به یاد زیتون
برای غزه
یاشار دارالشفاء
•
نمونه هایی چون یازده سپتامبر و جنگ های فرسایشی اسرائیل و فلسطین گواه این مدعاست که ژیلبر آشکار مطرح می کند: «زمانی که جانور بیرحم از مخلوقی ضعیف تر از خویش زخمی خونین می خورد، تنها وحشی تر می شود». مواجه ی حماس و اسرائیل مواجه ای خاص است از یک کل گسترده تر به نام بنیادگرایی اسلامی در مواجه با امپریالیسم آمریکا که بیان ژیلبر آشکار چیزی نیست مگر «جدال دو توحش»
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۲ دی ۱٣٨۷ -
۱۱ ژانويه ۲۰۰۹
اگر جنین را سی روز مهلت داده بودی
احتمالهای دیگری بود:
شاید اشغال به پایان میرسید
و آن شیرخواره زمان محاصره را به یاد نمیآورد
آنگاه چون کودکی سالم بزرگ میشد و به جوانی میرسید
و با یکی از دخترانت در یک کلاس
درس تاریخ باستان آسیا را میخواند
شاید هم به تور عشق یکدیگر میافتادند
شاید صاحب دختری میشدند [که یهودی زاده میشد]
پس ببین چه کردهای؟
حالا دخترت بیوه شده
و نوهات یتیم
ببین بر سر خانواده در به درت چه آوردهای
و چگونه با یک تیر، سه کبوتر زدهای.
محمود درویش
این روزها چقدر آدم به یاد شعرهای محمود درویش می افتد، شاعر مقاومت و حماسه فلسطین، این روزها جنازه ها چقدر تکرار می شوند در قالب کودکان و این روزها چقدر مهجور مانده کبوتر سفید با شاخه ی زیتون به دهانش... بیش از ده روزی می شود که آتش جنگ غزه بقایای انسانیت و باقی قضایایی که همه می دانند را دود می کند، و کسی نیست که عکس های کشته ها و زخمی ها را دیده باشد و دست کم یک ناسزا نثار اسرائیل و سردمداراش نکرده باشد... خلاصه هرکس به نحوی سعی می کند همدردیش را نشان دهد:
یک عده می ریزند باغ قلهک را می گیرند، یک عده می روند تظاهرات جلوی سفارت کشورهای عربی، یک عده چفیه می پوشند، یک عده تصویرهای بلاگ هایشان را با پرچم اسرائیل البته با یک ضربدر قرمز رویش با شعار بایکوت عوض کردند تا هر جوری که می توانند اطرافیان را از فاجعه ی انسانی در حال وقوع در غزه آگاه کنند و... (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل) اما فارق از انزجار ناشی از احساسات پاک و انسان دوستانه- که در صداقت ابراز آنها شکی نیست- چگونه باید با این چندمین جنگ میان اسرائیل و فلسطینیان مواجه شد؟ به عبارتی از چه منظری باید به مسئله نگاه کرد و در قبال آن به موضع گیری پرداخت و در حد توان نسبت به جامه ی عمل پوشانیدن به عقیده خویش به تلاش بپردازیم؟
دست کم می توان سه رویکرد را در خصوص برخورد با مسئله فلسطین و اسرائیل تشخیص داد:
نخست- اسرائیل حکومت اشغال گر است و سرزمین فلسطینیان را به ناحق تصاحب کرده.از این رو مقاومت مردم فلسطین یا همان به قول معروف «انتفاضه» مبارزه ایست به جا که تا زمانی که اسرائیل از مواضع انحصارطلبانه ی خویش دست برنداشته است و دولتهای غربی به خاطر منافع خویش از آن حمایت می کنند می بایست ادامه یابد. جالب است که رهبران اسرائیلی گاهی خود صراحتا به این مسئله اعتراف کرده اند که آفریده ای به نام اسرائیل متضمن جنایتی اخلاقی علیه مردم فلسطین بوده است؛ چنانکه زمانی بن گورین۱ به ناهوم گولدمان۲ گفت:
«اگر من یک رهبر عرب بودم هرگز با اسرائیل به توافق نمی رسیدم. این طبیعی است: ما کشور آنها را گرفته ایم... ما اسرائیلی هستیم اما دو هزار سال قبل، و این برای آنها چه معنا می دهد؟ یهودستیزی، هیتلر، نازی ها، آشویتس وجود داشته است، اما آیا تقصیر آنها بوده است؟ آنها فقط یک چیز را می فهمند: ما اینجا آمده ایم و کشورشان را دزدیده ایم. چرا باید این را بپذیرند؟»٣
شاید منطقی ترین مبارزین فلسطینی و پرشورترین طرفداران حقوق بشر هم نتوانند به زیبایی یک رهبر اسرائیلی چون بن گورین مسئله را اینچنین شفاف بیان کنند. برخلاف بسیاری این روزها من خیلی به گورباچف فحش می دهم که چرا شوروی را فرو پاشاند و دنیا به حیات خلوت آمریکا تبدیل شد تا آن اندازه که آن مردک فیلسوف نمای نئولیبرال روسپی وار فریاد برآورد: «تاریخ به پایان رسید»! البته این توضیح را اضافه کنم که منظورم از گورباچف، تنها شخص او نیست بلکه کلیه ی کسانی که شوروی را به سمت زوال پیش بردند. فلسطین به زعم من یکی از چندین فاجعه ی انسانی ناشی از فروپاشی شورویست که به مثابه ی کارخانه و درعین حال بازاری با نیروی تولید و مصرف وصف ناشدنی به بازتولید چندین چند باره ی سرمایه داری جهانی به رهبری ایالات متحده آمریکا کمک می کند. آری کارخانه ای برای تولید انواع جنگها و بالطبع آن مصرف انواع گوناگون تسلیحات جنگی و به دنبال آن سرمایه گذاری های چندین میلیارد دلاری به منظور بازسازی ویرانی های ناشی از جنگ و فربه تر شدن هرچه بیشتر کمپانیهای نفتی.
دوم- اسرائیل هیچ حقی از مردم فلسطین ضایع نکرده و کاملا قانونی بر سرزمین مادری خویش ادعای مالکیت دارد و این بنیادگرایان اسلامی اند که نمی خواهند صلح برقرار باشد وگرنه اسرائیل کاری با مردم فلسطین ندارد و اتفاقا به دنبال راهی برای همزیستی مسالمت آمیز در کنار ایشان است. منتها این امر ممکن نمی شود مگر با از میان رفتن بنیادگرایانی چون حماس و حزب الله که مانعی بر سر راه گفتگوها و رایزنی های سیاسی میان رهبران اسرائیل و حکومت خودگردان به رهبری محمود عباس اند.
در این خصوص باید گفت باید به طرفداران این دیدگاه حق داد اگر تاریخ را نخوانده باشند و ندانند که چگونه در سالهای ۱۹۴۷-۱۹۴٨ نیروهای یهودی ۷۰۰ هزار فلسطسینی را بیرون راندند در حالی که برخلاف تاریخ سازی یهودی اتفاقا بیشتر رهبران عرب از مردم خواستند که خانه های خویش را ترک نگویند... ولی ترس از خشونت مرگبار نیروهای صهیونیستی جای تردیدی برای مردم باقی نمی گذاشت که بپذیرند آنجا خانه هایشان نیست! آری آنان حق دارند اگر ندانند که میان سال های ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۶ نیروهای امنیتی اسرائیل ۲۷۰۰ تا ۵۰۰۰ عرب را که از مرز عبور کرده بودند، به قتل رساندند. و احتمالا ایشان- طرفداران دیدگاه دوم- این جمله ی نخست وزیر گلدامایر که در دوره ای زبانزد رهبران اسرائیلی و رسانه های جهان بود را اصلا جایی نخوانده یا نشنیده اند: «چیزی به عنوان فلسطین وجود ندارد»۴. و باری چه می شد اگر کوره های آدم سوزی ساخته نمی شد تا برای سالیان دراز وجدان اروپا در مواجه با یهودیان معذب نباشد؟
نکته ی دیگر در مواجه با این رویکرد این است: اساسا فلسطین یا دیگر دول شرور منطقه که اسرائیل بیچاره را محاصره کردند می توانند واجد چه خطری برای اسرائیل باشند که اسرائیل را نیازمند حمله ی پیش گیرانه بکند؟ جان میرشایمر و استفن والت در مقاله ی جنجال برانگیز خود با عنوان «لابی اسرائیل و سیاست خارجی آمریکا» این مسئله را به زیبایی تحلیل می کنند:
«امروزه اسرائیل قوی ترین نیروی نظامی در خاورمیانه به شمار می رود. نیروهای عادی آن بسیار برتر از همسایگانش است و در این منطقه تنها کشوری است که سلاح های هسته ای دارد. مصر و اردن پیمان های صلح با اسرائیل بسته اند و عربستان صعودی نیز پیشنهادی مشابه به آن داده است. سوریه دیگر از حمایت شوروی برخوردار نیست، عراق با سه جنگ فاجعه آمیز نابود شده و ایران صدها مایل دورتر است. فلسطینی ها به زحمت یک نیروی پلیس کارامد دارند، چه رسد به یک نیروی نظامی که بتواند اسرائیل را تهدید کند.» ۵
حتی اگر حمله های خونین و کوبنده اسرائیل را علیه مواضع بنیادگرایان و در واقع واکنشی علیه اقدامات تروریستی ایشان قلمداد کنیم- که با قاطعیت می توان گفت مسئله دقیقا برعکس است و نمونه اش ترور رهبران فلسطینی است آن هم در حالی که هیچ سوء قصدی متوجه اسرائیل نبوده است- این واکنش آنچنان بی رحمانه بوده است که برای مثال در جریان انتفاضه دوم (۲۰۰۰-۲۰۰۵) مقامات پیشین سازمان امنیت داخلی اسرائیل (شین بیت) که در واقع به نوعی در طراحی حملاتی از این دست دخالت دارند رفتار اسرائیل را در دوم نوامبر ۲۰۰٣ با این عبارات محکوم کردند:
«ما به طرز شرم آوری رفتار می کنیم» ۶
ارائه ی آمارها در باره ی قصاوت اسرائیلی ها در برخورد با فلسطینیان چه در مقام شهروندان عادی و چه مبارزان و به اصطلاح تروریستها می تواند خود به مقاله ای جداگانه تبدیل شود که در اینجا منظور ما نیست. هدف صرفا اشاره به سست بودن پایه های استدلالی رویکرد دوم بود.
اما سومین رویکرد به مسئله جنگ به طور کلی و فلسطین و اسرائیل به طور خاص بر مدار دفاع از گوهری گم شده به نام صلح می گردد؛ منتها از منظری اخلاقی، آن هم با تأکید بر این گزاره که: «مهم نیست دیگری چگونه رفتار می کند من در مقابل وجدان خویش مسئولم» و به زعم خویش فارق از رویکردهای ایدئولوژیک نگران فاجعه های انسانی ایست که یکی پس از دیگری به وقوع می پیوندد. برای طرفداران این دیدگاه این نسل بشر و کودکان بی گناه اند که می بایست محل چاره جویی باشند و نه حق فلسطینیان در مواجه با اسرائیل یا بالعکس.
من از چنین دریچه ایست که به ماجرا می نگرم با این تفاوت که در تحلیل وضع موجود قائل به جهت گیری و ارزش گذاری هستم و صرف فریاد صلح و حقوق بشر سر دادن را در مهار بحران و فاجعه کافی نمی دانم. مسئله برای من بر سر بازتولید رویکردی ارتجاعی در هر بار مواجه با توحش سرمایه داری لگام گسیخته ی امروزیست که یگانه مسیر حیاتش از راه میلیتاریسم (نظامی گری) می گذرد و واکنش هایی از این دست- همان که بنیادگرایی خوانده می شود- نه تنها به تضعیف و عقب نشینی اش نمی انجامد بلکه آن را در هر بار برای گسترش امپراتوری جری تر و روئین تن تر می نماید.
چه گوارا زمانی گفته بود: «جانور بی رحم فقط زمانی روحیه اش را از دست می دهد که قوی تر از خودش او را تعقیب بکند» اما برخلاف گفته ی «چه» نمونه هایی چون یازده سپتامبر و جنگ های فرسایشی اسرائیل و فلسطین گواه این مدعاست که ژیلبر آشکار مطرح می کند: «زمانی که جانور بیرحم از مخلوقی ضعیف تر از خویش زخمی خونین می خورد، تنها وحشی تر می شود». مواجه ی حماس و اسرائیل مواجه ای خاص است از یک کل گسترده تر به نام بنیادگرایی اسلامی در مواجه با امپریالیسم آمریکا که بیان ژیلبر آشکار چیزی نیست مگر «جدال دو توحش»۷
همانطور که اشاره آن نیز رفت پرداختن به جنایات اسرائیل و یا حمایت های آمریکا از آن تحلیلهای نخ نما شده ایست که خواسته یا ناخواسته به تقویت گفتمان به ظاهر بدیل اما در واقع همنوا با سرمایه داری یعنی بنیادگرایی اسلامی کمک می کند. اگر خبرگزاری های ایتالیا و انگلیس دست به سانسور خبری گسترده ای از جنایات اسرائیل در غزه زده اند در عوض صدا و سیمای ایران جبران مافات کرده و گزارش لحظه به لحظه هلاکت و شهادت را به سمع و نظر بینندگان عزیزش در سراسر دنیا می رساند. مسئله این نیست که از پرداختن به جنایات اسرائیل دست برداریم و یک سره حماس و به طور کلی بنیادگرایی اسلامی را هدف قرار دهیم، بلکه باید از منظری رادیکال به معنای عمق و ریشه را نشانه رفتن با مسئله برخورد کرد و با رویکردی انتقادی از فروغلتیدن به دوگانه ی «یا با ما یا بر ما» اجتناب کرد. چه اینکه قدم زدن در خیابان های هر یک از دو پارادایم گفتمانی حاضر در صحنه ی نبرد، به منزله ی انباشتن بر محتوی صندوقچه ای از ارزش هاست که در هیأت مفهوم «توحش» مستقل از فرآیند تولید سرمایه داری حاضر- که این ارزش ها در متن آن تداوم می یابند- در خدمت مقدس ساختن قامت بی شکل آن هستند، حال هر اندازه هم که توحش آمیز باشد. ٨
اگر به پیروی از بودریلار بپذیریم رسانه های همگانی دیگر آینه ی واقعیت نیستند، بلکه خود واقعیت و یا حتی واقعی تر از واقعیت اند و این جهان را به عنوان فرا واقعیت برای ما توصیف می کنند، آنگاه می توانیم با شک کردن در دانش رسانه ای واقعا موجود یک قدم به سمت «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» برداریم. در واقع مواجه ی رسانه ای طرفداران اسرائیل و فلسطین- حماس- در اینجا بازتابی از برخورد نشانه وار غیر واقعی- به معنای ارجاع به واقعیت عینی- ایدئولوژی هاست که واقعیت و حقیقت را در معنایی یکسان به کار برده و وارونه جلوه می دهد. باری اینجا دیگر نشانه ها به جای چیزی نمی نشینند بلکه مدعی خود عینی مصداق ها می باشند، و از همین روست که مواجه ایدئولوژیک رسانه ها پیرامون «غزه»، بیش از آنکه بازتاباننده ی فاجعه ی در حال وقوع باشد بر آتش جنگ می دمد و با مقصر جلوه دادن دیگری در بوجود آمدن شرایط حاضر، می کوشد مواجه و ایستادگی در برابر دشمن را در قالب یک جنگ تمام عیار صلیبی تا مرز «پاک کردن دیگری از روی نقشه» به مثابه ی «حضوری مسیحایی برای به انجام رسانیدن تاریخ» جا بزند. اینجا دقیقا باید خلاف جهت آب شنا کرد تا بتوان لذت شنا کردن را درک کرد و تاریخ ساز شد. آری «حماس» نیز در آن چه بر سر شهروندان غزه می آید سهم دارد، زیرا این شهروندان هدف کسانی قرار گرفتند که برای گرفتن انتقام از بی رحمی های اسرائیل، با قتل و عام شهروندان فلسطین مرتکب جنایتی بی چون و چرا و غیر قابل توجیه شده اند.
برای آنکه دقیق تر بتوانیم لایه های زیرین موقعیت کنونی را ببینیم لازم است تا به تبارشناسی دو بعد این ماجرا بپردازیم: یکی جنگ و نظامی گری به مثابه ی ابزاری برای تجدید حیات امپریالیسم و دیگری ریشه های بنیادگرایی اسلامی و کارکرد های پنهان مواجه آن با سرمایه داری که به تحکیم و بسط مناسبات سلطه ی امپریالیستی می انجامد.
میلیتاریسم امپریالیسم
یک تحلیل کلاسیک
با نگاهی به تعداد جنگ هایی که از ابتدای قرن حاضر یعنی در مدت زمان کمتر از ۹ سال به وقوع پیوسته -افغانستان،عراق، لبنان، انتفاضه دوم، بحران آبخوزیای جنوبی گرجستان، بحران دارفور سودان- اگر صنعت اسلحه و مهمات و به طور کلی تسلیهات نظامی را سودآورترین صنعت حال حاضر دنیا بخوانیم، سخنی به گزاف نگفته ایم. هر چند نباید از این نکته غافل ماند که صنعت تسلیحات نظامی خود یکی از منشعبات صنعتی بزرگتر به نام «جنگ» است. اگر در قرن بیستم جنگهای جهانی در ابعادی وسیع ظرف چهار تا پنج سال به وقوع می پیوست و تمدن ساخته ی دست بشر در چشم به هم زدنی دود می شد و به هوا می رفت اینک اما سیاست امپریالیسم بر به راه انداختن جنگهایی فرسایشی است که از قرار نمی توان پایانی برای آن ها متصور شد.جنگ هایی علیه تروریسم و برای رسیدن به دموکراسی.و این دموکراسی عجب گوهریست که آدمی از برای رسیدن به آن از هیچ کوششی فروگذار نیست،حتی:جنگ.رزا لوگزامبورگ زمانی حرف از«یا سوسیالیسم یا بربریت» زده بود؛اینک اگر او زنده می بود احتمالا این گفته ی «مزاروش» را با کمال میل پذیرا بود که:«بربریت اگر خوش شانس باشیم»!
اگر با نگاه «فایده گرایانه» بنتامی به انسان بنگریم جای شکی باقی نمی ماند که «جنگ» نمی تواند انتخاب هیچ عقل سلیمی باشد چرا که در آن هیچ «نفعی» متصور نیست و اگر هم برای طرفی نفعی باشد قطعا به هزینه ای که بابت به دست آوردنش متحمل می شود نمی ارزد،چه اینکه راه های بهتری وجود دارد.اما چرا با این تفاسیر اتفاقا خونین ترین و وحشیانه ترین جنگ ها را در دو قرن اخیر که بشر به ظاهر متمدن تر شده داشته ایم؟(بماند که آستان بوسان لیبرالیسم غربی تا این درجه وقاحت دارند که مدعی اند:دنیا اگر بهتر نشده بدتر هم نشده!)به راستی چه ساز و کاری پشت هر جنگ خوابیده است؟جنگ ها تأمین کننده ی منافع چه کسانی اند؟پاسخ را باید تنها از یک نفر پرسید،و او کسی نیست مگر «عالیجناب اقتصاد بازار»۹.
راستی یک سوأل،چرا دقیقا در کوران بحران مالی اقتصاد جهانی،و در حالی که هنوز چند سواحی از ورشکستگی بانکها و بنگاه های مالیاتی نمی گذرد،یک جنگ-که از قضا یک طرف آن هم متحد همیشگی آمریکا یعنی اسرائیل است-به وقوع می پیوندد؟بی شک شرط لازم برای حیات سرمایه داری حاضر،«سرمایه مالی» و نهادهای مربوطه اش است.اما این معادله هنوز ناقص است چرا که با بحران فعلی می بایست فاتحه ی نظام سرمایه داری خوانده می شد اما چرا چنین نمی شود؟اینجا پای یک شرط کافی هم در میان است؛یعنی «جنگ».آری در چنین وضعیت بحرانی ای تنها یک جنگ می تواند به نجات ساختار متناقض سرمایه داری بیاید و با ایجاد شرایط رشد کاذب امکان بازتولید مجدد سرمایه را فراهم آورد.رزا لوگزامبورگ ۹۰ سال پیش در اثر کلاسیک خود «انباشت سرمایه» پیش گویانه این مسئله را بیان کرده است:
«این خود سرمایه است که در حرکت متناوب و خودکار،تولید نظامی را با تصویب قانون و توسط مطبوعاتی که وظیفه شان شکل دادن به به اصطلاح افکار عمومی است در نهایت کنترل می کند.به همین دلیل است که به نظر می رسد انباشت سرمایه در این قلمرو ویژه[تولید نظامی]قادر به گسترش بی پایان باشد».۱۰
سرمایه مالی اصطلاحیست که شاید بتوان گفت نخستین کسی که بر پایه ی جلد سوم «سرمایه» مارکس نسبت به شرح و بسط آن اقدام کرد،هیلفردینگ اقتصاد دان اتریشی بود که در سال ۱۹۰٨ کتابی منتشر کرد با نام «سرمایه مالی». هیلفردینگ می نویسد:
«بخش روز بروز بیشتری از سرمایه صنعتی به صاحبان صنایع که آنرا بکار میبرند، تعلق ندارد. آنها سرمایه را فقط از طریق بانک در اختیار می گیرند و بانک در قبال آنان نمایندگی صاحبان این سرمایه را بعهده دارد. از سوی دیگر بانک نیز مجبوراست بخش روزبروز بیشتری ازسرمایه های خود را در صنایع جایگیر کند. در نتیجه این امر بانک روزبه روزبیشتر به سرمایه دار صنعتی بدل می شود. بنابر این من یک چنین سرمایه بانکی یعنی سرمایه ای را که شکل پولی دارد و بدینوسیله در واقع به سرمایه صنعتی بدل شده است، سرمایه مالی می نامم».۱۱
لنین تحت تأثیر هیلفردینگ در اثر تاریخی خویش به نام «امپریالیسم،بالاترین مرحله سرمایه داری» سرمایه مالی را سرمایه ای تعریف می کند که توسط بانک ها کنترل و توسط صنایع مورد استفاده قرار می گیرد.امروزه اما می توان با قاطعیت گفت تعریف لنین و هیلفردینگ تقریبا هیچ مناسبتی با ساز و کارهای سرمایه مالی دنیای جدید ندارد و اگر هم اندکی از مصداق های آن هنوز صادق باشد احتمالا تنها محدود به آلمان خواهد بود که صنایع تحت حمایت بانکها رشد کرد-و اتفاقا لنین هم در تحلیل خویش از سرمایه مالی بیشتر به آنجا نظر داشت-.آمارها حاکی از آن است که اتفاقا بانکها هیچ تمایلی به سرمایه گذاری در صنایع ندارند.معنای سرمایه مالی امروز را به یک معنی باید در مفاهیمی چون «بورس بازی»،«اوراق بهادار» و «واسطه گری» جست.
سرمایه مالی نوعی از سرمایه است به شکل فرار که نماد عینی آن شفاف نیست. وجودش جایی احساس می شود که عمل می کند، روی پیکره های بهادارمثل ارقام حساب های دفتری: مانده صورت حساب های بانکی و اوراق رهنی مسکن در بازار اوراق ثانویه. بانکها اسناد وامها ی پرداختی خود را به موسسات مالی (سرمایه و اعتبار) با دریافت سود وا گذار می کنند و خرید و فروش این اسناد به نو به خود بازاری ایجاد می کند. سرمایه مالی با عملی تحت عنوان بازار سازی ۱۲گروههایی ازاشخاص درگیر در امور مالی را از راه ارائه خدمات واسطه گری و دلالی و رد و بدل کردن اوراق بهادار وحقوق سهامداران به دسترسی به سود های نجومی قادر می سازد.حال برای درک موضوع «جنگ» و رابطه سرمایه مالی با آن کافیست به جای اوراق بهادار و حقوق سهامداران،«اسلحه» و «تسلیهات نظامی» را جایگزین کنید.و نکته همینجاست که چرا جنگ باید سودآور تر از سرمایه گذاری در مثلا بخش صنعت عمل کند؟تنها به یک دلیل ساده و آن اینکه «جنگ» منطق ندارد اما «اقتصاد» دارد.به عبارت دیگر در بازارهای مالیاتی ساز و کارهای عرضه و تقاضا و تولید و توزیع در شرایط معین عملکرد معینی دارند و دقیقا بر مبنای همین ساز و کارهاست که اقتصاد سرمایه داری ذاتا حامل بحران است-چه روی کاغذ و در حالت انتزاعی و چه در وضعیت واقعا موجود-اما «جنگ» هیچ قانون و منطقی ندارد.به هر علتی می توان یک جنگ و کشتار به راه انداخت تا مبادا تسلیحات نظامی در انبارها انباشته شوند و خاک بخورند.مسئله زمانی شکل واقعی تر به خود می گیرد که بدانیم بزرگترین بخش نیروی کار جهان-به ویژه در آمریکا-یعنی زندانیان شبانه روز به تولید «تسلیهات نظامی» اشتغال دارند و با مزد ناچیزی-که در بیشتر جاها آن را هم نمی دهند-سودهای نجومی نسیب شرکتهای اسلحه سازی و روسای زندانها به عنوان شرکای اصلی و به اصطلاح یگانه پیمانکاران این صنعت می کنند.
بوخارین نظریه پرداز همکار لنین در حزب بلشویک به زیبایی در کتاب «اقتصاد دوران گذار» به توضیح انگیزه جنگ در عصر امپریالیسم و ریشه ی آن در رقابت میان «تراست های سرمایه داری دولتی» می پردازد.او می نویسد:
«با شکل گیری تراست های سرمایه داری دولتی،رقابت تقریبا تمام و کمال به کشورهای خارجی معطوف می شود... هرگاه پرسشی درباره ی تغییر رفتارهای تجاری مطرح می شود،قدرت دولتی گروه های هم پیمان سرمایه داری بر صحنه ظاهر می شوند و روابط متقابل این دولتها(که در تحلیل نهایی قابل تحویل به روابط میان نیروهای نظامی آنهاست)نوع برخورد را تعیین می کند.زمانی که وامی به یک کشور داده می شود،دولت که بر قدرت نظامی تأکید دارد،بالاترین نرخ ممکن بهره را برای سرمایه های ملی خود تأمین کرده،پیروی از نظم را تضمین می نماید،امتیازات را تصریح می کند و علیه رقبای خارجی مبارزه می نماید.زمانی که مبارزه بر سر استثمار مالی سرزمینی که رسما توسط هیچ قدرت دیگری اشغال نشده است،آغاز می گردد،بار دیگر قدرت نظامی دولت تصمیم می گیرد که چه کسی مالک آن سرزمین خواهد بود...»۱٣
باری حیات سرمایه داری کنونی بدون وجود «تسلیحات نظامی» و بالطبع آن «جنگ» قابل تصور نیست.هر چند نباید بیش از حد بر ریشه های اقتصادی جنگها تأکید کرد و عامل سیاست را به کناری نهاد،اما آنچه مد نظر این نوشتار است جلب توجه خوانندگان به این موضوع است که چرا با وجود از سر گزرانیده شدن دو جنگ جهانی خونین و یک جنگ تسلیحاتی گسترده-جنگ سرد-همچنان دردهای سرمایه داری التیام نیافته.واقعا آیا اسرائیل از این همه ستیز در طول سالیان خسته نشده؟گاهی خود را جای سیاستمداران یهودی اسرائیل می گزارم و از خود می پرسم:«ما یک سرزمینی را-حالا یا حقمان بوده یا به زور-گرفته ایم،پس کی قرار است یک زندگی آرام و بی دردسر را در آن آغاز کنیم؟تا کی بناست با چریکهای فلسطینی درگیر باشیم؟و تا کی باید بر سر میزهای مذاکره برویم؟»اینجاست که به زعم من «سیاست» و «عقلانیت» قاصر از جواب دادنند و پاسخ را باید در خانه ای دیگر جُست.البته یک نکته را در تحلیل فوق از انگیزه های جنگ نباید فراموش کرد که دست کم از جنگ جهنی دوم به بعد دیگر نیاز به انتقال مواد خام از کشورهای در حال توسعه و یا ایجاد بازارهای جدید در آنها برای صدور کالاهای لوکس دلیل اشغال نظامی کشورهای ضعیف و جنگها نبوده است بلکه تنها یک عامل اصلی علت وقوع این جنگها بود:«نفت»!
با این تفاسیر می توان چنین ادعا کرد که این نه «کینزگرایی در اقتصاد» بلکه «کینزگرایی نظامی»۱۴ است که سرمایه داری را سراپا نگاه داشته است و تئوریسن های آن برژینسکی و کیسینجر بوده اند.در واقع باید گفت که حتی در دوران بحران بزرگ ۱۹۲۹ این تئوری کینز نبود که به داد سرمایه داری رسید بلکه جنگ جهانی دوم بود که ظرف چند سال بعد از بحران به وقوع پیوست.
بنیادگرایی اسلامی و یهودی
دو روی یک سکه
در اینجا قصد ندارم خیلی ایدئولوژیک و اعتقادی به مقوله ی دین نگاه کنم چراکه خود به مقاله ای جداگانه نیاز دارد که اینجا منظور ما نیست.از اینرو نگاه من یکسره سیاسی و ناظر به تجربه های دو قرن اخیر جنبش های رادیکال اسلامی خواهد بود. امروزه مادر قالب بنیادگرایی دینی شاهد چند خیزش عمده هستیم که از جمله آنها می توان به موارد زیر اشاره کرد:
بنیادگرایی سوسیال مسیحی-
بنیاد گرایی صهیونیستی -
- بنیاد گرایی اسلامی
بنیادگراها همواره یا به نام خدا و یا به نام دین و محلهای مذهبی و یا علایم و نشانه های یک مرجع متعالی دست به حرکت فراگیری می زنند. از جمله بنیاد گرایانی که به نام دین برخاسته اند می توان به سوسیال مسیحیان اشاره کرد و همچنین از جمله بنیاد گرایانی که به نام محلی خاص برخاستند نیز میشود به صهیونیستها اشاره کرد؛ ویا نئو نازیهایی که صلیب شکسته برایشان حکم مقدس ترین چیزهارا دارد. و اما بنیاد گرایان اسلامی که نام و یاد خدارا سرلوحه تمام امور خویش نموده اند و بیشتر با شعار «باز گشت به اسلام نخستین» شناخته می شوند. امروزه اصلی و مبرم ترین مسئله بنیادگرایان اسلامی حکومت و سیاست می باشد و البته در این راستا نیز ما با انبوه ای از روشها و افکار حکومتی اسلامی مواجه هستیم.اینجاست که قرائتی که آیت الله خمینی از اسلام حکومتی دارد هیچگاه همانی نیست که ملا عمر دارد و یا آنچه که حکام سعود از اسلام باور دارند هیچگاه همانی نیست که سید قطب و المودودی پذیرفته اند.
حسن البناء و سید قطب در مصر
علی النداوی در هند
سید ابوالاعلی مودودی در پاکستان
روح الله خمینی در ایران
این اسامی را می توان تئوریسینها و آغازگران حکومت های ایدئولوژیک دینی به طور عام و پایه گزاران بنیادگرایی به شکل خاص دانست.ناکامی حکومتها در توسعه اقتصادی و توزیع رشد منافع اقتصادی از یک سو و سیاستهای حذف نیروهای مترقی چپ در کشورهای با گرایشات اسلامی از سوی آمریکا از نیمه ی دوم قرن بیستم به سبب «وحشت سرخ» و هراس از قدرت گرفتن کمونیستها در کشورهای درحال توسعه و دیکتاتوری های جهان سومی از جمله عوامل محیطی موثر در پیدایش و فوران نهضتهای اسلامی و زایش بنیادگرایی به شمار می روند.خاستگاه این رویه ی فکری را باید مشخصا در سرزمین اسلام یعنی «عربستان» جستجو کرد.آنجا که «وهابیون» با مخالفت با فردی که در سال ۱۹۲۶ خود را پادشاه نامیده بود-چرا که وی نظرات وهابیون را درمورد رد مطلق اختراعات مدرن رعایت نکرده بود-از سوی خاندان سعودی سرکوب شدند و عملا به صورت اپوزیسون نظام حاکم درآمدند.اما با خیزش ناسیونالیسم عربی به رهبری جمال عبدالناصر و سرنگونی سلطنت در مصر به سال ۱۹۵۲ توسط وی این دوگانگی میان خاندان سعودی و وهابیون تا اندازه ای کمرنگ شد.چرا که اتحاد ناصر با شوروی ایشان را وادار به اتخاذ موضعی ایدئولوژیک در قبال این مسئله وا داشته بود.از نظر آنان جنبش ضد امپریالیستی اعراب چیزی نبود مگر حامی «کمونیسم کافر».اما این اتحاد در حد دو نفره باقی نماند و از آن سوی آبها در سرزمین مهد تکنولوژی،صدای اتحاد علیه کمونیسم و ناسیونالیسم عربی برخاست.آری این صدا از آن کسی نبود جز «آمریکا».این پیوند،سرچشمه ی روایت سیاسی معاصر بنیادگرایی اسلامی به شکل جماعت «اخوان المسلمین» است که در اواخر دهه ی ۱۹۲۰ در مصر زاده شد.۱۵
باری عربستان آرام آرام به مأمن و خانه ی وهابیون رانده شده از کشورهای اسلامی تبدیل شده بود که ناسیونالیست ها در آنجا قدرت را به دست گرفته بودند و اوج آن را می توان در قالب اتحاد پادشاهی سعودی و تشکیلات وهابیون در قالب نشست «مجمع جهانی اسلام» در سال ۱۹۶۲ به عنوان نقطه ی مقابل مصر و جنبش های ناسیونالیستی منطقه دید.
شوک انقلاب ۱۹۷۹ ایران وظهور بنیادگرایی ضد غربی به رهبری آیت الله خمینی معادلات اتحاد بنیادگرایی ضد کمونیستی وهابیون و آل سعود را با آمریکا برهم زد و به طور کاملا محسوس رقابتی را میان این دو بوجود آورد که صحنه ی عمده ی آن جنگ اسلامی با شوروی در افغانستان با حمایت آمریکا بود.باری این رویارویی بیش از آنکه منجر به حذف یکی از دو رقیب شود ترکیبی را بوجود آورد که روح یکی در کالبد دیگری دمیده شد.به نحوی که سرکوب شدید کمونیستها در ایران طی دهه ۱٣۶۰ را می توان مشخصا ناشی از تأثیر بنیادگرایی وهابی دانست و متقابلا حملات بنیادگرایان وهابی به مواضع آمریکایی ها که نقطه اوج آن ۱۱ سپتامبر بود را ناشی از آموزه های ضد غربی همتای ایرانی.اریک هابسبام مورخ سرشناس انگلیسی در کتاب «عصر نهایت ها» تأثیر انقلاب ایران بر جنبش های مذهبی رادیکال چنین توصیف می کند:
«انقلاب ایران نخستین انقلابی بود که زیر پرچم بنیادگرایی مذهبی ایجاد و به پیروزی رسید و تئوکراسی پوپولیستی را جایگزین رژیم قدیمی کرد...بی شک از دهه ی ۱۹۷۰ جنبش های مذهبی در جهان اسلام به نیروی سیاسی توده ای در طبقات متوسط و روشنفکران کشورهای پر جمعیت تبدیل شدند و تحت تأثیر انقلاب ایران چرخشی شورشگرانه یافتند.»۱۶
در واقع انقلاب های اواخر قرن بیستم- وخاصه در کشورهای اسلامی- یک تفاوت عمده با انقلاب های نیمه ی اول داشتند و آن اینکه حامل بدیل یا جایگزینی به جای رژیم سرنگون شده نبودند بلکه صرفا واکنشی بودند به به خطر افتادن پایگاه اجتماعی شان در میا توده های مردم و از همین رو با وجه ی مشخصه ی حضور میلیونی مردم در خیابان ها نسبت به انقلاب های نیمه ی اول متمایز می شدند.چگونگی به ثمر نشستن انقلابات این کشورها خود گویای تبارشناسی پوپولیسم است.این تاریخچه ی مختصر ظهور بنیادگرایی در عصر جدید می تواند کلید فهم مسئله ی حماس و اسرائیل باشد.همان طور که بنیادگرایی اسلامی فرزند آمریکا بود و در واقع وجه ی تروریستی و مبارزه جویانه ی این ارتجاع اسلامی را بیدار کرد،اسرائیل هم چنین نقشی را در بوجود آمدن حماس ایفا کرد.تضعیف کمونیستهای فلسطینی به رهبری جرج حبش و دیگر جریانات چپ،چون جبه ی دموکراتیک و جبهه ی خلق برای آزادی فلسطین توسط اسرائیل از یک سو و عدم توافق با عرفات در میز مذاکره از سوی دیگر،خود به تنهایی کافی بود تا نطفه ی سازمان جهاد اسلامی و حماس در دل جنبش «امل» بسته شود.باری از این پس فلسطینیان باید خود را برای رویارویی با دو جبهه آماده می ساختند:صحنه ی نبرد با اسرائیل و مواجه ی حماس و فتح.این مسئله درست شبیه دو پارگی ارتش آزادی بخش ایرلند در جریان مبارزه با بریتانیا بود.آنجا که جمهوری خواهان رادیکال «مایکل کالینز» را به سازش با چرچیل محکوم می کردند و این مسئله به مواجه ی خونین انقلابیون با یکدیگر انجامید و دست آخر با ترور «کالینز» پایان گرفت.در فلسطین اما ماجرا به ترور عرفات قد نداد چه اینکه او پیش از مرگش صدها بار از سوی افراطیون حماسی ترور شخصیتی شده بود.تروری که ریشه های آن را باید در نخستین حضور عرفات در سالهای آغازین انقلاب در ایران دانست.جایی که وی برای میانجی گری میان عراق و ایران به ملاقات آیت الله خمینی رفت و دست آخر با این تهدید که اگر ایران تا فلسطین پیش روی کند او در قدرت جایی نخواهد داشت به دلخوری عرفات و رفتن او با حالت قهر انجامید.عرفاتی که چهل سال تمام به عنوان چریکی تنها مقابل اسرائیل اسیتاده بود و در سخت ترین شرایط اجازه پیش روی به اسرائیل نداده بود اینک به سازش کاری متهم می شد.و آیا نباید به او حق داد که میز مذاکره را برای حفظ کشور و بیشتر از آن جان مردم برمی گزید؟عدم پذیرش موجودیت اسرائیل به مثابه ی مواجه ای ایدئولوژیک با بنیادگرایی یهودی و صهیونیسم،آرمانیست که جز مرگ چیزی را نسیب توده های مردم نخواهد کرد.ژیلبر آشکار به درستی اشاره می کند که اینک بار دیگر به وضوح به یکی از آن لحظات دوران سازی وارد شده ایم که به گفته ی فروید،گرایش به مرگ و نابودی که تا آن موقع برای خدمت به نیروی اروس زندگی تحت کنترل «فرهنگ» یا تمدن قرار داشت،از هر نوع قید و بندی خود را آزاد و رها می کند.
باری این قضیه را باید پذیرفت که در عصر حاضر دست یابی به آزادی و برابری و دموکراسی ممکن نمی شود مگر با اتکا به دموکراتیک ترین روش ها. و دموکراتیک ترین روش ها در هیچ زمان جنگ و مبارزه مسلحانه نخواهد بود. حتی آنجا که گریزی از مقاومت مسلحانه نیست و چاره ای جز دفاع باقی نمانده می توان کاملا اخلاقی عمل کرد. نومه ی بارز چنین شکل از مواجه ای ،ویتنامی ها بودند که با ترکیب مشروع ترین اشکال مبارزه ی نظامی با ارتش اشغالگر و گفتمانی که با توسل به عدالت طلبی مردم آمریکا و نه ترسشان آنها را مخاطب قرار داده بودند،نیروهای آمریکایی را مجبور ساختند تا از کشورشان در سال ۱۹۷٣ خارج شوند.۱۷عده ای اما با توسل به همین دموکراسی چنین ادعا می کنند که مگر جز این است که «حماس» انتخاب مردم فلسطین بود و عدم به رسمیت شناخته شدنش از سوی دول اروپایی و آمریکا به مثابه ی توهین به آرای مردم بود؟و مگر جز این است که انتفاضه و مقاومت انتخاب مردم است.پس محکومیت «حماس» به یک معنی یعنی مقابل اراده ی ملت فلسطین ایستادن.اما این استدلال از یک سقسطه ی حقوقی بهره می برد که به ظاهر بر حق می نماید.مسئله اینست که اساسا شناسایی دموکراسی به عنوان یک حق که در نهاد دولت تجلی می یابد و نهایت آن می شود همان سازمان های حقوق بشر،بیراهه رفتن است.دموکراسی اتفاقا هر چیزیست جز رأی مردم پای صندوق رأی.و مگر جز این است که هیتلر هم با رأی پارلمان انتخاب شد اما آیا کسی از آلمان دوره ی نازی با عنوان حکومتی دموکرات یاد می کند؟و مگر نه اینکه در همین ایران خودمان رئیس جمهور فعلی با ۱۷ میلیون رأی سر کار آمد؟و آیا کسی امروز می گوید ایران مهد دموکراسی است؟اتنخاب حماس از همان دست فریبکاری های پوپولیستی است که در چشم به هم زدنی آراء را از آن خود می کند.در ابتدای مقاله به بازی های رسانه ای اشاره کردم و گفتم که رویارویی ایدئولوژیک هر دو طرف در قالب رسانه ها،دقیقا در پی ساختن تصویری کاذب در اذهان عمومی است که تداوم وضع موجود را تأیید کند.
به خودمان نگاهی بیاندازیم.چه تصویری از فلسطین و اسرائیل در ذهن ماست؟فلسطین عبارت است از کشوری تشکیل شده از گروهی کودک و نوجوان جان بر کف که با سنگ و کلوخ به جنگ تانکهای اسرائیلی می روند. و اسرائیل هم یعنی گروهی مردم که در پشت پایگاه های نظامی برای کشتن فلسطینیان صف کشیده اند.و واقعا فلسطین و اسرائیل چیستند؟
احتمالا تعجب خواهیم کرد اگر بدانیم فلسطینیان مردمی هستند با بیشترین آمار تحصیلکرده و دانشگاهی در کشورهای عرب خاورمیانه که به رغم سرکوب وحشیانه میزان تحزب در آن بالاست و از اتحادیه ها و سندیکاهای کارگری، دانشجویی و انجمن های صنفی فراوانی برخوردار هستند. جمعیت های زنان،فرهنگی و مدافع حقوق بشر متعددی در این سرزمین فعال اند.و اسرائیل کشوری با حدود ۱٣ حزب فعال که زمانی نیروهای اسلامی و مارکسیست فلسطین تحت لوای حزب کمونیست اسرائیل به مبارزه با صهیونیسم می پرداختند.
باری ما باید در مقابل آن تصویر رسانه ای ایدئولوژیک، جامعه ی مدنی اسرائیل و فلسطین را برجسته کنیم و قدرت های جهان را وادار کنیم که عوض لابی گریی ها و آب به آسیاب راهکارهای رادیکال بنیادگرایی یهودی و اسلامی ریختن از این جنبش ها در درون منطقه حمایت کند تا بارقه های امید برای شکوفایی یک دموکراسی از درون تقویت شود.آه، یک بار دیگر عکس های زنان و کودکان غزه را می بینم و با خود زمزمه می کنم:
«...و اینست بهای رویای ما، ببین،نگاه کن، تیرش را شلیک کرد ولی به ما نخورد. چه کسی را به جای ما کشته؟ مردم بیچاره را. ولی چطور توانستم بگویم بشر را دوست ندارم، این مردمی که همیشه با بد رفتاری طرف بوده اند، همیشه مصلوب بوده اند. ولی واقعا چطور توانستم بگویم همه ی این کارها بیهوده است؟ و چظور توانستم بگویم که به دنیا آمدن و مردن به چه درد می خورد؟ به این درد می خورد که پیش از اینکه درخت یا ماهی باشیم، انسان باشیم. انسان.»۱٨
پی نوشت:
۱.حاییم افیگدور گرین که بعدها به نام «دیوید بن گوریون» شهرت یافت، اولین نخست وزیر دولت موقتی بود که در رژیم صهیونیستی پس از اعلام تشکیل خود ایجاد شد، او پس از رسیدن به این پست اقدام به ادغام بسیاری از سازمانهای شبه نظامی و نظامی با یکدیگر تحت نام «نیروهای دفاع اسرائیل» نمود.
۲.رئیس کنگره ی جهانی یهود.
٣.به نقل از کتاب «لابی اسرائیل و سیاست خارجی آمریکا»انتشارات بازتاب نگار،ص ۲۴
۴.همان،ص ۲۴ الی ۲۶
۵.همان ص ۲۱
۶.همان ص ۲۷
۷.«جدال دو توحش»/ ژیلبر آشکار/ ترجمه حسن مرتضوی/ انتشارات اختران
٨.در اینجا از گفتار بنیامین در خصوص «ریشه ی توحش در مفهوم فرهنگ» در «تومارN،پروژه پاساژها» الهام گرفتم.بنیامین،والتر،«عروسک و کوتوله»،گزینش و ترجمه:مراد فرهادپور/امید مهرگان،انتشارات گام نو/ص۱۱٣
۹.اصطلاح «عالیجناب اقتصاد» را لوئی آلتوسر فیلسوف ساختارگرای مارکسیست فرانسوی به کار می برد.
۱۰.به نقل از «یا سوسیالیسم یا بربریت»/ ایستون مزاروش/ ترجمه: مرتضی محیط/ انتشارات اختران/ص ۲۲
۱۱.به نقل از ویکی پدیا
۱۲. بازارسازی: بازارهای ثانوی درنقد کردن ( تنزیل) اوراق بهادار،تامین سرمایه خارج ازسازوگاربورس، دست دارند،کارگزاران خصوصی که به انباشت های مالی دسترسی دارند به اتکای این منابع قیمت هایی برای اوراق بهادار یا حقوق سهامداران تعیین وباصطلاح بورس را دورمیزنند، به طوری که بر مبنای این قیمت گزاری، خرید وفروش آن لاین صورت گیرد.
۱٣.به نقل از «تحلیل امپریالیسم»/مایکل کیدرون،کریس هارمن،آلکس کالینیکوس/ترجمه:جمشید احمدپور/نشر نیکا /ص ۶۷
۱۴.اصطلاحی که اقتصاددانان برای توصیف رشد سرمایه داری در عصر جنگ سرد به کار می بردند.
۱۵.«جدال دو توحش»/ژیلبر آشکار/ترجمه:حسن مرتضوی/انتشارات اختران/صص ۴٨-۵۰
۱۶.«عصر نهایت ها»/اریک هابسبام/ترجمه:حسن مرتضوی/انتشارات آگاه/ص۵٨۴
۱۷.«جدال دو توحش»/ژیلبر آشکار/ترجمه:حسن مرتضوی/انتشارات اختران/ص ٨۴
۱٨.«زندگی،جنگ و دیگر هیچ»/اوریانا فالاچی/انتشارات امیر کبیر/ص۴۱۷
|