سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

روی ساحل نزدیک


سعیده پاک نژاد


• صدای پدرم، شوهرم، برادرم... هر سه درهم می پیچند. موج ها صداها را برمی گردانند. طنینشان اما در کاسه سرم ادامه دارد. پسِ پشت موج ها صدا در صدا می افتد. امواج می غرند: «دختر که برای آدم اولاد نمی شود. خناق گرفته از سر تا پا مایه ننگه» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۹ مهر ۱٣٨۷ -  ۲۰ اکتبر ۲۰۰٨


 
 
مرا بوی دریا و تلألو قصرهای مروارید اعماقش به اینجا نکشانده. مرا همهمه آدم هایی که شاد و شنگول در ساحل درهم می لولند به اینجا نیاورده. من، راستش، برای شنیدن خنده پریان دریایی و دیدن فلس های رنگ وارنگ دُم هایشان، و نیز به خاطر قولی که سالیان دراز به خودم داده بودم به اینجا آمده ام. دیدم چون تصمیمم دیگر قطعی شده، زدم به ساحل. آخر، چقدر باید صبر می کردم، چقدر می بایست این دست و آن دست می کردم، تا کی امروز را به فردا، و فردا را به پس فردا می دوختم، تا ...
آخر، یکی باید پیدا می شد و می پرسید که بنده خدا دردت چیست، مرضت کدام است، چه کوفتی روی دلت تلنبار شده، از چه می کشی و از که می کشی. باید ثابت می کردم آن طورها هم فکر می کنند، نیست. باید می دیدند که بالاخره صدای دیگری هم هست.
دمپایی هایم را درمی آورم و پاپتی آرام آرام رو به دریا پیش می روم. پاهای برهنه ام از لمس ماسه های خیس مور مور می شود. فرصت نکردم حتی جوراب بپوشم، مثل زائویی که دم دمای زائیدنش باشد، در فکر چیزی و کسی نبودم.
  پهنه دریا دارد از قطرات باران تاول می زند. گیس های بافته ام را باز می کنم و می ریزم دور شانه هایم. با کف دستم نرمه های ساق پاهایم را مالش می دهم. به اشان قول داده ام که به باله تبدیلشان کنم. تنها ساق پاهایم نیست، همین پایین تنه ام را، که این همه وبال گردنم بوده، این همه عذاب و ننگ برایم آفریده، باله خواهم کرد. دُم درخواهم آورد، دُمی با فلس های هزار رنگ، از همان رنگ های تاج پریان دریایی. درست مثل رنگین کمان پیراهن های توری و زری چین دارشان.
همین طور رو به دریا دارم پیش می روم. ردّ انگشتانم روی ماسه ها باقیست. خوب می دانم که پری ها آمدنم را جشن گرفته اند و، کف دریا را فرشی از مروارید گسترده اند. چه راحت بدن نیمه ماهی ـ نیمه انسانشان را توی آب پیچ و تاب می دهند. انگار که بخواهند خوشبختی و سبک باری شان را به رخ من بکشند. یا بگویند که ببین، نه کسی چماق به دست بالای سرمان ایستاده، نه احدی می پایدمان، و نه مثل تو حتی از سایه خود می ترسیم.
 
جوراب هایش را درمی آورد و پرت می کند کنج اتاق.
« یادت باشه یک جفت جوراب تمیز به ام بدی »
خیز برمی دارد طرف پنجره و پرده را با یک ضرب چنان می کشد که چوب پرده از جایش کنده می شود و پرت می شود روی زمین.
« باز هم که این لامصب بازه. می خواهی دق مرگم کنی و از دستم خلاص بشی؟ معلومه دیگه، زنی که شوهرش را توی گور کرده باشد، راحتِ راحته. با دلِ آسوده میرود دنبال یَل لَلی تَل لَلیش. و دیگر حاشا هم نمی کند که آن مرتیکه الدنگِ پشتِ پنجره روبرویی واسه خاطر من است که چشم توی چشمم دوخته است».
دست هایش را که تازه شسته با حوله خشک می کند و حوله را پرت می کند روی میز آشپزخانه.
« دو دقیقه صبر کنی غذا را کشیده ام »
بشقاب ها را تند تند می چینم روی میز. پارچ را آب می کنم و می گذارم ورِ دستش. لیوان و دستمال را سرِ جای همیشگیش می گذارم. بس که هول شده ام دستم می گیرد به پارچ و، پارچ برمی گردد روی فرش کف آشپزخانه. فریادش بلند می شود.
«من نمیدانم از کله صبح تا حالا توی این خراب شده چه غلطی می کردی که هنوز ناهار حاضر نیست. خجالت نداره، صاف و پوست کنده بگو که غرق تماشای اون پسره خوش بَر و رو بودی که می گفتی چقدر پوستش سفیده! دیوار حاشا هم که بلنده. آره تو بمیری. یعنی یارو دلتو نبرده.   شایدم اصلاً خانه نبودی. رفته بودی یه جای دیگه، چه می دونم ...   به دیدن یه نرّه خر دیگه. شایدم، چه می دونم ... با همین الدنگ روبرویی روهم ریخته ای ...»
این چهره شوی من نیست. صدای مرد من نباید این جوری باشد. من با کسی روهم نریخته ام، ولی حتم دارم که درون او یک چیزی بهم ریخته است. یک لحظه سرِ جا خشکم می زند. زل می زنم به چشمانش. چهره پدرم ... شوهرم ... برادرم ... همه درهم قاتی می شوند. جای خود را یک در میان عوض می کنند. چشم های پدرم ... دهان شوهرم ... دست های برادرم.
خودم را از زیر دست هایش بیرون می کشم و می دوم به حیاط. مادر که مرا می بیندم جیغ می کشد:
« آخر این بدبخت چه گناه کبیره ای کرده که این جوری آش و لاشش می کنی؟»
« تو نمی دانی زن. دوستانی که خانم می گفت به ام زنگ می زنند، همه شان پسرای نرّه خریند که صدای زنانه در می آورند. من این تلفن را می شکنم. داغونش می کنم ...»
 
پدرم تلفن را از پنجره پرت می کند به حیاط. دوشاخه و پریز هر دو با هم جاکن می شوند. دو شاخه می خورد وسط پیشانی مادرم. خون چهره مادر را شیار می زند.
 
پاهایم توی آب است. پوستم انگار که از لای منگنه آزاد شده باشد، احساس راحتی می کنم. خنکای آب آرامم می کند. جلوتر می روم و می گذارم که آب بالا و بالاتر بیاید. بانگ خنده پریان دریایی افق را رنگ می زند: آبی ... نیلی ... کف های نقره ای ... موج های آسان گذر. ستون حباب های هوا که از اعماق آب بالا می آیند و بی صدا می ترکند، و من دلم وا می شود. هر آن منتظرم که پریان دریایی به استقبالم بیایند و مرا به قصرهای مرواریدشان ببرند و این نیمه منفور تنم را به دُمی با باله های مواج تبدیل کنند.
 
مشغول کشیدن غذا هستم. با تلفن ور می رود. دخترم با ایما و اشاره می فهماندم که دارد شماره های حافظه را کنترل می کند. هیچ شماره ناآشنایی در حافظه نیست.
 
صدای پدر از اتاق پهلویی بلند می شود:
«هر کی زنگ زد بگوئید خانه نیست»
«الهی سنگ شود آن شکمی که دختر می زاید».
به دوستانم سپرده ام که شما را به خدا زنگ نزنید. پدرم فکرهای بد می کند.
 
فریاد شوهرم بلند می شود:
« وقتی من خانه نیستم کسی به گوشی دست نمی زند، فهمیدید!؟ شماها مرد نیستید تا مردها را بشناسید. توی مغزشان هزار نقشه برایتان می کشند. شماها حالیتان نیست. زیر پایتان می نشینند و از راه بدرتان می برند»
بشقاب غذا را می گذارم جلواش و شروع می کنم به پاک کردن فرش.
 
صدف ها کف پاهایم را می خراشند. آب تا بالای کمرم رسیده. گیس هایم پهن می شوند روی آب. برمی گردم و نگاهی به ساحل می اندازم. دمپایی های سیاهم روی ساحل دیده می شوند. لابد وقتی بچه ها دنبالم بگردند خواهند شناخت. اما هرگز نخواهند فهمید که من، زنده، توی قصر پریانم؛ و به عوض دو پا، دُمی با هزاران فلس رنگی دارم.
 
از مدرسه برگشته ام. پدرم مخفیانه لای کتاب ها و توی کیفم را می گردد و بعد غر می زند:
« شماره ها را به رمز نوشته. به خیالش که من بچه ام و از این چیزها سر درنمی آورم. ببین، این همه عدد و رقم اینجا هست»
 
شوهرم حافظه ی تلفن را زیر و رو می کند و آهسته زیر لب زمزمه می کند:
«من که خبر ندارم. شاید شماره ها را پاک کرده. زن جماعت حتی شیطان را هم فریب می دهند»
 
حالا دیگر آب به محاذات شانه هایم رسیده است. تنم اندک اندک دارد سبک می شود. شاید لحظه ای دیگر مثل ماهی توی آب معلق بزنم.
 
صدای زنگ در بلند می شود. شوهرم می رود در را باز می کند. مرد ناشناسی آدرس را عوضی آمده. معذرت می خواهد و برمی گردد.
بشقاب ها را تند تند جمع می کنم. نعره شوهرم باز به آسمان بلند است. چشمانم سیاهی می رود. بچه ها فرار میکنند به اتاق خواب و جیغ می زنند. دنبال چاقو می گردد. تمام تنم مثل بید در مقابل توفان می لرزد. پوست بدنم جمع می شود، انگار لای منگنه گذاشته باشندش.
« من کور بودم. من کر بودم. من هالو بودم، پپه بودم، بی غیرت بودم. آره ... فکر می کردی احمقم؟»
برای پیدا کردن چاقو همه جای آشپزخانه را بهم می ریزد.
فرصت نمی کنم جوراب بپوشم. چادرم را برمی دارم و از پلّه ها پایین می دوم. لنگه در را باز می گذارم و به طرف دریا می گریزم.
 
پاهایم از کف دریا کنده شده. دارم در آب فرو می روم و معلق می زنم. گوش هایم پُر می شود از صدای پریان دریایی که مرا به قصر نقره ای می برند.
 
صدای پدرم، شوهرم، برادرم ... هر سه درهم می پیچند. موج ها صداها را برمی گردانند. طنینشان اما در کاسه سرم ادامه دارد. پسِ پشت موج ها صدا در صدا می افتد. امواج می غرند:
« دختر که برای آدم اولاد نمی شود. خناق گرفته از سر تا پا مایه ننگه »
« سنگ سیاه می زائیدی زن، ولی دختر نمی زائیدی»
دریا یک ریز می رقصد. قطره های باران که می افتند روی آب، سطح دریا   تاول می زند. موج ها خود را می کوبند به ساحل و شتک می زنند به دور و اطراف. نم ریزه ها از لبه های چین دار امواج روی ساحل پخش می شوند. لابد پری ها می گریند. شاید هم دارند می خندند. من اما می خندم.
تازیانه های باران ماسه های روی ساحل را زیر ضرب گرفته اند.
 
دمپایی های سیاهم را که رو به دریا افتاده اند، پیدا می کنند. اما نمی دانند که من، زنده، توی قصر مروارید شاهِ پریان، گیس های بافته و باله های رنگی ام را چقدر دوست دارم.
می گویند ...
می گویم:
« کجا دانند
               حال ما
                        گران باران ساحل ها»
 
دست دخترم را می گیرم:
ــ «می ترسم مادر دمپائی های مرا بپوشی»
ــ « مامان حسرت زلف هایت را به دلمان گذاشتی»
ــ « آن مال سال ها پیش بود. حالا برو با شوهرت آشتی کن، بگو مامان فکر می کرد بابا دوستش ندارد».
آفتاب مستقیم به چشمانش می تابد. پلک هایش را می بندد. سایه مژه هایش روی امواج دریا سُر می خورد.
ــ « اما خودمانیم مامان، کاش همین دمپایی ها را می پوشیدی و برمی گشتی»
ــ « نمی دانی دخترم. نه، نمی دانی. تو هنوز جوانی و اول زندگیت است. نمی دانی که در زندگی چه زخم هایی وجود دارند که اندک اندک در روح آدم سر باز می کنند و بعد مثل خوره شروع می کنند به خوردن و تراشیدن روح. حالا، چه در خلوت، و چه در جلوت. رنجش، دل آزردگی، تحقیر، بی حقوقی ... هر روز ذره ذره از پیکر روح می کاهد و نفرت را پروارتر می سازد. تا اینکه یک دفعه چشم باز می کنی و می بینی در رگ هایت عوض خون، نفرت و کین جریان دارد. آن وقت است که باید یکی را بکشی. حال، این «یک» می تواند خودش باشد، یا دیگری.
ــ « کشتیش؟»
ــ « حتماً. مگر به اتان نگفته!؟»
ــ « حالا می فهمم که چرا خیلی وقت است که دیگر دست روی ما بلند نکرده»
دولّا می شود و شن کف پاهایش را با دست پاک می کند. دامنش را می تکاند. دمپایی ها را رو به ساحل جفت می کند و برمی گردد.
 
                                                  آستارا ــ ۱/۱۱/٨۶
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست