دیروز و فردا در شعر مولوی
عباس احمدی
•
برای مولوی، امروز یا همان عمر بشر، که در بین دیروز و فردای اسطوره ای قرار گرفته است، چیز بی ارزشی ست. آن چه باید از آن یاد کرد و به آن تکیه کرد، دیروز و فردای اسطوره ای ست.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۰ آذر ۱٣٨۷ -
۱۰ دسامبر ۲۰۰٨
در مقاله ی پیش گفتم که مقصود خیام از دیروز و فردا، نه دیروز و فردای تقویمی و تاریخی، بلکه دیروز و فردای اسطوره ای و مذهبی ست (۱). در این مقاله می خواهم نشان بدهم که نگرش مولوی در مورد دیروز و فردا، درست نقطه ی مقابل اندیشه های خیام است. برای مولوی، مقصود از دیروز، روز ازل است: روزی که آدمی مانند نی ای در نیستان، با خدا یکی بوده است. مقصود از فردا، روز ابد است: روزی که آدمی مانند قطره ای که به دریا می پیوندد، با خدا یکی می شود. مولوی در آغاز منظومه ی مثنوی، این روایت عرفانی را شرح می دهد و می گوید که در روز ازل، آدمی مانند نی ای در نیستان خدا بوده است و سپس از آن جدا شده است و او از این جدایی شکایت می کند. بریده شدن نی از نیستان کنایه از جدایی آدمی از خداست:
بشنو از نی چون جکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
از نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند.
مولوی در دنباله ی این روایت اسطوره ای، می گوید که در فردای ابدی، آدمی از صورت آدمی می میرد و به صورت فرشته در می آید. سپس از صورت فرشتگی می میرد و به صورت خدا در می آید، چرا که همه میرایند جز خدا و بازگشت همه به سوی اوست:
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم انا الیه راجعون
برای مولوی، امروز یا همان عمر بشر، که در بین دیروز و فردای اسطوره ای قرار گرفته است، چیز بی ارزشی ست. آن چه باید از آن یاد کرد و به آن تکیه کرد، دیروز و فردای اسطوره ای ست. در حالی که خیام می گوید که به دیروز و فردای اسطوره ای تکیه مکن و امروز را غنیمت دان. مولوی می گوید من می دانم از کجا آمده ام. من دیروز در نیستان ملکوتی بوده ام و از آن جا به این خاکدان آمده ام. اما خیام می گوید "می نوش ندانی ز کجا آمده ای" مولوی می گوید می دانم به کجا می روم. من از بشر می میرم و از ملایک بال و پر در می آورم و سپس از ملایک نیز می میرم و به خدا می پیوندم. اما خیام می گوید "می نوش ندانی به کجا خواهی رفت" مولوی که محیط فضل و آداب شده است و در جمع کمال شمع اصحاب شده است، می پندارد که پاسخ پرسش های مربوط به دیروز و امروز و فردای آدمی را یافته است و در دوری گه در آمدن و رفت ماست، نهایت (=فردای موعود) و بدایت (=دیروز اساطیری) را یافته است و می داند که آدمی مرغی است که از عالم ملکوت آمده است و به عالم ملکوت باز خواهد گشت. اما خیام می گوید "دوری که در آمدن و رفتن ماست / او را نه نهایت نه بدایت پیداست / کس می نزند دمی در این معنی راست / کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟"
مولوی می گوید که اسرار ازل را من می دانم و آن این ست که در دیروز ازلی مانند قطره ای در دریای خداوندگاری غوطه ور بوده ام و در فردای ابدی، پس از مردن از امروز، مانند ذره ای، چرخ زنان، به سراپرده ی خورشید خداوندگاری می رسم و با او یکی می شوم. اما خیام می گوید "اسرار ازل را نه تو دانی و نه من / وین حل معما نه تو دانی و نه من / هست در پس پرده گفت و گوی من و تو / چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من"
اسطوره ی دیروز و فردا، محدود به مذهب و عرفان نیست و در مارکسیسم نیز به چشم می خورد. برای مارکس، دیروز اسطوره ای همان کمون های اشتراکی اولیه است که بشر با دور افتادن از این نیستان کمونیستی به خاکدان تاریخ هبوط کرده است و پس از گذشتن از سه مرحله ی برده داری و زمین داری و سرمایه داری، در فردای تاریخ به جامعه ی اشتراکی بی طبقه می رسد. در آن فردای موعود، طبقات از بین می رود و فرد مانند قطره ای در اقیانوس خلق ذوب می شود. به علت شباهت حیرت انگیز اسطوره ی مارکس با روایت عرفانی از مفهوم دیروز و فردا ست که مرام کمونیستی به آسانی می تواند در ایران عرفان زده رسوخ کند. کافی ست نیستان عرفانی را با کمون اولیه و دریای خداوندگاری را با جامعه ی بی طبقه ی موعود عوض کنید تا این مکتب جای آن دیگری را بگیرد.
در روانشناسی فرویدی نیز مقصود از دیروز، زمانی ست که طفل با مادر یکی بوده است و نمی توانسته است بین خود و مادر فرقی قایل شود. برای طفل، من و تویی در بین نبوده است. هرچه بوده است "ما" بوده است. سپس بین طفل و مادر جدایی می افتد و طفل از بهشت آغوش مادر به خاکدان پر از محنت زندگی هبوط می کند. عقده ی اودیپ در پسران تلاشی ست برای یکی شده با آن بهشت اولیه. همان طور که سالک می کوشد به وصال معشوق ازلی برسد و با خدا یکی شود، طفل نیز می کوشد دوباره به مادر وصل شود و به وصال او برسد. نظامی عروضی، آفریننده ی لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد، در بیت شگفت آور زیر، به رابطه ی طفل و مادر و آیین درویشی و عرفانی اشاره کرده است:
بگیر آیین درویشی ز انجیر
که هم طفل است و هم پستان و هم شیر
میوه ی انجیر به خاطر آن که به شکل پستان است و شیرابه ی سفیدی مانند شیر از نوک آن بیرون می آید به مادر تشبیه شده است. از طرف دیگر، انجیر به خاطر آن که میوه ی درخت انجیر و یا طفل درخت انجیر است به طفل شیرخوار تشبیه شده است. برای نظامی گنجوی، میوه ی انجیر سمبول و فرانمود و نشانه ی یکی شدن طفل با مادر است به نحوی که نمی توان تمایزی بین این دو قایل شد. انجیر هم طفل است و هم مادر. تو گویی طفل مانند ذره ای به سراپرده ی خورشیدی مادر رسیده است و مانند قطره ای در دریای مادر، ذوب گردیده است. نظامی گنجوی به مخاطب شعرش می گوید که آیین درویشی را از انجیر یاد بگیر و مانند او به مادر ملکوتی خود بپیوند. در این شعر، که آیین درویشی و طریقت عرفانی با جنبه های فرویدی و تمایلات اودیپی در هم آمیخته است، نظامی گنچوی به شیوه ای ناخودآگاه، ریشه های روانی تمایلات عرفانی و اعتفادات مذهبی را در سمبول طفلی که هم پستان و هم شیر است نشان می دهد. نیستان مولوی و باغ ملکوت حافظ و بهشت کتب مقدس و کمون اشتراکی اولیه و دیروز اساطیری همه ی این هفتاد و دو ملت، همه و همه، سمبول آن پستان و شیر مادری است که طفل در ابتدا با او یکی بوده است و اکنون از آن دور افتاد ه است و به گفته ی مولوی "هرکسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش". و بازجستن روزگار وصل خویش، موتور محرکه ی اسطوره ی فردا ست. فردایی که در آن روز موعود، درویش با خدا یکی می شود. فردایی که در آن روز موعود، نی ای که از نیستان جدا شده است به نیستان می پیوندد. فردایی که در آن روز موعود، مرغی که از باغ ملکوت جدا شده است به ملکوت باز می گردد. فردایی که در آن روز موعود، آدمی که از کمون اشتراکی اولیه جدا شد ه است، به جامعه ی بی طبقه ی اشتراکی می رسد. فردایی که در آن روز موعود، طفلی که از پستان مادر گرفته شده است، با پستان مادر یکی می شود. فردایی که در آن روز موعود، بره ای که از گله جدا شده بوده است، به گله می پیوندد و فردیت و فرد گرایی و من و تویی از میان می رود و همه، گوسفند وار، "ما" می شوند.
مولوی از امروزیان نیست. او از فردایانی ست که می خواهد به دیروز باز گردد و این بازگشت به دیروز، به خودی خود، حالت ارتجاعی دارد. مقصود از ارتجاع در این جا بازگشتن به حالت اولیه است. بازگشتن به آنچه خود در دیروز داشته است، اما امروز ندارد. بازگشت به جام جم و گوهردیروزینی که از صدف کون و مکان امروزین بیرون است و آن را نباید از امروزیان و از بیگانگان و گم شدگان لب دریای امروز تمنا کرد. عرفان مولوی نیز مانند مذهب جعفری، حالت ارتجاعی دارد و می خواهد از امروز بگذرد و در فردای موعود، به بهشت گمشده ی دیروزین بازگردد و آیین درویشی را از انجیر بیاموزد و مانند طفلی که با پستان مادر یکی می شود با آن بهشت گمشده یکی شود. این دو مولفه ی فرهنگ ایرانی یعنی عرفان مولوی و مذهب جعفری، از این منظر، نوعی بیماری نوستالژیک و ملانکولیک است. تفصیل این موضوع در این مقاله ی کوتاه نمی گنجد و خود موضوع نوشتار جداگانه در باب عارضه های نوستالژیک و ملانکولیک فرهنگ ایرانی ا ست.
***
1- www.akhbar-rooz.com
|