سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دردهای مادر دو قربانی ساختمان سعادت آباد


نرگس جودکی


• «به بدبختی رفتیم تهران، به بدبختی بیشتر برگشتیم.» این جمله از یک ماه پیش ورد زبان مادر یحیی و فریبرز آزادبخت است، دو کارگر ۲۳ و ۲۵ ساله که در آوار خانه هفت طبقه سعادت آباد جان دادند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱ مرداد ۱٣٨۷ -  ۲۲ ژوئيه ۲۰۰٨


«به بدبختی رفتیم تهران، به بدبختی بیشتر برگشتیم.» این جمله از یک ماه پیش ورد زبان مادر یحیی و فریبرز آزادبخت است، دو کارگر ۲٣ و ۲۵ ساله که در آوار خانه هفت طبقه سعادت آباد جان دادند. فرخنده میرزایی چشمان بی رمقی دارد که می گردد و به عکس بچه ها خیره می ماند. وقتی زنان فامیل در سوگ جوانانش شعر می خوانند، وقتی مهمان تازه ای برای تسلیت از راه می رسد و وقتی دختر نوجوانش پر شال مادر را در دست می فشارد، او فقط این جمله را تکرار می کند: «به بدبختی رفتیم تهران، به بدبختی بیشتر برگشتیم.»
یک سال پیش بعد از اینکه یحیی در رشته ریاضی فیزیک و فریبرز در رشته نقشه کشی ساختمان دیپلم گرفتند آنها باروبندیلشان را جمع کردند و از روستای آزادبخت شهرستان کوهدشت راهی تهران شدند تا بچه ها در پایتخت کار کنند و نان آور خانواده باشند. حالا بعد از یک سال در این کوچ دوباره با جنازه بچه ها به کوهدشت بازگشته اند.
فرخنده میرزایی ۱۴ ساله بود که ازدواج کرد. همسرش از اهالی همین روستا بود. یک سال بعد یحیی به دنیا آمد و دو سال بعد در ۱۷ سالگی اش فریبرز.
«با اینکه سن و سالی نداشتم خیلی مراقب بچه ها بودم. برایم عزیز بودند و هستند. زندگی ساده ای می کردیم. خوب بود. نمی توانم بگویم رضایت کامل داشتیم که اگر داشتیم برای کارگری کردن بچه ها به بدبختی به تهران نمی رفتیم که به بدبختی بیشتر برگردیم. بدبختی و بیچارگی. برای یک لقمه نان حلال راحت از دستشان دادم.»
زمین کشاورزی نداشتند: «اگر می داشتیم شاید اینطور نمی شد. شاید هم نه. مگر دیگرانی که داشتند به خاطر خشکسالی به شهر نرفتند،» یحیی و فریبرز قبل از کار ساختمان در شرکت زمزم کارگر بودند. یحیی خدمت سربازی نرفته بود و کارت پایان خدمت نداشت. کارفرما در طول یک سال و نیم کار، حق بیمه آنها را پرداخت نکرده بود و آنها به ناچار کارخانه را ترک کردند.
فرخنده میرزایی به همراه همسرش، یحیی و فریبرز و دختر و دو پسر کوچک ترش در خانه گلی کوچکشان را در روستا بستند و با اثاثیه ناچیزشان به تهران آمدند و خانه ای کوچک تر را در شهرک الغدیر اجاره کردند. فریبرز و یحیی در ساختمان هفت طبقه سعادت آباد مشغول به کار شدند؛ خانه ای که یک طرف آن ریزش کرده بود. کارگران زیادی از کوهدشت آنجا کار می کردند. پسرعموهایشان احسان و موسی هم بودند. افشار و عابدین بچه های روستا هم در این ساختمان کار می کردند. مادر خیالش راحت بود که بچه ها در کنار همشهریان و هم زبانانشان هستند: «نمی دانستم خانه درحال خراب شدن است و گرنه اجازه نمی دادم پسرانم آنجا کار کنند.»
یکشنبه شب پنجم تیرماه یحیی و فریبرز برای رفتن آماده شدند. «آن شب یحیی کلاس قرآن هم داشت ولی قرآنش را برداشت رفت که سرکار بخواند. همسایه ها برایم تعریف کردند که صدای قرآن خواندش را آن شب شنیده اند و به خواب رفته اند. تا اذان صبح بیدار بوده و بعد از خواندن نماز خوابیده، فکر کنم لحظه آوار شدن ساختمان هم یحیی در خواب بوده، نمی دانم.»
خبر را یکی از کارگران، تلفنی به مادر یحیی و فریبرز گفت. ٨/۵ صبح سراسیمه از خانه اش در شهرک الغدیر بیرون زد و خود را به سعادت آباد رساند: «اول نمی گذاشتند بچه هایم را ببینم، گفتم پسرانم زیر این خاک هستند. رفتار خوبی با من نداشتند، همه دوره ام کرده بودند. عکاس ها و فیلمبردارها هم بودند. مثل اینکه می خواستند برایشان فیلم بازی کنم. همسایه ها ما را بردند در یک ساختمان نگه داشتند تا جنازه ها را از زیر آوار درآورند. هیچ کدامشان را ندیدم، نمی گذاشتند.»
شب به خانه برگشت. خسته، خاموش، صبح فردا هر دو را از زیر آوار بیرون آوردند، پدر بچه ها آنجا به انتظار ایستاده بود. همشهری ها هم آمده بودند و به سر و صورت خود می زدند. پیش از تحویل جنازه ها و گرفتن آمبولانس، فرخنده دست دختر و پسرش راگرفت و به روستا بازگشت. به او گفته بودند ماندنت دیگر فایده ای ندارد باید به فکر برگزاری مراسم تشییع باشی.
۱۰ ساعت طول کشید تا از پایتخت دور دور شود: «دیگر دلم نمی خواهد تهران را ببینم.» بیکاری و نداری خیلی وقت پیش از این کم طاقتش کرده بود. از مسوولان هم طلب کمک کرد: «وقتی بچه هایم درس می خواندند و علاقه داشتند ادامه تحصیل بدهند به رئیس جمهور نامه نوشتم که پنج فرزند دانش آموز دارم، همه درسشان خوب است ولی امکان ادامه تحصیل ندارند. کمک کنید، وامی بدهید که من و شوهرم بتوانیم در همین روستا مغازه ای باز کنیم ولی جواب نامه ام را نداد. اینکه رفتیم دنبال کارگری و دوباره به بدبختی برگشتیم.»
می ترسد از اینکه دو پسر نوجوانش بعد از برادرها مجبور به همین کار شوند. «آن دو که رفتند بچه های بزرگم بودند. بچه هایی که دوستشان داشتم و به آنها تکیه کرده بودم.»
جوان های لرستان همیشه در شهرهای بزرگ در حال کارگری کردن هستند اما مادرها حالا دیگر بعد از این اتفاق می ترسند این بلا دوباره جوان هایشان را بگیرد. در کوهدشت خانواده های عزادار رادیو و تلویزیون را خاموش می کنند. خانواده آزادبخت هم خبر پرداخت خسارت ۲۰ میلیون تومانی را که شورای شهر تهران وعده داده، نشنیده اند. پدر خانواده باور ندارد: «از این چیزها گفته اند، نمی دانم اما کاش قبل از فاجعه سراغی از ما می گرفتند،» مادر به بچه ها نگاه می کند که در قاب قهوه ای لبخند می زنند: «خاطره زیادی از آنها دارم، دوست داشتند خانه دار شوند، ماشین بخرند و به دیگران کمک کنند. بعد از آنها نمی دانم چه باید بکنم. دخترم ۱۷ سال دارد. این آبادی مدرسه راهنمایی نداشت و او از درس خواندن ماند.»
فریبرز و یحیی هر کدام ۱۵۰ هزار تومان حقوق می گرفتند که خرج خانواده می شد. مادر می گوید: «یحیی به دیگران هم کمک می کرد. این را بعد از فاجعه فهمیدم. شماره حسابی را در وسایلش پیدا کردم که خواهرزاده ام که با او دوست تر بود به من گفت به این شماره برای چند آشنای تنگدست پول واریز می کرده است.»
خانواده آزادبخت تا هفته ای دیگر مراسم چهلم پسرانش را برگزار می کند و بعد باید اثاثیه شان را از تهران به روستا بیاورند تا از این پس در این خانه گلی زندگی کنند که مشرف است بر گورستان ده که بچه ها در آن آرمیده اند. دیگر کاری در تهران ندارند: «به بدبختی رفتیم، به بدبختی بیشتر برگشتیم.»

منبع: روزنامه ی سرمایه


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست