•
در را به آرامی می بندد. صدای پائی نمی آید. نه از آن سوی در و نه از این سو. سکوت و تاریکی و جسد و تابوت... ترس برم می دارد. می خواهم فرار کنم... مرا به اسب دوخته است و اسب تکان نمی خورد. به سوی در ورودی می روم تا جسدم را پائین بیاورم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲٨ بهمن ۱٣٨۴ -
۱۷ فوريه ۲۰۰۶
این تقویم را هر سال برایم هدیه می فرستند. دو زبانه است، یعنی در حقیقت سه زبانه است: شمسی، قمری و میلادی. امسال که محرم به بهمن افتاد، گفتم «قمر در عقرب» است. شگون ندارد، بهتر است باز هم صبر کنم، یک سال دیگر هم نگرش می دارم. یک جوری بالاخره... یعنی امیدوارم که هوا گرم نشود.
- چه گفتی؟ یعنی امیدواری که هوا گرم نشود..؟ در این ظلمات و یخ بندان و آن گربه ی یخ زده که در انتظار اندکی گرماست و... تو امیدواری که هوا سرد بماند که... که تو بو نگیری، پس آن همه گربه نوازی و آن همه حرف و حدیث... د ِ لامذهب، حرف بزن! بگو که گربه و اهل محل و باقی... همه کشک بودند. تو... تو فقط خودت بودی که می خواستی محور عالم باشی و حالا مزخرف می بافی. خرافه می گوئی، «قمر در عقرب» چه صیغه ایست... بیست و هفت سال با این جماعت... هم بو شده اید... فردا لابد سر از چاه فاضلاب محله در می آوری تا حاجت بستانی...
- بس کن! راحتم بذار. بذار به درد خودم بمیرم... بمیرم؟
چند بار ..! نه! هذیان می گویم..! آن بالا سوراخ شده، آب و هوای زمین به هم ریخته. کسی چه می داند، شاید قبل از آن که بهار بیاید، چیزهای گرمی از آن بالا بیایند. گربه را پیش از آن که یخش وا شود، کباب کنند و آن وقت، لهیب آتش آن جا، این جا را هم گرم کند، کار به بهمن دیگر نکشد و در هوای گرم پیش از بهار، همسایه ها از رازم سر در بیاروند، یعنی بو نگذارد که پنهان بمانم...
سرم سنگین است، آب، آب سرد کمک می کند...
چه مدت گذشته است؟ دندان هایم چرا به هم می خورند؟ باید شیر آب را ببندم. حالا در این خنکای هوا و حوله ی کلفت، حالم بهتر است... رخوت بعد از سوناست انگار... از حمام که بیرون می آیم، کت و شلوار مشکی ام را به دسته ی صندلی آویزان کرده، کراوات قرمز خودش را هم روی آن گذاشته.
- این کراوات زنانه است!
- احمق جون، کراوات زنانه – مردانه ندارد!
- اما... منظورم این است که این را فقط تو، توی عروسی زدی، با کلاه شاپو و باهاش باباکرم رقصیدی. اما... اما حالا من باید...
- می دانم! نگران نباش. دنیا پر از کراوات قرمز است و کسی گمان نمی کند که تو با کراوات زنت به تشییع جنازه می روی...
تشییع جنازه...؟ امروز چندم است؟ نوزدهم یا بیست و دوم؟ او از کجا می داند؟...
نگاهم می کند. زلال..! و لبخندی مهربان، مهربان و تلخ. تمسخر در آن نیست. دلسوزی هست. کراوات زنانه! مرد ایرانی..! به زبان نمی آورد. حالا وقت این حرف ها نیست. همه ی حواسش متوجه این است که از پس کار برآیم. کفش و جوراب را هم کنار کت و شلوار گذاشته و زیرچشمی مراقب است که مبادا باز هم به حساب این که کسی جوراب را نمی بیند، به توازن و زیبایی بی حرمتی کنم. خدا دنده ی چپم را لعنت کند...
تا دم ِ در بدرقه ام می کند، با نگاهی که آدم را به اسبی راهوار می دوزد. همه چیز را می داند. از آن روزی که این دیوار لعنتی فرو ریخت و کله ام زیر آوار له شد، موقع اسباب کشی ها راحتم می گذارد که مثلا مخفی کاری کنم و یک جائی جاسازی اش کنم. جائی که تاریک و سایه باشد. در این اسباب کشی آخری، خودش بالای سردر ورودی را نشانم داد که آن جا آدم می تواند یک دستگاه چاپ افست را هم مخفی کند، یعنی که...
در را به آرامی می بندد. صدای پائی نمی آید. نه از آن سوی در و نه از این سو. سکوت و تاریکی و جسد و تابوت... ترس برم می دارد. می خواهم فرار کنم... مرا به اسب دوخته است و اسب تکان نمی خورد. به سوی در ورودی می روم تا جسدم را پائین بیاورم و تا آرامگاه ابدی... مزخرف می گویم... آرامگاه ابدی چه صیغه ایست؟ من باید خودم را تشییع کنم. همین! وقتی تشییع تمام شد، کمی فرصت هست که مسیر برگشت را آب و جارو کنم. این طور که می گویند، فقط دفعه ی اول از آدم نمی پرسند. برای تولدهای بعد نظر آدم را هم در نظر می گیرند.
لعنتی سنگین است. با آن که جوان و آتش پاره بود، گوشت و چربی اضافی نداشت، اما... گذشت زمان هر جسدی را سنگین می کند... نه! به تنهایی از پسش بر نمی آیم. کمک می خواهم. چه کسی کمکم می کند؟ من باید همین امشب، پیش از آن که هوا روشن و گرم شود، جسدم را به گورستان برسانم. در فضای بی انتها و تاریک فریاد می زنم. قطرات اشکم بر چهره له شده ام می غلطد. از چشم خانه ی بی چشم او نیز چیزی شبیه اشک جاری است. زمان رقیق شده است. همه چیز معلق است. در فضای تاریک، از دور دست ها، صدای آرام انبوهی پا می آید. دست گرمی را بر پشتم حس می کنم. چقدر این گرما آشناست، برق چشمان خندانش تاریکی را می شکافد. «هیبت» است او! تکانم می دهد و مثل همیشه شمرده و آرام سخن می گوید: پاشو بایست مرد! بچه ها در راهند. بچه های بهشت زهرا دیرتر می رسند، خاورانی ها رسیده اند، شهرستانی ها هم تا یکی دو ساعت دیگر می رسند. بیژن و مسعود هم در راهند...
چیزی نمی فهم... هیبت را در آغوش می گیرم. گم می شوم... در فضا معلقم. از تابوت در می آیم. با خودم می رقصم... تابوت دیگر سنگین نیست... بر دوش بچه ها آرام پیش می رود. منصور، محمود و انوش شانه های ستبرشان را زیر تابوت داده اند. هیبت را دوباره می یابم. با منصور و علیرضا آرام پشت جسدم قدم بر می دارند. مرضیه، غزال و نسترن لباس های زیبایی به تن دارند، با موهایی به خوبی آراسته و شال و دستمال قرمز. مسعود، امیرپرویز و بیژن پیشاپیش جنازه در حرکتند. با لباس مشکی و کراوات قرمز...
هیبت دستم را می فشرد و آرام در گوشم زمزمه می کند: وقتی تشییع جنازه ات تمام شد، در سالن اجتماعات آن جا جمع می شویم. بیژن سخنرانی خواهد کرد و...
- آن پیرمرد کیست هیبت؟
- خلیل ملکی است. در حقش خیلی جفا کردیم. امروز در سالن، از او طلب بخشش خواهیم کرد و...
- بعد از سخنرانی چه خواهیم کرد؟
- بیژن از طرف همه ی بندیان خاک با رئیس بر سر تولد دوباره مذاکره خواهد کرد. مذاکره کننده ی قابلی است. مطمئنا به کمتر از درخت رضایت نخواهد داد...
***
صدای زنگ ساعت، چون پتکی بر سرم آوار می شود. چشم که می گشایم دست مهربانش را بر پیشانی ام حس می کنم:
- تا تو دوش بگیری من چای را حاضر می کنم.
گویا در تمام شب با من بود...
نوزدهم بهمن ۱٣٨۴
apurmandi@yahoo.de
|