عشقبازی در گورستان!
میرزاآقا عسگری (مانی)
•
مرا ببخش که امروز به جای آن که تو را به سفری در یک شعر عاشقانه ببرم، دارم مرگ و مردگان را دربرابرت میگذارم، یا تو را که امانتیی آنها هستی، در میان ارواح خبیثشان رها میکنم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۱ دی ۱٣٨۷ -
۱۰ ژانويه ۲۰۰۹
محبوب من!
سرانجام پیشنهادم را پذیرفتی و امروز که «روزمردگان» در آلمان است، و هردو تعطیل هستیم، با من به گورستان شهر آمدی تا کمی با مردگان، و از مردگان سخن بگوئیم! باشد تا ارزش زندگی را بیشتر دریابیم!
خواسته بودی شعر« شادابی دوباره ی مردگان » را هم بیاورم، و برخاک مردگان برایت بخوانم و کمی در باره ی آن سخن بگویم. شانس آورده ایم که در این هوای سرد پائیزی، و در این روزهای کوتاهِ خاکستری، امروز اندک آفتابی می تابد و نیمکتی که برآن نشسته ایم خشک است. البته شعر من بیشتر به مردگانِ تاریخی و تاریخِ مردگان در ایران و جهان اسلام مربوط می شود. اما چاره چیست؟ مرده، مرده است و گورستان، گورستان! امروز سر میز صبحانه از من پرسیدی:«چرا به جای زندگان، از مردگان سروده ای؟!» اکنون برایت توضیح می دهم.
معشوقِ من!
تو که بیش از من کتاب تاریخ و فلسفه می خوانی می دانی که تنها ژن های خانوادگی نیستند که به عنوان واحدهای وراثتی در ما بازتولید می شوند، ژن های فرهنگی و دینی به مراتب بیش از ژن های وراثتی به زندگی، باورها و رفتارهای اجتماعی ما شکل می دهند. مرا ببخش اگر می گویم ما ادامه ی مردگانیم و مرگِ جسمانی آن ها، به معنای تمام شدنشان نیست. آنان حیات فرهنگی و دینی شان را در ما به امانت گذاشته اند تا همچون آن ها بیندیشیم، همچون آن ها زندگی کنیم و داوری مان نسبت به هستی، همان داوری آنان باشد. در ادیان زرتشتی ، یهودی، مسیحی و اسلامی، انسان نمی میرد، بل که در روز ستاخیز با بوق و سور حضرت اسرافیل از گور برخواهد خاست تا در روز جزا ، و در برابر دادگاه عدل الهی محاکمه ، و تکلیفش روشن شود که جهنمی است یا بهشتی؟ اهل دین معتقدند که گرچه جسم می میرد، اما روح، از جان مرده پرواز می کند، زنده می ماند و در دور و نزدیک پرسه می زند تا روز قیامت (روزبرخاستن) فرابرسد و برگردد به جسم پیشین اش، و شسته – رفته برود جلوی ترازوی عدالت الهی چشم براه رأی الله باشد.
براستی، این ارواحِ رها شده از جسم، در کجا سرگردانند؟ روزها به چه کاری سرگرم اند و شب ها درکجا پرسه می زنند؟ من می گویم این ارواح کهنه، متعفن و خرافاتی، همین دور و بر ما می چرخند و مراقب اند مبادا فرزندان شان که ما ئی م، از دایره ی باورهای قومی، دینی و خراف ی آنان پای بیرون بگذاریم و منحرف شویم! زرتشتی ها می گویند که مردگان درآخرین روزسال برای دیدنِ اعضاء خانواده که هنوز زنده اند به پشت بامِ خانه های آنان برمی گردند. ایرانیان در چنین شبی حتا غذا و میوه هم برپشت بام ها می گذاشتند تا ارواح، شکمی از عزا درآورند؟ مسلمانان، این باور زرتشتی را در « روز جمعه ی آخرسال » بازسازی کرده، به « زیارت اهل قبور » می شتابند. خرما، حلوا و شیرینی خیرات می کنند و فاتحه می خوانند . می بینی که مسیحیان هم آخرین روز اکتبر را روز ارواح دانسته آن را مقدس می شمارند و کارهاشان را تعطیل می کنند. همه ی این ها نشانگر این است که اکثریت آدم ها نمی توانند بدون همنشینی با مرده ها زندگی کنند! یا به عبارتی بهتر، مرده ها در اینان حی و حاضر و ناظر هستند. افلاتون گفته بود:«حکومت ها، شبیه به مردم کشور خودشان هستند» و ما در سده ی بیست و یکم می توانیم بگوئیم، ما بیش از آن که به خودمان شبیه باشیم، به مردگان شبیه هستیم. بنابراین حکومت مان هم شبیه به حکومت مردگان است! ما برای مردگان گریه می کنیم، مراسم برپا می داری م، روز معینی را به پذیرائی رسمی از آنان می پردازیم، به زیارت قبرهاشان می رویم، از خاک پوسیده ی آن ها تقاضای شفا و خوشبختی می کنیم، بر بالای گورشان شمع برمی افروزیم، خودمان را با طناب و زنجیر به قبر آن ها می بندیم، نذری می دهیم، برایشان سینه زنی، عزاداری، زنجیرزنی و قمه زنی می کنیم. به نامشان قسم می خوریم، از خاکشان مُهر درست کرده روزی ۱٨ بار پیشانی تسلیم برآن می سائیم، گورهاشان را آب و جارو می کنیم، برایشان روضه می خوانیم، نامشان را بر تکه ای پارچه می نویسیم و برپیشانی خود بسته، روی مین می دویم یا به عملیات انتحاری می رویم. بله جانم! می بینی که ارواح و اشباح چگونه تمامی زندگی ما را پرکرده اند و چگونه بر ما فرمان می رانند! آنان برای ما دستورالعمل های فراوان به ارث گذاشته اند: برای چگونه زیستن، چگونه خفتن، چگونه و چقدر گریستن، چگونه مردن(شهادت)، چگونه به حمام یا توالت رفتن، چگونه خاک برسر ریختن و گِل برسر مالیدن، چگونه فکر نکردن، چگونه دین و مذهبی داشتن، چگونه به سفر رفتن، چگونه آش پشتِ پا پختن و هزار و یک دستورالعمل دیگر برای هرچیزی که فکرش را بکنی. حتا برای بوسیدن تو توسط من! اکنون به من بگو که این مائیم که براستی زنده ایم یا آن ها که ما را زندگی می کنند؟ مردگان ما را به جهان خود برده اند و خودشان در جهان زندگان، فرمانروائی می کنند؟ چرا سکوت کرده ای عزیزم؟! خودت خواستی امروز از مرگ بگوئیم تا بتوانیم به زندگی بیندیشیم.
نازنینِ من!
تا به حال چندبار با نگرانی خطاب به من گفته ای :«می ترسم اگر تو بمیر ی ، ایرانیان برای مراسم مرگ ات نیایند ؟! اگر نیایند، چه خاکی بر سر بریز م! ؟ » و من هربار از تو خواسته ام فعلا که زنده ام بفکر من باش! نگران نباش، من از آنانی نیستم که پس از مرگم برگردم و از شما طلبِ دعا و گدائی گریه زاری کنم. می دانی که وصیت کرده ام پس از مرگ، جسدم را بسوزانند. با ای ن همه، تردیدی ندارم که تو هم به جهان مردگان تعلق داری، وگرنه نگران روز مراسم مرگ من نمی بودی. تو اهل زندگی نیستی عزیزم. تو مرده ای هستی در جسمی که هنوز نفس می کشد! یا بهتر است بگویم مردگانی که زنده اند ، در جسم تو که روحی مرده داری جاگرفته اند و دارند لذت زندگی پس از مرگ را می چشند! البته من هم دست کمی از تو ندارم! فکر می کنم یک یا چند ت ن از مردگان ِ خودی و بیگانه در شب تخم ریزی پدر در زهدان مادرم، حضور داشته اند و نطفه ی تازه شکل گرفته ی مرا دستکاری کرده، وچندین هزار کروموزوم و ژن فرهنگی، دینی، خرافه پرستی و بلاهت در آن جاسازی کرده اند! آیا همین که مسلمان زاده شده ام معنایش این نی ست که بطور ژنیتیکی، مرده پرست، گذشته گرا و مرگ طلبم ؟ خدا جنایتکاران را رحمت کناد که سدی در برابر ما کشیدند تا آینده را نتوانیم ببینیم. تا همه ی نگاه و توجه ما به آن ها باشد، به گذشته و به درگذشتگان. آنان حتا به رویاهای ما شکل و شمایل مرگ داده اند. آن ها به جای ما خواب می بینند. خواب های ما را هم از خود آکنده اند. بسیار طلبکارانه به خواب ما می آیند و خیراتی می خواهند، نذری می خواهند. ما را دعوت به مردن، و رفتن به زیارت اهل قبور می کنند. با هاله های دروغین نور بر گرداگرد سرشان به خواب و بیداری ما می آیند تا به قداست و روحانیتشان ایمان بیاوریم. ما درحالی که برای زندگان احترام چندانی قائل نیستیم، بیشترین احترام را به مردگان می گذاریم. آن ها ما را به تباهی و نیستی عادت داده اند. ما را چنان سیاه کرده اند که حضورمان سپیده دم آینده را هم سیاه و دردناک کرده است. بین ما و گذشته پلی بسته اند که به ظلمات گذشته برویم و رنگ و بویشان را بگیرم. آنها از این پلِ ذهنی ، دینی و فرهنگی به سوی ما می آیند و ما را در چنگ های دراکولائی شان مچاله می کنند. مراقب اند مبادا در میان ما زندگان، کسانی یافت شوند که ماهیت خبیث آن ها – آن ارواح خبیثه - را برملا کنند. اگر بیابند – یا بیابیم - دست به شمشیر و اسلحه و آیات و احادیث برده، نواندیشان را می کشند و می کشیم. تاریخ می گوید که کشتن دگراندیشان، حرفه ی آن ها، و وظیفه ی دینی و میهنی شان بود ه است !
محبوب من!
باروخ اسپینوزا، فیلسوف یهودی قرن هفدهم را به یاد می آوری؟ نواندیشی بود که دربرابر تاریک اندیشی دینی می نوشت و سخن می گفت. آیت الله های یهودی محاکمه اش کردند و حکم تکفیرش را صادر فرمودند. بخشی از آن تکفیرنامه ی روحانیان یهودی، و «نمایندگان خدا بر زمین» را برایت می خوانم تا در روز مردگان، یادی هم از اسپینوزای بدعاقبت کرده باشیم!: «بنا به حکم فرشتگان و دستور اولیای دین، ما همه اعضای مجمع روحانیان در حضور کتاب مقدسی که ۶۱٣ حکم دارد باروخ اسپینوزا را لعن و تکفیر و تفسیق می کنیم و او را به همان نحو لعنت می نمائیم که الیشع، فرزندان را کرد، و تمام نفرین های مذکور در سِفر احکام را در حق وی جاری می سازیم. لعنت و نفرین باد بر او در شب و در روز، درخواب و در بیداری، درحال دخول و خروج!(عشقبازی!). خدا هرگز او را نبخشد و نپذیرد. آتش خشم و غضب خدا او را فروگیرد و تمام نفرین های مذکور در سفر احکام را بر او نازل کند. نام او را از آسمان ها بزداید!... به این وسیله به اطلاع همه می رسانیم که هیچ کس نباید با او گفتگو کند، کسی نباید با او مکاتبه داشته باشد، هیچ کس نباید به او خدمتی کند، هیچ کس نباید با او زیر یک سقف بنشیند. کسی نباید بیشتر از ۴ ذرع به او نزدیک شود. هیچ کس نباید نوشته ی او را که او املا کرده است یا به دست خود نوشته است بخواند.»* می دانم که این تکفیرنامه تو را به یاد محاکمه و اعدام مانی بدست کرتیر- موبد موبدان زرتشتی انداخت، و به یاد تکفیرنامه ها و احکام اعدامی که روحانیت شیعه و نمایندگان امام زمان در ایران هر روزه علیه نواندیشان، دگراندیشان و خیرخواهان مردم صادر می کنند. یا به یاد احکام عمر و علی و محمد افتادی و به یاد احکام دادگاه های تفتیش عقاید روحانیت مسیحی در قرون وسطا. مرا ببخش عزیزم. ما در جهان مردگان زندگی می کنیم. همان و همین مردگانی که ما را هم به قاتل های احمقی تبدیل کرده اند که یا اعدام می کنیم، یا با لذت به تماشای اعدام می رویم، و به جسد نا هم اندیشانمان سنگ و شلاق می کوبیم. ما «حلال زادگان» تاریخ ایم. ما «تخمِ حلال» آن جنایت پیشگان مومن، خداپرست و «بشردوست» هستیم! در آن تخم ریزی های بزرگ تاریخی و فرهنگی، آنان موفق به تکثیر مِثلِ بی مانندی شده اند ! آنان نخستین کاشفان تکثیر کلون کردن انسان تک ساحتی و خرافه پیچ بوده اند. از مرده ریگ نیاکان گفتم. بجاست بگویم که ما هم برای نسل های پس از خود میراثی بر ارثیه ی آنان افزوده ایم. نمونه اش همین چاه جمکران است که با هوشیاری کامل، و در قرن بیست و یکم ایجاد کردیم تا نشان دهیم فرزندان خلف آن اجداد متمدن هستیم!
شکیبای من!
چقدر امروز تحملم کردی! از تو بعید می نمود! شاید در شکار فرصت مناسبی هستی تا دشنه ئی کارا میان کتف هایم فروکنی. با این همه، خودت هم خوب می دانی که اگر دوستت نمی داشتم، هرگز این حرف ها را با تو در میان نمی گذاشتم. خلاصه کنم؟ به چشم!
نازنین دل نازکِ من!
پنداری ما دانه های گندمی هستیم که به جای رفتن به سوی گرسنگی و گرسنگان، به ریشه های نیاکانی و تاریخی مان برمی گردیم مبادا دردی از خود یا گرسنگان را دوا کنیم. عزیز من! شاید اکنون با خود می اندیشی که: «چقدر سیاه می اندیشد این شاعرِ من!؟» و پاسخ من به تو این است:«تاریخ ات را ورق بزن، کتاب های دینی ات را بخوان، جامعه ات را بشناس، فرهنگ ات را بازکاوی کن و اگر دیدی من زیاه گوئی کرده ام، مرا راهنمائی و « ارشاد »، « سیاست » و « تعزیر » کن!
مرا ببخش که امروز به جای آن که تو را به سفری در یک شعر عاشقانه ببرم، دارم مرگ و مردگان را دربرا بر ت می گذارم، یا تو را که امانتی ی آن ها هستی، در میان ارواح خبیث شان رها می کنم. می دانی چرا می گویم ارواح خبیث ؟ تو که تاریخ می خوانی می دانی که مومنان، پادشاهان، روحانیان، و نیاکان ما که پیرو و مقلد آنان بودند چقدر آدم کشتند تا این کره ی زیبای ما را خونین کنند، تا این زمینِ به گوهر زیبا را چون سیبی بچروکانند و بگندانند. البته که میلیون ها نفر از خودِ این ها هم برای باورهای خبیث شان کشته شدند. هابیل و قابیل بودند، هابیل و قابیل هستیم. یک نیمه ، قاتل ِ نیمه ی دگر خویش بوده و هست. برو نگاه کن که نیاکان «مرحوم» ما چقدر خرافه در صندوق ها و پستو ها برای ما ارثیه گذاشته اند! درهمین صندوقِ باورهای آسمانی تو، و در پستوهای ذهن من ! این نیاکان مقدس ما هر گلوئی را که می خواست سپیده و روشنائی را آواز کند بریدند. درخت زندگی را مسموم کردند تا ما چون برگ های پائیزی بر زمین نادانی ، خرافه زدگی ، دین و تقلید درغلتیم. تو می دانی که این ها بشکل ویروس درآمده و هوای ما را آکنده اند. ویروس هائی مانند: شهادت طلبی، برتری دادن مرگ بر زندگی، نفرت از این جهان واقعی، شیفتگی به جهان خیالی پس از مرگ، دین باوری، سنت های متعفن، قیافه های عبوس، تشنگی برای انتقام، خوارشماری جان انسان، کوچک شماری زن.
آن ها حتا اسامی خودشان را - اسامی قاتل ها و راهزنان را- بر ما گذاشته اند. این ها ویروس اند. ناقل این ویروس ها فقط روحانیان و پیشوایان دینی نیستند، خودِ ما هم از ناقلین این ویروس های نیاکانی هستیم. مگر همان افلاتون نگفته بود:«حکومت ها از طبایع افراد تشکیل دهنده ی آن (مردم آن کشور) ساخته شده اند.»؟ چرا غمگین شدی نازنین؟ به کجا خیره شده ای؟! بسیار خوب، می دانم که کسل ات کردم. اکنون شعری را که قول داده بودم ، برایت می خوانم. آنگاه، به کوری چشم مردگان، در همین گورستان با هم عشقبازی می کنیم ! چرا که همامیزی آشکار در حضور مردگان مقدس نه تنها ابراز احترام به زندگان و آیندگان است، ترساندن و رماندن مردگان هم هست! پس از عشقبازی ، به جهان مردگان پشت می کنیم، و به سوی خانه ای روشن در آینده راه می افتیم . رویاهایت را شاداب نگهدار دلبندم. شاید بتوانیم آینده را با رویاهای انسانی و عاشقانه ی تو سامان دهیم. یادم نمی رود این گفته ی افلاتون را که:«اهمیت انسان در این است که می تواند دنیای بهتری را تصور کند و حداقل قسمتی از آن را جامه ی حقیقت بپوشاند. انسان یک حیوان خیال پرور است»! و اما آن شعر:
ﺷﺎﺩﺍﺑﻰ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩﻯ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ
ﺍﺷﺒﺎ حِ ﺧﻔﺘﻪ
ﺯﻣﻴﻦ ﻣﺮﺍ ﭘﻴﺮ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ.
ﻣﺮﺩﻩﻫﺎ، ﺑﻪ ﻛﻤﺮﮔﺎهم ﺩﺳﺖ ﻣﻰﺑﺮﻧﺪ
ﻭ ﺩﺭ ﻧﻄﻔﻪﻫﺎﻯ ﺗﺎﺯﻩ، ﻧﻬﺎﻥ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ.
ﮔﻴﺞ ﻣﻰﭼﺮﺧﻢ ﻭ
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﭙﻚﺯﺩﻩ ﻣﻰﺑﻴﻨﻢ.
ﻟﻪﻟﻪ ﺷﻤﺸﻴﺮﻫﺎ ﻭ
ﺳﻴﺐ ﭼﺮﻭﻛﻴﺪﻩﻯ ﺯﻣﻴﻦ.
فریاد ﺩﺭﻳﺪﻩﻯ ﺗﻮﻓﺎﻥ ﻭ
ﺑﺮ گِ ﻣﭽﺎﻟﻪﻯ ﺩﺍﻧﺎﺋﻰ.
ﺍﺷﺒﺎﺡ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎیم ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ.
ﺧﺶ ﺧﺶ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎﻯ ﭘﻮﺳﻴﺪﻩ
ﺩﺭ ﺧﻤﻴﺎﺯﻩﻯ ﺯﻣﺎﻥ.
ﮔﻠﻮﻯِ پگاه؛
ﺯﺑﺎ نِ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﻛﺎﺭﺩ.
ﺍﻳﻦ،ﺁﻭﺍﺯ ﺷﺎﻋﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭘﻴﺶﺗﺮ ﺍﺯ ﺳﭙﻴﺪﻩ، ﺑﺮﺁﻣﺪ.
<><><>
ﺁﻭﺍ زِ ﺑﺮ گِ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﺑﺮﺧﺎﻙ ﻣﻰﻧﺸﻴﻨﺪ.
ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﺧﻢ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ.
رویاﻫﺎیم ﺧﻤﻴﺪﻩﺍﻧﺪ.
رویاﻫﺎیم ﺭﺍ ﭘﻴﺮﺍﻥ ﺧﻔﺘﻪ ﻣﻰﺑﻴﻨﻨﺪ.
ﺑﻴﺪﺍﺭیم، ﺯﻧﺪ گیِ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩﻯ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻜﻪﻫﺎﻯ ﺗﺎﺭﻳﻜﻰﺍﻡ ﻣﻦ،
ﺑﺮ ﺑﻮ مِ ﺳﻔﻴﺪ.
<><><>
ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻴﺸﻪ
ﭘﺸﺖ هوش گم ﺷﻮﺩ،
ﺗﺎ ﺷﺎﺩﻯ ی ﻭﺍﮊﻩ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﻤﺎﻏﻮﺷﻰ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺑﺎﻳﺪ ﺯﻣﻴﻦ،
ﺭﺍﻥﻫﺎﻯ ﺧﺴﺘﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﺁﻭﺭﺩ،
ﺗﺎ پیروزمندان ِﻫﺮﺯﻩ ﺑﻪ ﺩﺧﻤﻪﻫﺎﺷﺎﻥ ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ
ﺑﺎﻳﺪ ﭘﻞ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺑﺸﻜﻨﺪ
ﺗﺎ ﭘﻴﺮﺍﻥ ﺧﻔﺘﻪ، ﺁﻥﺳﻮﻯ ﻫﻴﭻ، ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ.
<><><>
پوشهی ﺷﻦ ﺭﺍ
ﺑﺮ ﺭﺍﻩﻫﺎﻯ پیموده شده ﻣﻰﭘﻮﺷﺎﻧﻢ
ﺗﺎ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﺩ:
ﺧﻮﺷﻪﻯ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻳﺸﻪﺍﺵ
ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﻭﺍﮊﻩﺍﺵ
رویا ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻩﻫﺎ.
ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮﺍﺏﻫﺎیم ﺭﺍ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﻴﻨﻢ
ﺗﺎ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﻮﺩ.
----------------------------------
تاریخ سرایش شعر: ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ۱۳۶۸
تاریخ نگارش بالا: ۲۰۰٨-۱۱-۰۱ . گراف اینزل. آلمان
* ویل دورانت. تاریخ فلسفه. جلد نخست. صص ۲۱۴-۲۱۵. کتابهای جیبی و موسسه فرانکلین. ۱٣۵۱ تهران
|