه کرد.
کمال!
او نمادِ کاملِ کمال بود. بلند شد. در مقابل او ایستاد. دستش را دراز کرد و روی شانه او گذاشت. گذاشت دستش آرام از شانه‌های الفبایی او پایین رود. تمام تن الفبایی‌اش را حرف به حرف لمس کرد. او را کشف کرده بود. تن کاغذی پر از حرف او را کشف کرده بود.
به سوی آینه رفت. خود را برانداز کرد. قامتش دیگر راست و ایستاده نبود و به کمانی بدل شده بود. با پایان دادن مردکاغذی یکی از من های او مرده بود. زندگی برایش سلسله ای از "من" های متعدد بود که گاه به هم پیوسته بودند و گاه از یکدیگر متمایز که یکی پس از دیگری می‌مردند و این مرگ‌ها هیچگاه برای هیچ‌کس محسوس نبود. به طرف مردکاغذی برگشت.
می‌بینی!
همه چیز رو به نیستی است. به من نگاه کن! جوانی من از بین رفته است و این انهدام زنی که زنده و چابک و جوان و پر از شور بود، خود، سر آغاز نیستی انسان است.
می بینی، نیستی چگونه به ما نزدیک است. فکر می‌کنم تنها پیامِ هستی، نیستی باشد. اما با آنکه زمان، همه چیز را دگرگون می‌کند، خاطرات آدمها همیشه ثابت به جا می‌ماند و چه تضاد عجیبی میان این دگرگونی و ثبات وجود دارد. ما پیر می‌شویم حال آنکه تمام خاطرات و یادهایمان در همان مکان‌ها و در کنار آدمهایی که تجربه‌شان کرده‌ایم مصلوب شده و بی هیچ تغیری باقی می‌مانند.
تن من مثل مجسمه‌ای یخی در انتظار آب شدن است.
تن کاغذی تو در انتظار سوختن.


۷
چه طاقت فرسا بود کندن این گور. هرچه می‌کندم بیل به سنگ های سختی برخورد می‌کرد. گاه مجبور بودم چهاردست و پا در گور فرو روم و با دست، سنگ‌ها را جابجا کنم تا بتوانم کار را ادامه دهم. بالاخره تمام شد. مغاکی به عرض ۵۵ سانتیمتر و عمق ۶۰ سانتیمتر. درست اندازه قامت او که در آغوش من جان داد.
تمام تنم بوی مرگ می‌دهد.
وقتی دلش از طپیدن ایستاد هنوز داشت به چشمانم نگاه می کرد. چشمانش به رنگ شبی مات در آمده بود. درست راس ساعت دوازده و بیست و هفت دقیقه و هفت ثانیه در آغوش من جان سپرد. دستم را روی چشمانش که رنگ می‌باخت گذاشتم و چشمانش را بستم. باید جسد "آتش" را در نزدیکی خودم به خاک می‌سپردم. به همین دلیل گور او را درست مقابل در ورودی حفر کردم تا هر روز که به خانه می‌آیم، بی یادش به خانه پای نگدارم. هرگز به هیچ‌کس چنین نزدیک نبوده‌ام!
وقتی کار تمام شد روی نیمکت چوبی کنار حوض نشستم و به ساختمان سفید پرستشگاهی که خانه‌ام بود چشم دوختم. چه خالی بی‌پایانی خانه را در بر گرفته بود.

افق که به آن چشم دوخته بودم همچنان تُهی بود. ماه بود و تقطیر تاریکی و پرتو درازی از مهتاب که پهن و پهن‌تر می‌شد و روی کف چوبی ایوان می‌نشست. سکوتی ژرف همه جا گسترده بود و می‌دانستم برای دلم فقط تاریکی و سکوت خوب بود. می‌خواستم دلم را با شبانگاه در میان بگذارم. شبانگاهی که هنوز در ماه می‌درخشید. شبانگاهی در این دیار سراسر خالی. مفهوم مجردِ سرزمینِ بی حاصل. می خواستم به کام تاریکی فرو روم.
نمی‌دانم با کدامین شیوه می‌توان با واقعیتِ مرگ روبرو شد. اما می‌دانم مرده‌ها و حیوانات با مرگ مسئله‌ای ندارند. چون آنان کلمه را در اختیار ندارند. پدیده مرگ با سخن، رابطه مستقیم دارد. اگرچه این حیوان که به زیباترین زبان‌های خاموش تسلط داشت و با من حرف می‌زد درکی از مرگ نداشت.
مرگ، فقط برای انسان، درک‌ناپذیر است و هیچ‌کس هیچ‌گاه از آن ایمن نیست.

درآنسوی حیاط، پرنده‌ای شبگرد که خلوتِ پیرامونش را می‌کاوید مرا به خود و به تو آورد.

زندگی مثل صحنه تئاتر است. باید پیراهنم را عوض کنم. به زودی باید برای صحنه بعدی آماده شوم. برای این صحنه، صحنه فرستادن مرد کاغذی به زندگی، بایستی پیراهن سیاهم را بپوشم.
در برابر آینه ایستاد. چهره بی‌تاب خود را در آینه نگاه کرد. لب‌هایش را سرخ کرد. تکه‌ای موی پیچ‌خورده را از روی پیشانی‌اش کنار زد و بارانی سیاهش را به شانه انداخت. همه چیز چه روان، چه آسان و چون نفسی فرودادنی بود و چه ملال آور.
به اتاق کارش برگشت. سیگار نیم‌سوخته‌اش در زیرسیگاری، خودش را دود می‌کرد و خطی خاکستری را به فضای اتاق می‌فرستاد. در کنار پیکر او نشست و چشمان خیسش را به او دوخت:

امروز هفتمین روز آفرینش توست، مرد کاغذی‌ام.
هفت روزِ آفرینشِ تو تماما ناب بوده است چون هیچ نیرنگی در آن وجود نداشته. تمام لحظه‌هایی را که در کنار تو سپری کرده‌ام دیگر از هیچ چیز نترسیده‌ام. وقتی از بُعد زمان بیرون می‌روی دیگر از هیچ چیزی نمی‌ترسی. من ترا از رویاهایم بیرون کشیدم و موجودیتی عینی به تو دادم تا به این وسیله بر زمان چیره شوم.
برای من همه چیز با تصور مرگ آغاز می‌شود. همه چیز. در نوشتن تو نمی‌توانستم به جشن رنگها بروم. همه جا جشن سیاهی بود. وزنِ سیاهی، مثل وزنِ مرگ، سنگین است. به سنگینی تمام وزنِ جهان است. در این تنهایی، تمام شرایط فراهم بود تا به بُعدی دیگر سفر کنم. خاموش بنشینم. به فضای تهی روبرو خیره شوم و خواب ببینم که بیدارم. که زنده ام. و در این تُهی بی پایان، هر چه هیچ را از هیچ کم می‌کردم، هیچ، هیچ کمتر نمی‌شد. هیچ، همچنان هیچ می‌ماند.

به زودی از خود، بی‌خود خواهم شد. بی تو خواهم شد. و آرام آرام به جهان مرگِ تو قدم خواهم گذاشت. امشب دیگر با فکر تو عشق نمی‌ورزم. بلکه خودِ خودِ مرگ، مرا خواهد گایید. خود فرشته مرگ. این عفریتِ بی هراسِ دنیای بدون مرز. فکر می‌کنم مرگ تنها پدیده‌ای است که در آن هیچ مرزی وجود ندارد. بی مرزی محض.

با هم از در بیرون رفتند. خیابان، خالی بود. یکشنبه‌ها، تمام درها به گونه‌ای اسرار‌آمیز بسته می‌شدند. گویی آدمها از ترس اینکه خطر به سراغشان نیاید، همیشه درهایشان را می‌بستند. چه توهم احمقانه‌ای!
در انتهای خیابان به طرف ساختمان کهنسال و نیمه مخروبه کلیسا به راه افتادند. بازمانده برج مدور و نیمه ویرانه آن از دور به چشم می خورد. آنچه از همه بیشتر چشم‌گیر بود، رنگ سرخ گونِ سنگهای بنا بود که در شب، به آواری مانند بود که زیبایی ویرانه‌ای جاودانه را به خود گرفته بود.
دسته‌های کلاغ با سر و صدا بر فراز برج چرخ می‌زدند و آسمان را سیاه کرده و آشوبی بی‌پایان به‌پا کرده بودند تا شب فرا رسد و سپس چون موجی سیاه در کامِ برج ویرانه فرو روند و آرام گیرند. برج کلیسا از این همه حضور سیاه به خود می‌لرزید. با پرواز آنها بر فراز برج، نگاه او نیز با آنها پر کشید.
آن سوی برج شکسته کلیسا، ابر سیاه به هم فشرده‌ای خود را در آسمان پخش می‌کرد. شاید تا چند لحظه دیگر، باران، تمام جهان را در آب غرق می‌کرد.
ابتدا قطره‌هایی با ضربه‌هایی ظریف و کوچک بر پنجره‌های رنگین آن فرود می‌آمدند و سپس صدای ریزشی سنگین و گسترده و سیال.

به ساعت طلایی بزرگی که بر فراز برج کلیسا می‌درخشید نگاه کرد. تا چند ثانیه دیگر هفت ضربه در گنبد‌های مُدور ساختمان، طنین می انداخت. بی‌آنکه به مرد کاغذی نگاه کند گفت:
می‌دانم که فکر می‌کنی اینجا صحنه تئاتر است. اما باور کن چنین نیست. باور کن که ما نقش نیستیم!
باید بروی.
باید ترا به جایی ببرم که زخمی نشوی. اگر چه زخم‌ها همیشه همه جا در انتظار آدم‌ها هستند.
آنجا را نگاه کن!
آن کلیسا.
می‌توانی از آنجا آغاز کنی.
یکی از قوانین بلوغ، قانونِ رفتن است.
می‌توانی از آنجا آغاز کنی و در آنجا نیز پایان دهی. از این پس همه چیز به دستِ خودِ توست. هیچ فرقی نمی‌کند که از کجا و چگونه آغاز می‌کنی. بلکه پیوسته در پایان گام بر‌میداری. در ورطه. جان انسان، مثل آتشی همیشه شعله‌ور است و پیوسته می‌سوزد. اما جبر، مخفی‌ترین قانونِ هستی است.

اینجا سفر تو آغاز می‌شود...
تو را به سفر خواهم فرستاد. سفر کردن، راز دل نبستن است. راز پیوند نخوردن با دیگران است. راز دل نبستن به جهان است. سفر کردن، تجربه جنبه‌های گوناگون هستی‌ست.
رفتن، رازِ دل نبستن است.
آدمها مثل گیاه هستند. جابجایی ابتدا برگهایشان را می‌سوزاند و خشک می‌کند. عده‌ای زیر بار این جابجایی می‌میزند. عده‌ای سبز می‌شوند بی‌آنکه ریشه‌ای بدوانند.
از این لحظه به بعد همه چیز به میل تو آفریده می‌شود و تو ما را می‌نویسی. خودت را می‌نویسی. این نوشته می‌تواند یک کتاب چند هزار صفحه‌ای باشد و یا کتابی باشد فقط با چند خط و چند جمله. خودت تصمیم می‌گیری.
تو از تاریکستانِ من بالا آمدی و وقتی به بلوغِ اندوه رسیدم ترا آفریدم و تا کنون چون تندیسِ قدیسی در پرستشگاهم به عبادت تو نشستم. اما نمی‌خواهم به دلیل فرسایش ناشی از عادت بمیری.
بنویس!
همیشه در پس یک داستان، داستان دیگری نهفته است.

در توقفگاهش، مثل تندیسی، سنگ شده بود و به تنِ الفبایی مرد کاغذی که از او دور و دورتر می‌شد آنقدر چشم دوخت تا از نظرش پنهان شد.
ناگهان دودی سیاه از فراز برج نیمه ویرانه کلیسا در آسمان پخش شد. تن الفبایی مرد کاغدی بود که میان زمین و هوا در آتش می‌سوخت.


وقتی به خانه بازگشت از تمام ستون‌های خانه دودی سیاه‌رنگ و غلیظ به آسمان می‌رفت. پرستشگاهش به ویرانه‌ای سوخته بدل شده بود. همان جا ایستاد و به دودها چشم دوخت. همه چیز در سرش به دَوران افتاد. به آرامی در را گشود و وارد خانه شد. آینه‌ای که هر روز خود را در آن می‌دید، در آستانهِ در ورودی روی زمین افتاده و صدها تکه شده بود. بازتاب خود را در آن دید. کدام یک او بود. این همه زن. شکسته. خمیده. ایستاده. گم شده. کدام یک او بود!
کتاب نیم سوخته مرد کاغذی را برداشت. روی تختش دراز کشید. بالهای شیری ماه از شیشه می‌گذشت و روی تنش می‌ریخت و پلک‌هایش را مثل پروانه‌ای به هم می‌زد. سایه‌ای خیالی، روی دیوار سرخ رنگ اتاق، کش می‌آمد. آنچه از همه به او نزدیک تر بود همین سایه‌ی کش‌آمده بی‌رنگ بود. زنبوری با تنی راه راه لای برگهای شمعدانی گیر کرده بود، وزوز‌کنان به شیشه پنجره می‌خورد و راه گریز نداشت!



اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٨)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست