یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

قصه ی یک تبعید و...
(یک روایت در هفت قسمت)


شکوفه تقی


• تویی
که نه در قاب چشمی می گنجی
نه در نگاه خاطره ای ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۷ دی ۱٣٨۷ -  ۱۶ ژانويه ۲۰۰۹




۱


● قصه ی یک تبعید

یکی بود و نور بود
دیده ی خاک کور بود
یکی بود و آب بود
درک زیبایی هنوز در خواب بود

یکی بود و مار بود
نیش و نوش باهم در کار بود

یکی بود و گل شد
آدم در وجود آمد و دل شد


● هبوط

اعتراض من به مار نیست
که دیده ی حوا را گشود
به آدم نیست
که سیب عقلش را ربود
به کتاب پیدایش است
که باغ را بی عشق
بهشت خواند
و وصال را در آن نسرود


۲


● آینه

هر روز
هر روز
خود را
در آینه ی تو می دیدم

هر روز
هر روز
دوستت دارم را
از زبان تو می شنیدم

امروز
امروز
آینه شکسته است

امروز
امروز
لبان عشق بسته است


● شرح درد اشتیاق

من آن اشکم،
که از نگاه مجروح شب می بارم،
آن ستاره ام،
که قطره های دلم را
در زمین آسمان تبعید می کارم،

تو آن سرشکی
که مرواریدتر از هر در یتیمی
در صدف روحم جای داری

نخواهمت گریست.


۳


● پیامبری

خواب دیدم
سنگ زمان،
جام بلورین رویاهای عاشقانه را
می شکند.
باید به نبوت رسید
تا چنین رویای صادقه ای دید؟


● سِفْر خروج

باز هم سَفَری در رویا!
کوله ام سنگین است
قمقمه ام بی آب،
کفش هایم تنگ.
بی تو بیداری هم کابوس است.


۴


● یأس

اشک مرا در خود می شوید
عشق درد است می دانم
و وصال غزلی،
که دلم،
نمی داند، چگونه بسراید.


٥


● ایستگاه

آسمان شب ابری است،

از کوچه های زمستانی این تبعید،
با انبوهی گل بنفش و زرد
شتابان می گذرم.

ایستگاه دیدار تو
باز هم خالی ست
نه قطاری، نه مسافری!

فردا ها دوباره دیروز می شوند
و روزها عصر یکشنبه!

حسرت می دود
تا گل های خاطرات آفتابی را
به زمین بکوبد
اما امید
با چشمان نابینا
و عصای سفید
راه را بر او می بندد،
مهربان مرا می یابد،
تا نجواکنان دستی را بسراید
که روزی از آستین عشق،
بیرون خواهد آمد،
شمعی از صبح خواهد افروخت
با گچی سفید
بر دیوار زمستانی این تبعید
پنجره ای،
به بهار دیدارت خواهد کشید.


٦


● غریبه

و تو
غریبه، ناپیوستنی، تنها
در این میدان پر هیاهو
می ایستی
چونان دماوند سرفراز قله ها

تویی
که نه در قاب چشمی می گنجی
نه در نگاه خاطره ای
نه باد نامت را می برد
نه آوازت
از این دیوارهای نامرئی می گذرد

تویی
که شب
از همبستر شدن
با رویاهایت می پرهیزد،
و گمنامی
شراب واژگانت را
ننوشیده بر خاک می ریزد،

و تو همچنان
وحشی، رمنده، ناپیوستنی، تنها
می گریزی
از نشستن در قاب عادت ها،


٧


● شوق

چه دوری گاه گاه!
چه نزدیکی ناگاه!
امروز بوی تو بود
همراه همه ی سنبل ها


● روز هفتم

امروز وقتی برخاستم
رویم را
در روشنای صبح،
چشمم را
از کابوس شب شستم
و تکرار را
در بسترش
خفته گذاشتم.

امروز یک روز دیگرست!
اگر چه
در هر هجایش
«دوستت دارم »
یگانه ذکر مقدس،
خواهد بود

یکی بود یکی نبود
قصه ی عشق چنین بود.

شکوفه تقی
www.shokoufehtaghi.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست