با یاد سرباز گمنامی که تنها به خاطر عقیده اش کشته شد
ف. جاوید
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۰ مهر ۱٣٨۷ -
۱ اکتبر ۲۰۰٨
جوان بی گناهی که تنها برای اعتقادی که در قلبش داشت، ناجوانمردانه می بایست بمیرد
امروز با خواندن مطلبی در عصر نو تحت عنوان «گزارش اختصاصی از وضعیت زندانیان اهل حق در ارومیه» بسیار متاسف شدم. شاید این در کشوری مثل ایران یکی از معمولی ترین وقایعی باشد که هرروزه بتوان انتظارش را داشت و در واقعیت هم به وقوع می پیوندد. ولی با خواندن آن واقعه که در روستائی در میاندوآب در سال ٨٣ برای سربازی اتفاق افتاده که به خاطر اعتقادی که داشته و اهل حق بوده و حاضر به تراشیدن ریش خود نشده و به این ترتیب مجبور به فرار از سربازخانه شده و ضمن اینکه مورد حمایت خانواده و از جمله پدرش قرار گرفته و پدر هم با فرستادن نامه به مسئولین، با این شرایط ادامه خدمت سربازی را برای پسرش غیرممکن دانسته که پس از آن نیروی انتظامی این شهرستان با هجوم گسترده به محل کار این افراد و کشته شدن ۶ نفر از جمله این سرباز و پدرش میشود، بسیار بسیار متاسف شدم.
با خواندن خبر چیزی روی قلبم سنگینی میکرد و فکر کردم که هر کس به نوبه خود باید قدمی بردارد، به هر شکل و به هر نوعی هرچند کوچک. هر وجدان بیداری نباید آرام بنشیند، هر حرکت کوچکی و برداشتن هر قلمی میتواند در پایان دادن به این ظلم و زور کمکی هر چند کوچک باشد. بر این اساس به نوشتن این مطلب پرداختم.
این درد را چگونه میتوان عنوان کرد، ابعاد این جنایت آنقدر وسیع و عمیق است که زبان از بیان آن و قلم از نگارش آن عاجز میباشد، تا به کی این همه ظلم کردن ظالمان را باید تحمل کرد؟ تا به کی؟
هر روز با دمیدن سپیده صبح، باید با دلهره ای ناگفتنی از خواب بیدار شد.
امروز چه خواهد شد، امروز حکم روز پایانی عمر کدامیک از بی گناهان را باید توسط حاکمان جلاد شنید
و هر روز باید با این کابوس از خواب بیدار شد، اعدام، اعدام، اعدام. دستگیری، حکم اعدام. چه باید کرد، چه باید گفت، چه میتوان گفت، با این بیداد چکار میشود کرد، تا به کی باید سکوت کرد در برابر اعدام بیگناهان، تا به کی باید سرفرود آورد درمقابل این همه ظلم و جور. این سکوت کشنده که میهن را فرا گرفته، چیست؟
زندگی چقدر میتواند زیبا و به همان اندازه چقدر میتواند سخت و تحمل ناپذیر باشد، تا به کی باید فقط سختیهای زندگی را تجربه کرد، تا به کی باید سایه سنگین دژخیم پلید را با تمامی گوشت و پوست و خون خود، لمس کرد؟ تا به کی باید در مملکتی زیست که آزادی همچون پرنده ای بی پناه در سرزمینی بی آب و علف ( که زندگی را از آن گرفته اند) به دنبال لانه ای هر چند کوچک و برای قطرهً آبی هر چند ناچیز، هنوز باید فرسنگها راه بپیماید و هنوز باید بی هیچ نوری از امید برای رسیدن به آرزوهایش، به تلاشهای بی پایان خویش ادامه دهد. در سرزمینی که آزادی گناهی نابخشودنی است که بر زبان راندنش و هر قدمی در راهش نهادن را، بهائی سنگین باید داد.
تا به کی باید کشت، تا به کی باید مرد، تا به کی فقط برای داشتن عقیده و فقط به صرف داشتن یک نظر باید مرد، تا به کی در سرزمینی، سرباز بی گناهی را تنها برای داشتن یک عقیده، یک ایمان، باید کشت.
تو مجاز نیستی حتی چیزی را به عنوان عقیده شخصی خودت داشته باشی، اصلا چیزی به نام حوزه شخصی و خصوصی افراد برای حاکمان ظلم و جور و دیکتاتور، واژه هائی ناآشنا و گنگ می نمایند و آنها جز مشتی احکام خشک مغزی که ریشه در دیکتاتوری عمیق مذهبی دارد، چیز دیگری را نه میدانند و نه به نفعشان هست که بدانند.
تا به کی میتوان در سرزمینی زندگی کرد که حتی از حق داشتن عقیده ای در قلب خویش نیز، ممنوع شده ای، این سکوت کشنده چیست که در مقابل این همه ظلم و جور، سایه شومش را بر مملکت ما انداخته است.
با یاد تمامی جانباختگان راه آزادی
در فراق آزادی
دوست دارم با تو بودن را تجربه کنم
با تو بودن را
با تو زیستن را
و برای تو بودن را تجربه کنم
با تو بودن، با تو زیستن
و در کنار تو به استقبال مرگ رفتن را
تجربه کنم
دوست دارم زندگی را در کنار تو
تجربه کنم
دوست دارم زندگی را با تو
تجربه کنم
دوست دارم زیبائی های طبیعت را
با زیبائی های تو
ببینم، لمس کنم، زندگی کنم، تجربه کنم و بمیرم
|