یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

بحث شیرین آزادی


فرهاد پرنیان


• با نگاهی به جمع می شد دید که همه نسبت به اولین سالهای مهاجرت ربع قرنی جا افتاده تر شده اند و گردِ نوپیری بر سر همه نشسته، بطوریکه این طرف و آنطرف شکم های برآمده، عینکهای ذره بینی و موهای تُنُک شده و رنگ پریده به چشم می خورد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۲ شهريور ۱٣٨۷ -  ۱۲ سپتامبر ۲۰۰٨


 
 
 
شام را خورده بودند و دور هم روی مبل و صندلی لم داده بودند. برخی هنوز خرده های غذا را در دهان یافته و قورت می دادند. یکی دو تایی هم با سپر کردن یک دست، با خلال لای دندانهاشان کند و کاو می کردند.

ذوالفقار خان کنار خدابنده خان، آرام نشسته بود و ضمن خالی کردن فنجان چای، در افکارش غوطه ور بود. او دیگرچندان شباهتی به سالهای اولی که به دانمارک کوچ کرده بود نداشت. سرو سبیلش خاکستری شده بود و با زور می شد موی سیاهی درآن پیدا کرد. گاهی هم عینک ته استکانی اش را جابه جا می کرد و با دستمال چشمانش را می خارید. افکار مختلفی در سرش جولان می کرد وسکوت مرموزش بیشتر به آرامش قبل ازطوفان شباهت داشت.

خدابنده خان هم با سرو سبیل جو گندمی گاهی به دور و بر نگاه می کرد و از دور با این و آن مخصوصا خانمها لبخند ملاطفت آمیز رد و بدل می کرد. او که اهل شیراز بود و حوض کوثرش خمِ شراب، مست و شنگول نشسته بود و در دلش گویی با شعری از حافظ رِنگ گرفته بود.

با نگاهی به جمع می شد دید که همه نسبت به اولین سالهای مهاجرت ربع قرنی جا افتاده تر شده اند و گردِ نوپیری بر سر همه نشسته، بطوریکه این طرف و آنطرف شکم های برآمده، عینکهای ذره بینی و موهای تُنُک شده و رنگ پریده به چشم می خورد. البته هنوز از دندانهای عاریه، قلبهای تعمیری و غبغبهای آویزان نشانی نبود!

آن طرف روی مبل، قدسی خانم وسط خدیجه خانم و سکینه سلطان نشسته بود. خدیجه خانم را که دستی هم در موسیقی داشت دوستانش دی.جِی خطاب می کردند. تقریبا همه خانم ها یک نام مستعار داشتند. مثلا سکینه سلطان، پیش دانمارکی ها خود را سکی معرفی کرده بود ولی از دوستان ایرانی اش خواهش می کرد او را مهوش صدا بزنند. برای اینکار دلیل می آورد که در بچگی پدر بزرگش او را مهوشَکَم صدا می زده و برای اینکه این تغییر نام را رسمی کند، یکباردوستان را به مهمانی تولدش دعوت کرده بود و حسابی نمک گیرشان کرده و با خواهش ِهمراه با تهدید از آنها خواسته بود که دیگرنامی از سکینه سلطان نشنود. البته نامهای جدید سخت جا می افتاد و دوستان اغلب نامهای اصلی و عاریه را یکی در میان به زبان می آوردند.

قدسی خانم هم می گفت نافش را با نام غنچه بریده اند. البته این نامی بود که چند سال پس از آمدن به دانمارک وپس از کلی بگو مگو با ذوالفقار خان برای خودش دست وپا کرده بود. ولی هنوز مشکلش با دانمارکی ها حل نشده بود چون او را یا گونچه و یا خُنچه خطاب می کردند. بهرحال آشی بود که خود برای خودش پخته بود و چاره ای غیر از نوشِ آن نداشت. قدسی خانم ِ غنچه که با لپهای پف کرده و چشمانِ درشتِ از حدقه بیرون زده هفت قلم آرایش کرده بود ، در دامن تنگ خود ـ که برای مغلوب کردن بزرگی شکمش، کمر آن را بی رحمانه سفت کرده بود ـ نمی گنجید. او با کفشهای پاشنه بلندش ـ که شرح قیمت و محل، ومناسبت خرید آنها را پنجاه و هفت بار برای خدیجه خانمِ دی.جِی تعریف کرده بود ـ مدام یک پایش را روی آن یکی می انداخت وپس از دو دقیقه دوباره عوض می کرد.

قدسی خانم خدای پر حرفی بود و مثل مرغ کرک یک بند قیل و قال می کرد ؛ یا از خرید های گران قیمتش تعریف می کرد، یا داستان حاضرجوابی هایش را در مقابل دانمارکی ها نقل می کرد و یا از شلختگی و بی مسـئولیتی شوهرش ذوالفقار خان در کار منزل شکوه و گلایه می کرد. بیچاره خدیحه خانمِ دی.جِی. هم صبر ایوب را داشت و در مقابل هر جمله ی نه چندان کوتاهِ قدسی خانم، مدام ابرازاشتیاق و هیجان زدگی می کرد. البته از آنجایی که این داستانها را بار ها و بارها شنیده بود، چندان گوش نمی داد و فقط از حالت چهره و تُنِ صدای قدسی خانم درمی یافت و بطور اتوماتیک ـ و عمدتا در فاصله ی تجدید نفس او ـ عکس العمل مناسب نشان می داد.

سکینه سلطان ِمهوش که خوش برو رو و گِرد بود و و چهره ای شاداب داشت، با مشکل دیگری دست به گرییان بود. بنده ی خدا برای آمدن به مهمانی امشب، در خانه با زور و زاری بسیار سینه های شل و ولش را در یک کرست تنگ و نک تیز مادونایی چفت و بست کرده بود وحالا، ضمن اینکه یک خط در میان به حرفهای هیجان انگیزِ قدسی خانم گوش می داد و "عجب" و "چه جالب" و" راستی" تحویل می داد، دقیقه ای یکبار بند پایین کرستش را که آزارش میداد جا به جا می کرد.

طرف دیگر سالن پذیرایی شاه مردان خان که مردی چاق و چله و شوخ طبع بود ـ و با خرج سه هزار کرون در اداره ی ثبت دانمارک اسمش را به سیمون تبدیل کرده بود تا کارگیر بیاورد ـ آبجوی در دست داشت و با فرخنده خانم ، خانم میزبان خوش و بش می کرد و سربه سر می گذاشت. فرخنده خانم که فکرش هفتاد جا مشغول بود مدام با پاکت سیگارش بازی می کرد و می خواست یک جوری از گیر شاه مردان خان در رفته سری به آشپزخانه بزند تا ببیند کیکش در چه حال است. برای فرخنده خانم هیچ مصیبتی بالاتر از این نبود که کیکش بسوزد، یا خشک شود. ساختن کیک تقریبا به بخشی از هویت او تبدیل شده بود و در و همسایه ودوست و دشمن مزه ی کیک او را زیر دنداان داشتند. او به یک اندازه عاشق کیک و کتاب بود . چندان هم حوصله ی حرفهای این و آن را نداشت و معمولا سعی می کرد دم به تله ندهد، مخصوصا از قدسی خانم خیلی پرهیز می کرد چون چوب او چند بار به تنش خورده بود و می دانست آنوقت دیگرصحبتهای او تمامی ندارد. وقت و بی وقت هم عذر می آورد و می رفت توی حیاط سیگاری آتش می زد.

با رفتن فرخنده خانم شاه مردان خان رفت تا با عبدالقادرخان در بیرون سیگاری دود کنند. عبدلقادرخان از چپ های دو آتشه ی سابق بود و عشق می کرد تا گوش مفتی گیر بیاورد تا برایش از نابسامانیهای جامعه ی سرمایه داری سخن براند. شاه مردان خان که خیلی گوشش به این حرفها بدهکار نبود، از پایی که برای دود کردن پیدا کرده بود خشنود به نظر می رسید و به صحبتها ی آتشین عبدلقادرخان با شوخی و شنگولی پاسخ می داد و گاهی هم با قوطی آبجوی خود به او ندای سلامتی می داد.

وقتی کیک حاضر شد و همه جمع شدند و دور هم نشستند کم کم سرها گرم شد و بحث در گرفت. ابتدا از هر دری سخنی بود ولی کم کم حرفها سو و جهت و عنوان پیداکرد و سرانجام به بحث شیرین آزادای تبدیل شد. یکی صحبت از آزادی زندانیان سیاسی می کرد. دیگری می گفت : "حتی حیوانها هم آزادند، آزاد به دنیا می آیند و می روند" و آرزو می کرد: "کاش ما هم مثل کبوترها آزاد بودیم ". سومی می گفت : "حتی درکشوری مثل دانمارک مردم آزادی انتخاب لباسشان را ندارند و اگر روسری داشته باشند توسری می خورند".

ذوالفقارخان که تا حالا ساکت نشسته و کمین کرده بود و با نگاهی فیلسوفانه به همه ی صحبتها گوش می کرد، کم کم خونش به جوش آمد و پس از قورت دادن آخرین لقمه ی کیک و سر کشیدن فنجان چای میدان را به دست گرفت، سینه ای صاف کرد و گفت: "میگم آزادی مقوله ی وسیعیه و ما از اینگونه حرف زدن ها به جایی نمی رسیم پس بهتره آنرا محدود و مشخص کنیم و مثلا در باره ی آزادی بیان حرف بزنیم، چیزی که به شدت به آن نیاز داریم و هنوز از چند و چون آن شناختی نداریم". برای ذوالفقار خان گفت و گوـ خصوصا زمانی که خود او حرف می زد ـ از بزرگترین لذات بود. همیشه هم کلی نظر دست اول در آستین داشت که مثل تک خال رو می کرد و دیگران را قافلگیر و متاثر می ساخت ـ یا حد اقل خودش چنین می پنداشت. حرفهایش نیز در وحله ی اول مجاب کننده بود و دیگران تبعیت می کردند ـ یا لا اقل انتخابی غیر از آن نداشتند.

قدسی خانمِ غنچه که تازه ازتعریف خرده داستانهای خود فارغ شده بود ـ یا نشده بود ـ جوّ رسمی مجلس او را گرفت وبرای چند لحظه سراپا گوش شد. خدیجه خانمِ دی. جِی ـ که تازگی موهای پرکلاغی اش را با تارهای بلوند های لایت کرده بود ـ نفسی از سر راحتی کشید و گوشهایش را که هنوز از صحبتهای قدسی خانم وزوز می کرد کمی مالش داد و با زدنِ چشمکی به شوهرش شاه مردان خانِ سیمون، به جمع گفت وگو پیوست.

عبدلقادرخان در فاصله ی تجدید نفس ذوالفقارخان وقت را غنیمت دید و گفت: "البته در هر گونه صحبتی باید دیالکتیک آن را جستجو کرد مثلا همین آزادی بیان یک دیالکتیک دارد. همانطور که جامعه ای که در آن زندگی می کنیم از همین دیالکتیک برخوردار است. آزادی بیان ارزشی است بورژوایی و بخشی از روبنای ایدیولژیک جامعه ی طبقاتی سرمایه داری . . ". بیچاره کلامش به آخر نرسیده بود که ذوالفقار خان امانش نداد و غرو لند کنان گفت: "نخیر آقا! این چه فرمایشاتی است شما می کنید؟ اصلا می دانید دیالکتیک یعنی چه؟ دیالکتیک خود گفتگو است! یعنی یک چیزی من می گم یک پاسخی هم شما می دی بعد یک نظر بهتری از توش در میاد. خیلی ها از محتوای کلماتی که به کار می برند آگاه نیستند و تنها با پوسته ی آن بازی میکنند" عبدلقادرخان که حرفش در دهانش ماسیده بود کمی سرخ و سفید شد وبا پوزخند مشغول سرکشیدن فنجانِ خالیِ چایش شد. ذولفقار خان که در روابط خصوصی فردی مهربان بود، در جمع خصوصا در حضور خانمها تاب تحمل رقیب را نداشت و از اظهار نظر دیگران، به ویژه آقایان چندان خوشدل نبود.

خدیجه خانمِ دی.جِی که فردی مصلحت گرا بود فورا دخالت کرد و گفت "البته منظور ایشان هم ـ با اشاره به عبدلقادر خان ـ همین بوده و اصلا چه فرقی می کند؟ بیایید از مطلب منحرف نشویم ـ حالا چه دیالکتیک چه غیر لیا دک تیک" ـ دراین جا کمی دچار لکنت زبان شد، مثل کسی که بخواهد "سرکه شیره سیری سه شاهی" را چند بار تکرار کند ـ "هیچ فرقی نمی کند، بیایید ببینیم اصلا آزادی بیان چی هست و به چه درد ما می خورد". او هنگام حرف زدن با حرارت دستهایش را در هوا می چرخاند و النگوهای طلایش جرینگ جرینگ صدا میداد.

قدسی خانم که تا حالا سراپا گوش بود و انگار یک چیزی توی گلویش گیرکرده بود و آنرا قلقلک میداد به جانبداری از شوهرش ذوالفقارخان وارد میدان شد و گفت : "به نظرمن هم اینکه از همین اول حرفهایمان با پایه و اساس باشد مهم است" و ناگهان به یاد یکی از داستانهایش افتاد: "ببینید مثلا همین دانمارکیها که آنقدر دم از آزادی بیان می زنند، تا بخواهی یک چیزی بگویی که مخالف میلشان است فوری یا ترا را خفه می کنند یا با سکوت و بی اعتنایی حرفت را به روغن ماسیده تبدیل می کنن. چند وقت پیش سر کار موقع ناهار صحبت از روسری قاضی ها پیش آمد. تازه اون خوب خوباشون هم که مثلا سوشیال دمکرات باشن ، از تصمیم دولت حمایت می کردن. اون وقت تا من خواستم بگم که هیچکی حق نداره با زور و قانون نه سر مردم روسری کنه و نه از سرشون برداره، یکهو همه شون ساکت شدند. انگار نه انگار که من چیزی گفته بودم. بعدشم کم کم شروع کردن به صحبت کردن در باره ی هوا و سگاشون".

ذوالفقار خان که هوایی تازه به کوره ی صحبتش دمیده شده بود، نفسی عمیق کشید و سخنرانی غرایی را که در گیرو دار صحبت خانم ها چند بار در ذهنش بالا و پایین کرده بود شروع کرد که : "می گم البته نباید موضوع را خیلی سطحی بکنیم" ـ ذوالفقارخان عادت داشت بیشترِصحبت هایش را با "می گم" شروع کند، مثلا "بقول معروف" یا "می گویند" یا "عده ای معتقدند" وغیره به کار نمی برد، خیلی با اعتماد به نفس و با صلابت می گفت می گم و ادامه می داد ـ "می گم بهتره که کمی عمیق تر نگاه کنیم و ببینیم آزادی بیان چی هست و چه انواعی داره. مثلا می تونه سیاسی باشه ؛ اینجا آزادی در انتقاد از عملکرد دولت مد نظره. می تونه اجتماعی باشه ؛ اینجا صحبت از حقوق بشر در مفهوم وسیع کلمه است مثل آزادی بیان در مقابل کارفرما یا معلم یا هر اوتوریته ی دیگه" ذوالفقارخان از فرمول بندی نظراتش عمیقا اظهار شعف می کرد و گاهی هم با لحظه ای مکث، نگاهی به حضار مخصوصا خانمها می اندخت تا تحسین را درچشمهای آنها بخواند. "و می تونه مهمتر از همه، یا به قول دانمارکیها سِست ِمن ایکه مِنست (۱)" (البته تلفظ دانمارکی ذولفقارخان قوی ترین وجه او نبود) "می تونه انسانی باشه، یعنی همین آزادی بیانِ بینِ خود ما. مثلا همین جا هر کسی حق داشته باشه نظرش را آزادانه بیان کنه و دیگران هم به نظر او احترام بگذارند".
ذوالفقارخان فکر می کرد تک خال را رو کرده و به همین خاطر چند لحظه سکوت کرد و نگاهی چرخاند و اتفاقا نگاهش با عبدلقادرخان اصابت کرد که چپ چپ به او نگاه می کرد و بقیه هم تا حدی متوجه تلخی برخورد این دو نگاه شدند.

ذولفقار خان که سر ذوق آمده بود تا آمد سینه ای صاف کرده و سخنرانی خود را ادامه دهد، سکینه سلطانِ مهوش همسر عبدالقادرخان ـ که تا حالا با بردباری و به یاری شکستن تخمه به همه ی صحبتها گوش داده بود ـ به اومجال نداد وبیرحمانه میدان را از دست او گرفت: "می دانید ذوالفقارخان شکر به کلامتان، ولی برای من آزادی بیان یه چیزای مشخصه، یعنی اینکه مثلا حق داشته باشم توی خونه ی خودم، تو انتخاب فرش زیر پام، تو انتخاب مهمونی که برام می یاد، تو انتخاب اینکه اگر یک شب نخواستم شام درست کنم حاضری بخوریم، توی این چیزا و توی خیلی چیزای دیگه که همه شم نمی شه اینجا گفت آزادی داشته باشم". سکینه سلطان مهوش که شدیدا احساساتی شده و کمی هم بغض کرده بود ـ و موضوع بحث از دستش دررفته ، یاد زخمهایش افتاده بود ـ بند آزاردهنده ی زیر کرستش را جا بجا کرد وگفت: "ولی فکر می کنید مگه می شه؟" . یک نگاه چپی با شوهرش عبدلقادرخان که آنطرف نشسته بود رد و بدل کردند و برای اینکه بحث خیلی خصوصی نشود و بعدا گریبانش را نگیرد گفت: "ولی خیلی از آقایون که اینجا و اونجا می شینن و حرفهای قلمبه سلمبه می زنن بیایید ببینید تو خونه با خانماشون چه جوری تا می کنن". در اینجا صدایش را خفیف کرد و به خانمهای دورو برش گفت: " باور کنید خیلی از مردا رسما به زناشون تجاوز می کنن واصلا نه حالیشون نیست". قدسی خانمِ غنچه ، خدیجه خانمِ دی.جِی و حتی فرخنده خانم که همسری نداشت ، همگی بی اختیار و به نشانه تایید سرتکان دادند. دوباره رو به جمع ادامه داد : "خلاصه که من فکر می کنم به قول قدیمی ها، دو صد گفته چون نیم کردار نیست". سکینه سلطانِ مهوش ازین که ضرب المثل خوبی به موقع سر زبانش آمده بود خرسند به نظر می رسید و از خیر بقیه ی حرفهایش گذشت.

ذولفقارخان که کمی یکه خورده بود و حرفهایی را که همین چند لحظه پیش در ذهنش آماده کرده بود الان فراموشش شده بود با متانت گفت: "حق دارید، حق دارید" و بعد بزرگمنشانه ساکت شد. ذولفقار خان اصولا حق را به خانم ها می داد و خانم ها هم تا حدی هوایش را داشتند و به حرفهایش گوش می دادند. فقط قدسی خانمِ غنچه همیشه پس از شنیدن نظرات ذولفقار خان دچار احساسی دوگانه می شد. از یک طرف بدش نمی آمد که شوهرش جلب نظر می کند . از طرفی هم بعد از ادای هر جمله ی او در دلش می گفت: " آره ارواح بابات! تو گفتی و همه باور کردن. من یکی می دونم زیر حرفا ی تو چی خوابیده". البته قدسی خانم درمواقع دیگر در دلش حرف نمی زد و از سیر تا پیاز ذولفقار خان حتی بی کفایتی اش در رختخواب را هم برای همه تعریف می کرد: "خواهر، یکبار نشد منم یه چیزی بفهمم. همون اول کار چرتش می گیره و بعدشم خرناسه اش همه ی خونه و محله را برمی داره!"

شاه مردان خان که جوّ سنگین و صحبتهای جدیِ مجلس کلافه اش کرده بود با نیشِ باز گفت: "حالا زیاد سخت نگیرید. بیایید قضیه را از اون سرش بگیریم و ببنینم اصلا این آزادی بیان به چه دردی می خوره. مثلا آدم را خوشبخت تر می کنه؟ نه والله! اگه اینجور بود که اینقدر لوگه پیلا (۲) و لاتو (٣) در این جامعه مصرف نمی شد! از طرفی هم ، من و شما که بیست سال این آزادی را داشتیم چه استفاده ای ازش کردیم؟ والله اونایی را که من می شناسم، توی ایران، هم بیشتر روزنامه و کتاب می خوندن هم بیشتر از بیانشون استفاده می کردن. نمی گم چیز خوبی نیست ولی خیلی هم خون خودتون را کثیف نکنید. به قول معروف، آنرا که عیان است چه حاجت به بیان است". شاه مردان خان که لبخند پهنش یک لحظه از چهره چاق وچله اش محو نمی شد گیلاس شرابش را بلند کرد و گفت: "به سلامتی آزادی بیان!"

خدا بنده خان که تا چند لحظه پیش تقریبا چرت می زد و از شراب زیادی که خورده بود گیج و مست بود، دستی به سبیل جو گندمی اش کشید و گفت: "شاه مردان خان راست میگه. تو شهر ما شیراز، کسی از نبود ِ آزادیِ بیان نمی نالید. مردم و شاعرای ما همیشه حرفهاشون را می زدن؛ حالا به این زبون نمی شد به یه زبون دیگه . هیچوقت هم چیزی کم نمی آوردند و همونطور که می دونید، تو بد ترین شرایط بهترین بیانها را داشتند . هنوز هم توی دنیا کسی پیدا نشده که بیانی بهتر از سعدی و حافظ و وصال شیرازی داشته باشه. حالا این جایی ها، این همه آزادی بیان دارن؛ هیچ کدومشون تونستن یک خط شعر مثل اونا بگن؟ : گفتم که ماه من، شو گفتا اگر برآیدـ به به!" خدابنده خان که به شهرش شیراز افتخار می کرد، صورتش از شعر و شراب گل انداخته بود. او همیشه حرفهایش را با یک شعر ـ مربوط یا نامربوط ـ پایان می داد و آنها را خیلی آهنگین و موزون ادا می کرد بطوریکه می شد شنید که در دلش همرا آن رِنگ گرفته.

عبدالقادر خان که دیگر حوصله اش از ین به قول خودِ او "شرٌ و ورها" سر رفته بود و از طرفی، هنوز ضرباتی که از پیامهای سربسته ی سکینه سلطانِ مهوش خورده بود آزارش می داد فرصت را از دست نداد و یکبار دیگر بخت خود را آزمایش کرد: "شما با این حرفها تان از ارتجاع جانبداری می کنید. سعدی مگر چیزی بیش از تملق شاهان و سلاطین گفته؟ حتی حافظ هم که به قول شما مثلا آزادیخواه بوده ، جیره خوار دربار شاه شجاع و حاکمان دیگر بوده و بطور کلی، در جامعه طبقاتی روشنفکران همیشه بخشی از طبقه ی حاکم بودند و ملا و میرزا بنویس آنها، تا بتونن خون توده ها را تو شیشه ی ستمگران بکنن. حالا این ازین طرف. از طرف دیگه همین خانم ها که اینقدر از نبود آزادی و ستم مردها صحبت می کنند، اولا مبارزه طبقاتی را منحرف کرده و به جای مبارزه با سرمایه داری جهانی، مبارزه با شوهرانشان را به مهمترین عرصه ی مبارزه ی روز مره ی خودشون تبدیل کرده اند. ولی تازه این ظاهر قضیه است. به مظلوم نمایی شون نگاه نکنید؛ قولتان می دهم که نظام برده داری را توی خونه ها دوباره زنده کردن. در با ره ی همه چی تصمیم می گیرن وبرای مردها تره هم خورد نمیکنن. مرد بیچاره باید هم نوکری کنه و هم کلفتی ؛ هم باید به فکر ماشین و پول و تعمیرخونه و کارهای سنگین دیگه باشی، هم باید ظرف بشوری و پوشک بچه عوض کنی ، غذا بپزی و جارو بکشی. تازه آخر سرعلیاحضرتها طلبکار هم می شن". عبدلقادرخان نگاه چپی به سکینه سلطانِ مهوش انداخت وبا صدای خفیف به مردهای دور و برش گفت: "باور کنید مردها را رسما کتک می زنند ؛ وشکان می گیرند، مشت می زنند، سیلی می زنند!" خدابنده خان، شاه مردان خان و حتی ذولفقار خان که دل خوشی از عبدلقادرخان نداشت بی اختیار و به نشانه ی تایید سر تکان دادند. عبدلقادر خان رو به جمع ادامه داد: "به نظر من مشکل اصلی این است که ما برخورد علمی و طبقاتی با مسایل نمی کنیم و دیالکتیک آنها را درک نمی کنیم"

خدیجه خانمِ دی.جِی که دو با ره اوضاع را پس دید با نگرانی داخل صحبت او شد که : "خواهش می کنم دو با ره صحبت دیالک ـ تیک (باز زبانش گرفت) و این چیزها را پیش نکشید، دعوا از توش در میاد! بیایید همین طور خودمونی حرف بزنیم" . سپس درحالیکه دستهایش به جنبش درآمده و جرینگ جرینگ النگوهایش در فضا می پیچید گفت : "می دونید، همه دل پُری دارن و همه ی اینا مال فشار زندگی اینجاست. زندگی تو غربت سخته . زبون درست حسابی که ندارند آدم با هاشون رابطه برقرار کنه. چپ و راست هم که به خارجی ها گیر می دن . پدرو مادرو قوم و خویش هم که اینجا نداریم دلمون به اونا خوش باشه. سرکار میری فشاره ، توخونه میای فشاره. با بچه های این دوره زمونه کناراومدن هم که کار حضرت فیله. خوب، همه ی این فشار ها کجا خالی می شه؟ معلومه دیگه ، سر همدیگه. این اونو مقصر می کنه، اون اینو. ایرانیها هم که قربونش برم دل خوشی از همدیگه ندارن. تو خیابون همدیگه را ببینن ازون طرف رد می شن ؛ انگار خرِ ما از کُرّگی دم نداشت! والله باز عربا وترکا وضعشون بهتره . اقلا هوای همدیگه رو دارن. ترا به خدا بیایید یه کم با هم مهربون باشیم. ناسلامتی داریم در باره ی آزادی حرف می زنیم . یعنی اینکه می خواهیم آزاد تر حرف بزنیم و همدیگه را بفهمیم. اصلا این حرف زدنها خیلی آخرعاقبت خوشی نداره. من که دلم می گیره. بیایید یه کمی موزیک بگذاریم ، برقصیم، خوش باشیم، مگه همش باید بحث کرد؟".

خدیجه خانمِ دی.جی بلند شد و یکی از سی دی های شش و هشت جدیدی را که به تازگی از لس آنجلس دریافت کرده بود گذاشت و مشغول رقصیدن شد و یکی یکی دست همگی را گرفته میان مجلس کشید. خدابنده خان که سرش از شراب گرم بود و دلش برای شلنگ انداختن لک زده بود دست قدسی خانمِ غنچه را گرفت و دلی از عزا درآورد و ضمن رقص یکی دو تا فنجان و لیوان و پیاله را دمر کرد. ذولفقار خان به بهانه ی کمردرد تن به رقصیدن نداد . ولی برعکس، عبدالقادرخان، هم خود رقص جانانه ای کرد و هم همه ی دور و بری هایش را به جنبش در آورد. یکبار هم میان رقص در گوشِ خدیجه خانمِ دی.جِی. به شوخی گفت: "تازه رقص هم دیالکتیک داره!"

پس از مدتی همه به نفس نفس افتاده و عرق از سرو رویشان سرازیر شده بود. وقتی شور حسینی آنها فرو نشست و آرام گرفتند، فرخنده خانم اعلام تنفس ـ پاوزه ی کوتاهی کرد. فرخنده خانم با اینکه اهل مطالعه بود و دست به قلمی هم داشت، در فارسی حرف زدن همیشه کم می آورد وجا و بی جا از کلمات فرنگی استفاده می کرد. البته این به این معنی نبود که دانمارکی اش عالی است و آنرا درست تلفظ می کند. او پس از پاک کردن پیشانی اش از عرقِ رقص، پاکت سیگار و فندکش را برداشته گفت: "فکر می کنم همه کمی تقت (۴) شده اند و خوبه یک پاوزه ای (۵) بگیریم" و ادامه داد: "منکه دیگه بیش از این نمی تونم هاله اوده (۶) کنم و احتیاج به یک قویِ پاوزه (۷) دارم".

شاه مردان خان و عبدالقادر خان هم از خداخواسته مثل فنر از جا جهیدند و سیگار و قوطی آبجوشان را برداشته به حیاط رفتند. قدسی خانمِ غنچه نیز همراه فرخنده خانم راه افتاد. ولی ذولفقار خان همچنان آرام و سنگین نشسته بود و به حرفهایی که قرار بود بزند و فرصت آن پیش نیامده بود فکر می کرد. بالاخره با خدابنده خان که از رقصیدنِ زیاد نفسش بریده و کنار او نشسته بود از در صحبت درآمد: "می گم می بینی خدابنده خان چه دنیای بلبشویی شده؟ هر کسی بیست سال پیش چارتا کتاب خونده یا نخونده الآن صاحب ادعا و نظر شده ، و آنها را جا و بی جا بلغور می کنه". ذولفقار خان در دلش به حرفهای دیالکتیکی عبدالقادر خان فکر می کرد و به او بدو بیراه می گفت. خدا بنده خان هم که غفلتاً گیر افتاده بود، مدام با تکان دادن سر تایید می کرد و در عین حال لبخندی ملیح و موذیانه روی لبانش بود.

ذولفقار خان که شغلش کتاب فروشی بود و حد اقل از تیتر، نام نویسنده وقیمت بیشتر کتابها خبر داشت خود را بحر العلوم و صاحب نظر در همه مسایل می دانست. مثلا کافی بود در باره ی مسایل خانوادگی، روانشناسی، سیاست و حتی نجوم کسی نظری بدهد فورا با "نخیر آقا" و نظر دست اول او در آن باره مواجه می شد. حتی با اینکه از موسیقی اطلاع زیادی نداشت همیشه یک سی دی دست اول در جیبش داشت و وقتی جایی دیدنی می رفت آنرا به عنوان ناب ترین موسیقی به خورد دیگران می داد ."می گم ـ شما فکرکنید خدا بنده خان وقتی می گم دنیای بلبشویی داریم بی دلیل نیست. حالا خدا پدرمادر آنها را بیامرزه که مغلطه هاشون را فقط به زبون می آرن. فاجعه اونجا پیش می یاد که بعضی از این ها جسارتشون به حدّی می رسه که ور میدارن لاطائلاتشون را در کتاب هم می نویسن و به عنوان شعر یا داستان و غیره چاپ هم می کنن. طرف می بینی فارسی حرف زدن را درست بلد نیست می ره کتاب در می یاره. تو همین دانمارک کوچیک نگاه کنید ببینید چند تا شاعر و نویسنده و صاحبقلم سبز شده! هر کسی از نه نه اش قهر می کنه میاد می شه شاعر و نویسنده. شما اطلاع ندارید خدابنده خان، من بازار کتاب دستمه و می بیینم هر روز چقدر علف هرز در میاد".

معلوم بود ذولفقار خان دل پر خونی دارد و خدابنده خان هم که آدم محجوبی بود، مجال پیدا نمی کرد از گیر او خلاص شود. بنده ی خدا همین طور پیشانی اش را با دست گرفته بود و بله بله می گفت و لبخند می زد. آخر سر طاقت نیاورد وپرید وسط حرف ذولفقار خان و گفت: " خوب شما که صاحبنظر هستید باید کاری بکنید و این اوضاع را از آشفتگی نجات بدید" بعد هم یک شعرِ آهنگین پشت بند حرفش کرد که: "تا پریشان نشود کار به سامان نرسد". ذولفقار خان که گویی مدتها انتظارچنین درخواست طلایی را می کشید از جا پرید ،گل از گلش باز شد و با شادمانی و در عین حال مرموزانه گفت که اتفاقا برنامه هایی دارد و سرگرم تدارک شاهکاری است. البته انتظار می کشید که خدا بنده خان پرس و جوی بیشتری بکند و از چند و چون قضیه بپرسد ولی خدابنده خان بلند شد و جلوش را محکم چسبید و گفت : "باز جای شُکرش باقیست که امثال شما را داریم" و برای رفتن به دست به آب پوزش خواست.

کم کم سرو کله ی بقیه پیدا شد و روی مبل ها وصندلی ها جای گرفتند. قدسی خانمِ غنچه که به خاطر جوراب شیشه ای و بلوز دکولته ی ابریشمیَش سردش شده و پاشنه های بلند کفشش در چمن حیاط فرو رفته و به گِل نشسته بود، غرو لند می کرد و به آب و هوای دانمارک بدو بیراه می گفت. البته از طرفی هم راضی به نظر می آمد چون ضمن سیگار کشیدن در حیاط فرصت کرده بود شرح حال خرید بلوز گران قیمتش را از بلژیک، برای فرخنده خانم و سکینه سلطانِ مهوش تعریف کند.

وقتی آرامش برقرار شد و ذولفقار خان دوباره اوضاع را مساعد دید گفت: "می گم خوبه این صحبتی را که شروع کرده ایم به یک جایی برسونیم" و بدون اینکه منتظر عکس العملی باشد سینه ای صاف کرد و ادامه داد: "آزادی بیان مثل هوایی است که تنفس می کنیم و غذایی است که می خوریم. آزادی بیان غذای روحه. حالا اگر یک عده نمی خوان یا نمی تونن ازآن استفاده کنن" ـ نگاه گذرایی به شاه مردان خان و دیگران انداخت ـ " این دیگه تقصیر آزادی بیان نیست. ولی من معتقدم هر چیز از جمله آزادی بیان باید حد و مرزی داشته باشه و آدم نباید ازین حق طبیعی سوء استفاده بکنه و خدای ناکرده هر چرت و پرتی را تحویل بقیه بده" دراینجا عبدالقادر خان کمی جابه جا شد و یک مشت تخمه از روی میز برداشت و با حرص مشغول شکستن شد. "خلاصه، می گم باید دید چه تعریفی از آزادی بیان داریم و اصولا بود و نبودش چه تاثیری در روابط ما می تونه داشته باشه".

فرخنده خانم که تمام شب سرگرم پذیرایی بود و فرصت نکرده بود چیزی بگوید ـ و البته خیلی هم اهل شرکت در اینگونه بحث ها نبود ـ موهای شرابی فِردارِ خود را با ناخنهای بلند و قرمزش به عقب شانه کرد و گفت: "ببینید آزادی مثل هر فنومنِ (٨) دیگه به میزان زیادی متاثر از کولتور (۹) و عادات ماست. من همان قدر از آزادی استفاده می کنم و آزادی دیگران را قسپکتیه (۱۰) می کنم که ُامستندیهدای (۱۱) فرهنگی ، عادتی و آپدقاولسه ی (۱۲) من اجازه می ده. البته این را در جایی می گویم که مولیهد (۱٣) آن هست. حالا اگر من برم آوهندلینگِ (۱۴) دکترایم را هم در باره ی آزادی بنویسم خیلی فرقی نمی کنه. بسیاری از رفتارهای ما اتوماتیکه و از کودکی و اونگدام (۱۵) در هارددیسک ما پروگرامه شده. بزرگترین هنری که ما می توانیم داشته باشیم اینه که ترای (۱۶) کنیم تا بتوانیم کمی همدیگر را توله (۱۷) کنیم. اگر موفق شدیم آزاد و آزاده هستیم وگرنه بهتره اسپیله تید (۱٨) نکنیم".

سکینه سلطانِ مهوش که همه ی حواسش رفته بود به کلماتِ فرنگی فرخنده خانم، زیر زیرکی برای خودش پق و پوق می کرد و قش و ریسه می رفت. آخر سر هم نتوانست حرمت فرخنده خانم را نگهدارد و پس از صاف و صوف کردن بند زیر کرست مادونایی اش با شوخی آمیخته به تهدید گفت: "ببیند اگر قراره فارسی صحبت نشه منهم ترکی حرف می زنم". سکینه سلطان خیلی رک بود و ملاحظه ی کسی را نمی کرد وشوخی شوخی حرف خودش را می زد. در همین زمان قدسی خانمِ غنچه که خیلی آداب دان بود و ارادت خاصی هم به فرخنده خانم داشت سیخونکی به سکینه سلطانِ مهوش زد و گفت: "خوب حالا شلوغش نکنیم و بگذارید ببینیم منظور ذولفقار خان از حد و مرز آزادی چی بود و این صحبت بالاخره به کجا می رسه".

ذولفقار خان که دوباره فرصت طلایی نصیبش شده بود با نگاهی تشکر آمیز به قدسی خانم گفت: "البته من از مسایل فرهنگی غافل نیستم و می خواستم اشاره ای به آن بکنم که فرخنده خانم کمک کرد. اما انسان اگر پویا باشد" ـ شاه مردان خان با تبسمی پهن پارازیت ول داد که انسان باید جویا باشد ـ "می گم انسان پویا می تواند بر مسایل فرهنگی هم غلبه کند وگرنه ما با پدرانمان چه فرقی داریم؟" شاه مردان خان دوباره زمزمه کرد که هیچی! ـ "می گم ما باید تلاش کنیم با رعایت حد و مرز، آزادانه سخن بگوییم و بشنویم. مهمترین نکته در آزادی بیان اینست که شما شنونده ی خوبی باشید".

خدا بنده خان که سر حال آمده و دوباره یاد شهرشان شیراز افتاده بود سبیلش را تابی داده حرف او را برید و گفت: "ذولفقار خان شکر به گفتار شما . متین می فرمایید ولی حالا بر فرض گفتیم و شنیدیم ، چه می خواهیم بگوییم؟ به قول سعدی شیرین سخن ، به عمل کار بر آید به سخن دانی نیست" . البته فورا به بی مناسبتیِ شعری که سر زبانش آمده بود پی برد و خواست تصحیح کند و گفت: "منظورم این است که ، کم گوی و گزیده گوی چون دُر. عرضم این است که آزادی بیان فقط یک وسیله است ولی سخنِ نابه که محتوی آنرا تشکیل می ده. آزادی کوزه است و بیان آب. متاسفانه اینجاکوزه فراوان است ولی آب نیست. کو آن سخن های نابی که در شیراز می گفتند؟ به خدا هر یک بیت شعر آنجا به ده تا سخنرانی اینجا می ارزید". خدا بنده خان این را گفت و تداعی کوزه بی اختیار این شعرآهنگین را بر زبانش جاری ساخت که : " از کوزه همان برون تراود که در اوست".

عبدلقادر خان تا دید که ذولفقار خان با تنفسی عمیق دارد خود را شارژ می کند که سخنرانی را از سرگیرد مجال نداد و شبیخون زد: "می بینید دوستان؟ وقتی که من از دیالکتیک صحبت می کنم همه فکر می کنند لولو خُرخُره است! حالا شاهد این آش شله قلمکار هستیم که یکی نوستالژی شیراز و شعرش گل کرده، یکی می خواهد با حد و مرز گذاشتن برای آزادی به بقیه پوزه بند بزند و یکی هم خود را دست بسته ی فرهنگ طبقاتی نیاکانش می بیند. اگراینجوری می خواهیم آزاد شویم، پس وای به حال آزادی! "

خدیجه خانمِ دی.جِی که نگاه ها و حالت های همه را با نگرانی زیر نظر داشت و انگار خود را مسئول آرامش اوضاع می دانست ازچالی مبل درآمده النگوهایش را در هوا چرخاند و میانجیگرانه گفت: "ببینید، من که فکر می کنم همه یک منظور دارن. حالا هر کسی این را به زبون خودش بیان می کنه. مهم اینه که ما همه مون آزادی را دوست داریم و به نظرهای همدیگه احترام می گذاریم و هیچکی خودش را برتر از دیگری نمی دونه، مگه نه؟ خوب پس چرا سرش دعوامرافه کنیم؟ بیایید الان من یک موزیک می گذارم همه آزادانه و به سلامتی آزادی پاشیم با هم برقصیم . والله آزادی بیان ارزش این بگو مگو ها را نداره!" و رفت که موزیک را چاق کند که ناگهان با غرش غیر منتظرانه ی ذولفقار خان که اکنون برخاسته بود مواجه شد و در جایش میخکوب شد : "خانم جان، من به اونجای هفتاد جدُم می خندوم که بخواد نظروم با این لاطائلاتی که اینجا می شنُفوم یکی باشه" این جمله را با لهجه ی غلیظ خراسانی به زبان آورد. این عادت ذولفقار خان بود که هروقت خونش به جوش می آمد یا می خواست فحشی بدهد، خودبخود از زبان محلی اش استفاده می کرد : "ما رو باش که گفتیم یک شب می شینیم از آزادی بیان صحبت می کنیم! کی می دونستُم که چنین مستمعان خوش ذوقی داروم؟". خدابنده خان هم که برخاسته بود با خنده ای زیر سبیلی گفت : " ایشون درست می فرمایند: مستمع صاحب سخن را برسرذوق آورد" و دو تا بشکنی هم وسطش زد.

عبدالقادرخان که کارد می زدی خونش درنمی آمد خواست دهان باز کند و چیزی بگوید که سکینه سلطانِ مهوش او را از پشت با زدن سقلمه ای محکم پس کشید و سپس با صدایی بلند رو به همگی گفت: "شب خوبی بود ، گجه ایز خیره قالسین ، سیز ساق و بیز سلامت (۱۹)". دیگران هم کم کم بلند شده و شال و کلاه می کردند که بروند. قدسی خانمِ غنچه نیز دم در وشگون های جانانه ای از ذولفقار خان گرفت و در گوشی با صدایی که دیگران بشنوند و نشنوند به او گفت : "بازم امشب آبرو ریزی کردی و منو پیش این فرخنده خانم خجالت زده کردی. حالا فکر می کنه که ما همیشه با این و اون بلانسبت مثل سگ و شاغال بهم می پریم".

خدیجه خانمِ د.جِی هم که قِر تو ی کمرش منجمد شده بود و از جرینگ جرینگِ دستبندهای طلایی اش دیگر صدایی به گوش نمی رسید، به شاه مردان خان چشمک زد که: "پاشو هوا پسه!"

فرخنده خانم که دید همه راه افتادند گفت : " ای بابا چرا به این زودی ، تازه می خواستیم یه کمی اسله په ای (۲۰) بکنیم وکافه بنوشیم. در باره ی این بحثها هم می تونستیم یه جوری فینه اوده (۲۱) کنیم". مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند و از شب بسیار خوبی که داشتند سپاسگزاری کردند و راهی خیابان شدند. ذولفقارخان و عبدلقادر خان هریک سیگاری روشن کرده و حریصانه پک می زدند. خانمها هم محکم زیر بغلشان را چسبیده بودند و تلاش می کردند فاصله را حفظ کنند. فرخنده خانم به همه شب به خیرگفت و "پو گن سون (۲۲)" نثار کرد و در را بست . رفت تو، خود را روی مبل ولو کرد و نفس راحتی کشید . . .

۱- Sidst men ikke mindst آخرین ولی نه کم (اهمیت) ترین
۲- Lykke piller قرصهای خوشبختی، داروی آرامبخش و ضد افسردگی
٣- Lotto بلیطهای بخت آزمایی دانمارک
۴- Træt خسته
۵- Pause تنفس، راحت باش
۶- Holde ud تاب آوردن
۷- Ryge pause تنفس برای کشیدن سیگار
٨- Fænomen پدیده
۹- Kultur فرهنگ
۱۰-Respektere مراعات کردن
۱۱- Omstændigheder   مقتضیات
۱۲- Opdragelse تربیت
۱٣- Mulighed امکان
۱۴- Afhandling رساله
۱۵- Ungdom نوجوانی
۱۶- Try کوشش
۱۷- Tåle تحمل کردن
۱٨- Spilde tid اتلاف وقت
۱۹ ـ ترکی ـ شب شما به خیر، شما تندرست و ما سلامت
۲۰- Slappe af استراحت، آرامش یافتن
۲۱- Finde ud af سر در آوردن
۲۲- På gensyn به امید دیدار


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست