یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

قبض بهشت ۲


یوسف وزیر «چمن زمینلی» - مترجم: بهروز مطلب زاده


• اوستا آغابالا فقط می خواست غسل کند و کار دیگری نداشت. یعنی فقط باید چند بار در آب فرو می رفت و استغفار می کرد و پس از پاک شدن می رفت از علی عسگر آغا "قبض بهشت" را می گرفت و بر می گشت و راحت سر جایش می نشست. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۵ آذر ۱٣٨۷ -  ۱۵ دسامبر ۲۰۰٨


               
 
 
- ۶ -  
 
اوستا آغابالا درحین اینکه به دنبال درمی گشت، نگاهی هم به نقاشی های روی دیوار انداخت. نقاش زیرک کوشیده بودتا همه مهارت خود را نشان دهد. او با زبردستی   کوشیده بود تابر روی یکی از دیوارها، شجاعت فوق العاده بهرام را ترسیم کند. در این تصویر، تیری که از چله کمان بهرام رها شده بود، پای آهوئی را به گوشش دوخته بود. در این صحنه جوانی   پشت یک درخت   ایستاده بود و با حیرت نگاه می کرد واز تعجب انگشت شهادت خود را به دندان می گزید. جوان بیچاره کار دیگری از دستش ساخته نبود ...
بر روی دیوار دیگر تصویر پادشاهی رسم شده بود که نوک سبیل بلندش در زیر یک قوطی که از دیوار آویخته بود پنهان شده بود. دختری که نیم تنه ای به تن داشت، در مقابل شاه ایستاده و به او سیب تقدیم می کرد. بر روی دیوار سوم، در بین دو درخت چند پهلوان به چشم می خوردند. روی شمشیر یکی از پهلوان ها و همچنین روی گوش یکی دیگر از آنها تارعنکبوت ها تار تنیده بودند. کمی بالاتراز آنها در پشت کوه هائی که با رنگ سیاه کشیده شده بود،
عده ای ازمردم تصویر شده بودند. آنها از تعجب انگشت بر دهان مانده و فقط سیاهی چشمانشان دیده می شد، انگار که از دیدن این پهلوان ها   حسابی جا خورده اند...
این تصویرها به عنوان نمونه ای ازصنایع نفیسه ایران، همه آنهائی که به این حمام می آمدند را مات ومبهوت   میساخت.
اوستا آغابالا هم، به هنگام   دیدن این نقاشی ها   فکر کرد " لامصب چه هنرمند ماهری بوده! " وبا این اندیشه از دری که در سمت اجاق حمام قرارداشت داخل شد. چند قدمی در تاریکی برداشت و سپس دست راستش را درهوا تکان داد و به چپ وراست برد تا ببیند آیا به در نزدیک شده است یا نه؟ دستش به چیزی اصابت نکرد، خواست کمی دیگر پیش برود و چون راه معلوم نبود و اونمی توانست جلو پایش را ببیند، لازم بود تا یک پایش را بلند کند و در هوا بچرخاند، برای همین هم هر دو دستش را به دیوار گرفت، پای راستش را بلند کرد وجلو برد و سعی کرد تا با نوک انگشتان پایش زمین را لمس کند. لحظه ای حس کرد که انگشتان پایش به زمین نزدیک شده است، یک دفعه تعادلش را ازدست داد وافتاد در حوضچه آب سرد، وقتی با سرعت پایش را بلند کرد و جلوتر پرید، افتاد درحوضچه آب گرم. همینطور یک پا در آب گرم و یک پا در آب سرد، تلو تلو خوران رفت و خورد به دیوار، دستش را درهوا چرخاند و کوشید تا جائی را بگیرد و زمین نخورد که برحسب اتفاق دستش خورد به چفت در و آن را گرفت و باز کرد.
داخل حمام در اثر بخاری که از حوض آب گرم   بر می خاست، آدم ها مثل سایه دیده می شدند. صدا های مختلف در هم می پیچید وبه سقف حمام می خورد. فقط یک پنجره   در سمت راست حمام بود که روشنائی کمی از آن وارد حمام می شد. از آنجا که این پنجره، هم سطح پیاده روکنارکوچه بود، باد همه آت و آشغال های موجود درکوچه را جمع می کرد و در پشت آن تلنبارمی کرد. ازاینها گذشته درهمسایگی حمام، آدم لاغرودرازی زندگی میکرد که به " دنقلی بگ" معروف بود. او هر چه که می خورد باقی مانده اش را به طرف این پنجره پرت می کرد و گاهی هم با نوکرها شرط بندی می کرد و می گفت : « با پوست هندونه پنجره حموم رو نشونه می گیریم، هرکی تونست اونو بزنه،   سوار کول بازنده   میشه و تا اونور حیاط میره ... » ودر چنین حالتی هر کس سعی می کرد تا یک چیزی به طرف پنجره پرت کند. خلاصه هر چه میکردند هم کسی چیزی به گردن نمی گرفت و می گفت که   کار او نیست. در واقع پشت پنجره این حمام همه چیز پیدا می شد از جمله   پوست هندوانه، لنگه کفش و حتی لاشه سگ و گربه و ...
اوستا آغابالا، اصلن به طرف پنجره نگاه نکرد. فقط دو مردی که جلو پنجره   با ریش های حنا بسته دراز کشیده بودند را از نظر گذراند تا اگر چنانچه از اشخاص بزرگ و محترم هستند سری خم کند و حالشان را بپرسد، اما چه فایده که صدای خور خور آنها حمام را پر کرده بود و سینه های پشم آلودشان، مثل دم آهنگری مرتب بالا و پائین می رفت.
جامه دار تا چشمش به اوستا آغابالا افتاد، آمد و لنگ تازه و خشک را از او گرفت و به جایش لنگ کهنه و خیسی به او داد. اوستا ابتدا یک کمی ازجامه داردلگیر شد، زیراهمیشه وقتی که او به همراه آغا علی عسگرآغا به حمام می آمد، جامه دار لنگ آنها را عوض نمی کرد و با همان لنگ خشک آنها را به داخل حمام می فرستاد. و حالا چه شده بود که آغابالا در نظر جامه دار آدم بی اهمیتی جلوه کرده بود و لنگ خشک را از او گرفته بود؟. البته اگر این کار در زمان دیگری صورت گرفته بود و مسئله " قبض بهشت " فکر اوستا را به خود مشغول نمی کرد، آن وقت یقینا او ازغصه و خودخوری دق مرگ می شد، اما حالا وقت فکر کردن به این چیزها نبود.
از قدیم گفته اند " تا تنور داغ است باید نان را چسباند "، حالا که علی عسگرآغا سرکیف بود و " قبض بهشت " را وعده کرده بود باید پشت این کار را می گرفت. احتمالا اگر کمی فاصله بینش می افتاد، ممکن بود آغا اصلن پشیمان می شد و آن را نمی داد. البته در چنین حالتی، اگر اوستا آغابالا هزارسال هم پای آلاچیق بهشت اشک می ریخت و زاری می کرد که " من حوری میخوام ... من حوری میخوام" کسی به اوحوری نمی داد. برای همین هم اوستا آغابالا، اعتنائی به بی معرفتی   جامه دار نکرد و به طرف حوض آب گرمی که روبه روی در بود روان شد، از چند پله بالا رفت و از در کوچک داخل آب شد.
اوستا داخل آب که شد در خود احساس راحتی کرد. آب حوض چند هفته ای بود که عوض نشده بود، برای همین   یک کمی بو می داد که   زیاد مهم   هم نبود و به چیزی لطمه نمیزد.
کسی که داخل آب حوض می شد نه تنها با اخم وتخم بیرون نمی آمد، بلکه همیشه شاد، نورانی و پاک و پاکیزه از آن بیرون می آمد. حتی اگر آدم دل گرفته ای داخل آب می شد، حالش حسابی جا می آمد. در داخل آب همیشه می شد همصحبتی گیر آورد و حال واحوال کرد و مسائل شرعی یاد گرفت. آب تنی خودش عالم دیگری دارد، وقتی داخل آب حوض می شوی، دلت می خواهد با سربروی توی آب وازآن سرش سردر بیاوری. با اینکه   در این فاصله با چند نفر تصادف می کنی و تنت به تن چندین نفر می خورد ولی درخود این برخوردها، ملاحت ولذت خاصی نهفته است.
نوری که از روزنه سقف برحوض می تابید، به زحمت می توانست، کدر وتیره بودن آب را مشخص کند. در زیر این نور ضعیف، فقط لایه های چرک بدن که همراه با موج های ریز روی آب تکان می خوردند، قابل تشخیص بود. چیز دیگری معلوم نبود. البته این امکان هم وجود داشت که وقتی یک نفر وارد آب می شود خدای نکرده یک مشت مو به دست و پا ویا به گردنش بپیچد و یا پایش در ته آب به چیزهای مختلف و نرمی گیر بکند که کاریش هم نمیشد کرد.
اوستا آغابالا فقط می خواست غسل کند و کار دیگری نداشت. یعنی   فقط باید چند بار در آب فرو می رفت و استغفار می کرد و پس از پاک شدن می رفت از علی عسگر آغا " قبض بهشت " را می گرفت و بر می گشت وراحت سر جایش می نشست.
اوستا آغابالا با همین فکرها انگشتانش را درسوراخ گوشها و بینی خود فرو کرد و به زیر آب رفت. البته او در کار خود وارد بود. می دانست که هنگام غسل باید همه جای بدن با آب تماس پیدا کند و خیس شود. به همین خاطر او پاهایش را از کف حوض بر داشت و مثل ماهی شنا کرد و از آن طرف حوض سر در آورد. اوسرش را که از آب بیرون آورد دستی به ریش خود کشید، صلوات بلندی فرستاد و روی آب تف کرد و دوباره در آب فرو رفت. اما این بار کیف اوستا منقص شد، زیرا، اوهنوزنصف راه را شنا نکرده بود که با مرد دیگری کله به کله شد. هردو مرد، اخم آلود از آب بیرون آمدند تا حساب یکدیگر را برسند، اما به محض اینکه چشمشان به یکدیگر افتاد " یا الله " ی گفتند و با مهربانی به خوش وبش پرداختند. آن شخص کبلائی باقر از دوستان دوران مکتب اوستا آغابالا بود.
کبلائی باقرهمیشه به هنگام خندیدن سیاهی چشمش گم می شد، در اینجا هم خنده ای کرد و سیاهی چشمش گم شد و رو به اوستا آغابالا گفت :
ـ « اوستا کیفت کوکه؟ دماغت چاقه؟ »
ـ « ای خدا رو شکر!»
ـ « چطوری، خوبی؟»
ـ « چرا، از دولتی سرت، تو چطوری؟»
ـ « الهی شکر!»
ـ « کیفت کوکه؟ دماغت چاقه؟»
ـ « شکر خدا! »
ـ « چطوری خوب که هستی؟»
ـ « شکر، از دولتی سرت »
ـ « از دولتی خدا»
ـ « بچه ها همه خوبند؟»
ـ « دعا به جانت میکنه، مال تو چطوره؟»
ـ « سلامت باشی »
ـ « خوبه خوب که هستی؟»
ـ « خوب خدا رو شکر! »
بدین شکل ده پانزده دقیقه ای احوال پرسی کردند.سپس هر کدام از این دو رفیق سابق خود را به گوشه ای از حوض کشاند. زیاد طول نکشید که چند تن دیگر هم داخل حوض شدند. یکی از آنها عباس جذامی بود. چهره بقیه افراد در تاریکی قابل تشخیص نبود، اما سر کچل یکی از آنها را به سختی می شد تشخیص داد.
در یک آن صدای بلند " صلوات " حمام را در خود پیچید و صدای شلپ شلپ آب حوض به گوش رسید. مشهدی ها همه مثل اردک در آب شنا می کردند. یکی در آب فرو می رفت ودیگری از آب بیرون می آمد. بعضی ها به این هم قناعت نمی کردند وچند لگن آب هم روی سر خود می ریختند. صدای بلند صلوات هائی که فرستاده می شد کاملا از ته گلو بیرون می آمد و به اصطلاح از مخرج خارج می شد. ریش ها صفا داده می شد. آنهائی که تحمل گرما را نداشتند تند تند به دیوار تف می کردند و خودشان را آرام می کردند. اوستا آغابالا به محض اینکه از آب بیرون آمد، روی لنگی که روی زمین پهن بود دراز کشید و جامه داربا سلیقه و مهارت کامل به ریش و سبیل و همچنین به ابروها و نوک انگشتان اوحنا مالید. قلب اوستا که در اثرگرما به شدت می طپید، پس ازمدتی آرامتر شد. بدنش راحت شده بود ودیگر تکان نمی خورد. چشمانش یواش یواش بسته شد و به خواب رفت. اوستا ابتدا هوا را با فس و فس از دهانش بیرون می داد ولی کمی که گذشت شروع کرد مثل قلیان به خور و خور کردن...
 
- ۷ -
 
به نظر می رسید که شهر ویل آباد کاملا عوض شده. همه پراکنده شده بودند. هرکس به سوئی می دوید. از اطراف شهر صداهای هیجان انگیزی به گوش می رسید. پول دارها طلا های خود را در زیر خاک پنهان می ساختند. فقیرها همه داخل خانه ها شده بودند و صدای فریاد " الله " شان به آسمان می رفت. تمام دروازه های شهربسته شده بود و پشت آنها را هم   با خاک زیادی انباشته بودند. گروه های مختلف سپاهی برای دفع هجوم دشمن در تلاش و تکاپو بودند.
سال قلعه بندی   بود. اوستا آغابالا تازه به دنیا آمده بود. همه اش گریه می کرد. اشک   چون سیل برروی قنداقش جاری بود. زن ها وقتی نگاهش می کردند، می گفتند :« خیر ندیده تا به دنیا اومد، بخت از شهر روگردان شد!».
البته زن ها واقعا هم حق داشتند. آغابالا بچه نق نقوئی بود که مرتب گریه می کرد. به وقت گریه هم رویش را ترش می کرد، انگار که میخواهد مرثیه بخواند.
آغابالا یک دفعه دید که او را در قنداقی پیچیده و یکه و تنها در بیابانی رها کرده اند. همه جا سکوت حاکم بود. سر تا سر کوه و دشت در مهی غلیظ فرو رفته بود. کمی دورتر راه باریکی به چشم می خورد. مردی در حال پائین آمدن از آن کوره راه بود. نزدیکتر که آمد معلوم شد که آغاعلی عسگرآغا است. آخوند تا از راه رسید اوستا را دربغل گرفت، قنداقش را باز کرد و بعد کاغذی را از جیب خود در آورد و به او داد و گفت :
ـ « بیا ، این کاغذ را بگیر!، سپرده ام که در بهشت تکه زمینی بهت بدهند. اونجا بخور و بنوش وتا آخرعمرت با حوری وغلمان کیف کن و لذت ببر!».
آغابالا تا کاغذ را گرفت شروع به دویدن کرد. انگار با هر قدمی که بر می داشت یک کمی بزرگتر می شد، طوری که تا به شهر برسد شش هفت ساله شد.
روزی کبلائی جهانگیر پدر آغابالا، او را دید که دارد از روی دیوار لانه گنجشک بر می دارد. کبلائی بلافاصله یقه پسرش را چسبید ودو سه تا توسری به او زد و سپس او را به مکتب ملائی که تازه از ایران آمده بود برد. از آن پس بود که هر روز صبح زود با روشن شدن هوا، آغابالا را با آه و زاری از خواب بیدارمیکردند، لباسش را میپوشاندند، مقداری هیزم به زیر بغل راست وکمی ذغال به زیر بغل چپش می گذاشتند (۷)   و با انداختن خرجین بر روی شانه اش   او راهی مکتب می کردند. در چنین مواقعی بود که بچه لگدی به پدرش می انداخت و جفتکی به سوی مادرش پرت می کرد و با به هم کوبیدن درها از خانه بیرون می رفت.
مدتی بدین منوال گذشت. کبلائی جهانگیر همچنان منتظر بود تا پسرش با دوره کردن قرآن و به پایان رساندن آن، آدم عالمی بشود. اما پسر او هنوز هم که هنوز بود در " واللیلی " در جا میزد. هر وقت که کبلائی به مکتب می رفت و می خواست سفارش پسرش را به ملا بکند، ملا دستش را به زیر چانه آغابالا می گذاشت و می گفت : « ماشاالله، خیلی بچه زرنگیه، خیلی با سعی و کوششه !».
آغابالا بچه زرنگی بود. درکارهای جمعی مکتب، اواز همه زودتر پیش قدم می شد. اگر بچه های دیگرهر کدام درهفته یک   " گوگوم "   آب به مدرسه می دادند، اوهفته ای شش " گوگوم " می داد. او هر روز مکتب را آب و جارو می کرد. به بازار می رفت و برای ملا دیزی می گرفت. برای همین هم ملای مکتب آغابالا را بیشترازدیگر شاگردان خود دوست داشت. اول از همه درس او را می پرسید. وقتی هم که قلنج اش می گرفت، از آغابالا می حواست تا پشت او را بمالد و ماساژش بدهد. چپق اش را هم به او میداد تا پر کند. شاگردان مکتب، همه به خوشبختی که نصیب آغابالا
شده بود رشک می بردند و در این فکر بودند که " کاش این آغابالا از مکتب می رفت، تا سعادت خاراندن پشت   و مالیدن گردن ملا نصیب ما هم می شد!".
روزی کبلائی جها نگیر طبق معمول، برای سفارش پسرش به مکتب میرود. نزدیک مکتب که می شود می بیند که هیچ صدائی از داخل مکتب بیرون نمی آید. ظاهرا آن روزملا بچه ها را زودتر مرخص کرده بود. وقتی کبلائی وارد مکتب می شود، متوجه می گردد که به جز آغابالا و ملا کسی در مکتب نیست. او می بیند که ملا دست به زیر چانه آغابالا گذاشته و به او می گوید " آغابالا قربونت برم، بیا، من گوشهای تو رو میگیرم وتو هم گوش های مرابگیر!".
کبلائی جهانگیر که اوضاع را چنین می بیند به رگ غیرتش بر می خورد و میپرد   یقه ملا را می چسبد وشروع می کند به زدن او. آنها با هم گلاویز می شوند و همدیگر را به در و دیوارمکتب می کوبند. در این حال چند جوانی که از کوچه می گذشتند به سر وصدای زد و خورد آنها داخل مکتب می شوند و آنها را از یکدیگر جدا می کنند. از فردای آن روز این مسئله نقل مجلس دیگران می شود و با هزار و یک رنگ و لعاب در کوچه وبازار در باره آن صحبت می کنند. وقتی برادر بزرگ آغابالا از موضوع خبردار شد، به سراغ ملا رفت وحسابی به او توپید ودائی هایش   ملا را ازمسجد
فراری دادند. اقوام دیگر آغابالا که خون دررگهایشان به جوش آمده بود هر کدام برای خود چاقو وخنجری تهیه کردند.
هرروز که می گذشت اوضاع وخیم تر می شد. چیزی نمانده بود که حضرت ملا در این حادثه سرخود را ازدست بدهد. ملا که اوضاع را چنین دید، از ترس جانش به ایران گریخت.
چندی که گذشت آب ها از آسیاب افتاد و شهر آرام شد. همه چیز به فراموشی سپرده شد. کبلائی جهانگیر سوگند یاد کرد که دیگر بعد از این هیچ وقت آغابالا را به مکتب نخواهد فرستاد. او به گفته خودش هم عمل کرد و آغابالا را به عنوان شاگرد به یک استاد کفشدوزسپرد ...
 
***
 
اوستا آغابالا یک باره چشم باز کرد و دید سی سال است که در دکان گرد گرفته کفاشی به کوبیدن " چرمکی " مشغول است. البته در طی این سی سال در شهر ویل آباد هم همه چیز دستخوش تغییرات گشته بود. بسیاری از " شیخی " ها به صف " اصولی " ها پیوسته وتعداد زیادی ازافراد گروه " حاجی کریم خانی" هم " شیخی" شده بودند. درشهرمعجزات بزرگی به وقوع پیوسته وامام زاده ها و زیارتگاه های فراوانی ظهور کرده بود. خانه آغاعلی عسگرآغا بارها از طرف امدادهای غیبی نورافشان شده بود!.
ناگهان پول ملاها برکت پیدا کرده بود. آغای قاضی با ماهی شش صد منات مواجب خود توانسته بود چندین عمارت بزرگ بسازد. معلوم نبود که خداوند ازکجا و چگونه این همه زن پول دار و بیوه نصیب ملاها کرده بود. خلاصه اینکه در شهرهمه چیزترقی کرده بود، همه جا آباد شده بود و همه چیز عوض شده بود. دراین میان تنها آغابالا بود که به همان شکل سابق باقی مانده وبه سبک وسیاق همان سی سال پیش زندگی را پشت سر می گذاشت. چرم را در آب می انداخت و بعد آن را به قالب می کشید و سپس با " چرمکی " می کوبید...
 
اوستا بینی خود را خاراند به فکر فرو رفت. او با خود اندیشید که " ای داد و بیدلد، آفتاب عمر دارد غروب می کند. زندگی چه زود گذشت؟، همین امروز و فردا است که نکیر و منکر بپرسند، چه کرده ای؟، آن وقت چه جوابی خواهم داد؟ ". اوستا در همین فکرها بود که صحنه جهنم و بهشت در مقابل چشمانش سبز شد. قلبش به طپش افتاد و چشمانش پر از اشک شد. در همین حین به یاد " قبض بهشت " افتاد، از جا بلند شد، لبخندی زد و چرمکی را به سوئی پرت کرد، پیش بندش را گشود و " د برو که رفتی " و به سرعت بیرون دوید.
وقتی که اوستا از بازار می گذشت، همه دکان دارها از جا بلند شدند و شروع کردند به او خندیدن. عده ای از بقال ها با میوه های گندیده به جانش افتادند. بچه ها به سویش هجوم آوردند واز دامنش آویختند. این از قدیم در شهر رسم بود که اگر کسی در بازار می دوید و به تاخت ازآنجا می گذشت، مرتکب کاری غیر عادی شده بود و این بلا را سرش در می آوردند. اوستا به هیچ کدام ازآنها توجهی نکرد وبه سرعت از بازار بیرون رفت. از پیچ چند کوچه گذشته بود که با ملای " حاجی کریم خانی " ها رودررو شد و بی آنکه به او محل بگذارد از کنارش گذشت، ملاهم با نگاهی
  خشم آگین اورا بدرقه کرد. در راه   به چند ذغال فروش و چاه کن بر خورد. بعد یک درویش ودست آخر هم چند سید و نوحه خوان و تعدادی گدا دید. اوستا به بعضی از آنها با صدای بلند سلام داد وبعضی ها را هم اصلا محل نگذاشت و با بی تفاوتی از کنارشان گذشت. اوستا چند گام دیگرهم برداشت و به انتهای شهر رسید. سروصدای بلند بچه های هفده ـ هجده ساله ای که تیله بازی می کردند گوش را کرمی کرد. این جوان ها وقتی دویدن اوستا را دیدند دست از بازی کشیدند وبه هوکردن او پرداختند. اما اوستا به آنها هم اعتنائی نکرد و از آنجا دور شد.
مه همه جا را پوشانده بود. زمین و آسمان در تاریکی   فرو رفته بود. سکوت کاملی حکم فرما بود. تنها صدائی که به گوش می رسید، صدای   شلپ شلپ پای اوستا بود که آدم را به هیجان می آورد. اوستا آغابالا یک نفس می دوید. هیچ امیدی برای تغییر هوا و روشن شدن آن وجود نداشت.
اوستا آغابالا چهل شبانه روز راه رفت و کوچکترین   نشانی از روشنائی   ندید. بالاخره   هم به ستوه آمد و در پای   تخته سنگ بزرگی دراز کشید. با خودش اندیشید که " خدا یا، نکند من گناه کار هستم که گرفتار ظلمات شدم؟، گفتی که پشت سرعلی عسگر آغا نماز بخوان، خواندم. به مسجدی جز مسجد " شیخی "   نرو، نرفتم. گفتی از فرمان ملا سرپیجی نکن، نکردم. گفتی بمیر، مردم. عیب نباشه، شب مرگ ابن ملجم ( خدا لعنتش کند) به زنم گفتم کله پاچه حسابی پخت، بردم خدمت آغا که خوردند ( که حلالشون باشه، نوش جونشون )، آخه پس گناه من چیه؟ ".
اوستا گریه کنان رفت توی فکرو پس از لحظه ای،   یک دفعه از جایش بلند شد و شروع کرد به هق هق کردن وتوی سر خود کوبیدن " پروردگارا، از سر تقصیرات من بگذار!، نذار در جهنم مرا در دیگ سیاه بیندازند، آخه من که کاری نکردم، فقط یه بار توی تله " اصولی " ها افتادم و آش کشمش خوردم! ... اوهو ... اوهو ... اوهو، خدایا نکنه این کفاره همون گناهه که   من گرفتارش شدم؟ ". اوستا همینطور گریه کرد و اشک ریخت. او آنقدر گریه کرد واشک ریخت و سرش را به سنگ کوبید که خواب رفت.
زمان زیادی ازبه خواب رفتن اوستا نگذشته بود که چشمان خیس اش را باز کرد و دید که همه چیزعوض شده. هوا داشت روشن می شد ومه در حال عقب نشینی بود. سپیده در حال دمیدن بود. ابرهای سمت شرق مثل طلا می درخشیدند. ستاره ها و ماه در اثرتابش نورخورشید که در حال طلوع بود، جلوه و فروغ خود را از دست داده   و در حال افول بودند. باد شدید صبحگاهی برگ های سبز درخت ها را به هم می سائید و صدای حزینی به گوش می رسید. شر وشر آب   چشمه ها که از روی پستی و بلندی سنگ ها جاری می گشت، لطافت ویژه ای به هوای آن باغ می بخشید. لرزش مدام غنچه های گل در باد که سر بر شانه یکدیگر گذاشته بودند، سبب ساز نوای سوزناک و دل انگیز بلبلان می شد ...
 
چندان طول نکشید که خورشید از پشت کوه ها سر بر آورد و همه جا را روشن ساخت. ذرات ریز شبنم که بر روی   غنچه گل ها نشسته بودند، زیر نور آفتاب به هزار رنگ در آمدند. اوستا یقین داشت که دیگر راه زیادی تا بهشت نمانده است. به سرعت ازجا برخاست و راه افتاد. کمی که رفت با منظره دهشتناکی مواجه شد. درقسمت شمال همه چیزدرآتش می سوخت. از زمین و آسمان آتش می بارید. اوستا کمی جاخورد و خشکش زد. راه گریزی نبود. تنها یک راه وجود داشت و آن هم راهی بود که به طرف شعله های آتش می رفت. در حد فاصل بین گلزاروشعله های آتش   سد بزرگی کشیده شده بود که هیچ کسی نمی توانست از آن عبور کند. اوستا به فکر فرو رفت و با خود اندیشید که " خدای نکرده نکنه من دارم به جهنم میرم؟ " و باز هم یاد " قبض بهشت " افتاد و آرامش پیدا کرد. با لبه شال کمرش عرق پیشانی را سترد و به سمتی که آتش زبانه می کشید روان شد.
پس از طی مسافت کمی دید که آفتاب از آسمان به زمین آمده است. هوا آنقدر گرم بود که زبان مردم از حلقومشان بیرون آمده، برروی زمین سینه خیز می رفتند. صورت آدمها با نقاب سیاه پوشانده شده بود ودرحالی که جیغ و فریادشان به   بلند بود آنها راکشان کشان به طرف آتش می بردند. موجودات عجیب و غریبی دیده می شدند. بعضی ها شاخ داشتند و پاهایشان شبیه پای اسب بود. بعضی ها نیمه آدم -   نیمه گاو بودند.بعضی ها چهارـ پنج دست داشتند و در دستانشان هم گرزهای آتشین قرار داشت. این موجودات عجیب وغریب کسانی را که به چنگ می آوردند با   گرزهای   آتشین خود می کوبیدند و با زنجیرهای سرخ شده در آتش داغ می کردند. از صدای جیغ و فریاد، گوش
آدم ها کر می شد.
در طرف غرب، بر روی تپه ای یک علم سفید بر افراشته شده بود. اینجا جائی بود که به " نامه اعمال " افراد وحساب و کتاب های کهنه رسیدگی می شد. یک فرشته پیر عینکی کتاب هائی را ورق می زد که از فرط کهنگی گرد و خاک از آنها بلند می شد. در سمت راست، اسرافیل بر صور خود می دمید و مردگان را از خواب بیدار می کرد. هر مرده ای که از گور بر می خاست، بلافاصله " قول قیلچه " اش را به زیر بغل می زد و به طرف علم سفید هجوم می برد. به محض اینکه دسته بزرگی از آنها تشکیل می شد، بلافاصله یکی از میانشان بیرن می آمد و بر روی بلندی تپه می رفت و شروع به نوحه خوانی میکرد و بقیه هم به سر و کله خود میزدند وگریه را سر می دادند.
یکی از فرشته های پیر که ظاهرا در حساب و کتابش اشتباهی روی داده بود با چهره ای دژم واخمو خطاب به آنها می گفت : « بابا جان بس کنید دیگه، پس کی میخواید تموم کنید؟. بچه پر روها دیگه حوصله مون رو سر بردند!».
خاج پرست های مسیحی در سمت راست علم سفید ایستاده بودند، صورت آنها را با چیز سیاهی می پوشاندند و بدون سئوال و جواب همه را به داخل جهنم می ریختند.
اوستا آغابالا محو تماشای آنها بود که یک دفعه متوجه شد یکی از" زبانی " ها که آتش از دهانش بیرون می ریخت به او حمله کرد. اوستا، بی آنکه خود را ببازد، به سرعت " قبض بهشت " را نشانش داد و فریاد زد « والله من شیخیم !».   " زبانی " تا این را شنید دهانش را بست وآرام شد وسپس با اشاره از اوستا عذر خواهی کرد و از او خواهش کرد تا او را همراهی کند. اوستا با رضایت به همراه او راه افتاد. هنوز راه زیادی نرفته بودند که به بلندی کوهی رسیدند. اوستا با منظره جالبی روبرو شد. او در آن سوی کوه، باغ های زیبای گسترده ای دید که ساختمان ها و عمارات بلندی در کنار آنها ساخته شده بود. از زیر آن ساختمان ها رودها جاری بودند و آب در حوض های اطراف باغ فواره می زد. همه جا پر از گل و گیاه بود و چهچه بلبل ها. حوری ها و غلمان ها در پای درختان صف کشیده، دست به سینه ایستاده بودند. بچه های کوچک تپل ـ مپل مشغول دادن شراب به مومنانی بودند که روی تخت های زرین به متکا های مخمل تکیه داده بودند.
از یک طرف زمزمه آب های جاری چشمه ها به گوش می رسید واز طرف دیگرعطر غنچه های زیبای گل ها در هوا پخش می شد. ماهی های قرمزدرحوض های مرمر درحال جست وخیز بودند. دانه های سرخ انارهای ترک برداشته ای که از شاخه های درختان آویخته بود، چون یاقوت های سرخ نورمی افشاندند. میوه های درختان، انگارفقط منتظریک خواهش کوچک بودند تا خود به خود از شاخه ها کنده شوند ودر دهان مومنین بیفتند. . .
دل اوستا آغابالا مثل دل عاشقی که محبوب خود را دیده باشد به طپش افتاد. اما چه فایده که رفتن به آن طرف کوه چندان کار ساده ای نبود. زیرا پل صراط در بین این دو قرار گرفته بود و درهر دو طرف آن هم در آتش می سوخت. هزاران نفر به چنگ گرز به دستان افتاده بودند ودرزیر ضربات گرزداشتند جان می دادند. واینجا جهنم بود.
دیگ های بزرگ قیر می جوشید. کسانی را که گناهشان زیاد بود ابتدا در این دیگ ها می جوشاندند و سپس آنها را به دهان اژدها می انداختند.
ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. وقتی اوستا به طرف چپ خود نگاه کرد، دید که دارند یک دسته بزرگ از آدم های رو سیاه را می آورند. پس ازاینکه آنها به کنار دیگ های قیرجوشان رسیدند، نامه اعمالشان را یک به یک خواندند. دو تن از آنها را که جرم یکی اختراع قطار و جرم دیگری اختراع کشتی بود، پس از کوبیدن چند گرز آتشین بر سرشان به دهان اژدها انداختند. جرم یکی را هم که بالن را ساخته بود در ردیف جرم فرعون که تیری به سوی خدا انداخته بود نوشتند ومصلحت را هم چنین دیدند که برای تنبیه بیشتر، ابتدا او را در قیر مذاب بجوشانند و بعد او را در میان   آتش   بیندازند. وقتی که آن طیار را در دیگ جوشان قیر انداختند، اوستا آغابالا با به زبان آوردن " لعنت خدا بر شما، چیزی نمانده بود که ادعای خدائی کند ..."   انگار خاری را از دل خود بیرون آورد و خود را تسلی داد. با خوانده   شدن دیگر نامه های اعمال، اسامی   بسیاری از نویسنده ها مطرح شد. این ها را هم مانند آن اولی ها به آتش انداختند. پس از آن نوبت به رسام ها و نقاش ها رسید، آنها را هم بدون پرس و جو در دیگ قیر ریختند. هنرمندها را آنقدر با زنجیر زدند تا جانشان در آمد.
همه علما ودانشمندان اروپائی و آمریکائی را که نمازنخوانده و به ترویج اعمال شیطانی پرداخته بودند، درآتش سوزانده و خاکسترشان را به باد دادند. در پایان هم یک " نامه اعمال"   خیلی قدیمی پاره ای   پیدا شد که متعلق به آدم لاغرو نحیف و کوچک اندامی بود. وقتی که از او سئوال کردند " کی هستی ؟ و چکاره ای؟ "   جواب داد که " حاجی کریم خانی ام ! ".
کارکنان جهنم که این حرف راشنیدند، از خنده روده بر شدند. عزرائیل که اصلا از حال رفت. اوستا آغابالا آنقدرخندید که کلاه ازسرش افتاد وبرزمین قل خورد وبا خودش گفت :
ـ « اینو باش، عین زردآلو خشکه، هوس "حاجی کریم خانی" شدنم به سرش زده. ملعون!».
در همین موقع یکی از " زبانی "ها، با نوک انگشتش " کریم خانی " را برداشت و انداخت در دیگ جوشان قیرو شروع کرد به هم زدن.
اوستا آغابالا دید که انگاربا تماشا تمامی ندارد. درهر دقیقه هزاران نفر را به جهنم می فرستادند. یواشکی   بر روی پل صراط رفت. جلوتر از او یک نفر که به روسی درس خوانده بود، در حال گذشتن از پل بود و پیش از او هم یک زن بی حجاب قرار داشت. هردوی آنها نرسیده به وسط پل صراط، با کله درآتش جهنم افتادند و به درک واصل شدند، اما اوستا مثل پرنده ای سبکبال خودش را به آن سوی پل رساند.
 
  ـ ٨ ـ
 
درهای عنبرین بهشت به روی اوستا آغابالا گشوده شد. بهشتی ها همه بر او تعظیم کرده مقدمش را گرامی داشتند. در یک چشم به هم زدن هزاران حوری گرد آمدند و با عشوه های دلبرانه خود او را احاطه کرده و با خود بردند.
تخت هائی ازچوب صندل و متکاهائی ازپارچه مخمل مهیا شده بود. اوستا را برتخت نشاندند. غلمان بچه بسیارقشنگی پیاله ای شراب لعلگون برایش آورد. در اثر لذت ونشئگی ناشی از نوشیدن شراب، رنج همه بدبختی هائی که اوستا در جهان خاکی متحمل شده بود زائل گشت و به فراموشی سپرده شد. در تن و جانش نیروئی فوق العاده حس کرد. چشمانش روشن تر شد. دردلش حس لذت طلبی و کامجوئی سر بلند کرد. به هرسو که چشم گرداند، همه جا را پرازحوریهای زیبا روی دید. وجودش به یک پارچه آتش تبدیل شد. برای اولین باردر زندگی معنی واقعی عشق را چشید. یکی از حوری ها را در سمت راست خود نشاند و یکی دیگر را در سمت چپ. دست در کمرهای باریکشان انداخت و آن ها را به سوی خود کشید و به بوسیدن ازگونه های سرخ و گل انداخته آنها پرداخت. با هر بوسه ای که می گرفت، شعله های سوزان آتش عشق در جانش شعله ورتر می شد و او را هرچه   بیشتر به آتش می کشید.
این حالت دیری نپائید. ناگهان سر و کله حسن کچل پیدا شد و شروع کرد به احوال پرسی با اوستا.
ـ « یا الله اوستا ...». اوستا از جا پرید جواب داد:
ـ « یا الله مشدی حسن!، پسر تو کجا، اینجا کجا؟. البته فرق بین آقا و نوکر رو که نمیشه فهمید، فقط خداس که به همه اسرار واقفه!».
حسن کچل   در حالی که اوستا را بغل کرده بود و او را کشان کشان با خود می برد گفت :
ـ « مرد!، بیا، بیا اینجا تماشا کن ببین چه لذتی هست...».
هر دو مومن در زیر سایه درخت ها به راه افتادند. حسابی گشتند و دوستان و آشنایان زیادی را پیدا کردند. دسته جمعی قرار گذاشتند تا بگردند و آغاعلی عسگر آغا   را پیدا کنن و یک " باشه قوورما " ی سیری بازی کنند. همه راضی شدند به جز صمدگره که گفت :
ـ « بچه ها، به جون شما دیشب از دست کک ها نتونستم بخوابم. قلی حمال درست کنار دست من خوابیده بود، نمیدونم   کک های تن اون بود یا که . . .».
از گفته های صمد گره ، همه ناراحت شدند. اوستا آغابالا ازهمه بیشتر دلگیر شد و   گفت :
ـ « توهین نکن ملعون!. در بهشت خدا کک چکار میکنه؟، شاید هم مرض گری خودته که عود کرده؟!».
صمد عصبانی شد واز کوره در رفت. اومی خواست بپرد و اوستا را کتک بزند که بقیه میانجی شدند و در همین زمان حوری ها و غلمان ها هم سر رسیدند و صلح و آشتی برقرار شد. طولی نکشید که آنها بار دیگردر گوشه ای جمع شدند و مثل سابق به عیش و عشرت مشغول شدند.
اوستا اغابالا هنوز موفق به پیدا کردن آغاعلی عسگرآغا نشده بود. از این و آن هم پرسید همه گفتند که کناردریاچه مشغول کیف کردن است. اوستا برای یافتن او به راه افتاد. از کنار چهار حوض که رد می شد، با غفار پینه چی روبرو شد. پس از احوال پرسی و چاق سلامتی، غفارپنبه چی یواشکی زیرگوش اوستا زمزمه کرد که :
ـ « راستی، شب ها، کک ها که اذیتت نمی کنن؟».
اوستا دوباره جوش آورد و از خود بی خود شد. چیزی نمانده بود تا دوباره جنجال به پا شود. غفار با قسم و آیه      می کوشید تا به اوستا بقبولاند که این تنها او نیست، بلکه همه از دست   کک ها به ستوه آمده اند. او می گفت :
ـ « بابا جان، اگه باور نمی کنی، از اکبر پالان دوز بپرس، بیچاره از دیروز تا حالا دنبال یه تنوره که لباس ها شو در تنور بتکونه و شپش ها رو از بین ببره !». خلاصه، اوستا با اوقاتی تلخ پیش آغا رسید.
آغاعلی عسگرآغا درحالی که زیرشلواری به پا داشت غلمان ها را دورخود جمع کرده بود و با آنها " هاپپان هوپپا " بازی می کرد. گاهی گداری هم، آغا آنچنان نیشگون هائی از غلمان های بیچاره برمی گرفت که طفلک ها چشمانشان پر از اشک می شد.
به محض اینکه اوستا آغابالا چشمش به آغا افتاد، همه درد و غم خود را فراموش کرد، به پایش افتاد و از شادی دیدار او زد زیر گریه.
ـ « قربون عظمتت برم آغا . . .!». آغا اوستا را در کنار خود نشاند و پرسید :
ـ « آغا بالا من بمیرم میونه ات   با من چطوره؟».
ـ « آغا من فدای تو بشم، این چیزهائی که نصیبت شده واقعا که حقت بوده!»
آغا از حرف های اوستا آغابالا آنقدر خوشش آمد که دستور داد تا حوری ها و غلمان ها، اورا قلقلک بدهند. اوستا ابتدا کمی خجالت کشید، ولی کم کم یخ هایش باز شد و از این کارخوشش هم آمد. به نظرش این کار اصلا هیچ عیب و ایرادی نداشت زیرا که بهشت پر بود از حوری و غلمان. اوستا دور و اطراف را که خوب از نظر گذراند، دید که در زیر یکی از درخت ها، غلمان چشم و ابرو مشکی زیبائی ایستاده و مشغول مکیدن انگشت خودش است. حالتی که این غلمان به خود گرفته بود اوستا را خیلی خوش آمد. غلمان را صدا زد وگفت : « بچه جون درد و بلات به جونم، بیا پیش خودم، بیا!».
غلمان لبخند زنان آمد و در بغل اوستا آغابالا نشست. اوستا آخ و اوخ کنان سرش را برد بیخ گوش غلمان وقصد بوسیدن او را داشت که ناگهان لنگ خیسی از روی دیوار حمام برسرش افتاد واو را از خواب پراند.
اوستا آغابالا از خواب پرید و چون در آن حمام تاریک کسی را ندید بسیار متعجب شد. اوستا، ازاینکه از آن غلمان جدا شده بود خیلی پکر و ناراحت بود برای همین هم دق دلش را سر لنگ خالی کرد. اوستا لنگ را برداشت و آن را آنچنان محکم برزمین کوبید که صدایش در همه حمام پیچید و به دنبال آن صدای شلیک خنده به گوش رسید. اوستا صدای خنده را که شنید به وحشت افتاد. موهای ریشش می خواستند حنائی را که بر روی آن مالیده شده بود بشکافند و بیرون بیایند. وضع واقعا هم وحشتناک بود. هر قطره آبی که از سقف حمام بر روی آب چکه می کرد آهنگ خاصی داشت. لنگ های کهنه و خیس آویخته از دیوارحمام به شکل هیولای ترسناکی جلوه می کردند. پوست تخم مرغ های ریخته شده در سر بند حمام، استخوان های باقی مانده آبگوشت و پوست خربزه های مانده ازقبل که باد کرده بودند، هرکدام به شکل آدمک   عجیب وغریبی در آمده ودر حال حرکت به طرف اوستا آغابالا بودند.
اوستا آغابالا را ترس برداشته بود. اوآنقدر ترسیده بود که غلمان و این چیزها را به کلی فراموش کرده بود وبه سختی نفسش   می کشید. به یاد مادرش افتاد و حرف هائی که او در دوران کودکی از جن و پری برایش می گفت :
ـ « . . . جن ها توی حموم آدم ها را خفه می کنن. اما به محض اینکه بگی بسم الله . . . می ترسن و فرار می کنن!.
اوستا با صدای بلند گفت " بسم الله . . .   "، درجواب خود از صد جا صدای " بسم الله . . ." به گوشش رسید. بیچاره اوستا چیزی نمانده بود تا قالب تهی کند. ازترس مچاله شده و بی حرکت مانده بود. صلوات فرستاد برشیطان لعنت کرد. بار دیگر از صد جا به او جواب داده شد. ترس امانش را بریده بود. انگار توی دلش چاه می کندند. صدای ضربان قلبش را خودش هم می شنید. ازترس بدنش شروع کرد به لرزیدن. چند دقیقه ای درجای خود ساکت نشست و حتی پلک هم نزد. اما انگارفایدای نداشت. احساس کرد از همه طرف به سویش هجوم آوردند. از جای خود بلند شد و شروع کرد به دویدن و خود را در حوض حمام انداخت. صدها نفر به دنبال او خود را در حوض حمام انداختند و شروع کردند به او خندیدن. حتی بعضی از آنها به اوستا چشم غره رفته، می گفتند " یالازود باش قبض بهشت را بده به ما، والا تو رو خفه   می کنیم!".
بیچاره اوستا، از پر روئی و وقاحت جن ها، حنای ریشش را نشسته مجبوربه بیرون آمدن از حوض شد. اما چه فایده که با بیرون آمدن او از حوض، هزاران نفربه دنبالش از آب بیرون آمدند ودر وسط حمام به دورش   حلقه زده،   بشکن زنان به رقص پرداختند.
اوستای بیچاره که ازوحشت زبانش بند آمده بود و دیگرحتی نای سر پا ایستادن را هم نداشت، با تمام نیرو نعره ای کشید   و " وای . . .   خدا. . .   وای . . . خدائی " گفت .نقش بر زمین شد.
 
ـ ۹ ـ
 
درهمه گوشه و کنار ویل آباد، مردم در باره "حوادثی" که در حمام برسر اوستا آغابالا آمده بود حرف می زدند. بازار شایعات داغ بود. می گفتند جن ها قبل اینکه در حمام طلب   قبض بهشت از اوستا آغابالا بکنند، در بیرون از حمام،
  زده اند دهان عباس جذامی را کج   کرده اند. می گفتند گویا علی عسگر آغا به مریدان خود گفته که " اجنه نیازی به قبض بهشت ندارند، زیرا آنها می توانند هر جا که دلشان خواست بروند و حمام هم یکی از جاهائی است که جن ها درآن اجتماع می کنند". از قرار معلوم   او هم چنین گفته بود" من خودم یک بار هنگامی که می خواستم از کنار آن حمام رد شوم دیدم که یک جفت پا ازآسمان بالای بام حمام آویزان است ". گفته می شد که علی عسگرآغا با دیدن آن پا ها حتی " آیت الکرسی " هم خوانده و فوت کرده ولی چون آن پاها از جای خود تکان نخورده اند، اواز ترسش کفش هایش را هم جا گذاشته و فرار کرده است.
روزها از پی هم می گذشتند، اما در باره این ماجرا داستان های جدیدی خلق و نقل می شد. در باره این حادثه حتی در بین طلبه هائی که درحجره های مسجد زندگی می کردند هم مباحثات و مناقشات تندی صورت گرفت. طلبه ها به دو دسته تقسیم شدند. یک دسته معتقد بود که در بهشت به روی اجنه و شیاطین هم باز است و آنها می توانند وارد آن شوند، اما دسته دیگر اعتقاد داشت که چنین چیزی نیست و اجنه و شیاطین حق ورود به بهشت را ندارند و حتی به نقل از فتوای یکی از مجتهد ین گفته می شد که خداوند به آنها وعده " زمهریر" داده است.
در این میان، سیدها هم در کنار خواست ها و طلب کردن اختیارات خود عصیان به پا کرده نسبت به دسته اول ابراز نفرت و انزجار می کردند و می گفتند : « ما هیچ وقت با اجنه و شیاطین مراوده و دوستی نداشته ایم تا آنها را پیش ما بیاورند. تازه خداوند " زمهریر" را هم به خاطر ما خلق کرده ونه برای آنها!».
خلاصه حرف های زیادی زده شد اما هیچ کس نتوانست از موضوع اصلی سر در بیاورد. طلبه ها هم پس از کلی بحث و فحص، نه تنها به هیچ نتیجه ای نرسیدند بلکه در بینشان زد و خورد شدیدی   صورت گرفت و یکی از آنها با کوبیدن کتاب " انوار رمل" دندان دیگری را شکست. با همه این اوصاف شایعات همچنان به قوت خود باقی بود. مثلا یکی از ریش سفیدهای شهردستش را به دیوار خانه علی عسگرآغا می کوبید ومی گفت :
ـ « قسم به نور پاکی که ازاین دیوار می تابه!، دیروز داشتم از کنار اون حموم   رد می شدم، یه دفعه دیدم از دریچه یه چیزی بیرون اومد و دراز شد. دقت که کردم دیدم داره به دنبال من میاد. از ترس پا گذاشتم به فرار، ولی دیدم نه، هرچه من تندتر میرم اون هم به دنبالم میاد وهی بهم می خنده. بس که ترسیده بودم، دم در خانه از حال رفتم ودیگه نفهمیدم که چی شد ».
باز هم کسی نتوانست از موضوع سر در بیاورد. گفته شد، همه آن کسانی که جن ها دنبالشان کرده اند " قبض بهشت "   داشته اند. بالاخره آنقدراز این حرف ها زده شد تا رفت و به گوش " قاضی " رسید. آغای قاضی گفت که اصلا در این کارها دخالت نمی کند. او می گفت :
ـ « من خانواده دارم، اگر چیزی علیه جن ها بگویم، ممکن است یک شب به سراغم بیایند و خفه ام کنند، آن وقت باید فرزندانم از گرسنگی بمیرند ».
به این ترتیب شهر ویل آباد آرامش خود را از دست داده بود. همه از کار و زندگی دست کشیده بودند و تلاش می کردند تا هر طور شده مسئله " قبض بهشت " را حل کنند.
یک روز در شهر چو افتاد که " سید میرجعفرآغا "ی معروف قرار است با توسل   به رمل و اصطرلاب همه را از این راز آگاه کند. شهر به جنب و جوش افتاد. دکان ها و بازار بسته شدند. جماعت   در محلات گرد آمدند و تا دیر وقت این اجتماعات ادامه داشت. همچنین خبر رسید که " سید میرجعفرآغا " با انداختن رمل و اصطرلاب دیده است که
" جن ها در اطراف " قبض بهشت " اوستا آغابالا که در حمام گم شده بود جمع شده و درحال صلاح و مشورت هستند.
همینطور گفته شد که، سید میرجعفرآغا به ضرب و زور دعا، جن ها را در میان یک خط دایره گیر انداخته و کاری کرده   که آنها دیگر نتوانند از آن دایره بیرون بیایند.
آفتاب سعادت و خوشبختی در آسمان شهر ویل آباد طلوع کرد. شهر از یک بلای بزرگ نجات یافته بود. در حیاط خانه " سید میرجعفرآغا " مرتب باز و بسته می شد. هدایای گوناگونی از قبیل کله قند و چای و بره و غیره بود که مرتب برایش می آوردند. از آن روز به بعد در حمام را با کوبیدن چند میخ وتخته بستند و شروع کردند به ریختن آشغال درجلو آن. به این ترتیب مدت زیادی طول نکشید که حمام در زیر انبوهی از آشغال پنهان شد واز چشم ها افتاد.
 
  ـ ۱۰ـ
 
سرانجام ویل آباد آرامش خود را باز یافت. هر کس به کار خود مشغول بود. مسئله " قبض بهشت " به کلی به بوته فراموشی سپرده شده بود. اما ترس از جن ها همچنان در دل اوستا آغابالا وجود داشت. بیچاره اوستا، ماه ها بود که به این درد گرفتارآمده وخانه نشین شده   بود. زن اوستا همه وسائل دکان کفاشی را فروخته وخرج اوکرده بود. اما همه اش بی نتیجه بود. درد اوستا چاره نا پذیربود. خانواده اش روزهای سختی را می گذراندند. هرچه وسیله در خانه داشتند فروخته به نان داده بودند. دیگر چیزی در بساط نداشتند. بچه های کوچک لخت وپتی اوستا که طاقت سرما و گرسنگی را نداشتند گریه و زاری می کردند. امید و انتظار کمک از هیچ جا را نداشتند. هیچ کس در خانه آنها را به صدا در نمی آورد. گاهی که زن اوستا طاقتش طاق می شد، برای کار کلفتی به خانه آغاعلی عسگرآغا می رفت. تمام روز در آن خانه جان می کند وشب هنگام با کمی نان خشک ومقداری غذای مانده به خانه می آمد تا بتواند شکم بچه ها را سیر کند.
البته هیچکدام این ها نمی توانست درد اصلی آنها را التیام بخشد. حال اوستا روز به روز بدتر می شد. هرروز که می گذشت او ضعف ترمی شد ونیروی خود را بیش از پیش ازدست می داد. اودیگرطاقت سرما وگرما را نداشت و درچهره اش نشانی از زندگی نمانده بود. . .
چند روز گذشت. در یکی از کوچه های کنار شهرسه چهار نفر، جنازه ای را با خود می بردند. یکی ازطلبه هائی که همراه جنازه می رفت، درجواب آنهائی که بر سر راه شان می پرسیدند :
ـ « این مرده کیست؟". پاسخ می داد :
ـ « اوستا آغابالا کفش دوز!».
 
  ***
 
چند ماه گذشت. فصل زمستان فرا رسید. یک شب، درحالی که از سرما پالتو را حسابی به دور خود پیچیده بودم وداشتم از بازار می گذشتم، چشمم به سه تا بچه خرد سال افتاد که درجلو دکانی   ایستاده بودند و زار می زدند. پاهای برهنه آنها تا زانو خیس و گل آلود بود. اززیرلباس های پاره پوره   آنها تن های عریانشان پیدا بود. دخترک هشت ـ نه ساله چند قدمی دورتر ایستاده و سرش را پائین انداخته بود. دو پسرخردسال دست هایشان را دراز کرده بودند ومی گفتند:
ـ « به ما کمک کنید . . .   ازدیروز تا حالا چیزی نخوردیم. . .   به خدا داریم از گشنگی می میریم . . . !».
هنوز حرف های پسربچه ها تمام نشده بود که هر سه زدند زیرگریه. . .
این سه کودک خردسال، فرزندان اوستا آغابالا بودند. من وقتی این بچه ها را دیدم بار دیگر ماجرای " قبض بهشت " در ذهنم زنده شد و صحنه های حکایتی که خواندید از مقابل چشمانم گذشت.
 
 
پایان.   باکو ۱۹۲۰   
چاپ : نشریه کئوپراتیف « باکی فعله سی» ۱۹۲٣ باکو    
 
 
توضیحات :
 
۱-   پیاده روی، قدم زدن، گشت و گذار.
  واحد وزن روسی است. معادل ۵.۴۰۹ گرم   –۲
٣- سکه ای که رئیس ایل جوانشیر در پناه آباد ( قلعه شوشا واقع در قره باغ ) ضرب کرد. جنس آن از نقره بود و در اصطلاح عامیانه " پناباد" گفته می شود. به وزن نیم گرم که ارزش آن معادل ده شاهی بوده است.
۴ - یکی از بازیهای دسته جمعی رایج در آن دوره که اکنون نیز با مختصر تغییراتی در بعضی از روستاهای آذربایجان بازی میکنند.
۵-   نوعی سکه طلا که از سال ۱۷۵۵ در دوره تزاری در روسیه رواج داشته است. برابر با ۱۰ سکه نقره به ارزش ۱۵ منات طلا.
۶ - جواهرات و سنگ های قیمتی مثل الماس و یاقوت و غیره.  
۷- طبق عادت، شاگردان مکتب با خود هیزم و ذغال به مکتب می بردند تا بتوانند از گرمای منقل و بخاری کلاس استفاده کنند، اگرکسی چیزی با خود نمی آورد به او اجازه نمی دادند ازآن استفاده کند ومجبورمی شد تمام وقت درگوشه مکتب خانه از سرما بلرزد.
 
 
 
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست