ستارگان فریب خورده (۳ و پایان)
ترجمه تازه ای از اثر معروف میرزا فتحعلی آخوندزاده، به مناسبت یکصد و سی امین سالمرگ او
میرزا فتحعلی آخوندزاده
- مترجم: رسول پدرام
•
من در حیرتم از حماقت این ستارگان!؛ آن ها چطور نمی فهمیدند که ایرانیان دارند سرشان کلاه می گذارند. یوسف زین دوز هیچوقت پادشاه ایران نبوده است، بلکه ایرانیان بودند که با حیله و نیرنگ از او یک پادشاه ساختند. حماقت از این بالاتر که ستارگان فریب ایرانیان را بخورند و یوسف زین دوز فلک زده و بی گناه را به کام مرگ بفرستند؟!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱٣ مهر ۱٣٨۷ -
۴ اکتبر ۲۰۰٨
فراش ها، یوسف زین دوز را جلو در ورودی دربار از اسب پیاده کردند. ملاباشی و سپهسالار زمان خان زیر بازوی او را گرفتند و در کمال تعظیم و تکریم او را به درون تالار کاخ بردند و بر روی تخت نشاندند. وزرا، علما، سادات، اعیان و اشراف و سران حکومت در برابر تالار، دست بر سینه در حضور او صف کشیدند. ملاباشی دعایی خواند و تاج سلطنت را بر سر یوسف زین نهاد. شمشیر و کمربند مرصّع را به کمر او بست، بازوبند های زرین را به بازوانش انداخت و عصای جواهر نشان را به دستش داد. دعای دیگری خواند و آنگاه خطاب به جمعیّت گفت:
- تهنیت بگویید!
صدای "مبارک باد" از جمعیّت به آسمان بلند شد و در کاخ طنین افکند. نقارخانه شاهی طبل شادیانه نواخت. در این لحظه تیری از بالای قصر به هوا شلیک شد و با شنیدن صدای آن، توپخانه ای که در بیرون شهر بود صد و ده تیر توپ شلیک کرد.
اگر چه بعد از حافظ و سعدی، شعر در ایران به پایین درجهء انحطاط تَنَزُّل کرده و اشعار شاعران به الفاظی پوچ و خالی از مضمون تبدیل شده است، ولی خوشبختانه در این مراسم چند تنی که از طبع شعر بهره ای داشتند، پیدا شدند و فی البداهه قصاید غرّایی به مناسبت جلوس همایونی سرودند و قرائت کردند. آنان با تعریف و تمجید از جلوس یوسف شاه، او را در عقل و حکمت، به سلیمان، در بخشش و سخاوت به حاتم طایی، در دلیری و شجاعت به رستم دستان و در قدرت و صلابت، به قضا و قدر تشبیه کردند. و نکته پردازان قزوین نیز، بیت زیر را به عنوان ماده تاریخ [۱] بر تخت نشستن او ساختند:
"شاه خوبان نبود یوسف ما،
لیک او شاه ملک ایران شد".
با پایان گرفتن مراسم، ملاباشی به حاضران اعلام کرد:
- حالا مرخصید که تشریف ببرید.
همه، از دربار شاهی خارج شدند و یوسف شاه را ، با خواجه مبارک و چند خواجهء دیگر، و عظیم بیگ سر پیشخدمت که در حضور او ایستاده بودند و چند فرّاش که در بیرون تالار کشیک می دادند، بر روی تخت تنها گذاشتند و رفتند.
یوسف شاه در دریایی از حیرت و افکار مشوّش غوطه می خورد. چند دقیقه که گذشت رو به خواجه مبارک کرد و پرسید:
- شما کی هستید؟
خواجه مبارک جواب داد:
- ما چاکران درگاه و خواجگان حرم ایم. من، خواجه باشی و این ها هم زیردستان من هستند.
آنگاه خطاب به پیشخدمت ها گفت:
- و شما کی هستید؟
عظیم بیگ پیشخدمت باشی جواب داد:
- ما نوکران کمینهء درگاه و پیشخدمت هستیم، من رئیس این ها و این ها فرمانبرداران من هستند.
یوسف شاه پرسید:
- پس آن هایی که در بیرون ایستاده اند، چه کسانی هستند؟
عظیم بیگ جواب داد:
- آن ها هم گروه فرّاشند، که همیشه کمر بر میان، آمادهء خدمتند.
یوسف شاه گفت:
- شما بروید بیرون. خواجه مبارک زیر دستان شما هم بروند بیرون، ولی شما بمانید.
پس از ینکه همه از در خارج شدند، یوسف شاه خواجه مبارک را پیش خواند و گفت:
- از ظاهرت معلوم است که باید آدم خوبی باشی. ترا به خدا قسم می دهم که حقیقت ماجرا را برای من شرح بدهی. تو که همیشه در اندرون شاه عبّاس بوده ای، غیر ممکن است که از این قَضیِّه بی خبر باشی.
خواجه مبارک که به راستی آدم بسیار صاف و ساده ای بود، فکر کرد که به قبلهء عالم باید واقعیّت را گفت، و کتمان حقیقت در پاسخ سئوال او جایز نیست. او همیشه پشت در اتاق شاه عبّاس می ایستاد تا هر لحظه که او را صدا کردند، بلافاصله در خدمت حاضر باشد، در نتیجه همهء حرف هایی را که در جلسهء دیروز میان سران دولت رد و بَدَل می شد شنیده بود و از قَضیِّه باخبر بود و آن را از ابتدا تا انتها به یوسف شاه شرح داد.
یوسف شاه پرسید:
- پس شاه عبّاس کجاست؟
خواجه مبارک جواب داد:
- لباس گدایی پوشید و غیبش زد و معلوم نیست در کجاست.
یوسف شاه که آدم با هوش و زرنگی بود، هرگز ترسی از ستارگان به دل راه نمی داد. ولی از این ترقی غیر عادی و ناگهانی به وحشت افتاده بود. ولی چون می دید که بزرگان مملکت او را بر تخت سلطنت نشانده اند، شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیتی را که به عنوان پادشاه بر دوش او گذاشته شده بود، جایز ندانست و تصمیم گرفت که مثل یک پادشاه، وظایف خود را انجام دهد. برای شروع کار، اوّل اسد بیگ فراش باشی را احضار کرد و به او گفت:
- همین الساعه، دوازده فرّاش بر می داری و می روی، آخوند صمد ملاباشی، میرزا محسن وزیر اعظم، سپهسالار زمان خان، میرزا یحیی خزانه دار، میرزا صدرالدّبن منجّم باشی و مولانا جلال الدّین را دستگیر و در ارک زندانی می کنی. کارت که تمام شد بر می گردی و گزارش مأموریت خود را به عرض می رسانی.
اسد بیگ اطاعت کرد و روانه شد. آن وقت یوسف شاه، عظیم بیگ پیشخدمت باشی را احضار کرد و گفت:
- بگو تا شام مرا حاضر کنند، امروز چیزی از گلویم پایین نرفته است.
پیشخدمت باشی عرض کرد:
- سپرده ام. آشپز ها مشغول تهیّه غذا هستند.
یوسف شاه ادامه داد:
- حالا شما و خواجه مبارک بیایید و حرم خانه و اتاق ها ی کاخ را یک به یک به من نشان بدهید و بگویید اتاق استراحت من کدام است.
پیشخدمت باشی و خواجه مبارک جلو افتادند و شروع کردند به نشان دادن تک – تک اتاق ها.
کف اتاق اوّل با قالی های الوان مفروش و دیوار ها و سقف آن با اشکالی از پرندگان و گل ها و گیاهان عجیب و غریب تزیین شده بود.
در اتاق دوم فرشی گسترده نبود و بر دیوار های آن تصاویری از پادشاهان سابق و شاهزادگان نامدار سلسلهء صفوی به چشم می خورد. بر دیوار اتاق سوم تصاویر پادشاهان سلسله های دیگر ایران را نقاشی کرده بودند. در اتاق چهارم تصاویری از پهلوانان شاهنامه و دیوان مازندران در حال جنگ با یکدیگر بر روی دیوار ها دیده می شد. تصویر دیو ها را به صورت شاخ و دمدار کشیده بودند. دیوارهای اتاق پنجم را با صحنه هایی از جنگ های شاه اسماعیل صفوی با دشمنانش تزیین کرده بودند.
در اتاق های حرم خانه، نقش هایی از دختران و پسران دیده می شد که پسران را در حال دادن گل به دختر ها و دختر ها را در حال دادن جام شرابی به پسر ها نشان می داد و در هر اتاقی رختخوابی گسترده بود.
یوسف شاه یکی از اتاق های حرم خانه را برای استراحت خود انتخاب کرد و از خواجه مبارک پرسید:
- صندوقخانهء البسه و جواهرات زنان حرم در کجاست؟
خواجه مبارک در جواب عرض کرد:
- آن اتاق است که می بینید، ولی درش قفل است و کلید آن نزد حسن آقا صندوقدار است.
حسن آقا را بی درنگ، به دستور شاه، حاضر کردند و او در اتاق صندوق خانه را برای بازدید شاه باز کرد. اتاق بزرگی بود که در طول و عرض آن صندوق ها را چیده بودند. در صندوق ها را برداشتند و زینت آلات درون آن ها را به نظر شاه رساندند: شال های گران قیمت کشمیر، لباس های حریر زنانه، پارچه های ابریشمی، گل سینه، گوشواره و انگشتری های جواهر و گردن بَند های مروارید.
یوسف شاه، سه دختر داشت: دختر بزرگ چهارده سال، دختر میانی یازده سال و دختر کوچک هشت ساله بود. دو پسر شش و چهار ساله نیز داشت. او برای هر کدام از دختر هایش یک عدد گل سینه، یک جفت گوشواره و یک عدد انگشتری، یک گردن بَند، یک دست لباس و یک طاقه شال طوس [۲] و برای زنش هم یک دست لباس و یک طاقه شال طوس کنار گذاشت و به دست خواجه مبارک داد و گفت:
- این ها را می بری به منزل سایق من در کوچهء دوم قزوین و به دست عیالم می دهی. به آن ها بگو که از بابت من دلواپس نباشند و فردا صبح پسر هایم را به حضور من بفرستند.
خواجه مبارک، اشیاء را گرفت و به همراه دو نفر فرّاش به راه افتاد.
شب شده بود. شاه به خواهش پیشخدمت باشی، به اتاق اوّل برگشت. شمعدان های طلایی را روشن کرده بودند. سفرهء شام پهن بود. شاه اوّل وضو گرفت و نماز مغرب و عشاء را به جا آورد. سپس بر سر سُفره نشست. پیشخدمت ها غذا های متنوعی تهیّه دیده بودند. شاه شام خورد و سیر که شد، سُفره را بر چیدند. آفتابه لگن آوردند و شاه دست هایش را شست. قهوه آوردند، خورد و پشت سر آن قلیانی برایش چاق کردند و او کشید.
در این موقع، اسد بیگ فرّاش باشی وارد شد و به عرض رسانید که اوامر شاه را به جا اورده و افرادی را که دستور داده بود به زندان ارک تحویل داده است. شاه فرمود:
- خیلی خوب، حالا مرخصی که بروی.
پس از آن خواجه مبارک آمد و عرض کرد که اشیاء را برده و رسانده است و افزود:
- همسر و دختران شاه از بابت هدیه های ارسالی، بی نهایت شاد شدند و نه فقط از بابت او نگران نیستند بلکه به خاطر این ترقی غیر منتظره که نصیب شوهر و پدرشان شده است، از خوشحالی، سر از پا نمی شناسند.
خیال شاه از بابت زن و فرزندانش آسوده شد.
از خواجه مبارک و پیشخدمت باشی، پاره ای سئوال های دیگر کرد. چهار ساعت از شب گذشته بود، برخاست و به خوابگاهش رفت. رختخوابش را گسترده بودند.
قبل از خواب به پیشخدمت باشی فرمود:
- به فرماندهان نگهبان ها بسپارید که مثل همیشه در همه جا قراول بگذارند.
آنگاه به رختخواب رفت و خوابید. پیشخدمت باشی و خواجه مبارک هم به اتاق های خود رفتند.
صبح که شد، یوسف شاه به تالار بار عام تشریف آورد. ملا رمضان، قربان بیگ، میرزا جلیل و میرزا ذکی را که از دوستان شاه و از هر جَهَت مورد اعتماد بودند، به حضور طلبید. منصب ملا باشی را به ملا رمضان، سپهسالاری قشون را با لقب خانی به قربان بیگ، منصب وزیر اعظمی را به میرزا ذکی سپرد و منصب منجّم باشی را برای همیشه منسوخ کرد، چون معتقد بود این منجّم ها جز ضرر و زیان، نفعی به حال دولت و ملّت ندارند. دستور موکّد صادر کرد و کتباً هم به حکّام ولایت ابلاغ نمود که مباد از این به بعد کسی جرأت کند و بر خلاف شرع شریف، مسلمانی را بی جَهَت مورد آزار و شکنجه قرار داده و از او باج بگیرد، و یا به طور دلبخواهی و سر خود کسی را جریمه و یا اعدام کند، گوش و بینی ببرد و یا چشم کسی را در آورد. مفتشان قابل اعتمادی را نیز تعیین کرد تا به ولایات بروند، از وضع آن جا و نیاز های اهالی با خبر شوند و بیایند و نتیجه را گزارش کنند.
یوسف شاه، مفتشان را احضار و به آنان گوشزد کرد که:
از طرف من به حاکمان ولایات بگویید که از خدا بترسند. قدمی به ناحقّ بر ندارند، خلق را نچاپند، از کسی رشوه نگیرند و یقین بدانند که انجام این گونه کار ها، سرانجام موجبات بدبختی و هلاکت آن ها را در پی خواهد آورد.
حاکمان، به چشم خود بارها دیده اند کسانی را که از این طریق مال و ثروتی اندوخته اند، و آخرالامر، یا سر خود را بر سر آن نهاده اند و یا در کمال خواری و خفّت و فقر و ذلّت به روز سیاه افتاده اند. در ایران، خاندان هایی که ثروتی نامشروع به چنگ آورده اند، هرگز دوام و بقایی نداشته اند. کجا رفت ملیون ها [٣] ثروت جعفر خان دامغانی؟ ثروت و حشمت سلیم خان قراگوزلو به کجا رفت؟ کجا رفت املاک و مستغلات میرزا نقی شیرازی؟ شاهان ایران همین که ببینند کسی از عُمّال دولت پول و ثروتی به هم زده است، او را به بهانه ای زیر شکنجه قرار داده و هست و نیستش را از دستش در می آورند؛ یا او را به هلاکت می رسانند و یا به خاکستر سیاه می نشانند.
از این بابت حاکمان ولایات را با زالوهایی می توان مقایسه کرد که با مکیدن خون کسی ورم می کنند و چون صاحب خون، آن ها را فشار دهد، خون مکیده را بالا می آورند. بعضی ها می میرند و برخی هم رنجور می شوند. ولی اگر حکمران، سلیم النفس و درستکار باشد، به رزق و روزی خود از راه حلال قانع می شود و در نتیجه همیشه در مقام خود باقی می ماند و در نظر مردم، عزیز و در چشم پادشاهان، سلیم، جلوه می کند و روز به روز بر مقام و منزلتشن افزوده می شود.
پس از ایراد این سخنان، شاه مفتش ها را مرخص کرد. سپس دستور داد که در میزان مالیات تخفیف دهند، و امر فرمود در همه جا، جاده، و هر جا که لازم باشد، پل و کاروانسرا، و در ولایات، بیمارستان و مدرسه تأسیس کنند و برای تأمین آب در مناطق کم آب، اقداماتی به عمل آورند. به زنان بیوه و کودکان یتیم و بی سرپرست و افراد کور و علیل، کمک های لازم بشود. هر گدای بی سر و پایی در ولایات نتواند لباس روحانیت پوشیده و در سلک روحانیان در آید. این کار باید طبق ضابطه و قاعده ای خاص و با داشتن مجوز از ملاباشی صورت بگیرد و تعداد روحانیان هم معیّن و مُشَخّص و زیاده از حدّ نیاز جامعه نباشد. برای علما از خزانهء دولت حقوق و مقرری بر قرار شود تا محتاج حکومت نباشند و مأموران دولتی را عملهء ظلم خطاب نکنند. حقّ قضاوت از روحانیان سلب و به افراد صلاحیّت دار سپرده شود تا ملّت برای حلّ دعاوی خود نیازی به روحانیان نداشته باشند و برای رفع مشکلات خود به آنان مراجعه نکنند. تا به این وسیله بین دولت و ملّت شکاف ایجاد نشود. همچنین مقرّر فرمود که: وجوهات خیریه، برای دادن به فقرا و نیازمندان، در همه جا در اختیار چهار شخص صالح قرار بگیرد و با قید در دفتری، به دیوان محاسبات ارائه شود تا بعضی از فقرا از وجوه خیریه بهره مند و برخی بی بهره نمانند. همچنین امر فرمود که: کسی خمس و مال امام ندهد تا اولاد رسول صلی الله از ذلت گدایی و دریوزگی رهایی یابند و مثل بقیهء مردم دنبال کسب و کار بروند و امرار معاش کنند.
علما در تأیید اوامر یوسف شاه، فتوا هایی را از کتاب های فقه استخراج و ارائه کردند. کتباً به ولایات ابلاغ شد که از این پس مبادا احدی جرأت کند و به شاه، وزراء و یا خادمان دربار، پیشکش و یا پای انداز بدهد و یا از طریق دادن رشوه تَوَقُّع کسب مقام و رسیدن به حکومت جایی را داشته باشد، بلکه کاردانی و خدمتگزاری باید ملاک ترقی و پیشرفت قرار بگیرد. مالیات هر ولایت باید تَوَسُّط اشخاصی امین و درستکار جمع آوری شود و در خزانهء همان ولایت بماند و به هنگام ضرورت، مخارج دربار، طبق حساب و کتاب حواله شود تا پرداخت هزینه های درباری، باری بر دوش رعیت نباشد. همچنین برای ازدیاد نقدینگی خزانهء مملکت مقرّر شد که تجّار، بیگ زاده ها، خان زاده ها، شاهزادگان و حتّی روحانیان و سادات و سایر اصناف و اقشار ملّت یک در ده در آمد حاصله از املاک و مستغلات خود در شهر، و یک در بیست آن را در روستا به خرانهء مملکت واریز کنند و هرگز وقفه ای در امر پرداخت حقوق و مواجب افراد قشون و مأموران دولت به وجود نیاید بلکه باید بلافاصله از خزانهء ولایات پرداخت شود؛ در غیر این صورت موجبات شرمساری سلطنت فراهم خواهد شد.
تومانی یک شاهی از قیمت املاک و مستغلات خرید و فروش شده، برای خزانهء مملکت منظور گردد و رسم موجود بیع و شرا [۴] از میان برود؛ چون افراد پولدار با استفاده از چنین رسمی پول نزول می دهند و باعث بیچارگی مستمندان می شوند و مال و املاک آنان را به بهایی نازل از چنگشان در می آورند.
یوسف شاه می دانست که میر آخور [۵] ، در فصل تابستان اسب های اصطبل سلطنتی را به ییلاق می برد و به بهانهء چرا و تیمار اسب ها، اهالی اطراف را اذیّت و آزار و مراتع آن ها را غارت می کرد، امیر توپخانه نیز از خزانهء دولت پول می گرفت که حقوق توپچی ها را بدهد ولی در عوض، پول ها را به جیب می زد؛ خزانه دار مملکت هم مبلغ زیادی از پول تقلبی وارد خزانه کرده بود و به مردم می داد؛ والی قزوین هم رشوهء بی حدّ و حصری از مردم می گرفت و فقرا را برای اینکه صدای اعتراض کسی بلند نشود از داروغه های دولتی می ترساند؛ روسای محلات هم به نظافت معابر تَوَجُّهی نمی کردند. لذا همهء آن ها را از کار برکنار کرد، و به جایشان افرادی لایق به کار گماشت.
همینکه ملاباشی در زندان ارک از زندانبانان خود شنید که به جای او، ملا رمضان را نشانده اند، دق مرگ شد و مرد.
علاوه بر اقداماتی که اشاره شد، یوسف شاه دستور داد که کوچه های قزوین را تعریض و چاله چوله ها را پر کنند تا رهگذران در آن ها نیفتند. برای رسیدگی به شکایات مردم، قاعده و قانونی تعیین کرد و دستور داد که به خاطر خشکسالی، از انبار غلهء سلطنتی به فقرا گندم داده شود و اوامری صادر کرد تا ، به منظور حلّ مشکل بی آبی ،جلسه ای از افراد مُتَخَصِّص و مقنّی های ماهر تشکیل شود و نتیجهء مذاکرات خود را به صورت کتبی به عرض برسد.
در آن ایام عده ای از اتباع هلندی در یکی از مناطق ساحلی خلیج فارس سکونت داشت. هیأتی از آنان جَهَت عقد قرارداد های تجاری با دولت ایران، وارد قزوین شد. اعضای هیأت به حضور شاه رسیدند. همهء آنان از هوش و فراست شاه و آیین کشورداری او دچار شگفتی شدند و پس از عقد قرارداد های مورد نظر، با تُحف و هدایا مراجعت کردند.
یک هفته از جلوس یوسف شاه به تخت سلطنت گذشت. او هر روز نشانه های مثبت تازه ای از حسن سیاست و عدالت خود بروز می داد و مردم هم آن ها را به چشم خود می دیدند. روزگار بهروزی و سعادت ایران فرا رسیده بود. ولی چه سود! آدم ها قدر خوبی و خوشبختی را نمی شناسند. مگر جدّ ما، بابا آدم و مادر بزرگ ما ننه حوّا، در بهشت چه کم داشتند که با سر پیچی از فرمان خدا از آن جا رانده شدند؟! سرشت آدمی همین است.
مردم قزوین دیگر مثل گذشته هر روز آدم های شقه شده را آویزان بر در قلعه ها نمی دیدند و قطعه، قطعه کردن اشخاص به دست جلادان را در میدان شاه و صحنه های اعدام در ملاء عام و یا در آوردن چشم کسی را مشاهده نمی کردند. و این موضوع برای آن ها عجیب می نمود. اوّل گفتند :
"به طوری که پیداست، این پادشاه جدید، آدم بسیار دل رحم و با شفقتی است".
و بعد شروع کردند به ایراد گرفتن از رأفت و مهربانی او و این عمل را به حساب سست عنصری و بی لیاقتی اش گذاشتند. علاوه بر این ایراد ها، هزار جور عیب دیگر هم در یوسف شاه یافتند. خلاصه اینکه، زندگی آرام و بی دغدغه در زیر سایهء سلطنت چنین پادشاه رئوفی را برای خودشان بی نهایت ملال آور و خسته کننده می دانستند.
مقامات سابق که از کار برکنار شده بودند، به نیت مردم پی بردند و از فرصت پیش آمده بیشترین استفاده را برای اجرای مقاصد خود کردند.
هر کسی به نوعی به فکر توطئه چینی و بلوا افتاد. طولی نکشید که در قزوین شورش عظیمی بر پا شد. محرّک اصلی این شورش، میرآخور سابق بود که روزی در خیابان به خزانه دار سابق بر می خورد و از او می پرسد:
- میرزا حبیب ترا قسم می دهم به خدا، بگو ببینم مردم در بارهء شاه جدید چه نظری دارند؟
میرزا حبیب جواب می دهد:
- مردم از پادشاه تازه متنفرند و او را آدمی ضعیف النفس و به درد نخور می دانند.
میرآخور:
- میرزا حبیب، به خدا، مردم از من و شما بیشتر می فهمند و راست می گویند، عجب حماقتی؟! یک زین دوز بی سر و پایی را آوردیم و شاه خودمان کردیم و دستی، دستی خودمان را توی هچل انداختیم؟! عوض قدردانی از خدمات صادقانهء ما، مقام و منصب ما را هم از دستمان گرفت و حالا در همهء ولایات به اندازهء یک سگ ارج و قرب نداریم. به خدا، خفّت و خواری هم حدّی دارد ...
خزانه دار:
- مگر ما بودیم که او را پادشاه کردیم؟! شاه عبّاس بود که امر فرمود و ما هم چاره ای غیر از اطاعت از امر او نداشتیم و کار دیگری از دستمان ساخته نبود.
میرآخور:
- خب، شاه عبّاس، در آن موقع پادشاه بود و ما هم مطیع فرمان او بودیم. ولی حالا که شاه عبّاس نیست، چه اشکالی دارد که ما این ملعون بی دین را که می گویند تناسخی [۶] هم است، از تخت به زیر بکشیم و هلاکش کنیم. و بعد شاهزاده ای از دودمان صفویه را به تخت سلطنت بنشانیم. هر چه باشد، به خاطر اصل و نسبش هم که شده، برای مقام پادشاهی سزاوار تر است.
خزانه دار:
- حقّ با تست. کاملاً با تو هم عقیده ام. امّا از دست ما فقط دو نفر چه کاری ساخته است؟ بهتر است برویم پیش امیر توپخانه و نظر او را هم جویا شویم. هر چه باشد او را هم مثل ما از کار بی کار کرده اند.
هر دو به ملاقات امیر توپخانه رفتند. امیر توپخانه از دیدن آن ها خوشحال شد و با دقّت به حرفهایشان گوش کرد. او هم برای قیام علیه یوسف شاه روی موافق نشان داد و گفت:
- این کار بدون همدستی باقرخان، فرمانده سواره نظام امکان پذیر نیست.
امیر توپخانه:
- باقر خان از بهترین دوستان من است. راضی کردن او با من. به او می گویم که با پادشاه بودن این یوسف شاه بی دین، دیر یا زود، همان بلایی که بر سر ما آمد، سر او هم خواهد آمد. پس علاج واقعه را قبل از وقوع باید کرد. مطمئنم که حرف من در باقرخان موثّر خواهد افتاد. وانگهی شنیده ام که در سلام دیروز، شاه بر او خشم گرفته و او را ملامت کرده است که برای خواندن نماز، در حال مستی وارد مسجد شده است.
اگر باقرخان موافقت کند، فرج خان، فرمانده پیاده نظام هم موافقت خواهد کرد. فرج خان پسر عموی باقرخان و در ضمن داماد او هم است و هیچ وقت روی حرف او، حرفی نمی زند. ولی شما نزد والی سابق قزوین هم بروید و او را هم به هم دستی راضی بکنید. از او بخواهید که در این مورد با روسای سابق محلات و داروغه ها صحبت بکند و جلب موافقت آن ها را به عهده بگیرد.
سران غائله از هم جدا شدند تا هر یک به دنبال انجام تَعَهُّدات خود برود.
نقشه ای که چیده شده بود، خیلی زودتر از آنچه که انتظارش می رفت، به مرحلهء اجراء در آمد.
بیشتر از سه و یا چهار روز طول نکشید که همهء اشخاص مورد نظر ملاقات شدند و همگی برای شروع غائله، ابراز آمادگی کردند. یاغیان قرار گذاشتند که:
- صبح روز شنبه، کاخ سلطنتی را محاصره کنند و با حمله به داخل قصر، یوسف شاه را از تخت به زیر آورده و به هلاکت برسانند؛ و در پی آن، یک نفر از تبار صفویه را به عنوان پادشاه برگزینند.
صبح روز موعود و پیش از باز شدن در های قصر، عدهء زیادی از افراد مُسلَّح، سواره و پیاده، آن را محاصره کردند.
یوسف شاه به محض اطّلاع از ماجرا، دستور داد که در های قصر را باز نکنند. او حوادث آن روز را می توانست از چشم مقامات سابق، از قبیل میرزا محسن وزیر اعظم، سپهسالار زمان خان، میرزا یحیی خزانه دار و آخوند صمد ملاباشی، منجّم باشی و مولانا جلال الدّین که بد خواهش بودند ببیند، و به همین خاطر او محض احتیاط، در همان ساعات اوّلیّهء جلوس خود آن ها را زندانی کرده بود. ولی برخلاف تَصَوّر او، توطئه را اشخاص دیگری چیده بودند.
هواداران یوسف شاه، به محض اطّلاع از واقعه، سلاح بر گرفتند و دسته، دسته به طرف قصر به راه افتادند. آن ها اوّل سعی کردند که با دلیل و نصیحت، شورشیان را وادار کنند که دست از حرکت خود بردارند. ولی سعی شان بی فایده بود و بالاخره کار به جنگ و تیراندازی کشید. محشری به پا شد. هر دو طرف برای رسیدن به پیروزی، از جان خود گذشته بود. پس از تیر اندازی، جنگ تن به تن شروع شد و آن ها با خَنجَر و شمشیر به جان هم افتادند. جوی های خود روان شد.
جنگ و خون ریزی سه ساعت و نیم بی وقفه ادامه یافت. نزدیک به شش هزار نفر از دو طرف، کشته و زخمی شدند. مردم حقّ نشناس بیشتری؛ دسته دسته از شهر می آمدند و به شورشیان ملحق می شدند و در نتیجه بر تعداد و نیروی آنان اضافه می شد. کم، کم نشانه های ضعف و شکست در میان هواداران یوسف شاه ظاهر شد. هواداران یوسف شاه، تاب مقاومت نیاوردند و مغلوب شدند و هر یک از آن ها سعی کرد به نوعی خود را از معرکه نجات دهد و به فکر جان خود باشد.
شورشیان با یک حمله در های قصر را شکستند و در جستجوی یوسف شاه به درون آن هجوم بردند. ولی اثری از او نیافتند. عده ای عقیده داشتند که او در گرماگرم جنگ از قصر خارج شده است و برای تهییج و قوت قلب دادن به هوادارانش، خود را به میان آن ها انداخته و در همان جا کشته شده است. بعضی ها هم می گفتند که فراری شده و خود را از انظار مخفی کرده است.
در میان کشته ها، جنازهء او را نیفتادند و کسی هم تا به امروز اثری از او پیدا نکرده است. شورشیان قصر شاهی را غارت کردند. از آن جا بیرون آمده و به طرف بازار سرازیر شدند و در آن جا همهء مغازه ها و کاروانسرا ها را چپاول کردند. از آن جا رو به محلّهء یهودی ها و ارمنی ها نهادند و خانه های همهء آنان را تاراج کردند. و چه رذالت ها و کار های شرم آوری که از خود بروز ندادند!.
با غروب آفتاب، هر کس به خانه و کاشانهء خود رفت و غائله خوابید.
فردای آن روز، سران غائله راهی زندان ارک شدند و میرزا محسن وزیر اعظم، سپهسالار زمان خان، میرزا یحیی خزانه دار و منجّم باشی و مولانا جلال الدّین را از زندان آزاد کردند و پس از شرح ماجرای دیروز پرسیدند:
- از نسل صفویه، کدام شاهزاده را برای تاج و تخت لایق تر می دانید؟.
مولانا جلال الدّین پرسید:
- اوّل بگویید که امروز، چه روزی است؟
میر آخور جواب داد:
- امروز، شانزده روز از عید نوروز گذشته است.
گل از گل مولانا جلال الدّین شکفت و گفت:
خدا را شکر، دیگر غمی به دل راه ندهید. غائله، دیروز اتّفاق افتاد و خطر رفع شد. هیچیک از شاهزادگان صفویه شایستهء سلطنت نیست، همهء آن ها یا بی شعورند و یا کور شده اند. بعضی از آن ها را شاه اسماعیل دوم کور کرد و برخی را هم خود شاه عبّاس و هیچ یک از آن ها به درد سلطنت نمی خورد. پادشاه ما همان شاه عبّاس است که بود.
میرآخور گفت:
- ما در دوران پادشاهی او روزگار خوشی داشتیم. همهء ما خوشبخت بودیم، ولی افسوس که او دست از تاج و تخت کشید و نا پدید شد و ما نمی دانیم که او در کجاست!
مولانا لبخندی زد و گفت:
- او به خاطر علّت خاصّی تاج و تخت را رها کرد. ولی حالا آن علّت برطرف شده است. ما مخفیگاه او را می دانیم. برویم و او را بیاوریم و به قصرش برسانیم!
همگی بلند شدند و به طرف خانه ای که شاه عبّاس در آن جا مخفی بود به راه افتادند. او را بیرون آوردند و به کاخ سلطنتی بردند و او از نو صاحب تاج و تخت خود شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد. همه چیز به وضع سابق برگشت.
من در حیرتم از حماقت این ستارگان! آن ها چطور نمی فهمیدند که ایرانیان دارند سرشان کلاه می گذارند. یوسف زین دوز هیچوقت پادشاه ایران نبوده است، بلکه ایرانیان بودند که با حیله و نیرنگ از او یک پادشاه ساختند. حماقت از این بالاتر که ستارگان فریب ایرانیان را بخورند و یوسف زین دوز فلک زده و بی گناه را به کام مرگ بفرستند؟! در عوض، چهل سال آزگار از آن بالا نظاره گر خون ریزی ها و ستمگری های شاه عبّاس باشند و کاری به کار او نداشته باشند؟!
از نمونه های بارز ستمگری های شاه عبّاس همین بس که یکی از پسرانش را کشت، دو تن از آنان را کور، و یکی را هم سر به نیست کرد. دیگر، پسری برای جانشینی باقی نماند و در نتیجه نوه اش جانشین او شد. همهء تقصیر ها را هم نمی شود به گردن ستارگان انداخت. شاه عبّاس با آن ها خصومت و عداوت شخصی که نداشت، بلکه قصد ستارگان این بود که پانزده روز از عید نوروز گذشته یک نفر را از روی تخت سلطنت ایران پایین بیاورند و سر به نیست کنند. و در آن روز، به جای پادشاه، یوسف زین دوز بر تخت شاهی نشسته بود و ستارگان، آن نگونبخت را از تخت به زیر آوردند و به کشتن دادند. هرگز به ذهن ستارگان خطور نمی کرد که ممکن است ایرانیان با فریب دادن آن ها، به جای یک پادشاه حقیقی، یک پادشاه دروغین را به آن ها بیندازند و آماج گزند آنان قرار دهند.
به خدا، عجب ساده لوح هایی هستند این انگلیسی ها، که کم مانده بود با چنین ملّت خطرناکی از در جنگ در آیند.
پایان
رسول پدرام مادرید
rpnuri@yahoo.es
در صورت برخورد به اشکالی در خواندن این داستان، می توانید متن آن را به صورت صفحه بندی کتابی و در قالب پی.دی. اف. از نشانی زیر دریافت کنید:
es.geocities.com
[۱] - مجموع حروف بیت یا مصراع یا عبارتی که به حساب ابجد تاریخ واقعه ای را نشان دهد . فرهنگ معین
[۲] - شالی که در شهر طوس، در خراسان بافته می شود. در متن اصلی "شال رضائی". م
[٣] - متن اصلی: کرور ها. م
[۴] - داد و ستد، خرید و فروش. م
[۵] - رئیس اصطبل و مهتران. م
[۶] - آنکه معتقد است به تناسخ ارواح در اجساد چنانکه محتویات کتابی را نسخه کنند در کتابی دیگر. دهخدا
|