•
ــ دختر به این زیبایی را دست چه دیوانهای سپردم، بیکارهای که جاش باید دارالمجانین باشه، اینجا کنار من، در خانهی من و با چندر غاز دستمزد دختر بیچارهام کاتیا... و روی سینهاش صلیب کشید.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
٨ آبان ۱٣٨۷ -
۲۹ اکتبر ۲۰۰٨
پیرزن یک دسته از موهای خاکستری اش را زیر لجک گره زد، سرش را بالا گرفت و چانه اش را خاراند و با لحن ملتمسانه ای پرسید:
عزیز جان بالاخره امروز رفتی پیش دکتر؟
صدایش می لرزید و نگاه کم فروغش روی صورت گرد و آبله گون لاپاز خشکیده بود.
ــ نخیر، پتروونا، چه اصرای داری شما، گور پدر هر چه پزشکه. و زیر لب غرید:
عجب گرفتاری شدم، ها...
بلند شد و طول اتاق را پیمود. کنار پنجره ایستاد. برف فضای جلو ساختمان را سفید پوش کردهبود. چراغهای خیابان پرتو کمرنگی را میان شاخه زیرفونها می افکندند و باد سیم چراغ برقها را می لرزاند.
ــ هنوز اول زمستان هم نیست، ببین چه هوای گُهی، اکتبره، نه؟
تازه اگر آخر ماه هم برسند شاهکار کردند. چهقولی دادند... یه بار به این هوا (دستهایش را به محاذات سینهاش گشود)، فقط کافیه برسد دروازهی شهر، بار و با ماشین و اون راننده مفنگی را با هم قورت میدم، یه ودکا هم روش...
لبهای کبود و گوشتالودش آنی از هم گشوده شد.
آخرین مکالمه چندماه پیش را از خاطر گذراند و به طنین هر واژهای کهدر ذهنش نقش بستهبودگوش سپرد. تکرار ملایم آهنگ جملهها،چون جریان آرام رودخانهای برابر دیدهگانش می گذشتند،تاب برمی داشتند و به موجهای کوچکی تبدیل می شدند،که زیر شعاع خورشیدی تابناک می درخشیدند.
ــگُلی تو احمد آغاجان، منم ...لاپاز،بله...خودم هستم...چی فرمودی...صدا قطع و وصل می شه...نه...،دهنهی گوشی را باکف دست راست پوشاند (یهخواهر و مادری من از توبسازم گ ُ ه احمد که خودت حظ کنی)جونم، بارمی فرستی...کی...آخه اینم شدتلفون...روسیهس دیگه، چکارش می شهکرد...گفتی کی می رسه...دوماه دیگه...نه،نه دیره احمدآغای گُل من، جون مادرم زودتر بفرست بیاد تا هوا سردنشده...گمرک گفتی،ها،چشم ،همش باخودم...چی فرمودی...بیست تن...(آب دهانش راقورت داد)ترتیب کارها را بزار بهگردن نوکرت...چی...آغای سا...،آها،آها علی رو گفتید،نهبابا، اون قاطی آدم نیست. دهنهی گوشی را با کف دست راست پوشاند،(این جاکش و باش،این قرمساق را کجا پیدا کرده؟)جانم آحمد آقای گ ُ ل...بله،بله هر چه شما بفرمائید، شماانگشت تو چشم ما بکن...
پیرزن سطل آشغال را نزدیک پای راست گذاشته بود و پوست چندسیب زمینی چروکیده را با تأنی می کند و می انداخت توی سطل. روی اجاق قابلمهی کوچکی می جوشید و کف قهوهای رنگی را به اطراف می پاشاند. پیرزن هر از گاهی نگاهخستهاش را می دوخت به قامت کوتاه و فربه لاپاز، که پشت به او، سر و دستش را می جنباند.
ــ دختر به این زیبایی را دست چه دیوانهای سپردم، بیکارهای که جاش باید دارالمجانین باشه، اینجا کنار من، در خانهی من و با چندر غاز دستمزد دختر بیچارهام کاتیا... و روی سینهاش صلیب کشید.
سرش را به پشت متمایل کرد و برای لحظهای دستهایش از حرکت بازماند.
زنگ تلفن فصای ساکت اتاق را در هم تنید.
لاپاز با دستهای مرتعش و عرق کردهاش گوشی تلفن را قاپید:
الو...الو، با خشم گوشی تلفون را بهگوش چسپاند، دندانهایش را بر هم فشرد و نگاه تندی کردبه سوی پتروونا مادرزنش، که سرش را پائین انداخته بود و بی تفاوت سیب زمینیها را برش می داد و توی قابلمه می ریخت.
ــ چی... آه تویی، آه بلندی کشید:
خب، من منتظر تماس از ایرانم و گوشی را با اوقات تلخی روی تلفن گذاشت.
پتروونا سرش را برگرداند. چشمان بزرگ و آبیش در پردهای از اشک به آرامی می لرزید.
ــ کاتیوشای من بود؟
ــ آره، گفت کمی دیر برمی گرده، ظاهر اً ا توبوس تو برفها مشکل پیداکرده.
سرمای سوزناکی از لای پنجرهها به درون می خزید و لامپ آویزان از سقف را به آرامی تکان می داد. پتروونا شال بلندی را دور شانهاش پیچده بود و با دستهای بی رمق و استخوانیش قابلمهی جوشیده را هم می زد و هر از گاهی از روی شانهاش نگاهی می افکند به لاپاز، که چشمان خون گرفتهاش را دوخته بود به تلفن سفیدرنگی، که روی سه پایهی چوبی در گوشهای از اتاق جا گرفتهبود. پیرزن دید دست لاپاز رفت سوی تلفن، اما نظرش برگشت، چرخی زد و به پنجره نزدیک شد. شب میان کاجهای سبز تیره فرود آمدهبود، تک و توکی ماشین خرناس کشان می گذشتند. پیرزن به اجاق نگاهکرد، که همچنان می جوشید.
ــ عزیزجان نمی خوای بیرون سری بزنی، هوایی بخوری، شاید برات خوب باشه.
صدای لرزان پیرزن را زنگ تلفن از هم گسیخت.
ــ الو...الو، سلام احمد آغای گُل. چهرهاش افروخته شد، دستهای عرق کردهاش لرزید.
ــ بله،بله خودمم، دست بوسم،...نه...چی...نمی تونید، آخه... آخه، احمد آغاجان چرا. به التماس افتادهبود، واژهها در گلویش شکسته می شدند، روی لبهایش سر ُ می خوردند و در گوشه لبهایش می ماسیدند. گونههایش در التهاب می سوختند. احساس کرد، که سرمای سوزناکی میان استخوانهایش دویدهاست و پاهای کوتاه و گوشتالودش یارای ایستادن را از کف دادهاند. زمزمهی سرد پیرزن را نشنیده گرفت:
عزیز جان امروز بلاخره رفتی پیش دکتر؟
|