سایه پوشان و سخن پردازان
عسگر آهنین
•
شـاعران، گرسخنـی داشتـه انـد،
پرچـم ِ خویش بـرافـراشتـه انـد:
یعنی آن شعله، که چون برخیزد،
همچو فـوّاره ی خـون بـر خیزد!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۵ مهر ۱٣٨۷ -
۶ اکتبر ۲۰۰٨
شعله کز چاه ِ درون برخیزد
همچو فوّاره ی خون برخیزد
جان، اگرشعله کشد دردل ِ شب
جان ِ ما شیفتگان را چه عجب؟
قصر ِاشباح ِ شب ا َرشعله وراست
لب فروبسته چوسوزی هنر است!
اسب ِ آتـش زده یالیـم، همـه
بـرده ی رقص ِ خیالیـم، همـه
شعله در سینه ی شب، گرزیباست
ازچـه نالیـم، چـرا شعـله بپاست؟
سایـه پوشـان وُ سیـه پوشـان را
سـاکن ِ خانـه ی خـاموشـان را،
شیون وُ شکوه اگر بسیار است،
جان ِ شان نغمه زنان درکاراست
شـاعران، شیفتگاننـد، همـه
چنگ ِ سرپنجه ی جانند، همه
سخن ِ جنّ- زده جانی چون ما
دل به دریا زده گانی چون ما
همه درخلوت ِ خود سوختن است
جان، درآتشکده، افروختن است
ما چنان ردّ ِ شهابی در شب
یا که لبخنده ی تلخی بر لب،
هم به شیطان وُ خدا می خندیم
هم به خود، هم به شما می خندیم
پس تو بگذار که درغار ِ درون
خون بنوشد زمن این دیو ِ جنون
باکی از سوختنم دیگر نیست
دیو وُ شیطان وُ خدایم، کافیست!
شـاعران آینـه ی خـویشتـن انـد
بی نیازازهمه، درچنگ ِ « من » اند
چون در آیینه سخن می گوینـد،
آن « من ِ » گمشده را می جویند
رو بـه آیینـه سخـن گفتـن، ِبه
به شما نه، که به خود گفتن، ِبه
من، چوهمخانه ی یک سایه شدم
همسخن با « من ِ » همسایه شدم
گر کسی شعله ور از عشق نبود،
قصه با او چه بگویم؟ که چه سود؟
ِپـی ِ تسـخیـر ِ عـوامنـد، همـه
بنـده ی مردم ِ خـامنـد، همه
دور ازآن عالم ِ خود- جلوه گران
در فروبستـه بـه روی ِ دگران،
کودکی، ِمه زده جانم، همه شب
در پی ِ کشف ِ نهانـم، همه شب
تا کـه ناگفتـه بـه گفتـار آیـد،
آن پری زاده پـدیـدار آیـد،
مه ِ سنگین ِ شبانگاهی ی ما
می کشد پرده به چشمان ِ خدا
تا شما بهر ِ تماشـا آییـد
پـی ِ دیدار ِ خـود آنجا آییـد
نه به شیطان وُ خدا باورمان
نه بـه دنیا وُ بقـا باورمان
آذرخشی، که شکافد دل ِ شب،
نیست، جز واژه ی پرورده ی تب
ِپیرَوی کردن ِ شـاعـر زعَـوام،
کسب وُ کاریست، پی ِ شهرت وُ نام
شـاعران، گرسخنـی داشتـه انـد،
پرچـم ِ خویش بـرافـراشتـه انـد:
یعنی آن شعله، که چون برخیزد،
همچو فـوّاره ی خـون بـر خیزد!
پنجـه در چنگ ِ جنـون اندازد،
شعلـه در قطره ی خـون اندازد
اسب ِ وحشی، نشود رام ِ کسی
نشـود اهـلـی وُ آرام ِ کسـی!
شعلـه ور، درگُـذرِ نیمـه شبـان
بشکنـد مرز ِ افق های ِ زمان.
لب ِ دریاچه ی شُهرت منشین
که به شورآبه نیابی تسکین
در پی ی شهرت وُ آوازه گری،
هرچه نوشی تو ازآن، تشنه تری!
از دل ِ چنگ، برآیـد آهنگ،
ونه ازنقش وُ نگار، ازدل ِ رنگ!
تا بتازی تو، مگر، شعله کشان،
همچو اسبی که رَمَد نیمه شبان،
شعله ور، یال ِ به رقص آمده اش
یال وُ کوپال ِ به رقص آمده اش،
جان رها کن، که شود واژه رها
شعلـه افکن تـو بـه ذرّات ِ هـوا!
ِمـه، ازآیینـه، اگر بـرخیـزد،
سایـه با ذات چو درآمیزد،
چشمه، سرباز کند از دل ِ سنگ
چشمه ساری شود آیینه ی تنگ
جان ِ خلـّاقـه کـه آزاده شـود،
کهکشان ِ دگری زاده شـود؛
واژه از چاه ِ درون بر خیزد
همچو فوّاره ی خون برخیزد.
|