خون که بالا می آید
حاشیهای بر فراگیری بیماری سل در میان کارگران
مهدی خزایی
•
در محیطهای کاری که جان انسانها هیچ محلی از اعراب ندارد. این خدا نیست که باید به بهداشت کار بیندیشد و مانع شود از بروز بیماریهای شغلی که به آسانی قابل پیشگیری است. من هم نیستم. اما «اول خدا، دوم شما» محکمهپسندترین دلیل است در دادگاه وجدان آدمهایی که بار عنوان مسوولیت و تولیت کارگران را به دوش میکشند و از هیچ هم کمترند. عنوانی که هیچ نیست برای آنهایی که حتی هیچ هم نیستند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
٨ آبان ۱٣٨۷ -
۲۹ اکتبر ۲۰۰٨
هم اکنون میلیونها کارگر کودک و بزرگسال ساعات طولانی کار خود را در کارگاههای کوچکی که هوای تازه و نور خورشید به زحمت اجازه ورود به آنها را دارد سپری میکنند و استنشاق مداوم غبار و هوای آلوده زمینه ابتلای آنان را به بیماریهای ریوی همچون سل مساعد میسازد. بیماری سل سالانه و تنها در نپال جان ۵ هزار انسان را میگیرد که ۸۰ درصد از آنان را کارگران صنایع نساجی و قالیبافی تشکیل میدهند و در هند نیز نزدیک به ۳۰۰ هزار کودک در کارخانجات قالیبافی به کار مشغولند که ۴۰درصد آنان از بیماریهای تنفسی، سل و نقصان بینایی رنج میبرند. شیوع روزافزون این بیماری در سراسر جهان زنگهای خطر را به صدا درآورده است و در ایران نیز چنین افزایشی را بهویژه در میان اقشار آسیبپذیر و کارگران مشاغل پرخطر شاهدیم.
اول
زنش میگوید: «اول خدا، دوم شما». مثل همیشه بعد از شنیدن این جمله حالم بد میشود. واقعا بعد از خدا کسی نیست که مانع شود از این فجایعی که یکی یکی و چند تا چند تا اتفاق میافتد تا من و امثال من باز هم از داغ این تازیانه با دهان بسته فریاد نزنیم؟ شاید یک ماه هم نمیگذرد از روزی که جوانی آمد و دست از کتف درآمدهاش را انداخت مقابل رویمان. تسمه به دور ساعد پیچیده بود و دست با استخوان کتف از تنش جدا شده بود. و چند ماه میگذرد از دیدن آن کارگری که از داربست سقوط کرده بود و بهخاطر قطع نخاع پشتاش کرم گذاشته بود، یا آن دیگری که مسلول شده بود یا آنهای دیگری که آمدند و کابوسهای پایانناپذیرم را موجب شدند؟ و حالا باز یکی دیگر. ۱۰ روزی است که حالم خوش نیست و امروز آمدهام سر کار. اما شروعش با شنیدن ضجه زنی است بر بالین شوهرش. جوانکی به ٣۰ سال نرسیده که توی یکی از همین معادنی کار میکند که دخمههایی است برای جان کندن. انگار یک لایه پوست را روی استخوان مرده کشیدهاند. توی یک اتاقی است که روی در نوشتهاند: «بدون ماسک داخل نشوید». به سختی نفس میکشد. زن ادامه میدهد: «دو ماهه که سرفه میکنه. شبها توی تب میسوخت و خیس عرق میشد. لباسهاش به تنش میچسبید. چند بار گفته بود که مریضه ولی انگار به دیوار گفته بود. جلوی چشمم آب میشد. یک روز رفتم و به سرکارگرش گفتم محض خدا بذارین یک دکتر ببینش اما گفتن آسمه و توی کارگرای معدن طبیعیه. یک اسپری دادن که بعد از زدنش استفراغ میکرد تا چند روز پیش که خون بالا آورد. تازه دیروز فرستادنش بیمارستان. دو تا بچه کوچیک دارم. به سر اونا چی میاد؟» حدیث تکراری بیشتر کارگران مسلولی که میبینم. من هیچوقت برای دیدن اینها ماسک نمیزنم. شرایط کار باید یکسان باشد برای همه. در محیطهای کاری که جان انسانها هیچ محلی از اعراب ندارد. این خدا نیست که باید به بهداشت کار بیندیشد و مانع شود از بروز بیماریهای شغلی که به آسانی قابل پیشگیری است. من هم نیستم. اما «اول خدا، دوم شما» محکمهپسندترین دلیل است در دادگاه وجدان آدمهایی که بار عنوان مسوولیت و تولیت کارگران را به دوش میکشند و از هیچ هم کمترند. عنوانی که هیچ نیست برای آنهایی که حتی هیچ هم نیستند.
دوم
به شناسنامهاش که نگاه میکنی ۲۰ سال هم نداشت اما تکیدگی مفرط و چشمهای گودافتادهاش طوری بود که خیال میکردی شناسنامه را ۲۰ سالی بعد برایش گرفتهاند. دختری بود که توی یکی از همین کارگاههای قالیبافی بغل گوشمان کار میکرد؛ کنار دختران دیگری مثل خودش که شاید معنی روز را نمیفهمند. از خروسخوان پشت دار قالی مینشینند و تنها سایه همدیگر را میبینند و غروب که بیرون میآیند حتی آسمان هم خورشید را از آنها دریغ میکند. مدتها بود که سرفه میکرد و به قول مادرش: «آخرها خون بالا میآورد.» تنها وقتی سردردها به حدی رسیده بود که گرهها را اشتباه میزد و بعد هم پشت دار قالی از هوش رفته بود به فکر دوا و دکترش افتاده بودند. مننژیت داشت و عکس ریهاش که انباشته از نقاط سفیدرنگی بود که جایی را باقی نگذاشته بود نشان میداد که عفونت مغزش هم ناشی از سل منتشری است که تمام اعضا را گرفتار کرده. زیاد دوام نیاورد. هر چه کردم بینتیجه بود و سرانجام یک دختر از جمع قالیبافهای آن کارگاه کم شد. البته خیال نمیکنم برای کارفرمایش دغدغهای بود. حالا لابد خواهر دخترک را نشانده جای خالی او پشت دار. این یکی فعلا گرهها را اشتباه نمیزند.
سوم
و حالا یکی دیگر. چشمهایش باز است و بیهدف توی فضا چرخ میخورد. فلج عصب یک چشم تخمین این که دقیقا به کجا خیره شده را محال میکند. حتی زمانی که نگاهش از من عبور میکند پیداست که مرا نمیبیند. حالا توی دنیای ما آدمها نیست. پسرش ۱۲- ۱۰ سالی دارد و یک گوشه کز کرده. این کالبد دست و پا بسته به تخت او را میترساند. میپرسم: «چند وقته که مادرت به این حال و روزه؟» نمیداند. شاید دارد روزها یا هفتهها را میشمارد. آخرش میگوید: «خیلی وقته.» خیلی وقت است که رفتارش تغییر کرده بود. بیخودی جیغ میکشید و گریه میکرد. سردرد داشت و گاهی بچههایش را نمیشناخت. میگفتند دیوانه شده. تنش داغ بود همیشه. مثل حالا که داغ و خیس است. میدانم که دیوانه نیست. بیماری سلی است که باز هم مغز را درگیر کرده یا اصطلاحا همان مننژیت ناشی از سل است. به مادرش نگاه میکند. به چشمهای تا به تایش و موهای آشفتهای که زمانی با همان ظرافت تار و پودهای قالی میبافتشان. «خوب میشه؟» «حتما خوب میشه.» هوای اتاق دارد خفهام میکند.
چهارم
وقتی میگوید شوهرش مقنی است، صدای پوزخندی را از کنار گوشم میشنوم. بریده بریده میگوید. اول از دیروز و بعد از یکی دو ماه پیش. از همان وقتهایی که بیماری رفته رفته خودش را نشان داد. با ضعف و سستی و تبهای شبانه. «روزها دیر میرفت پی کار و دست خالی برمیگشت. نای جنبیدن نداشت. هیچی نمیخورد. حالش که بدتر شد هی میگفتم برو یک دکتری چیزی اما میگفت با کدوم پول. تا بالاخره رفت درمانگاه. اونجا بهش گفته بودند سرطانه و دیگه کاریش نمیشه کرد.» اینها را میشود از لابهلای جملات ناپیوستهاش فهمید. مرد ۴۰ ساله است و بهشدت تکیده. کارگری قربانی سالهای سخت روزی کشیدن از قعر زمین. بیمار مسلولی که آزمایشها و عکس ریهاش نشان میدهد که سرطان نیست. شاید هم هست اما از نوعی که میشود به آن دچار نشد اگر سلامت و بهداشت کار مفهومی داشت. میروم که بچههایش را تست کنم. شاید با دارو بشود سرنوشت دیگری را برایشان رقم زد.
* مهدی خزائی، متخصص بیماریهای عفونی
منبع: روزنامه ی کارگزاران
|