آشفتهفکریها و رویاهای آقای فوکویاما
ب. بی نیاز (داریوش)
•
آشفتهفکریها و رویاهای فوکویاما فقط نشانگر این است که جهان وارد یک مرحلهی نوینِ تاریخی شده است و ایالات متحد آمریکا چارهای ندارد مگر تطبیق خود با این شرایط جدید؛ و در همین رابطه آمریکا به نسل دیگری از نظریهپردازان نیاز دارد که بتوانند جهان را آن گونه که هست، ببینند و نه آن گونه که آرزو میکنند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۲ مرداد ۱٣٨۷ -
۱۲ اوت ۲۰۰٨
این مقاله نگاهی است به سخنرانی آقای فرانسیس فوکویاما که در Pardee RAND Graduate School، سانتا مونیکا، به تاریخ 21 ژوئیه 2008 میلادی انجام داده است.
RAND یکی از مراکز تحقیقات سیاسی نیروی هوایی آمریکاست که در سال 1946 طرح آن به اجرا در آمد. در سال 1948، RAND به لحاظ حقوقی به یک سازمان تحقیقاتی غیرانتفاعی تبدیل شد و از سال 1970 مدرسهی نخبگان فوق [PRGS] را تأسیس نمود. این مدرسه تاکنون سیاستمداران و مشاوران سیاسی بسیاری برای دولتِ آمریکا و دیگر دولتها پرورش داده است. فوکویاما، کارشناس ارشد سیاسی، از سال 1979 تا 1996 برای موسسهی فکرسازی راند [RAND] کار میکرد و هم اکنوی به عنوان پروفسور در دانشگاه جان هاپکینز مشغول تدریس است. این سخنرانی آقای فوکویاما در مقابل فارغالتحصیلان کارشناسان ارشد [PhDs] مدرسهی نامبرده میباشد. [1]
آقای فوکویاما در رابطه با کیفیت و چگونگی تغییرات جهانی، معتقد است که ما از سال 1978 سه مرحلهی مجزا را پشت سر گذاشتهایم.
… when I started at RAND as a summer intern in 1978 to the present is an amazing period in history, during which we have gone through three distinct phases.
او سپس در توضیح فاز یا مرحله اول میگوید:
In 1978, we were in the midst of the cold war, and at that time I was one of about a dozen full-time people here at RAND who studied the former Soviet Union.
ابتدا ببینیم که آقای فوکویاما از کجا آغاز میکند. فوکویاما سال 1978 را «میانه» یا «کانون» جنگ سرد میداند. این تاریخگذاری اساساً نادرست است. تاریخ فوق اتفاقاً ورود به دورهی پایان جنگ سرد بود و نه میانه یا کانون آن. زیرا در همین مقطع بود که انباشت سرمایه در جهان غرب آن چنان افزایش یافته بود که به اصطلاح عامیانه روی دستشان باد کرده بود. بازار سرمایهی کشورهای پیشرفتهی غربی دیگر توان جذب این همه سرمایهی عرضه شده را نداشت. در همین زمان بخش بزرگی از این سرمایه به کشورهایی مانند مکزیک و آرژانتین و کشورهای معروف به ببر یعنی کرهی جنوبی، تایوان، هنگکنگ و سنگاپور سرازیر شد. در همین سال (1978) دنگ سیاپینگ مبانی «جذب» این امکانات جهانی یعنی سرمایه را در چین فراهم کرد [احتمالاً فریادهای شادی آن زمان هنوز در گوشهای آقای فوکویاما انعکاس دارد!]. این درست سه سال پس از پیروزی کمونیستها در ویتنام و دو سال پس از سرکوب «انقلاب مجدد فرهنگی» در چین بود. هفت سال بعد از تاریخ نامبردهی آقای فوکویاما، گورباچف [1985] در شوروی سوسیالیستی قدرت را به دست گرفت که بعد از او عملاً سوسیالیسم واقعاً موجود به تاریخ گذشته پیوست. همین گونه که شواهد تاریخی میگویند، سال 1978 نه «میانه» یا «وسط» جنگ سرد بلکه آغازِ پایان آن بود.
تمام تلاش آقای فوکویاما در این سخنرانی این است که چگونه میتوان «هژمونی» آمریکا را در عرصهی بینالمللی حفظ کرد. او معتقد است که سیاست کلینتون و بوش بر همین سیاستِ حفظ هژمونی استوار بود، تفاوت فقط در حوزهی تحقق این هژمونی قرار داشت:
I think the Clinton administration tended to emphasize this (Amerika´s predominant power in the world) in the area of economic policy, and the Bush administration in the area of security, but, in that respect, they both were the beneficiaries and practitioners of American hegemony.
آقای فوکویاما با تأئید سیاست هژمونیطلبانه آمریکا با اشارهای نقدگونه به مقالهی آقای فرید زکریا [Fareed Zakaria] در نیوزویک تحت عنوان «جهانِ پسا آمریکا» - که منظور آقای زکریا همان جهان پس از هژمونی آمریکاست – میگوید:
The Newsweek columnist Fareed Zakaria has labeled this a „post-American world“. I,m not sure he,s right about this.
حال ببینیم فوکویاما تغییرات جهانی را چگونه ارزیابی میکند. او در سخنرانیاش با آوردن آمار و ارقام اقتصادی نشان میدهد که بسیاری از کشورها در حوزهی اقتصادی حتا به قدرت اقتصادی تبدیل شدهاند و ذخایر ارزی آنها نسبت به آمریکا خیلی بهتر است.
The most dramatic evidence of this shift in power is the simple facts about the endebtedness of the United States, and the accumulating reserves on the part of a lot of countries in the rest of the world. …. Obviously this kind of accumulation of reserves is a phenomenon that in the short run does not signal a shift in power because money of this sort does not obviously translate into military or other kind of power.
بنابراین، به زعم آقای فوکویاما تغییرات جهانی اخیر که همراه با جهانیشدن است، به حوزهی اقتصاد آن هم فقط به حوزهی «انباشت ذخایر ملی» محدود میشود. این نگاهِ محدود و تنگنظرانهی اقتصادزدگی نمیخواهد یا نمیتواند فرآیند جهانیشدن را به مثابهی یک فرآیند ارگانیک انسانی که همهی حوزههای زندگی انسانها را در برمیگیرد، ببیند. پارهپاره کردن [fragmenting] و تجزیهی این فرآیند ارگانیک جهانی، همانگونه که در پائین خواهیم دید میتواند به نتیجهگیریهای خطرناک ختم شود.
چنانچه که دیدیم، آقای فوکویاما معتقد است که دوران هژمونی آمریکا به پایان نرسیده است. او این تغییرات را فقط در حوزهی اقتصاد ملی کشورها میبیند، علیرغم آن که به «قطبیشدن» جهان هم به گونهای پی برده است. او میگوید:
Let me go over some of the ways in which the world is changing. The first obviously has to do with the emergence of a multi-polar world. This is not a story about American decline. The United States remains the dominant power in the world, but what is happing is the rest of the world is catching up.
جملهی فوق یک تناقض محض است! چگونه میشود که جهان از یک سو، چند قطبی شود ولی از سوی دیگر آمریکا بتواند هنوز «هژمونی» خود را اعمال کند؟ مفهوم «چندقطبی» یک مفهوم روشن است. یعنی کشورهایی که «قطب» نیستند، این امکان را در اختیار خواهند داشت که به اصطلاح یکی یا دو تا از این قطبها را انتخاب نمایند. وگرنه «چند قطبی» یک مفهوم توخالی میبود. این تجربه را ما نه تنها از جهان دو قطبی گذشته داریم، بلکه پیش از جنگِ جهانی اول هم داشتیم. از سوی دیگر «چند قطبی» به معنای کیفیت جدیدی از حضور قدرتها و توازن قوا بین آنها در عرصهی بینالمللی است. اتفاقاً برخلاف نظر آقای فوکویاما، این چندقطبیشدن، نشانگر افول (decline) آمریکا و هژمونی آمریکا است. از سوی دیگر، عشق بیکرانِ فوکویاما به حفظ هژمونی آمریکا – که البته زیاد مشخص نیست که مفهوم «هژمونی» را چگونه درک میکند - باعث شده که او سادهترین قوانین فیزیک را هم فراموش کند. چگونه میشود که یک کفهی ترازو خود را به کفهی دیگر نزدیک کند، ولی موقعیت دیگری تغییر نکند؟ ببینیم چرا با این که کفهای که کشورهای دیگر جهان در آن قرار دارند، بالا میرود ولی کفهای که آمریکا در آن قرار دارد، پائین [decline] نمیآید و سرِ جایش خود باقی میماند؟ این هم ممکن است، به شرط آن که خواننده، جملهی فوکویاما را که میگوید تغییرات فقط در «انباشت ذخایر ملی» است با قطبیشدن جوش دهد، تا منظور سخنران روشن گردد. «قطبیشدن» به زعم آقای فوکویاما، در قطبیشدن اقتصادی خلاصه میشود! علیرغم این که او به یک رشته از پیامدهای سیاسی این قطبی شدن اشاره میکند.
فوکویاما ابتدا تز «قطبیشدن اقتصادی» را مطرح میکند تا بتواند تز «هژمونی» کلی یا انتزاعی خود را به گونهای دیگر فرموله کند. او میگوید:
And so, we face a world in which we need a very different set of skills. We need to be able to deploy and use hard (military) power, but there are a lot of other aspects of projecting American values and institutions that need to underlie a continuing leadership role for the United States in the world.
جملهی فوق اعلام میکند که ما آمریکاییها باید برای حفظ و ادامهی نقش رهبری جهان یک رشته «مهارتها» و تدابیر دیگری اتخاذ کنیم که لزوماً نباید «جنگ» باشد. فوکویاما برای مأیوس نکردن جنگطلبان در آمریکا، بر گزینهی جنگ هنوز تأکید دارد و توصیه میکند که البته در این رابطه باید تدابیر دیگر نیز اتخاذ شود. او در رابطه با بسیج مردم توسط گروههایی مانند اخوانالمسلمین، حماس، حزبالله در لبنان، جمهوری اسلامی ایران و کسانی مانند هوگو خاوس، رافائل کورهآ، مورالس در آمریکای لاتین معتقد است که موفقیتِ آنها در خدمات اجتماعیشان نهفته است:
… all of them have succeeded in coming to power because they can offer social services directly to poor people in their countries.
بنابراین طبق نظر آقای فوکویاما تأکید بر عدالتگرایی اقتصادی یعنی امنیت اقتصادی برای مردم، راز موفقیت این جریانات سیاسی در کشورهای فوق بوده است. او تأکید میکند که آمریکا فقط به دنبال ایدهالهای بزرگ دیگری بوده و همین باعث شده که به این مسئلهی ساده پاسخ نگوید. او میگوید:
The United States, by contrast, has really had relatively little to offer in this regard over the past generation. We can offer free trade, and we can offer democracy, these are very good and important things, the basis for growth and political order. But they tend not to appeal to poor population that are the real constituents of this struggle for power and influence in the world.
آقای فوکویاما در این جا شدیداً دچار آشفتهفکری و تناقضگویی میشود. او از یک سو معتقد است که کشورهای جهان به لحاظ اقتصادی گامهای بزرگی پشت سر نهادهاند و از کشورهایی نام میبرد که تا دیروز به لحاظ اقتصادی اهمیتی نداشتند و در حال حاضر توانایی رقابت بینالمللی دارند، یعنی او به طور غیرمستقیم اعتراف میکند که وضعیت عمومی اقتصادی مردم نسبت به دو نسل پیش بهتر شده است، ولی از سوی دیگر «شکمگرسنهی» مردم این کشورها را تنها عامل اعتراض آنها در مقابل سیاستهای آمریکا ارزیابی میکند. آقای فوکویاما قادر به درک این مسئله نیست که مردم میتوانند توأما هم برای شکم خود مبارزه کنند و هم برای آزادیهای فردی، سیاسی و اجتماعی، یعنی به طورکلی برای مشارکت سیاسی در عرصهی ملی و جهانی حرکت نمایند. جدا کردن مطالبهی عدالت و امنیت اقتصادی از مشارکت مردم در سرنوشت سیاسی خود، نظریهی جدیدی نیست!
هژمونیپسندی آقای فوکویاما
ابتدا بپردازیم به تز حفظ هژمونی آمریکا در جهان که این چنین از سوی آقای فوکویاما تأکید میشود. هژمونی یعنی چه؟ هژمونی یعنی برتری یکی بر دیگران، یعنی نابرابری حقوقی، یعنی در «جامعهی جهانی»، یک دولت یا قدرت سیاسی از حقوقی برخوردار است که دیگر دولتها نباید یا نمیتوانند از آن برخوردار باشند. زیرا آنگاه دیگر مفهوم هژمونی معنایی ندارد. درست مانند هژمونی پدر در خانواده، هژمونی شاه در نظام سلطنت مطلقه، هژمونی یک ایالت در یک کشور فدرال، هژمونی امپراطوری فرانسه تحت رهبری بناپارت و یا بریتانیا در دورههای معینی از تاریخ. طبعاً باید هژمونی را نیز مانند هر مفهوم دیگری، تاریخی و نسبی نگریست. مفهومِ «هژمونی» در مسیر پر افت و خیز تاریخ مانند کل روابط و مناسبات انسانی، پیچیدهتر شده است. مسیر پیچیدهشدن «هژمونی» را میتوان با نوع حکومتهای امپراطوریهای جهانی دنبال کرد. از زمان امپراطوری هخامنشیان در ایران تا امپراطوری روم، فرانسه یا بریتانیا. بنابراین مفهوم «هژمونی» هم مانند بسیاری دیگر از مفاهیم، نیاز به تعریف مشخص خود دارد. ولی در مفهوم «هژمونی» از دیرباز تا کنون یک هستهی مشترک باقی مانده است: کسی که هژمونی دارد، حرف آخر را میزند.
فوکویاما به عنوان نمادِ باقی مانده از دوران جنگ سرد، نمیتواند از فکر سمج و عادتشدهی هژمونی آمریکا دست بردارد، زیرا او سالیانِ سال است که با این تفکر رشد کرده و شکل گرفته است. فوکویاما تمام تغییرات و تحولات جهانیشدن را در حوزهی اقتصادی مشاهده میکند ولی متوجه نیست که بخش بزرگی از مردم جهان، دیگر خود را رعایای دولتهای خود نمیبینند بلکه خود را به عنوان شهروند صاحب حقوق مدنی مینگرند. این آن کیفیتِ نوین تاریخی است که فوکویاما نمیتواند یا نمیخواهد آن را به رسمیت بشناسد. او متوجه نیست که خواستهی امنیت اقتصادی [یا عدالتِ اقتصادی] که در کشورهای به اصطلاح جهان سوم گسترش یافته است، خود یک بخش از کل جنبش مدنی است که در این کشورها جاری است. آقای فوکویاما میگوید که آمریکا سیاستهای خود را فقط روی گسترش «تجارت آزاد» و «دموکراسی» متمرکز کرده بود و به فکر مردم فقیر نبوده است. خوب توجه کنید: «ما میتوانیم تجارت آزاد عرضه کنیم، میتوانیم دموکراسی عرضه کنیم، اینها چیزهای مهم و خیلی خوبی هستند. ولی اینها معطوف به مردم فقیر که بخش واقعی این مبارزه برای قدرت و نفوذ در جهان هستند، نیستند.» تفکر هژمونیطلبی آقای فوکویاما، او را به سراشیب شونیسم سوق داده است. او به همین سادگی نتیجه میگیرد که «مردم فقیر» یعنی کشورهای جهان سوم، از دموکراسی چیزی حالیشان نمیشود، به زبان دیگر «آنها فقط میخواهند شکمشان سیر شود» و به همین دلیل پشتِ سر این پوپولیستها راه افتادهاند ! فوکویاما ابتدا مبارزات مردم کشورهای جهان سوم را تا سطح یک خواستِ «شکمپرکن» اقتصادی تنزل میدهد، سپس انتقاد از خود میکند که ما آمریکاییها میبایستی به جای تمرکز روی مسئلهی «دموکراسی» به این خواستهی اقتصادی مردم پاسخ میگفتیم. از سوی دیگر آقای فوکویاما یک مثال قابل اتکاء نمیآورد که سیاست تاکنونی دولتهای آمریکا کدامین جنبش یا دولت دموکراتیک [بورژوایی] را در «جهان سوم» پشتیبانی کرده است. در این رابطه متأسفانه مثالی موجود نیست!
آقای فوکویاما در پایان میگوید:
But I do not think that anyone around the world will benefit from an America that is inward looking, incapable of executing policies, and too divided to make important decision. That hurts not just Americans, but, I think, the rest of the world as well.
در جملهی فوق آقای فوکویاما یک هستهی حقیقت نهفته است. زیرا مستقل از اراده و شعور آقای فوکویاما و نگارنده، آمریکا در صحنهی بینالمللی یک قدرت اقتصادی، نظامی و سیاسی است که میتواند بر فرآیند بسیاری از کنشها و واکنشهای سیاسی جهانی موثر واقع شود. ولی از سوی دیگر این فقط آمریکا نیست که حرف آخر را برای گفتن دارد و شرایط بینالمللی برای مشاورهی کشورهای ضعیف با بسیاری از کشورهای دیگر فراهم شده است؛ این هم بخش دیگری از واقعیت است.
در مقابلِ دولتهای آتی ایالات متحد آمریکا فقط دو آلترناتیو وجود دارد: یا به فرهنگ به ارث رسیده از دروان جنگ سرد ادامه دهند، یعنی در پی هژمونیطلبی گذشته خود باشند که در این صورت آمریکا میتواند با یک کیفیت جدید و مهلک به منبع و سرچشمهی تنشهای سیاسی و نظامی در عرصهی جهانی تبدیل شود، یا بپذیرد که «جامعهی جهانی»، به سوی یک «جامعهی مدنی جهانی» در حرکت است و شهروندان این جامعهی جهانی همانقدر که طالبِ عدالتِ اقتصادی هستند خواهان عدالت سیاسی یعنی دموکراسی تجربهشدهی بورژوایی در کشورهای پیشرفته صنعتی نیز هستند. از زمان «اروپامحوری» آدام اسمیت، که مردم کشورهای غیراروپایی را «بربر» ارزیابی میکرد، بیش از 200 سال میگذرد. تأکید فوکویاما بر این نکته که مردم این کشورها فقط مشکل شکم یا اقتصادی دارند و قادر به درک و جذب «دموکراسی» آمریکائیها نیستند، در ماهیت خود هیچ فرقی با نظریهی «اروپا محوری» آدام اسمیت ندارد، آن هم پس از 200 سال!
حال برگردیم به نکتهی اول که به آن اشاره کردم. فوکویاما میگوید که سال 1978 میانهی جنگ سرد بود. مرحلهی اول بعد از این دوران، ظهور جهان چند قطبی، مرحلهی دوم بسیج بخشی از جهان توسط بعضی از این قطبها علیه آمریکا، مرحلهی سوم اعمال قدرت توسط دولتهای ضعیف و نیروهای نامرئی وابسته به آنهاست.
همانگونه که گفته شد بر خلاف نظر آقای فوکویاما سال 1978 نه کانون و اوج جنگ سرد بلکه آغازِ پایان آن دوره بود. از سوی دیگر آن «سه مرحله»ای که فوکویاما از آن سخن میگوید، در حقیقت نه «سه مرحله» بلکه سه پدیدهی موازیاند که در جهان چندقطبی امروزه رخ داده است. قدرتهای جدید، طبعاً تلاش میکنند با تمام نیرو فضاهای جدید برای خود بدست بیاورند، یعنی فضاها و محیطهایی که تاکنون «قلمرو» آمریکا بود، محدودتر و تنگتر کنند. همین مقابلهی «قطب»ها، شرایطی را به وجود آورده که دولتهای ضعیف بتوانند عرض اندام کنند و به اصطلاح از فضاهای خالی برای خود استفاده کنند. در واقع ما نه با سه مرحله، بلکه با یک جهان چند قطبی روبرو هستیم که موارد ذکر شدهی بالا جزو کیفیات آن محسوب میشوند و نه «مراحلی» از آن.
ولی به چه علت فوکویاما میخواهد به ما بقبولاند که تاریخ نامبرده، اوج جنگ سرد بوده است؟ علت این مغلطهکاری نه از کمبود دانش او، بلکه فقط توجیه روانشناختی دارد. او میخواهد اعلام کند که ایالات متحد آمریکا «ناگهان» در مقابل یک پدیدهی جدید یعنی «چند قطبی» شدن جهان قرار گرفت. حتا با همان درک محدود اقتصادی آقای فوکویاما. خیر چنین نیست! درست از آن زمانی که آثار و شواهد اضمحلال شوروی نمایانگر شد، تحلیل همهی نظریهپردازان و مشاوران سیاسی دولت آمریکا به علاوه خود آقای فوکویاما بر این بود که جهانِ بعد از شوروی، جهانی است «تک قطبی» به رهبری آمریکا. این، آن تز نادرستی بود که از سوی این نظریهپردازان بسط و تعمیق یافت و سیاستهای داخلی و خارجی آمریکا بر آن قرار گرفت. در آن زمان تصور همگانی این نظریهپردازان بر این قرار داشت که با اضمحلالِ «قطب سوسیالیستی»، فقط یک قطب باقی میماند و آن هم ایالات متحد آمریکا است. آشفتهفکریها و رویاهای فوکویاما فقط نشانگر این است که جهان وارد یک مرحلهی نوینِ تاریخی شده است و ایالات متحد آمریکا چارهای ندارد مگر تطبیق خود با این شرایط جدید؛ و در همین رابطه آمریکا به نسل دیگری از نظریهپردازان نیاز دارد که بتوانند جهان را آن گونه که هست، ببینند و نه آن گونه که آرزو میکنند.
1- the-american-interest.com
ترجمهی مقالهی فوق در روزنامهی کارگزاران، در آدرس زیر قابل دسترس است
www.kargozaaran.com
|