سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

به یاد محمد رضا طبابتی طبری


• ساعت از ده شب گذشته است و همچنان صدای زوزه‍ی سگی از دور می آید. هوا سردترشده است و ما هر دو ساکت و یخزده به ستاره گان خیره شده بودیم. انگار می دانستیم که این آخرین دیدارمان خواهد بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۴ شهريور ۱٣٨۷ -  ۴ سپتامبر ۲۰۰٨


این ماه همزمان با کُشتار دستجمعی زندانیان سیاسی در سال ۱٣۶۷توسط دژخیمان رژیم اسلامی ایران است.
همانگونه که همه میدانیم و بر مبنای اسناد و مدارک موجود کُشتارزندانیان سیاسی در زندانهای رژیم اسلامی ایران قبل از این زمان و بعد از آن هم به دست مُزدوران رژیم ادامه داشته و دارد.

هر کس که آن زمان راهنوز به یاد دارد و جوهره ای از انسانیت در اوست به یاد این یاران گرامی سر فرود می آورد یادشان را عزیز می دارد وتلاش دربازگویی این جنایت برای مردم و انتشار اخبا ر آن در مجامع و محافل صالح جهانی دارد. هر کس بهر اندازه که می تواند. باشد که با تلاش یکدیگر روزی فرا رسد تا در دادگاههای علنی به جُرم وحشیانه عاملین این کُشتار رسیدگی گردد.

ای یاران بیاییم این بار، با حفظ هرگونه از عقاید دینی و نشان تشکیلاتی و سازمانی و حزبی خود، تنها با یاد آن عزیزان دست در دست یکدیگر به بازماندگان دلسوخته شان: به مادران، پدران، همسران، خواهران، برادران و فرزندانشان از صمیم قلب تسلیت به گوییم و به حمایت از آنها برخیزیم.         

آنچه که در زیرمی آید یادی از آخرین دیدار من با رفیق مهربان و شجاع محمد رضا طبابتی طبری است. این رفیق، از جانبی دیگر برادر همسر مرحوم من دکتر سهیلا طبابتی طبری بود ، در تاریخ ۱٣٣۷ در شهر بابُل بدنیا آمد. آخرین فرزند و تنها پسر خانواده. او در خانواده ای محبوب و با فرهنگ پرورش یافت. او در سن ۱۷ سالگی وارد دانشکده ی پزشگی دانشگاه مشهد شد. او بزودی فعالیت دانشجویی خود را علیه رژیم دیکتاتوری شاه آ غاز میکند. پس از انقلاب بهمن۵۷ به صفوف چریکهای فدایی خلق می پیوندد و با اعتقاد راسخ به مبارزه خود ادامه میدهد. در اسفند ۵۹ به همراه تعدادی از کادرها و اعضای سازمان فداییان خلق ایران- اکثریت انشعاب کرده و سپس در انشعاب کشتگر به این رفقا می پیوندد. محمد در تاریخ ۹ آبان ۱٣۶٣ در تهران دستگیر می شود. به ۱۵ سال حبس محکوم می شود و در شهریور ۱٣۶۷ در زندان اوین بهمراه هزاران عزیزان اعدام می شود.

آن روزهای دردناک

۱۱ آبان ۱٣۶٣. دو روز است که از محمد خبری نداریم. محمد برادر خانمم بود. چهار شب پیش، ۷ آبان ۱٣۶٣، منزل ما بود. هوا سرد بود. از آن شب های سرد و خشک پاییز تهران. سهیلا برایمان قورمه سبزی خوش مزه ای درست کرده بود. پس ازشام سری به تراس زدیم. شب دیر وقت بود. سرد و پرستاره. در سکوت سیگاری روشن میکنیم. آپارتمان ما در طبقه چهارم بود. در یکی از خیابانهای گیشا. خبر از یاران قدیم است. آنهایی که مدتی است دستگیر شده اند و آنهایی که هنوز مانده اندوگاهی نگران و بسیاری بدون محل امنی. اکثر رفقای مسئول تشکیلاتی کشور را ترک کرده بودند. قرارهای خیابانی با احتیاط بسیار انجام میشد. هر دو ساکت ایستاده بودیم و به کوچه باریک و خالی و اندکی مه آلود نگاه می کردیم. زوزه ی سگی از دور می آمد. با پکی عمیق به سیگار به گپ زدن ادامه دادیم.
محمد را قبل از ازدواج با سهیلا می شناختم. انسانی فوق العاده رئوف و فروتن. او دو بار دستگیر شده بود و تا حدودی از شرایط زندان آگاهی داشت. ما هیچگاه از همدیگر در ارتباط با مسئولیت سازمانی سئوال نمی کردیم. بحث ما در آن شب سرد پاییزی پیرامون مواضع سرکوبگرانه رژیم نسبت به کلیه نیروهای سیاسی دگراندیش بود. محمد پرسید با وجودی که چهارچوب حرکتی ما قبلأ حمایت و فقط انتقاد از رژیم بود چرا به این شکل خشن و ددمنش رفقا را دستگیر و زیر شکنجه برده اند و این خشونت از کجا نشأت دارد.
من به اوگفتم: «این ددمنشی سبعانه را همیشه داشت و آگاهانه منتظر فرصتی بود که همه دگراندیشان را یکی پس از دیگری دستگیر و از صحنه حرکت خارج نماید. و تازه بعد از دستگیری رهبران حزب توده بود که رهبران سازمان فداییان –اکثریت به عمق فاجعه پی برده و جمع و جور کردن تشکیلات را در دستور قرار دادند وعمدتأ انفصال تشکیلاتی و فقط حفظ ارتباطات تشکیلاتی در سطحی فوق العأده محدود را در دستور قرار دادند و بنظر من هنوز دستگیری های گسترده در پیش است.»
هردو مجددأ سیگاری روشن کرده و اندکی بسکوت فرو رفتیم. صدای خوش آوای سهیلا ما را به خود آورد. «شما هم با سیگار کشیدنتان!»، «حداقل این چایی داغ میتواند به شما کمک کند و ضمنأ آرامتر حرف بزنید.» و با صدای آرامی ادامه داد: «گروه غالب سازمانهای چپ اشتباه فاحشی کرده اند که خودشان هنوز بدان اذعان ندارند و این فاجعه‍ی وحشتناکی است.» او برای شیر دادن مازیار به داخل رفت و ما را در افکار پریشان، نگران و مبهم خود تنها گذاشت. محمد پس از مکث کوتاهی ادامه داد: «من هم با شما هر دو موافقم و همه‍ی ما اشتباه کردیم. و چه وحشتناک هم اشتباه کردیم.»
از خانه مجاور صدای مشاجره بلند بود. پدری با پسر نوجوانش داد و فریاد میکرد. پدر با صدای مأیوسانه ای از پسر میخواست که از دوستان ناباب فاصله بگیرد. ولی آشکار نبود منظورش از دوستان ناباب چیست. پدر میگفت: «تو خودت بهتر میدانی که من برای تنظیم زندگی عادیمان سه جا کار میکنم و تو حرامزاده همه را به هدر میدهی؟» مادر در حال میانجی گری بود و صدای هق هق اش بلند بود. بهر حال هر دو اندکی سکوت کرده و سپس به ادامه بحث پرداختیم.
من به محمد گفتم: «بنظر من حمایت سازمان ما و شما از رژیم تاکتیکی نبوده است و اگر رهبری با اعتراضات کادرها روبرو نبودند ابعاد فاجعه از این گسترده تر بودند. ما از رژیمی حمایت کردیم که خودمان و نزدیک ترین و پاکترین عزیزانمان را به سلاخی کشیده است.»
در چهره‍ی مهربان و دوستداشتنی اش نگرانی موج میزد. با صدای آرامی گفت: «ولی با اینهمه صداقتها و تاریخچه‍ی فداکاریها چگونه شد که بدام این جانیان دهشتناک افتادیم؟»
ومن در ادامه به اوگفتم: «من نگران رفقایی هستم که ارتباطهایشان قطع شده اند و در این شرایط تنها مانده اند.» او هم تصدیق کرد. به او گفتم که چرا خارج نمیشود و در جواب گفت: «چرا خودت را نمی گویی؟» من سری تکان داده و گفتم: «کارهایی دارم که باید انجام دهم.» او هم گفت: «من هم همچنین ولی به آن بطور جدی فکر می کنم.»
ساعت از ده شب گذشته است و همچنان صدای زوزه‍ی سگی از دور می آید. هوا سردترشده است و ما هر دو ساکت و یخزده به ستاره گان خیره شده بودیم. انگار می دانستیم که این آخرین دیدارمان خواهد بود.

یاد او و همه‍ی این عزیزان گرامی باد
آلمان - کُلن : دوم سپتامبر ۲۰۰٨   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست