یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

نگاهی به "مردکاغذی" نوشته منظر حسینی


رضا اغنمی


• منظر، خلوت دائمی یک زن تنها را در فضای کافکائی، با زبانی عریان، دراین اثر زیبا به نمایش می گذازد. بی اعتنا به تکفیر و تحریم، آزادانه سخن میگوید. تبلور اندیشه های زن را، با کلام جادوئی عشق، بیان میکند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۵ دی ۱٣٨۷ -  ۱۴ ژانويه ۲۰۰۹


 
چاپ اول کینهاک 2008
 
 
مرد کاغذی، آخرین اثر منظر حسینی است که به ضمیمه‍ی شش داستان کوتاه چندی پیش در دانمارک منتشر گردید.
  زن جوان و آزاده ای در فضای سیاه   و تنهائی، درعالم پر راز و رمز خیال با آفریدن یک "آدم کاغذی"،   ظاهراً مصاحبِ مطبوع و مناسبی برای خود انتخاب میکند،   اما در حقیقت، بدلی از آفریده‍ی   هستی   را با زبان   توراتی مینویسد. میآفریند. با او   به درددل مینشیند. از رازهایش می گوید و ازناگفتنی هایش، با همو عشقبازی میکند و میمیراند.
 
  آنچه که در داستان میگذرد، روایتی ست تلخ و گزنده   از پدیده‍ی آفرینش. انگار محاکمه‍ی هستی آفرین است در اعتراض بنده‍ی عصیانگر به معاصی بزرگ و نابخشودنیِ آفریننده، که باید پاسخ بدهد که نمیدهد.   از همین سکوت ابدی ، بنمایه‍ی لایزال مکاشفه‍ی رازها و پدیده های هستی شکل میگیرد.   بالا گرفتن موج اعتراض ها   و عصیان ها، با رشدِ فکرِ راضی و شاکی،   طاعی و یاغی، با شروع دوران تک خدائی رنگ دیگری به خود میگیرد و مسئله ایمان را در در دایره تنگ به حصار میکشد.   با حضور خدای واحد،   ظهورمشرب ها و مکتبهای گوناگون فکری اوج میگیرد. بذر خشونت درجوامع بشری پاشیده میشود. آنچه که دراین جا به جائی قابل تأمل است مادیگرایی ست که با پشتوانه‍ی عظیمِ عقلانیت، سرفراز میماند. و با انبانی از تجربه های تاریخی قدر و مقام خود را حفظ   میکند و به نقد خدای واحد میپردازد. خودِ انسان،   خدا میشود.   و این پیام   مولوی مفهوم پیدا میکند:  
به خدا خودت خدائی /     تو گراندکی خود آئی.
 
منظرحسینی، درشکافتن انسان خدائی گام برداشته است.
«این جا پرستشگاه خلوت ماست. مثل پرستشگاه قدیسان و پیامبرانِ بی کتاب ومن دراینجا تو را می آفرینم.»
ص 5.
و سپس اشاره ای دارد به "جادوی کلمه"   به روایت عهد عتیق که می گوید: درآغاز کلمه بود. کلمه خدا بود ...
"رهایت می کنم تا تو مرا بیافرینی."
 
آفریننده‍ی مرد کاغذی، خلاف رفتارخدایان، با مخلوقش رفتار صادقانه و انسان دوستانه دارد. با او مشورت میکند. ازتمایلاتش میپرسد که برای او ناشناخته است:
"راستی   چه میخواهی که درجان تو بریزم. شور خیالبافی، دانائی و توانمندی، برابری، عدالت خواهی. ص 6
مثل خدایان، آفریده‍ی را بنده خطاب نمیکند. عتاب و تحکم پیش نمیگیرد. "یهوه" وار، خشونت و آزمندی را به
مخلوق خود تحمیل نمیکند. تا انجا گشاده فکری دارد که میگوید :
  "نوشته‍ی ناتماممان را تو پایان دهی. رهایت میکنم تا تو مرا بیافرینی."
منظر، خلوت دائمی یک زن تنها را در فضای کافکائی، با زبانی عریان، دراین اثر زیبا به نمایش می گذازد.
بی اعتنا به تکفیر و تحریم، آزادانه سخن میگوید. تبلور اندیشه های زن را، با کلام جادوئی عشق، بیان میکند. تعریفِ نیاز جنسی انسان، آنسان   که درانحصار مردان است را بی اعتبار میکند. با سلبِ تملکِ بیانِ عشق   از مردان،   بنیاد های کهنه را به سرِ   دار میفرستد.   سنت های ویرانگر را به دار می کشد.
"تو مرا میخواهی تا تو را آغاز کنم.
من نیازمند تو ام تا مرا پایان بخشی
وچنین است که امشب چون زنبوری،عسل جانم را درجانت خواهم ریخت تا تورا بیافرینم و آغازکنم، تا مرا بیافرینی و پایان دهی تا تو را بخوانم و بخوانند تا مرا بنویسی تا بخوانند.»ص 8
 
آفریننده مرد کاغذی، برای آغاز آفرینش، عسل جان زن را در تن مرد میریزد تا مرد را بیافرند،   اما در پایان خلقت،   یعنی در راهِ   به کمال رسیدن آفرینش و تکامل آن، ضرورتِ کمکِ مرد را، امری مختوم تلقی میکنند.   تنِ   واحدی ازآمیزش دو جنس درمرحله‍ی بلوغ پا میگیرد. پا به پای هم، یکسان، مکمل هم و   شالوده‍ی تمدن انسان   در عرصه‍ی   هستی سامان میگیرد .  
منظر، درهمجوشی زن و مرد،   و درآمیختنِ   گوهر ازلی منِ آن دو در آفرینش، با کلامی   سحرانگیز، محکم و شاعرانه،   تلنگری سخت میزند، به بی اعتباری روایت ادیان ابراهیمی در تحقیر و نیمه انسان شمردن زن.
"تمام آدم ها نقشی را به عهده دارند. عده ای نماینده تمدن اند. عده ای نماد کامل جنگ و بربریت و ویرانسازی ومن هم نماد کمال تنهائی ام." ص9
 
آفریننده‍ی   مرد کاغذی، وقتیکه کارخلقت ش به پایان میرسد.   درخیال، عشقبازی با او را شروع می کند.
"تو را عاشقامه مببوسم. تنم را به بند بند تنت میفشارم. در تو آب میشوم.
گم میشوی .
گم میشوم.
پیدا می شوی
من، اما پیدا نمیشوم .
منظر،   دست خواننده را میگیرد.   در وادی خیال با خود میگرداند، دست دردست او چون عاشقی که معشوق ش را گم کرده   به دنبال خود میکشد و میبرد و با چیره دستی و کلام شاعرانه، رموز عشق و عاشقی   را در رگهای مخاطبین میچکاند.
زبانِ منظر، با همه‍ی خیالی بودنِ صحنه ها، گاهی چنان بی پرده وعریان است که خواننده خیال میکند سرگرم خواندنِ یک داستان اروتیک است.
آفرینده‍ی مرد کاغذی، در جهان آفرینش خود، به تنهائی اش میسازد و مینازد. با سرفرازی میگوید هیچکس   و هیچ چیزنمیتوانند   به بندم کشد. نه عشق، نه زندگی   و نه مهر.   ... آدمها فقط صورتک مهرورز مرا میشناسند. هیچکس توان مرا درویرانسازی نمیشناسد. هیچکس توهم و خیالی که همنشین درون من است نمی بیند.» ص 19
خواننده، کم کم بوی خشونتِ آفریننده را احساس می کند. و «دَم بهیمه» [نفس حیوانی] را.
منظر، منِ درون خود را درتوهم و خیال میبیند. آیا چنین است؟   به ظن قوی نه.   منِ درون،   برگردانی از واقعیت و منشِ شخصی ست. همزادیست نامرعی، درنهان با تمام مشخصات من ی که قابل رویت هستم و ملموس. با همه‍ی تمایلات، حسیات و حدسیات تا برسد به   وسواس و خیال و عقلانیت .   مگر اینکه درمنظرِ منظر، مجموعه این خواص از توهم و خیال نشأت گرفته باشد، با نام دیگری از همان نامرعی . یعنی آبشخور ازلی و منشاء اصلی خاصیت های من و همزاد، از توهم   و خیال سرچشمه گرفته باشد.   فضای فکری منظر و ساختار روایتِ مرد کاغذی، این حدس و گمان را درچشم انداز خواننده   پهن میکند.   لحظاتی میرسد که:   آفریده   و خواننده و نویسنده با همه چیز درهماهنگیهای موزون داستانی درهم میلولند.  
شبی که قرار است عشق خود را به مردکاغذی اعلام کند، بستر لطیفی با ملافه های ابریشمی پهن میکند و در آغوش هم عشق می ورزند. درهمان حال، زن با کلام   جادودئی خود، ترس را   در جان مرد کاغذی میریزد.   از آداب زندگی در بین زندگان میگوید و از معجزه‍ی عشق.
آفریده را آماده کرده تا از کلمه بگوید. قبل ازآن میگوید:
"مشعلی ارآتش جانم برخواهم افروخت تا روشنی بخش راهت شود."
به روایت عهد عتیق، کلمه   درسرآغاز، تجلیِ خرد وعقلانیت است.     مشعل آتشی که ازجان آفریننده فروزان   شده و روشنی بخش راهش میشود، عقل و خرد است که با نور و روشنائی او هدایت انسان شکل میگیرد. و رو به کمال پیش میرود.  
منظر، کلمات را به زیبائی به کارمیگیرد. مانند پیکرتراشی ماهر اجزای آفریده اش را به جا،   و کنارهم مینهد. با هماهنگی هنرمندانه در تبیین روایت، چیرگی و تسلط خود را توضیح میدهد. و زبانِ پخته ش آنگاه که حرف وحدیثِ مهر و دوستی ست، حجاب بر سخن میکشد و نجابتِ کلام را حفظ میکند :
"چشمانت را آرام میبوسم.   چشمان تو تمام جانِ مرا فریاد میزنند و درجهان، بجز چشمان تو نیست. چه روز هائی با تو سرکرده ام.   روزهائی پر از آفریدگاری. احساس میکنم زنانگی ام شعله میکشد.   درسرم چیزی میسوزد   و خیال مشتعل میشود. یک زندگی آتشگونه نیرومند.   خیال هایم درفضا منفجر میشوند و با بالهایی از جنس فولاد هوا را میشکافند و مثل جریان باد جاری میشوند.» ص 27 . اما آنجا که روایتگر عشقبازی ست،
پرد   میدرد. لخت وعریان میشود :
"من ران هایم را می گشایم تا پس از عشق ورزی خیالی ام باتو ...   ...    دستت را ببر زیر دامنم.   رانم را نوازش کن " صص 13 – 12
مرد کاغذی، برای اولین بار دریک گورستان "مرگ" را ازنزدیک میبیند. و میبیند که حیوانات از زن میترسند. میپرسد چرا حیوان ها از تو می ترسند.
زن میگوید
  "دل من دل گرگ است!" ص 40
آفریننده‍ی مرد کاغذی، در شبِ سرد و سیاه   مردی را درخیابان به ماشین خود دعوت میکند . با او درکلیسای خلوت همبستر میشود. بعد ازسیراب شدن از عشق، مرد را ازخود دور میکند. مرد ازکلیسا خارج شده و زن : "درمقابل یکی از تندیس های مقدس   ... پستان برهنه اش را دردهان   او گذاشت ...     ...   شورتش را درلگن تعمید انداخت. پیراهنش را تن کرد و درمقابل مهراب زانو زد. با صدای بلند شروع به خواندن وردی کرد» ص50 – 49
با تمام شدن، مردکاغذی، قامتِ آفریننده اش، خم میشود. با اینکه قبلا درص 58، در فضائی کاملا صمیما نه با آفریده‍ی به درد دل نشسته و گفته است "بگذار به عبادتت بنشینم" معلوم نمیشود خمیدگی قامت از چیست؟
تا اینکه :
"به سوی آینه رفت. خود رابراندازکرد. قامتش دیگر راست و ایستاده نبود. و به کمانی تبدیل شده بود. با پایان دادن مرد کاغذی یکی ازمن های او مرده بود. زندگی برایش سلسله ای از "من" های متعدد بود که گاه به گاه به هم پیوسته بودند وگاه از یکدیگر متمایز بودند که یکی پس ازدیگری میمردند.   ..."
این معضل خیالی اگرهم پایه‍ی   اسطوره ای داشته باشد، گره گشایش میباید خانم منظرحسینی باشد.   هموست   که باید بگشاید. با دست خودش.
با مرگ سگ وفادارش،   لحظاتی، خیال از صحنه رخت برمیبندد.
سگِ   وفادار راوی داستان   به طورناگهانی درآغوشش جان میدهد.   نعش حیوان را درآستانه‍ی ورودی درخانه به خاک   میسپارد.
در هفتمین روز خلقتِ مرد کاغذی، آفریننده ش خطاب به او میگوید:
"به زودی از خود، بی خود خواهم شد. بی تو خواهم شد.   آرام آرام به جهان مرگ تو قدم خواهم گذاشت. امشب دیگر با فکرتو عشق نمی ورزم. بلکه خود خودِ مرگ مرا خواهید گائید. خود فرشته‍ی مرگ..." ص 66
راوی، با پرهیز، از "فرسایش عادت" نمیخواهد به عبادت مردکاغذی ادامه بدهد. میگوید "نمیخواهم به دلیل فرسایش ناشی ازعادت بمیری. بنویس!". و سپس مرد کاغذی   نابود میشود.
بیزاری منظر، از ادامه‍ی عادت ها که حامل بخش عمده ای از بدآموزی های فرهنگی –   اجتماعیست، حتا در پرستش آفریده‍ی خود، نمیخواهد معتاد شود؛   با میل و اراده‍ی شخصی مرد کاغذی را اربین میبرد.
منظر، نمیگوید چه کسی و به دست کدام آفریننده   - نویسنده – راوی یا آفریننده –   مرد کاغذی را آتش زد؟   تا جائی که   در پایان داستان، خواننده را در وادی فکر و خیال وسرگردانی رها میکند تا گره راز را بگشاید.   به مرد کاغذی، جان میدهد. روح   به جانش میدمد تا او را برای حرکت آماده سازد.   حرکتی درآستانه‍ی مرگ. و نشانی از ظلم   طبیعت.  
  و دورشدن مرد کاغذی را میبیند.
" ...   مرد کاغذی که از اودور و دورتر میشد آنقدر چشم دوخت تا ازنظرش پنهان شد.    ...    تن الفبائی مرد کاغذی بود که میان زمین و هوا درآتش میسوخت."
شکستن و خرد شدن آینه، همزمان با دود شدن مرد کاغذی، گم شدن شخصیتِ راوی درمیان آن همه زن،   که درلحظه ای گذرا در منحنی های شکستته و خرد شده‍ی آینه منعکس میشود، راوی،   کلام بجا مانده   ازعهد عتیق را که : "زیر آسمان هیچ چیز تازه نیست"، به خواننده القاء میکند. و با زبان پخته ش   قصه‍ی رود همیشه‍ی جاریِ زندگی را درتداوم هستی توضیح میدهد.
این نکته را نیز باید بگویم که فکر جوشان منظر در قوام است و رو به پختگی.   با اینکه درتاریک و روشنای خیال به دنبال کشف رازهاست و با فکر واندیشه‍ی جستجوگرش میکوشد، با افق های روشنِ روشنگری دریچه‍ی تازه ای بگشاید برای شکستن تابوهای ویرانگر سنت های دست و پاگیر. با اعتماد به نفس، تلاش و کلنجار رفتنِ بدون وقفه، با هنر وادبیات کهن و اساطیری مشغله‍ی ذهنی او شده است. در رهگذر این تلاش ها   نشانه هائی به دست میدهد که از فلسفه و عرفان نیزغافل نمانده، هرازگاهی مرغ خیالش درآن وادی بال و پر میزند.
مثلا، درصحنه   پایانی همین داستان وقتی میگوید "اینجا سفر تو آغاز میشود"، و بعد " دودی سیاه ازفراز برج نیمه ویرانه‍ی کلیسا درآسمان پخش میشود،   به ناگهان، داستانِ " سفرو فنا"، از مراحل هفتگانه‍ی عرفان ایرانی – اسلامی، درذهن مخاطب جان میگیرد. واین سخن حکیمانه تداعی میشود که :   فریدالدین عطار درمنطق الطیر از آن سخن   گفته :
بعد از این وادی عشق آید پدید/ غرق آتش شد کسی کانجا رسید
یا آنجا که درص 56 "...   ومن میخواهم با تو درتاریکی فرو روم. درمه. میخواهم در تن من گم شوی و روحت را به من بسپاری"
چون همه از گم شدگی آمدند/   گم شدگی جستم ازآن گم شدم/ بارِ امانت چو گران است و صعب/   من سبک از بارگران گم شدم.   عطار
ازداستان های کوتاهی هم که دراین دفتر آمده سود بردم. وازهمه بیشتر: از داستان کوتاه "پشت هیچستان" لذت بردم.
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست