وقتی لیبرالها تاریخ مینویسند!
سیامک پورجزنی
•
چاپ کتاب چریکهای فدایی خلق ـ جلد اول ـ تألیف محمود نادری (احتمالاً نام مستعار) که از طرف موسسهی مطالعات و پژوهشهای سیاسی وابسته به وزارت اطلاعات تهیه شده است، دستمایه خوبی برای دوستان لیبرالـمحافظهکار شهروند امروز فراهم آورد تا با تکیه بر اطلاعات دستهبندی شده بهوسیله وزارت اطلاعات و برگههای بازجوییهای تحت سختترین و دهشتناکترین شکنجهها به تخطئهی بخشی از جنبش چپ ایران بپردازند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۷ آبان ۱٣٨۷ -
۷ نوامبر ۲۰۰٨
نگارنده این مقاله را در نقد یادداشت جلال توکلیان چاپ شده در شماره ی ۶٣ شهروند امروز نوشته است و با آنکه از توقیف نابهنگام این نشریه بسیار متاسف است اما حق نقد وپاسخگویی را برای خود همواره محفوظ می داند.
سیامک پور جزنی
من آشنای شما نیستم
من برادر سپیدهدم پرندگانی بودهام
که سالها پیش از این
از ترس دام و از خیر دانه گذشتهاند!
سید علی صالحی
داغ سرب
شاید دیدنیترین صحنهای که از فیلم سرب به یاد نگارنده مانده است جدالی باشد که قهرمان روشنفکر فیلم (از تیپ روشنفکرهای فیلمهای کیمیایی البته!) با سردبیر روزنامهای بهراه میاندازد به بهانهی آنکه خبر نادرستی دربارهی برادر معتمد بازارش به چاپ رسانده و پیش از اثبات جرم او را گناهکار خوانده است. قهرمان فیلم ـ با بازی هادی اسلامی ـ به چاپخانه میرود و در تکگوییای پرخاشگرایانه روزنامهنگار را فقط محمد مسعود میداند و سردبیر نگونبخت را «دوزارینگار و پنجزارینگار» میخواند.
این مثال و دیگر مثالهای فراوان در تاریخ «مطبوعه» در ایران شاهد رفتاری است که برخی از روزنامهنگاران در روزهای استبداد از خود نشان میدادند (و میدهند) و البته در پسزمینهی خود نشاندهندهی اقلیتی از آنان نیز هست که به قدرتهای روز روی خوش نشان نداده و قلم خود را تا آنجا که توانستهاند از تندادن به خواستههای قدرت سیاسی مستقر مبرا داشتهاند.
اما در این سالهای سخت و در دورانی که رسانههای چاپی به تیغ سانسور گرفتارند، متاسفانه رویکرد جدیدی در نوشتههای برخی از نویسندگان که خود را متّصف به «لیبرالیسم» میدانند ایجاد شده است که جز تحریف تاریخ نامی نمیتوان بر آن گذاشت و متاسفانه خوشخدمتی به قدرت نامی مناسبتر برای آن است!
از فاشیسم تا کمونیسم
در هنگامهی اردیبهشت و خرداد ۱٣٨۴ صفحهی اندیشه و سیاست روزنامهی شرق در هماهنگی کامل با تیم اصلاحطلبان (و بعدتر رفسنجانی) به مسألهی فاشیسم میپرداخت و مقالات بسیاری را در این زمینه کار میکرد و با پرداختن به زوایای مختلف اندیشهی سیاسی، روانشناسی تودهها و اقتصاد سیاسی فاشیسم، رفتارهای بخشی از حاکمیت را به صورت غیرمستقیم در بوتهی نقد قرار می داد.
این رویکرد پس از «حماسهی» سوم تیر و با هشداری دلخراش از جانب تازه به حکومت رسیدگان کلاً به پایان رسید و استعارههای مبهم در نفی توتالیتریسم جای نقد فاشیسم را گرفت، البته اینبار رویکردی ارتجاعی. همانگونه که عبدالکریم سروش در سالهای پایانی دههی شصت «ایدئولوژی» را استعارهای دیرفهم از «اسلام سیاسی» فرض کرد و با کوبیدن «ایدئولوژی» راهی دوگانه را گشود، نویسندگان حلقهی قوچانی نیز چپنمایی حاکمیت را مترادف «چپ» فرض کردند و با فحاشی به کمونیسم با یک تیر دو نشان زدند. آنان با این همسانی چپ و توتالیتریسم در مقابل مخاطبان خود را ضدتوتالیتر ـ یعنی ضد رویکرد حاکمیت احمدینژاد ـ نشان میدادند و از طرف دیگر به دل محافظهکاران واقعی ایران یعنی بازار و یارانش راه میآمدند که خواهان جبههگیری بچهمسلمانها در قبال کمونیستهای از خدا بیخبری بودند که دانشگاهها را فتح کرده بودند.
این رهیافتِ لیبرالی به سبک ایرانی، اما، در سال ۱٣٨۶ به حداکثر خود رسید. چنانکه از یک طرف اقتصاددانی لیبرال ـ با سابقهی هواداری از چریکهای فدایی ـ ناسیونال سوسیالیسم را معادل سوسیالیسم میدانست و اقتصاددان لیبرال دیگری هواخواهی از سوسیالیسم را ناشی از حسادت و عقدههای حقارت فرض میکرد. از همه بدتر آنکه سردبیر یک نشریهی تمام لیبرال در تداوم این عملکرد نیروهای اطلاعاتی را به پایان دادن فعالیت سرخهای دانشگاه ـ که آنها را سوسولسوسیالیست خطاب میکرد ـ فرا میخواند.
بدنام کردن مارکسیسم که ابتداً با جدا کردن مارکس از مارکسیستها آغاز شده بود با فحاشی به آنان تداوم یافت. گویی حکومتی که به ضرب و کوب مخالفان مشغول است اصالتاً چپگراست و چپها هم که مرامشان معلوم است: طرفداری از مشی استالین، پرستش اردوگاههای کار و تقدیس گ. پ. او. و...
نشریهی شهروند امروز ـ به عنوان ارگان لیبرالهای وطنی ـ در این وادی بیشترین نقش را بازی می کرد. سه سویهی سیاست، تاریخ و ادبیات تحت نظر تندروترین لیبرالـ محافظهکاران، محمد قوچانی، رضا خجستهرحیمی و مهدی یزدانیخرم به تشویش کلبی مسلکی و تحریف تاریخ و ادبیات می پرداخت. این توپخانهی مشترک روشنفکران انداموارهی خود را نیز یافته، در نبود رقیب به ترکتازی مشغول بود. چنانچه مازیار بهروز و عباس میلانی و حمید شوکت هر یک به سهم خود و در توبه از گذشته خویشتن به تهیهی ماده خام و پخته! برای دوستان نویسندهی ما مشغول بودند.
وقتی لیبرالها تاریخ مینویسند
چاپ کتاب چریکهای فدایی خلق ـ جلد اول ـ تألیف محمود نادری (احتمالاً نام مستعار) که از طرف موسسهی مطالعات و پژوهشهای سیاسی وابسته به وزارت اطلاعات تهیه شده است، دستمایه خوبی برای دوستان لیبرالـمحافظهکار شهروند امروز فراهم آورد تا با تکیه بر اطلاعات دستهبندی شده بهوسیله وزارت اطلاعات و برگههای بازجوییهای تحت سختترین و دهشتناکترین شکنجهها به تخطئهی بخشی از جنبش چپ ایران بپردازند.
تا آنجا که جلال توکلیان ـ سردبیر سابق نشریهی تئوریک لیبرالها ـ با چشمهای بسته و دهان باز هر آنچه که این کتاب در ادعایی بیمدرک ارائه کرده بود تکرار کند. روایتی مجعول از کشته شدن فرزندان کوچک مادر شایگان به دست حمید اشرف.
طرفه آنکه لیبرالهایی که پوپر پیامبر فلسفیشان محسوب میشود در نقض آشکار رویکرد پوپر به تاریخ دربست سخنان بیمأخذ یک عنصر اطلاعاتی را میپذیرند و از آن برای هجمه به کل چپ استفاده میکنند. نویسندهی کتاب فوقالذکر در صفحه ۶۴۵ در ادامهی روایت حادثهی خانهی تهراننو مینویسد:
«در همین خانه بود که رفتار هولناکی از حمید اشرف سر زد. او در آخرین لحظات پیش از فرار، ارژنگ و ناصر شایگان شاماسبی را با شلیک گلولههایی به سرشان کشت تا مبادا زنده دستگیر شوند... و شاید هم همانگونه که بعداً اعتراف کرد نگران آیندهی زندگی آنان در واپسین روزهای جنگ و گریز رفقای خود بود» این ادعا در حالی ذکر میشود که محقق گرانقدر زیرنویس یا پانوشتی ندارد و اشارهای هم به منبع خود نمیکند.
البته پذیرفتنی است که یک فعال امنیتی برای بدنام کردن رقیبان سابق جمهوری اسلامی، حمید اشرف را به کشتن کودکان بیگناه متهم کند. اما یک لیبرال که سردبیری نشریهای تئوریک را بر عهده دارد و با مقدمهخوانی آثار پوپر میتواند مقالههای مطول در رابطه با او بنویسد! نباید از خود بپرسد که:
۱) چه کسی شهادت داده که حمید اشرف این کار را صورت داده است؟ در حالیکه هیچکس از آن خانهی تیمی زنده نمانده است.
۲) حمید اشرف به چه کسی «بعدها» اعتراف میکند که کودکان مادر شایگان را به قتل رسانده است؟ در حالیکه میدانیم حدود یک ماه بعد تمامی کادر رهبری فدائیان خلق در خانهی مهرآباد کشته میشوند؟ پس روایتگر این اعتراف کیست؟
٣) آیا ساواک چنین ادعایی کرده است؟ اگر ساواک چنین گفته البته قابل فهم است که با یک تیر دو نشان زده است. هم خود را از کشتن کودکان بیگناه مبرا دانسته و هم رهبر افسانهای چریکها را بدنام کرده است.
۴) آیا نمیتوان گزارشهای پزشکی قانونی و البته غیرتحریف شدهی آن زمان را به دست آورد؟ آیا هیچ یک از آنها متلاشی شدن سرِ ارژنگ و ناصر را در اثر شلیک گلولهی کلتِ حمید اشرف از نزدیک تأیید میکند؟ آیا هیچکس میتواند شهادت بدهد که گلولههای شلیک شده به طرف این کودکان از اسلحهی حمید اشرف خارج شده است؟
و...
و سوالات دیگری که یک قاضی بیطرف از نوع پوپری پیش از صدور حکم باید از خود بپرسد. اما جلال توکلیان قضاوتهایش از جنس قضاوتهای دههی شصت است که... بگذریم!
ارتش و دمکراسی
اما زشتنگاریهای نویسنده به ذکر این اتهامات خلاصه نمیشود. چنانکه از بافتن آسمان به ریسمان و با استناد به نامهی حمید اشرف به دهقانی مینویسد:
«... و اینک میتوان مدعی شد که ما، شهروندان درجه چندم جمهوری اسلامی و ایضاً «فردگرایان خرده بورژوا و نمیدانم چه و چه...» چهقدر خوشاقبال بودیم که در آن سال سیاه ۱٣۶۰، در آن سال نارنجک به کمر بستن و مجتهدان کهنسال را لت و پار کردن و در آن سال کشتارهای وسیع، این روحانیت بود که بر مخالفان پیکارجوی خود غالب آمد»
در اینکه تصفیههای درونی به علت ترک صف یا خیانت در سازمان چریکهای فدایی خلق صورت گرفته است و البته در محکوم بودن این اعمال در صورت وجود راه حل دیگر، توافق نظر بین نیروهای چپ باقیمانده از کوران حوادث وجود دارد (مراجعه شود به مصاحبههای پرویز قلیچخانی با حیدر ـ بهزاد کریمی ـ مجید قربانعلیپور ـ تراب حقشناس و... در نشریه آرش) ولی نگارنده بسیار علاقهمند است تا نظر لیبرال وطنی را در رابطه با ترک صف سربازان وظیفه در جبهههای کردستان بداند؟ آیا این دوست روزنامهنگار ما میداند که سرنوشت سربازانِ وظیفهای که از جنگیدن در برابر مردم سرزمین خودشان سرباز میزدند چه بود؟ و دادگاههای نظامی چه حکمی برای کسانی که «ترک صف» میکردند صادر مینمود؟ آیا این دوست لیبرال ما به اعدام سربازان فراری نیز معترض است؟ در حالیکه این افراد در مقایسه با چریکها انگیزه، ایدئولوژی و از همه مهمتر اختیاری در پیوستن به نیروهای نظامی نداشتهاند.
البته این دوستِ انساندوست ما فقط دلسوز کسانی است که در اثر ترک صف از جنبش چریکی مرگ نصیبشان شده است و مجتهدان کهنسال را از آن رو برتری میدهد که رئوفند و خویشتندار. اما این نویسندهی لیبرال، پنداری، به فراموشی از نوع اختیاری آن مبتلاست که فرمان حملههای نظامی و ایجاد موجهای انسانی را در جبهههای جنگ هشت ساله نمیبیند! در حالیکه اسناد بسیاری حاکی از آن است که عملیات لو رفته به قیمت جان سربازان بسیاری انجام میشده تنها به این دلیل که دولت بودجهای برای آن هزینه کرده بود! و دردناک آنکه این مجتهدان کهنسال تنها به این سبب جنگ را نعمت میخواندند و کشته شدن جوانان وطن را توجیه میکردند که به آنها توان نظامی کردن فضای سیاسی و سرکوب مخالفان را میداد.
این دوست لیبرال ما البته از نقش مجتهدان کهنسال در صدور فتواهای قتل دگراندیشان و دگرباشان بیخبر است که آنان را بر چریکهای صادقی که مسئولیتِ قتل یک پاسبان یا رئیس بانک را در جریان عملیات صادقانه میپذیرفتند و آن را به مخاطبان خود توضیح میدادند، برتری میدهد. زهی انصاف! زهی شرف! این دوست لیبرال ما آیا از محکمههای انگیزیسیون سال ۱٣۶۷ هم بیخبر است که در آن محکومان با احکام مشخص را به جرم ارتداد یا باور به سازمانهایشان به اعدام با دار محکوم کردند حتی دخترک روزنامهفروش و حتی پیرمرد هشتاد ساله را؟
آیا این دوست لیبرال ما حداقلی از وجدان هانا آرنت و شجاعت آندری ساخاروف برخوردار است که این جنایات را محکوم کند؟
جواب البته منفی است. زیرا این دوست لیبرال ما به «خشونت مشروع» معتقد است و سروری لویاتان را دربست میپذیرد به خصوص که این اژدهای دریایی به هیبت مجتهدان کهنسال نیز درآمده باشد!
به رغم ساطورهای خونچکان
آنچه این دوستان لیبرال در اینگونه تحلیلها بهطور کلی فراموش میکنند زمانهها و زمینههای نقد است نگاه غیرتاریخی این روزنامهنگاران متأسفانه منجر به صدور احکام شداد و غلاط و نوشتن مقالاتی از این دست علیه جنبش چپ است. البته نمیتوان فراموشی آقایان را بدون علت دانست اما در خوشبینانهترین حالتها چه کسی است که نداند حکومت شاه با جامعهی تحت امرش چه کرده بود؟ نقش نیروهای امنیتی (و ساواک) را در سرکوب مخالفتهای سازمانیافته یا حتی نیافته نداند؟ کیست که انکار کند جبههی ملی یا علی امینی و مظفر بقایی و حتی سرسپردگانی که یک رگه مخالفت در وجودشان بود به وسیلهی شاه و رژیماش رانده و مانده نشدند؟ چرا هنوز کسانی هستند که مسدود شدن تمامی فرصتهای ساخت سیاسی و سرکوب فعالیتهای صنفی کارگری و دانشجویی را ندیده میگیرند؟ والخ
جوانان آن نسل مبارزه با وضع موجود را چگونه باید سامان میدادند تا با سدهای غیرقابل نفوذ برخورد نمیکردند؟ با چه کسی ائتلاف میکردند؟ چگونه تمرین دمکراسی داشتند؟ به چه سیاستمدارانی اطمینان میکردند در حالیکه همه عوامل تسریعکننده و مشوق آن بود که باشرفترین جوانان این زیستبوم «روح زمانه» را در دمیدن روح خود به گلوله بدانند؟
پاسخ این لیبرالـمحافظهکاران باز هم روشن است: دانشجویان باید درسشان را میخواندند و چون رمهای دستآموز به عنوان مدیر، مهندس، ارتشی و یا... به دستگاه عریض و طویل سرمایهداری وابستهی ایران میپیوستند.
این پاسخ البته به جایگاه این دوستان و توازن قوای موجود برمیگردد. اینان برای توجیه بیعملی سیاستبازی ریاکاری و بندبازیهای بورژوازی صنعتی و «موثر» نشان دادن بیعملی و ناتوانی آنان در دوران اصلاحات باید تمامی کنشهای رادیکال فداکارانه و ضد سیستم را در هر برههی زمانی بکوبند و آن را عامل شکست و ناکامی «اصلاحطلبان واقعی» معرفی کنند.
این عزیزان اما از پویهی درونی جامعه عموماً بیخبرند و یا خود را به بیخبری میزنند که نمیدانند جنبش چریکی در حقیقت پاسخی بود به همین بیعملیها و ناتوانیهای احزاب کلاسیک آن زمان در دمکراتیزه کردن حاکمیت استبدادی شاه. جوابی بود که نشان میداد جامعهی ایران علیرغم غلبهی زندگی مصرفی تباهی فرهنگی خردهبورژوازی باز هم زنان و مردان مبارزی را در درون خود پرورش میدهد که توان گذشتن از آیندهی شغلی رفاه و مصرفگرایی و در صورت لزوم حتی جان خود را نیز دارند. چیزی که لیبرالهای وطنی ما نه تنها از آن بهرهای نبردهاند بلکه حتی میتوانند شرافت قلم خویش را نیز به صفحهای چند ده هزار تومان به راحتی بفروشند.
«در حالیکه ما نیز آگاهیم:
حتی نفرت از فرومایگی هم
چهره را زشت میکند
حتی خشم از ستم نیز
صدا را خشن میسازد...
افسوس، ما نیز که سر آن داشتیم
که زمینهی انسانیت را فراهم کنیم
خود نتوانستیم به تمام انسان باشیم
اما شما که پس از ما به جهان میآیید
هنگامی که آن زمان فرا رسید
که انسان، یار انسان شد
از ما به بزرگواری یاد کنید!»
برتولت برشت
|