یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

فرزندان راستین ایران زمین را بشناسیم
"سقوط تخت جمشید"


• کتاب «سقوط تخت جمشید» داستانی است تاریخی- تخیلی، در ۲۳ فصل که توسط نویسنده ای جوان به نام «سید محمد سیدی» به نگارش درآمده است. این کتاب رخدادهایی را به تحریر می کشد که پس از به آتش کشیده شدن تخت جمشید، توسط اسکندر اتفاق افتاده است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۷ بهمن ۱٣٨۷ -  ۲۶ ژانويه ۲۰۰۹


 
                    
 
 
 
● «گزارشی از کارگاه شعر و نویسندگی در سیدنی» *
                                                   
                                          
 
 
کتاب «سقوط تخت جمشید»   داستانی است تاریخی- تخیلی، در ۲٣ فصل که توسط نویسنده ای جوان به نام « سید محمد سیدی» به نگارش درآمده است.
این کتاب رخدادهایی را به تحریر می کشد که پس از به آتش کشیده شدن تخت جمشید ، توسط اسکندر اتفاق افتاده است. راوی این رخدادها کنیزکی است به نام «شرمیون» که همه جا پا به پای داریوش سوم و خانواده اش همراه می شود و پس از نابودی آنان در کنار اسکندر مقدونی حضور می یابد تا شرح ماجراهایی را که اتفاق می افتد، ادامه دهد و پرده از روی راز آنان بردارد.
زندگی این ندیمه سرشار از ماجراهای هیجان انگیز، از قبیل مرگ یا کشته شدن درباریان و سیاستمداران بنام و برجسته   است که زاده ی شرایط تاریخی و اجتماعی و سیاسی آن زمان است.
اینک شرمیون هشتاد ساله بر آن شده که خاطرات خود را بنگارد و بدین شکل است که کتاب « سقوط تخت جمشید» شکل می گیرد.
باید خاطر نشان کرد که شرمیون   مانند بعضی از شخصیت های دیگر آفریده ی خیال نویسنده است که آنها نیز به گونه هایی دیگر در پرورش داستان و روایت ماجراها نقش دارند.
محمد سیدی نویسنده ی کتاب خود در این مورد می گوید:
اندیشه ی من از نوجوانی همواره پیرامون تاریخ باستان چرخ می زد. پس از دریافت دیپلم، در دانشگاه در رشته ی کامپیوتر مشغول به تحصیل شدم، اما در ترم آخر دریافتم که کامپیوتر رشته ی مورد
علاقه ی من نیست. از این رو هنگامی که از سوی کانون نویسندگان دانشگاه دعوت به همکاری شدم، با اشتیاق پذیرفتم و تصمیم گرفتم رخدادهای تاریخی را با تخیلاتی که هرگز مرا رها نمی کردند، درهم آمیزم و آنها را بنویسم. حاصل این تصمیم دو صفحه بیش نبود که ورود اسکندر را به تخت جمشید تصویر می زد. و مورد استقبال بسیار قرار گرفت. پس از دانشگاه هنگامی که در خدمت سربازی بودم دیگرباره تصمیم گرفتم که آن دو صفحه ی آغازین را ادامه دهم. از این رو با دانشکده ی علوم انسانی دانشگاه تربیت معلم تهران در راستای چگونگی حمله ی اسکندر به ایران به مطالعه و پژوهش پرداختم و سرانجام توانستم کتاب «سقوط تخت جمشید» را به نگارش آورده و آن را در ایران به چاپ برسانم.
محمد سیدی که فقط ۲۷ سال دارد، بعد از این کتاب، دو داستان دیگر هم به نگارش آورده، که در دست چاپ است.
به راستی باید به خاک پربار   ایران زمین که چنین فرزندانی را در دامن خود می پرورد، هزاران بار درود فرستاد.   
و اینک با آرزوی سرشاری برای این نویسنده ی جوان   بخش های کوتاهی از جا به جای کتاب را با هم زمزمه می کنیم تا هم در احساس نویسنده شرکتی داشته باشیم و هم اینکه فضای داستان برایمان ملموس تر شود
راهش پویا و گام هایش عاشقانه تر باد!
 
 
● (ص۴ و ۵/ فصل اول/آتش سوزی در تخت جمشید)
 
روزی که خبر شکست ارتش امپراتور، داریوش سوم در نبرد گوگمل به پایتخت رسید، اوضاع عادی در تخت جمشید به هم خورد. همه سراسیمه بودند. سربازان زرین کمر گارد جاویدان از این سو به آن سو می دویدند و فرمانده آنان با دستپاچگی فرامینی صادر می کرد بدون آنکه هدف خاصی را دنبال کند. زنان و کنیزان حرمسرای امپراتور به دور سوگلی های حرمسرا حلقه زده بودند و از آنان برای فرار از تخت جمشید استمداد می طلبیدند. برخی از بزرگان دربار در گوشه و کنار دیده می شدند و درباره ی پیوستن به اسکندر در حال گفتگو بودند.
در این اوضاع و احوال شاهزاده خانم « آنوایش» آرام در اتاق خود نشسته بود و در افکار خود   غوطه ور بود. من در حالی که گیسوان پرپشت سپید و معطر او را شانه می زدم، گفتم: « بانوی من، اکنون تکلیف ما چیست؟ آیا این پایان کار خاندان هخامنشی است؟»
شاهزاده خانم به من نگاه کرد. دستم را گرفت و رو به روی خود نشاند. لبخندی تلخ بر لب داشت. با نگاهی محبت آمیز پاسخ تمام پرسش های مرا داد. دستم را همچنان می فشرد. گرمی دست او مانند مادرم بود. وقتی در سنین کودکی مادرم را از دست داده بودم، او بود که مرا پذیرفت و مانند یک مادر از من نگه داری کرد.
شاهزاده خانم آنوایش به سختی بغض خود را فرو داد و گفت: « دخترم «شرمیون بدان که هر قومی خود وسایل سقوط و اضمحلالش را فراهم می آورد. وقتی کودکی بیش نبودم، خشایارشاه به یونان لشگرکشی کرد و با آن که آتن را تسخیر و به آتش کشید، در نبرد دریایی از آنان شکست خورد و با خواری به پایتخت برگشت. او تا آخر عمر به عیش و نوش پرداخت و زمام امور را به دیگران سپرد. عاقبت هم او را به قتل رساندند، مقدمات سقوط   امپراتوری از همان روز مهیا شد و اکنون فردی عامی به نام اسکندر از تبار اقوام وحشی شمال یونان، این امپراتوری را تسخیر خواهد کرد و این پایان کار است شرمیون........»  
  
 
● (ص ۱۶۱/فصل دوازدهم/ برملا شدن رازهای بزرگ)
 
وضع ظاهری «آبولیت» به راحتی این موضوع را ثابت می کرد که او در نوشیدن شراب زیاده روی کرده و حالت عادی ندارد آبولیت در حالی که از فرط مستی گونه هایش سرخ رنگ شده بود و چشم هایش نیمه باز بود گفت:
«آه ... این هم بانو مانیا. با آمدن تو همه چیز برای برگزاری جشن و پایکوبی امشب مهیا گشت.» سپس جام شرابی را که در دست داشت، به طرف بانو مانیا برد و گفت: « البته به شرطی که این جام را از دست من بگیری و به یک جرعه سر بکشی.»
بانو مانیا گفت: « تو حالت عادی نداری، نمی فهمی چه می گویی.»
ناگهان آبولیت جام را به طرفی پرتاب کرد و فریاد زنان گفت: « چرا، می فهمم که چه می گویم. سال های زیادی است که می فهمم. این تو هستی که نمی دانی چه می گویی، آری تو هستی!»
سپس در حالی که از فرط مستی تلو تلو می خورد، خود را به بانو مانیا رساند و گفت:« یادت هست آخرین باری که یکدیگر را دیدیم، به تو چه گفتم؟ به تو گفتم که این آخرین برخورد ما نخواهد بود. اکنون همان لحظه فرا رسیده است. امشب جشنی به مناسبت ازدواج من و تو بر پا خواخد شد. قول می دهم تو را خوشبخت کنم. خزانه ی شوش را در اختیار تو خواهم گذاشت.»
بانو مانیا گفت: « خزانه ی شوش به تو تعلق ندارد که آن را در اختیار من بگذاری، بلکه به مردم شوش تعلق دارد. به همان کسانی که اموال شان را غارت کرده ای تعلق دارد.»
 
 
● (ص٣۶۶/فصل بیست و دوم/نابودی اهریمن):
 
پنجاه سال از آخرین باری که در تخت جمشید بودم، می گذشت. آن زمان تخت جمشید باشکوه جلوه می کرد و اکنون به ویرانه ای تبدیل شده که پناهگاه جغدها و موش ها گشته بود. زمانی شاهان جهانگیر همچون داریوش و خشایارشاه در این مکان زندگی می کردند و اکنون جای خود را به جغدها و موش ها داده بودند. در حالی که در خرابه های تخت جمشید دم می زدم به شاهزاده خانم «آنوایش» و خاطرات خوشی که در آنجا داشتم، فکر می کردم و به روزی که همراه «آبان» و «فیروزان» از آنجا گریختم، می اندیشیدم. وقتی به خود آمدم در باغ آپادانا کنار آن درخت بید کهنسال قرار داشتم. همان جایی که باغ مصفایی بود و آن درخت بید کهنسال که اکنون تبدیل به کنده ای خشک و بی جان شده بود، آن زمان درختی سرسبز و تناور بود.
**********
 
 
*کلاس های کارگاه شعر و نویسندگی در سیدنی برگزار می شود و سرپرستی آن را پیرایه یغمایی به عهده دارد.
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۹)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست