سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آیا سوسیالیسم با «ذات انسان» سازگار نیست؟


بامداد زندی


• انسان ها در محیط های مختلف رفتار های مختلفی دارند اما این بدان معنا نیست که انسان محصول تغییر ناپذیر جامعه ی خودش است. کارگران می توانند دست در دست هم محیط زندگی شان را دگرگون کنند و در فرایند چنین کاری خودشان نیز دگرگون می شوند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۴ فروردين ۱٣٨٣ -  ۱۲ آوريل ۲۰۰۴


فيل گاسپر   - برگردان بامداد زندی
http://www.socialistworker.org9

خواستاران نابودی بهره كشي، سركوب ، فقر وجنگ، اين ويژگی ها ی جامعه ی سرمايه داری نوين همواره با اين سخن مخالفان روبرومی شوند كه دگرگونی بنيادی ناممكن است زيرا با ذات انسان سازگاری ندارد.جنگ؟ جنگيدن جزو ذات انسان است. نژادپرستي؟ ترس از " غيرخودی ها" جزو ذات انسان است. سركوب زنان؟ مردان وزنان باهم " تفاوت ذاتي" دارند.
می گويندسوسياليسم هم به خاطرناسازگاری با ذات انسان امكان پذيرنيست. ادعا ی شان اين است كه انسان به طورذاتی خودخواه ، جاه طلب و تجاوزكار است. بنابراين نمی توان جامعه ای بی طبقه ومبتنی بر همكاری وبرابری ايجاد كرد.
آيا درباره ی درستی اين ادعاهای آشنادرباره ی ذات انسان شواهدی هم وجوددارد؟ مبنای انبوه اين ادعاها درباره ی ذات انسان دراغلب موارد نظريه ی تكامل درزيست شناسی است يعنی دانش شناخت چگونگی دگركونی وتكاملی كه انسان مانند جانوران ديگر درگذرزمان دستخوش آن شده است.
دردهه ی  ۱۹۷۰ بود دانش‌مندی به نام ادوارد ويلسون از دانشگاه هاروارد سخن از زيست شناسی اجتماعی به ميان آورد وادعا كرد كه صورت هايی خاص از رفتارهای انسان حالت فراگيردارد ورمزبندی های درون ژن های انسان بهترين توضيح برای اين پديده است. ويلسون می گفت كه هركدام از خصلت های كارفرمايي، تجاوزكاری ، كينه ورزی ، همسازی ، بيگانه هراسی ، نقش های جنسيتی وبسياری ديگرژن های خاص خودرادارند.
ويلسون معتقدبود كه" گرايش های موروثی چنان نيرومنداست كه حتی درآزادترين وتساوی گرا ترين جوامع آينده نيز می تواند باعث تمايزات شغلی چشم گيری شود.....حتی اگرآموزش وپرورش يك‌سان باشد و دسترسی به تمامی شغل ها برابر باشدبازهم اين مردان هستند كه درسياست، كسب وكار وامور علمی توازن را به سود خود به هم می زنند."
ويلسون به ويژه درمورد ماركسيسم لطيفه پردازی می كند كه" نظريه شگرفی است اما به درد گونه ی ديگری از جانوران می خورد" .اما كمابيش هيچ كدام از رفتارهايی كه ويلسون درميان انسان ها فراگير می نامد اين گونه نيستند زيراجوامع انسانی بسيارمتنوع اند.
برای مثال انسان شناسی به نام پگی سندی تاريخ ۳۰۰۰ ساله ی  نزديك به ۱۵۰ جامعه ی مختلف رابررسی كرده است كه ببيند مردسالارند، زن سالارند يا متكی به تصميم گيری جمعی اند. طبق يافته های اين انسان شناس دراين جوامع تنوع بسيارزيادی از لحاظ نقش مردان وزنان وجود دارد واين نقش ها ناشی از" شرايط تاريخی وسياسی زندگی است" نه ناشی از ذات انسان.
اين ديدگاه كه خشونت وجنگ همواره بخشی از تاريخ انسان بوده است شايد بديهی بنمايد اما شواهد تاريخی تصويری يك‌سر متفاوت ازاين ديدگاه به دست می دهند.انسان شناسی به نام برايان فرگوسن از دانشگاه راتجرز می گويد" يافته های باستان شناسی درسراسر جهان مخالف اين ديدگاه است كه جنگ همواره يكی از ويژگی های هستی انسان بوده است بلكه براساس اين يافته ها جنگ بيشترپديده ای متعلق به ۱۰۰۰۰ سال گذشته بوده است."
فرگوسن می گويدتحولات تاريخی ويژه ای ماننداسكان دائمی انسان ها، انباشت ثروت و ظهور" پايگان های اجتماعي، نخبگان ومنافع ورقابت های خاص آنان" بود كه جنگ را به ويژگی جوامع انسانی تبديل كرد. نه آن كه جنگ جلوه ای ازتمايل ذاتی انسان به خشونت باشد. جنگ بازتابی است ازمنافع كسانی كه درراس جامعه قراردارند وبه احتمال زياد ازآن نفع می برند.
ادعاهايی همانند ادعای ويلسون را به  تازگی  كسانی نيز كه خودرا " روانشناسان تكاملی " می نامند دوباره مطرح كرده اند ، كسانی مانند استيون پينكر از دانشگاه "ام آی تی ". پينكر به قول خودش  " ماركسيست ها، فمينيست های دانشگاهی وروشنفكران كافه نشين" را مورد حمله قرار می دهد ومدعی است كه" يافته های انسان شناسی ونظريه ی داروين نظريه ی استاندارد ماركسيستی درباره ی ذات انسان را رد كرده است"
منظور پينكر از نظريه ی ماركسيستی درباره ذات انسان اين ديدگاه است كه رفتارانسان متكی است به شرايط تاريخی واجتماعی محيط زندگی اش. پينكر درتقابل با اين ديدگاه مدعی است نابرابری وستيزه جويی  گريزناپذير است، خشونت " بخشی از طرح ذاتی ما انسان ها است" و ذات انسان با برنامه های سياسی سوسياليستی  ومساوات طلبی سازگار نيست.
برپايه ی ديدگاه روانشناسان تكاملی ويژگی های بنيادی روان انسان به وسيله ی انتخاب طبيعت در مغز نياكان ما انسان ها حك شده است تا انسان نخستين بتوانددرشرايط آن زمان دوام بياورد. نياكان ما انسان ها به مدت ده ها هزار سال برای حفظ حيات شان به سلسله مراتب اجتماعي،خشونت وتقسيم بندی جنسی كارها نيازداشته اند بنابراين ذات انسان نيز به گونه ای تحول يافته است كه به همين شيوه ها گرايش دارد.
طبق فرضيه ی پينكر محيط زندگی انسان نسبت به روزگار نياكان ميوه جمع كن و  شكارچی اش دستخوش دگرگونی چشم گيری شده است اما رفتارهای بنيادی انسان تغييری نكرده است. اما همان گونه كه پگی سندی وبرايان فرگوسن نشان داده اند اين ادعا اشتباه است كه خشونت وسلسله مراتب ويژگی تمامی جوامع انسانی اوليه بوده است و نقش های جنسيتی تغييری نكرده است.
اگر بخواهيم به گونه ای اساسی تر به موضوع نگاه كنيم، خشك و دگرگونی ناپذير انگاشتن ذات انسان با دانسته های مان درباره ی تكامل انسان سازگاری ندارد. نخستين انسان نوين اندكی بيش از ۱۰۰۰۰۰ سال پيش درجنوب آفريقا پديدآمد.مارتا لاهر استاد مطالعات تكامل دردانشگاه كمبريج می گويد اين انسان ها "می توانستند مانند انسان ها ی امروزی دست به اختراع بزنند ودرواقع به همين دليل است كه می توان آن ها را انسان نوين ناميد. آ نها می توانستند برای مشكلات جديد راه حل هايی پيدا كنند."
حدود ۵۰۰۰۰ سال پيش گروهی از انسان های نوين دست به مهاجرت ازآفريقا زدند ودرسراسر جهان پراكنده شدند. اين مهاجران با گونه های مشابه ی ديگری تماس پيدا كردند كه بيش از يك ميليون سال پيش تر افريقا را ترك كرده بودند.انسان های نوين حدود ۳۵۰۰۰ سال پيش به اروپا رسيدند، جايی كه درآن دركنار انسان های نئانندرتال( گونه شبيه انسان نوين كه منقرض شدند) به زندگی خود ادامه دادند.
انسان های نئاندرتال برخلاف انسان های نوين از لحاظ جسمانی با آب وهوای سرد اروپا سازگارتر بودنداما از لحاظ شناختی ضعيف تر از نياكان ما انسان ها بودند ، يعنی مغزشان از قابليت هوش مندی كم تری برخوردار بود. انسان شناسی به نام پل ملارس می گويد" مهم ترين ويژگی انسان های نئاندرتال اين بود كه فناوری شان طی حدود۲۵۰ هزار سال تغيير چشم گيری نكرد.طی اين مدت طولانی با شيوه هايی ثابت ابزارهايی دارای شكل هايی ثابت می ساختند."
" انسان نوين همين كه پا به ميدان گذاشت دگرگونی های گسترده وچشم گيری پديد آورد.ابزارهايی سنگی دارای  شكل هايی جديد خلق كردندكه برای كاركردهای ديگری طراحی شده بود.ازاستخوان، شاخ وعاج هم ابزار ساختند كه پيش ازآن سابقه نداشت." همين خلاقيت و هوش مندی نياكان ما انسان های امروزی كه در زيورآلات ظريف شان، هنرشان، آيين های خاك سپاری مردگان شان وشبكه های پيچيده ی تجارت ودادوستدشان نمايان است  عامل بقای آنان  بود وانسان های نئاندرتال به خاطر نداشتن اين قابليت ها بود كه ازبين رفتند.
هنگامی كه با آغاز عصرجديد يخ‌بندان دما دراروپا رو به كاهش گذاشت انسان های نئاندرتال نتوانستند خود را با شرايط جديد سازگار كنند اما پيشرفت انسان های نوين حتی درنواحی كوهستانی هم ادامه يافت. آخرين انسان های نئاندرتال نيز حدود ۲۸ هزارسال پيش ازميان رفتند.درسراسر جهان نيز تحولاتی مشابه تحولات اروپارخ داد وانسان نوين جانشين ساير گونه های مشابه خود شد.
بنابراين كليدی كاميابی نياكان ما انسان ها، انعطاف پذيری فراوان وقابليت يادگيری شان بود نه الگوهايی رفتاری كه درمغزشان حك شده بود. آن گونه كه پينكر می پندارد اين به معنای آن نيست كه ذهن انسان " لوحی خالي" باشديارفتارانسان هيچ محدوديت زيست شناختی نداشته باشد.
به قول استفان جی گولد،زيست شناس،" اگر مانند گياهان با فتوسنتز زندگی می كرديم( بدون كشاورزي، جمع آوری ميوه يا شكار كه عامل های بزرگ تكامل اجتماعی انسان هستند) يا چرخه زندگی مان همانند چرخه ی زندگی حشره ی گال بود كه اندام مادرش را به هنگامی كه درون شكم اش قراردارداز داخل می بلعد حيات اجتماعی مان بسيار متفاوت می شد.وراثت زيست شناختی انسان ميدان گسترده ای را برای رفتارهای محتمل انسان باز می گذارد."
گولد می گويد" وقتی كه می دانيم به لطف انعطاف پذيری شگرف مغز، هرانسانی می تواند تجاوزكار يا صلح دوست، سلطه جو يا فروتن ، كينه توز يا بخشنده باشد چرا بايد برای تجاوز گری يا كينه توزی ژن هايی خاص تصوركنيم؟خشونت، تبعيض جنسی وتندخويی پديده هايی زيست شناختی اند چون زيرمجموعه ای از مجموعه رفتارهای ممكن انسان هستند. اما صلح دوستي، مساوات طلبی ومهربانی هم پديده هايی زيست شناختی اند كه اگر بتوانيم ساختارهايی درجامعه ايجاد كنيم كه مانع شكوفايی شان نشوندكارآيی شان افزايش می يابد."
انسان دارای دسته ای  نيازهای اساسی جسمانی واحساسي(مانند غذا ومسكن ، روابط اجتماعی ومهرورزي) است كه دراغلب موارد درنظام سرمايه داری برآورده نمی شوند.ما انسان ها به دردست داشتن زمام امور زندگی خودمان واستفاده از خلاقيت های مان دركارهای مان هم نياز داريم.سرمايه داری مانند شكل های ديگر جامعه طبقاتی اين نيازها را بی پاسخ می گذارد وآن هايی كه تحت بهره كشی قرار گرفته اند به ستيز با آن روی می آورند.
انسان ها درمحيط های  مختلف رفتارهای مختلفی دارند اما اين بدان معنا نيست كه انسان محصول تغييرناپذير جامعه ی خودش است. كارگران می توانند دست دردست هم محيط زندگی شان را دگرگون كنند ودرفرايند چنين كاری خودشان نيز دگرگون می شوند.
به قول ماركس" انقلاب ضروری است نه تنها به خاطر آن كه راه ديگری برای سرنگونی طبقه ی حاكم وجود ندارد بلكه به خاطر آن كه تنها درروند انقلاب است كه همراه با سرنگونی طبقه، تمامی تباهی های  قديم زدوده می شود وجامعه ای نو پديد می آيد."
بنابراين سوسياليسم فقط به معنای شكل جديدی ازجامعه نيست بلكه شكل جديدی از آگاهی انسان ورهايی از فشارهای كژتاب سرمايه داری است. تنها به اين طريق است كه سرانجام قابليت انسان برای  خودمختاری به تحقق می پيوندد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست