کتابخانه ی خیالی
سوسن احمدگلی
•
نیما با نفسی عمیق بوی عطر گلها را به ریه هایش فرو برد. گفتگوی دو زن را می شنید و می دانست که به زودی به سراغش می آیند و او را از زیر سنگینی مثلث برمودا در می آورند، دستمالی رویش می کشند و دوباره روی یک قفسه جای اش می دهند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱٣ آذر ۱٣٨۷ -
٣ دسامبر ۲۰۰٨
کتابها در کارتنهای نمور و کهنه روی هم تلنبار شده بودند و بوی نا و رطوبت سیما را به سرفه انداخته بود. چشمانش از غبار معلق در هوا می سوختند و پشت سرهم عطسه می کرد.
رنگ صفحه ی کتابها در اثر ماندن در مکان نامناسب زرد شده و رطوبت در بعضی از آنها رد خود را پررنگ تر برجای گذاشته بود.
بالاخره کتابهای بیچاره پس از مدتها از حبس طولانی آزاد می شدند. این که آیا آنها به دلیل گفته هاشان مجرم شناخته شده بودند و باید در حبس می ماندند، کسی چیزی نمی دانست .
سیما از پشت پنجره به خیابان نگاه کرد. پیاده روی پهن با باغچههای پرگل و زیبا که طیبه آنها را با زحمت و سلیقه ی خود کاشته و آراسته بود و یک آسمان آبی روشن با لکه های سفید و کوچک ابر. انگار همه چیز میدرخشید.
سیما در اتاق را باز کرد تا هوای سنگین اتاق عوض شود.
نیما که سال ها در زیر کتاب مثلث برمودا گیر کرده بود آهسته زمزمه کرد:
در فروبند که با من دیگر
رغبتی نیست به دیدار کسی
فکر این خانه چه وقت آبادان
بود بازیچه ی دست هوسی
سیما صدای نیما را نشنید و درحالی که آستینهایش را بالازده بود و برای پاک کردن تارهای عنکبوت اتاق دستمالی در دست داشت، طیبه را صدا زد و گفت: موافقی که به پنجرهها پرده بیاویزیم؟
طیبه از پشت میز کارش مثل همیشه پرشور و مهربان جواب داد: بدون پرده زیباتر است زیرا همه می بینند که اینجا کتابخانه است. به جای پرده از گلدان گیاه سبز استفاده می کنیم.
سیما گفت: راست میگویی اما آفتاب کتابها را خراب خواهد کرد. بعضی از آنها همین الان هم کارشان به پوسیدگی رسیده است.
چرنیشفسکی صدای گفتگوی شاد دو زن را می شنید. هرچند که به خودش قول داده بود دیگر پیرامون «چه باید کرد» هیچ موضوعی اظهار نظر نکند اما نمیتوانست این همه انرژی و امید را ببیند و در برابر جملات نا امید کننده ی نیما بی تفاوت بماند.
در حالی که سعی میکرد از زیر انبوه گرد و غبارو رطوبت چسبنده ای که طی سالها اقامت در یک کارتن موز راه گلویش را بسته بود، حرف بزند با چند سرفه ی کوتاه و بریده صدایش را صاف کرد و همان طور که هنگام خطابه گفتن عادتش بود یک دست را پشت کمر گذاشت و با دست دیگرش به نیما اشاره کرد و گفت:
نیمای عزیز هر چند شما یکی از بزرگترین های تاریخ ادبیات ایران هستید و پدر شعر نو خوانده می شوید و آثار شما به دلیل جوهر انسانی شان برجسته و ستودنی ست اما باید بگویم که متاسفانه شما در عرصه ی مبارزات اجتماعی نتوانسته اید چنان که شایسته ی شما ست، نقش خود را ایفاء کنید. نا امید شدن کار یک انسان زنده و مبارز نیست!
نیما با گوشه ی لبش پوزخندی زد و کلمه ی زنده را تکرار کرد.
هوای تازه ی بیرون از اتاق که از درخشش خورشید و طراوت گلهای تازه و رنگین، سبک پا و معطر بود با تمام نیرو به درون اتاق نمور سرید و رایحه ی خود را روی کارتنهای کتاب گستراند.
سیما و طیبه هنوز گرم گفتگو بودند و در مورد نحوه ی گذاشتن قفسهها، میز و صندلی و چیدن کتابها، گلدان و شعمدان حرف می زدند.
نیما با نفسی عمیق بوی عطر گلها را به ریههایش فرو برد. گفتگوی دو زن را میشنید و می دانست که به زودی به سراغش میآیند و او را از زیر سنگینی مثلث برمودا در می آورند، دستمالی رویش می کشند و دوباره روی یک قفسه جای اش می دهند . اما تا چه مدت؟ و آیا چند نفر به سراغش خواهند آمد و دل او را خواهند گشود تا حرف های دلش را بخوانند؟
حوصله سخنرانی نداشت. هیچ گاه هم این کا ر را نکرده بود به خصوص حالا که به جای سکونت در خانه ی روستایی اش در بالای کوههای یوش ، سال ها بود که در یک انباری متروک زندانی شده بود و به جای قدم زدن در جنگل های سر سبز و شنیدن صدای پرندگان، صدای پیش روی پوسیدگی را در لابلای اوراق کتابش می شنید. انگار که موریانه ای پیوسته و مدام دارد از درون جانش را می جود و صدای جویدن شبانه روزی آن روحش را فرسوده بود. اما با این حال هنوز جانش پر بود از عشق و امید، حتی اگر فقط ذره ای برای نجات دادن، مانده باشد.
با صدایی که چرنیشفسکی بشنود گفت:
هرچند که شعر من انسان ها را حول یک موضوع خاص متشکل نمی کند و در آن خبری از پلاتفرم و مانیفست و برنامه نیست اما شعر من همه ی انسان ها را حول حس سالم و طبیعی انسانی بسیج می کند و سپس با صدای شکسته ی خود خواند:
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند.
سیما به اتاق برگشت. به ساعتش نگاهی کرد. چیزی از ساعت ۶ عصر گذشته بود. دیگر وقت زیادی نداشتند. باید هر چه زودتر فهرست کتاب ها را مینوشتند و آنها را در قفسه ها میچیدند. طیبه هم آمد به کمک و دو نفری تا ساعت ۸ همه ی کتابها را ، که زیاد هم نبودند، فهرست برداری کردند و در قفسهها چیدند.
هنگامی که ساعت هشت فرارسید دو زن کارشان را تمام کرده بودند. رومیزی آبی را روی میز پهن کردند وشعمدانی را روی آن گذاشتند.
چراغ را خاموش کردند و از در بیرون آمدند. طیبه در را قفل کرد. آن ها با رویاهاشان شاد بودند و برای روزهای آینده و کتابخانه ای که بر پا کرده بودند، برنامه های زیادی در سر داشتند.
نیما خود را تکانی داد، کنار دستش شاعره ی گمنامی نشسته بود که او را نمیشناخت. از او پرسید : خانم شما چه فکر می کنید؟ آیا کارشان ادامه خواهد داشت؟
زن که عادت کرده بود امید خود را در هیچ شرایطی از دست ندهد، گفت:
" زندگی می گذرد
و من از عادت بی حوصلگی بیزارم
ساعت دیواری
لحظه ای نیست فراموش کند
فرصتی را که در آن بیدار است.
|