یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

نقدی بر مقاله‌ی «خیزش، و ریزش یک عقلانیت»
نوشته‌ی آقای ناصر کاخساز


ب. بی نیاز (داریوش)


• منشاء خطای نظری آقای کاخساز در این است که او فرد را از پیوندهای اجتماعی‌اش جدا می‌سازد و به او یک کیفیت مستقل صوری می‌دهد. سپس بر مبنای همین نقطه‌ی آغاز نادرست، به این نتیجه می‌رسد که فرد [در این جا روشنفکر] می‌تواند از کیفیتی «مستقل» برخوردار باشد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۶ مرداد ۱٣٨۷ -  ۱۶ اوت ۲۰۰٨


تمام نظرات و نتیجه‌گیری‌های سیاسی آقای کاخساز در مقاله‌اش، «خیزش، و ریزش یک عقلانیت» [ایران امروز به تاریخ ۱۹.۰۷.۲۰۰٨]، بر درک او از مقوله‌های «دموکراسی» و «روشنفکر» استوار است. ولی همان‌گونه که طی این مقاله خواهیم دید، خطاهای نظری آقای کاخساز از مقوله‌های فوق، فقط بازتابِ یک نوع نگاه معین به تاریخ و پدیده‌ها است.
ببینیم که درک آقای کاخساز از دموکراسی و روشنفکر چیست و چرا این گونه است؟
آقای کاخساز می‌نویسد: «دموکراسی بندناف تاریخی معینی دارد؛ یعنی از روشنگری تغذیه می‌کند. طرفداری از دموکراسی بدون پیوند تاریخی‌اش با روشنگری، اغتشاش مفهومی درست می‌کند.» و برای تأئید نقل قول قبلی، به این جمله‌ی او توجه کنید: «دموکراسی یک پدیده‌ی پس از روشنگری است. یعنی روشنگری مادر دموکراسی است.»
نقطه‌ی آغازِ تعریف آقای کاخساز از دموکراسی اساساً نادرست است. هر کسی که با تاریخ دموکراسی اندکی آشنا باشد می‌داند که «دموکراسی یک پدیده‌ی پس از روشنگری» نیست. می‌توان گفت که دموکراسی بورژوایی یک پدیده‌ی پس از روشنگری است، ولی وابسته کردن کل مفهوم تاریخی دموکراسی به یک مقطع خاص تاریخی، قطعه قطعه‌کردن روند جاری تاریخ است. چنین نگاه و درکی، خصلت تاریخی و تطوری دموکراسی را حذف و نابود می‌کند. دموکراسی یک پروسه است که در مسیر پر افت و خیز تاریخ حرکت می‌کند و شکل می‌گیرد و به همین دلیل باید آن را در هر دوره‌ای از نو تعریف کرد. هم افلاطون و هم ارسطو به مقوله‌ی دموکراسی پرداختند و آن را آن گونه درک می‌کردند که با درک امروزی ما بسیار متفاوت است. ولی درک آنها از دموکراسی، تعریف معینی بود که به طور نسبی با شرایط آن روزگار دولت- شهرهای یونان سازگاری داشت. همان‌گونه که درک سیسرو از دموکراسی در جمهوری روم، نوع ویژه‌ای بود که به طور کلی با اوضاع آن زمان امپراطوری روم خوانایی داشت. از این رو، این نتیجه‌گیری که «دموکراسی بند ناف تاریخی معینی دارد؛ یعنی از روشنگری تغذیه می‌کند.»، نه تنها یک نتیجه‌گیری نادرست بلکه مانند هرمی است که نه بر قاعده بلکه بر رأس آن قرار داده شده باشد. زیرا در واقع، قدمت دموکراسی از روشنگری بیشتر است، به سخن دیگر، آقای کاخساز باید به جای جمله‌ی فوق می‌نوشت: «روشنگری بند ناف تاریخی معینی دارد؛ یعنی از دموکراسی تغذیه می‌کند.» آیا واقعاً چنین نیست؟ کافیست تأثیر دموکراسی‌های گذشته در دولت- شهرهای یونان و امپراطوری روم را بر روشنگران دنبال کنیم. بدون دموکراسی‌های کهن و پیشین، روشنگری چیزی برای تغذیه نداشت. بدون دست‌آوردهای نظریِ افلاطون، ارسطو و سیسرو در عهد عتیق و آگوستینوس، نیکولاس فون کوئس و مارتین لوتر در قرون وسطا، نه هابز بوجود می‌آمد و نه لاک.
برای درک پدیده‌های تاریخی، باید تاریخ را در پیوستگی و جاری‌بودنش نگریست. خطای آقای کاخساز یک خطای تعریفی یا لغزش نحوی نیست، این خطا از نگاهِ تجزیه‌‌گری [fragmenting] به تاریخ و پدیده‌ها ناشی می‌شود.
آقای کاخساز در رابطه با «دموکراسی» ادامه می‌‌دهد: «همانگونه که رورتی هم اشاره می‌کند، در غرب محافظه‌کاران از "دموکراسی قانون‌گرا" سود می‌جویند، اما طرفداران "دموکراسی عدالت‌گرا" نیز از آن منتفع می‌شوند.»
جمله‌ی فوق یک بدعت غریب است! مگر ما دموکراسی غیرقانون‌گرا داریم که مفهوم «دموکراسی قانون‌گرا» اختراع می‌شود؟ احتمالاً باید مفهوم اختراعی فوق یعنی «دموکراسی قانون‌گرا» از دست‌آوردهای رورتی باشد. البته زیاد مهم نیست، دست‌آورد کیست، این مفهوم در خود، یک مفهومِ ترکیبی نادرست است. زیرا جوامع انسانی از بدو تأسیس خود، همواره بر قوانین نوشته‌شده یا نانوشته استوار بودند. حتا پیش از آن که حمورابی اولین قوانین بابل را بر سنگ و خشت حک کند، قانون وجود داشته است که به اصطلاح به آن‌ها قوانین نانوشته یا نامرئی گفته می‌شود. و با به وجود آمدن جوامع مدرن، این «قانون‌گرایی» هر چه وسیع‌تر و عمیق‌تر شده و می‌شود. در همین جمله‌ی فوق ما با مفهوم دیگری مواجه می‌شویم: دموکراسی عدالت‌گرا. استفاده‌ی شاعران و ادیبان از مفاهیم متضاد که ممکن است در واقعیت وجود نداشته باشند، یکی از ارکان هنر را تشکیل می‌دهد. زیرا هنر مرزهای خرد را پشت سر می‌گذارد و دریچه‌های دیگری باز می‌کند که احتمالاً با افزار خرد، ناگشودنی است. ولی فلسفه‌ی سیاسی، حوزه خرد است و تا مرز محاسبات ریاضی دقت می‌طلبد. دموکراسی عدالت‌گرا یعنی چه؟ فرقش با دموکراسی عدالت‌گریز چیست؟ به راستی این درک ما از دموکراسی از کجا می‌آید که ما این چنین انواع و اقسام صفت‌ها را به آن وصل می‌کنیم؟ آقای کاخساز پاسخ ما را می‌دهد: «هر اندیشه‌ای که در ظرف دموکراسی زندگی می‌کند طبعاً از دموکراسی سود می‌برد.» بنابراین طبق تعریف آقای کاخساز «دموکراسی یک ظرف است» که انواع گوناگونِ دموکراسی‌ها مانند «دموکراسی قانون‌گرا»، «دموکراسی عدالت‌گرا» و طبعاً «دموکراسی غیرقانون‌گرا» و «دموکراسی عدالت‌گریز» و صدها نوع کشف‌نشده‌ی دیگر را در خود جای می‌دهد. خوب توجه شود! «دموکراسی یک ظرف است» که «هر اندیشه‌ای می‌تواند از آن سود» ببرد. اولاً «هر اندیشه‌ای» نمی‌تواند از آن سود ببرد. اگر قرار می‌شد «هر اندیشه‌ای» از آن سود ببرد، آن‌گاه برده‌داران، فئودال‌ها و خوانین هم می‌توانستند از آن بهره‌مند شوند. در صورتی که چنین نیست. خیر! دموکراسی همان‌قدر که می‌تواند شانس بدهد می‌تواند شانس‌های دیگر را مستثنی کند. این غربال کردن در زندگی واقعی رخ می‌دهد و در دموکراسی سیاسی منعکس می‌شود. احتمالاً منظور آقای کاخساز از «دموکراسی»، مساوی قرار دادن آن با آزادی‌ عقیده و بیان و مطبوعات است. آزادی عقیده و مطبوعات و گفتمان‌های اجتماعی، یکی از ارکان اساسی دموکراسی سیاسی است ولی باز خود دموکراسی نیست. معادل قرار دادن دموکراسی با آزادی عقیده و مطبوعات و گفتمان‌های سیاسی درست مثل آن است که ما یک ساختمان را فقط با اسکلت نگه‌دارنده‌ی آن تعریف نمائیم و مابقی عناصر بزرگ و کوچک آن را از قلم بیندازیم.
از آن جا که دموکراسی یک پدیده‌ی سیال تاریخی است، نمی‌توان یک تعریف جامع، کلی و مطلق برای آن صادر کرد. دموکراسی [دموس + کراسی = حکومتِ مردم]، مفهومی بوده که توسط افلاطون و ارسطو در رابطه با مشارکت شهروندان در دولت‌- شهرهای یونان [یعنی مردانِ آزاد یونانی‌الاصلی که می‌توانستند در جنگ شرکت کنند] به کار برده شد. از دیدگاه امروزی، دموکراسی دولت- شهرهای یونان یک نظام نخبه‌پرستِ شونیستی بوده است. زیرا زنان، پیرمردان، مهاجران و برده‌گان امکان شرکت در این حکومتِ مردمی را نداشتند. و فراموش نکنیم که در انگلستان که مهد پارلمانتاریسم است زنان از سال ۱۹۲٨ حق شرکت در انتخابات را به دست آوردند. بنابراین دموکراسی یعنی مردم‌سالاری یک پدیده‌ی همواره در حال تطور بوده است و هنوز نیز هست. زیرا همواره این پرسش مطرح بوده که «مردم» چه کسانی هستند. در تاریخ مدرن، جان استوارت میل اولین کسی بود که در سال ۱٨۶۶ در پارلمان انگلستان خواهان حق رأی زنان شد و در بسیاری از نوشته‌های خود این خواسته را که زنان جزو مردم هستند، مستدل نمود. اگر به همین اطلاعات بسیار مختصر با دقت نگاه کنیم متوجه می‌شویم که دموکراسی سیاسی با مشارکت و چگونگی مشارکت مردم در سرنوشت سیاسی- اجتماعی یک جامعه معین نسبت مستقیمی دارد. به زبان دیگر، دولت سیاسی فقط بیان آماده‌گی سیاسی- فرهنگی و مشارکت‌خواهی لایه‌های مختلف مردم در کنش‌ها و واکنش‌های سیاسی- اجتماعی در جامعه‌ی خویش است. حال اگر به دموکراسی از این دید بنگریم متوجه می‌شویم که دموکراسی یک ظرف نیست، بلکه محتوا یعنی شیوه‌ی زندگی مردم یک جامعه است. ولی این نوع یا شیوه‌ی زندگی، بر بستر روان و پیوسته‌ی تطورپذیر تاریخ قرار دارد. دموکراسی پدیده‌ای خارج از زندگی عمومی مردم نیست. چگونگی و کیفیت ساختار دولت سیاسی یک جامعه هم فقط و فقط بازتاب شیوه‌ی زندگی جاری در آن جامعه است.
در این جا باید مفهوم دموکراسی را اسطوره‌زدایی کرد. برای روشن کردن این مسئله به یک مثال متوسل می‌شوم. تفکر عامیانه و عمومی این است که دولت- شهرهای یونان را دموکراتیک یا مردم‌سالار می‌نامند. زیرا ما هنوز از «دموکراسیِ» دولت-شهرهای یونان سخن می‌گوئیم. همان‌گونه که می‌دانیم مردم‌سالاری دولت-شهرهای یونان فقط بخش بسیار کوچکی از مردان آزاد یونانی را در برمی‌گرفت. اگر بخواهیم فقط از این زاویه [یعنی مشارکت مردم] به دموکراسی نگاه کنیم، دولت جمهوری اسلامی در مقایسه با دولت-شهرهای یونان، هزاران‌بار دموکراتیک‌تر است، ولی با این وجود، ما از دموکراسی جامعه ایران سخن نمی‌گوئیم. چرا؟ به این دلیل که دموکراسی یک پدیده‌ی مطلق نیست و طی تاریخ پیوسته تغییرات می‌پذیرد. ولی این تغییرات چیزی نیستند مگر همان تغییراتی که در شیوه‌ی زندگی مردم آن جامعه رخ می‌دهند و یکی از بازتاب‌های این تغییر در شیوه‌ی زندگی در دولت سیاسی آن جامعه تبلور می‌یابد. بنابراین به جای وابسته کردن مفهوم دموکراسی به دولت سیاسی باید دولت سیاسی را به شیوه‌ی زندگیِ جاری در آن جامعه‌ی معین وابسته نمود. اگر ما امروزه کم و بیش خواهان دموکراسی سیاسی نوع غربی در ایران هستیم، خواست واقعی ما در حقیقت، شیوه‌ی زندگی جاری در این جوامع است: روابط خانوادگی، قانونمندی، نظم، نوع آموزش، نوع بازرگانی، نوع رابطه با دین و خلاصه هر آن چه که در این جوامع زندگی می‌شود. زیرا دموکراسی سیاسی جاری در این جوامع بازتاب شیوه‌ی زندگی در این جوامع است.
موضوع دومی که آقای کاخساز به آن می‌پردازد «روشنفکر» و «جنبش روشنفکری» است. در این جا وارد جزئیات بحث تاریخِ سیاسی شکل‌گیری «جنبش روشنفکران» نمی‌شوم، و صلاح است که خود را فقط به یک نکته‌ی بسیار مهم در این مقاله، یعنی «روشنفکر و استقلال او» محدود کنم. آقای کاخساز می‌نویسد:
«اگر من (که یک روشنفکر و به سوسیالیسم باور دارم)، خود را یک "روشنفکر چپ" بنامم، بیشتر غرور ایدئولوژیک خود را ارضا کرده‌ام. اما این ترکیب، مرا در گیومه‌ای به حبس می‌کشد و در آن به دشواری می‌توانم یک روشنفکر مستقل باشم. این گونه ترکیب فردیت را از آدم می‌گیرد و خرد و منش روشنفکر را به اصطلاح کلکتیو می‌کند. منظورم از این گونه ترکیب، ترکیب دو عقلانیت است. زیانبار بودن آن از آنجاست که عقلانیت دوم عقلانیت نخست را جهت‌دار می‌کند و به بند می‌کشد. اما ترکیب "روشنفکر مستقل"، برخلاف ترکیب "روشنفکر چپ"، ترکیب دو عقلانیت نیست؛ "مستقل" صفت عقلانیت است و روشنفکر را همچنان که هست، آزاد و بدون عقلانیت مضاعف نشان می‌دهد. روشنفکر مستقل می‌تواند چپ، مذهبی، یا راست یا محافظه‌کار باشد اما تنها تا هنگامی که روشنفکری‌اش در ترکیب یادشده گم نشود و در خدمت اعتقادش نباشد، مستقل است. این ترکیب تأثیری جادوئی دارد؛ برای فرارفت از جادو، روشنفکر باید به اصول روشنگری باز گردد. یک اصل مهم روشنگری این است که روشنفکر هنگامی آزاد و مستقل است که آزادی خود را در آزادی مخالف‌اش ببیند. روشنفکر آزادی‌خواه، راهی جز یاری رساندن به سازمان‌یابی انبوه مخالفان خویش ندارد.»
اولین پرسش: روشنفکر مستقل یعنی چه؟ مستقل از چه؟ از جامعه؟ از دولت؟ از خانواده؟ از نهادهای اقتصادی، از نهادهای اجتماعی و فرهنگی؟ آقای کاخسار می‌گوید که ترکیب «روشنفکر چپ»، «فردیت را از آدم می‌گیرد و خرد و منش روشنفکر را به اصطلاح کلکتیو می‌کند.» زیرا «عقلانیت دوم [یعنی چپ] عقلانیت نخست [یعنی روشنفکری] را جهت‌دار می‌کند و به بند می‌کشد.» بنابراین به زعم آقای کاخساز، صفت «چپ» در کنار «روشنفکر» باعث «جهت‌دار» شدن و «به بند کشیدن» روشنفکر می‌شود. ولی «روشنفکر مستقل می‌تواند چپ، مذهبی، یا راست یا محافظه‌کار باشد» و برای حفظ استقلالش باید «به اصول روشنگری باز گردد» زیرا – این مهم‌ترین نتیجه‌گیری آقای کاخساز است- «روشنفکر هنگامی آزاد و مستقل است که آزادی خود را در آزادی مخالف‌اش ببیند.»
آقای کاخساز فراموش می‌کند که من روشنفکر نوعی [از هر رنگی که باشم] می‌توانم «آزادی مخالفانم» را بخواهم ولی با این وجود «جهت‌دار» باشم. این دو، هیچ‌گونه مغایرتی با هم ندارند و امروز در جوامع اروپایی عمل می‌شود. اگر از این زاویه به موضوع بنگریم متوجه می‌شویم که مفهوم «مستقل» یک صفت توخالی است. به قول جان دیوئی در بُعد اجتماعی [نه روانشناختی] هیچ انسانِ منفردی، تنها نیست. همه‌ی انسان‌ها در روابط و پیوندهای اجتماعی زیست می‌کنند. از خانواده بگیرید تا احزاب سیاسی، باشگاه‌های ورزشی، محافل آشپزی و سازمان‌های دولتی و غیر دولتی. وقتی فرد در شبکه‌های کوچک و بزرگ اجتماعی قرار دارد، چه بخواهد و چه نخواهد، چه آگاه باشد و چه آگاه نباشد، رفتار، اعمال و اندیشه‌های او «جهت‌دار» هستند و بار «کلکتیو» دارند. آقای کاخساز در رابطه با حمله‌ی کوماندوهای ارتش شاه به دانشگاه در یکم بهمن چهل که توسط «دکتر فرهاد و دکتر سیاسی و دیگر اعضای شورای دانشگاه» محکوم شد، می‌گوید که «اینان اندیشمندانی مستقل بودند که از افتادن به ابتذال طرفداری از استبداد بدور ماندند.» خیر! این افراد اساساً «مستقل» نبودند، به لحاظ اجتماعی «وابسته» به یک محیط خاصِ اجتماعی بودند و در آن «جهت» هم عمل کردند. مفهوم «مستقل» در این جا نادرست است. می‌توان گفت که آن‌ها مستقل از دستگاه دولتی عمل کردند، این را می‌توان فهمید، ولی مفهوم انتزاعی «مستقل» را به میان انداختن، خطای شناختی است. منشاء خطای نظری آقای کاخساز در این است که او فرد را از پیوندهای اجتماعی‌اش جدا می‌سازد و به او یک کیفیت مستقل صوری می‌دهد. سپس بر مبنای همین نقطه‌ی آغاز نادرست، به این نتیجه می‌رسد که فرد [در این جا روشنفکر] می‌تواند از کیفیتی «مستقل» برخوردار باشد. درست است که گفته می‌شود جامعه‌ی مدرن فردی یا ذره‌ای شده است ولی این بدان معنا نیست که فرد خارج از پیوندهای اجتماعی خود زیست می‌کند و به همین دلیل اگر «جهت‌دار» شود «به بند کشیده» می‌شود و در همین مسیر به ورطه‌ی «کلکتیو» سقوط می‌کند و فردیتش را از دست می‌دهد. فردیت هیچ مغایرتی با روح کلکتیو نهفته در اعمال یا اندیشه‌های انسان ندارد. چیزی که فردیت را خدشه‌دار می‌کند، محرومیت او از اراده‌ی آزاد برای اتخاذ تصمیماتش است. یعنی اگر رفتار و اندیشه فرد از کیفیت داوطلبانه، گزینشی و آگاهانه تهی بشود، آنگاه حرکت فرد می‌تواند مغایر با اراده‌ی فردی‌اش قرار گیرد.   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست