«در باره آزادی»
اثر جان استوارت میل ۱۵۰ ساله شد
نادر عصاره
•
«در باره آزادی» رساله سیاسی فلسفی جان استوارت میل می باشد که در سال ۱۸۵۹ یعنی یکصد و پنجاه سال پیش منتشر شده است. جان استوارت میل (۱۸۷۳ – ۱۸۰۶)، نظریه پرداز انگلیسی است که به دو مکتب لیبرالیسم و فایده باوری تعلق داشته است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
٨ بهمن ۱٣٨۷ -
۲۷ ژانويه ۲۰۰۹
«در باره آزادی» رساله سیاسی فلسفی جان استوارت میل می باشد که در سال ۱٨۵۹ یعنی یکصد و پنجاه سال پیش منتشر شده است. جان استوارت میل (۱٨۷٣ – ۱٨۰۶)، نظریه پرداز انگلیسی است که به دو مکتب لیبرالیسم و فایده باوری تعلق داشته است. مدل جان استوارت میل از دموکراسی، یک مدل اخلاقی در میان مدل های دموکراسی لیبرال بود که بر شکوفائی انسان تاکید داشت. رساله «در باره آزادی»، یکی از آثار معروف اوست که از آزادی علیه دو خطر دفاع می کند. خطر اول، ناشی از قدرت حاکمه است و خطر از آن مهیب تر، خطر نیروی وحشتناک افکار عمومی است. این رساله، حدود چهل سال پیش در ایران به فارسی ترجمه شده است. مترجمین این اثر، آقای محمود صناعی و آقای جواد شیخ الاسلامی می باشند. دو چاپ آن، چاپ اول در سال ۱٣٣٨ ه.ش. و چاپ چهارم در سال ۱٣۷۵ ه. ش. مورد استفاده قرار داده ام.
علیرغم قدمت این رساله و ترجمه آن، تازگی ایده ها و آموزش های آن به این اثر درخششی بی نظیر می بخشد. این اثر در باره آزادی به رواج فرهنگی می پردازد که مبارزه برای دموکراسی در ایران بدون آن نخواهد توانست به سر منزلی برسد. گوئی این کتاب برای کمک و راهگشائی برخی دشواری های فکری امروز ایران به رشته تحریر در آمده است. انتشار محتوای این رساله، در میان جامعه ما، میان روشنفکران و غیر روشنفکران، ضرورتی است که هر خواننده آن، بدان پی می برد. چندی پیش یک از دوستان ارجمند من با خواندن این اثر، آرزو می کرد که این کتاب در تیراژ بسیار وسیع، میان ایرانیان منتشر گردد.
برای جلب توجه به ضرورت خواندن این اثر، در اینجا گزیده هائی از رساله با استفاده از دو ترجمه موجود آقایان صناعی و شیخ الاسلامی درج می گردند. ذکر این نکته لازم است که تیترهای متن زیر را من تعیین و اضافه کرده ام.
تاکید بر دستمایه های این اثر برای دموکراسی، با این اندیشه که دموکراسی بایست جمهوریخواه، لیبرال و اجتماعی باشد، همخوانی دارد.
۲۵/۰۱/۲۰۰۹
* * *
کشمکش بین آزادی و قدرت
در بخشی از تاریخ ملل جهان که آشنائی ما با آن قدیمی تر است – مخصوصا ملل یونان و روم و انگلستان- کشمکش بین آزادی و قدرت برجسته ترین فصول سرگذشت ملی این اقوام را تشکیل می دهد. در زمان های قدیم این کشمکش عبارت از مبارزه ای بود که بین اتباع یک کشور (یا طبقه ای از همان اتباع) و حکومت شان صورت می گرفت. معنای آزادی در آن تاریخ بطور خلاصه عبارت بود از حفاظت افراد در مقابل اجحاف زمامداران سیاسی. در نظر مردمان آن دوره (بجز در مورد برخی از حکومت های ملی یونان باستان) زمامدارانی که بر آن ها حکومت می کردند لزوما می بایست با طبقه مردم دشمنی داشته باشند. در آن ایام نیروی حاکمه عبارت از فرمانروائی منفرد، قبیله ای حاکمه، یا طبقه ای حاکمه بود. اینان قدرت خود را از راه ارث یا در نتیجه قتوحات به چنگ اورده بودند و به هر تقدیر آن را بسته به خوش آیند مردمی که بر آن ها حکومت می کردند، نمی دانستند.
خود فرمانبرداران برتری فرمانروایان را پذیرفته بودند – پذیرفته بودند که قدرت زمامداران امری ست ضروری ولی در همان حال از این حقیقت هم آگاه بودند که چنین قدرتی فی نفسه خطرناک است.
منظور میهن پرستان در آن ایام این بود که قدرتی را که زمامداربر جامعه اعمال می کرد محدود کنند و معنای آزادی در نظر آن ها همین محدود کردن قدرت زمامدار بود. برای رسیدن به این منظور از دو راه می رفتند:
• راه اول – این بود که یک عده مصونیت ها به نام آزادی های سیاسی بدست می آوردند که نقض آن ها از جانب زمامدار بمنزله شکستن پیمان وظیفه شمرده می شد و اگر او پیمان خود را می شکست مردم هم این حق را پیدا می کردند که در مقابل اراده اش ایستادگی ورزند یا اینکه همگان بر او بشورند.
• راه دوم – و این تدبیری بود که بعدها به فکر مردم رسید، ایجاد یک رشته نظارت های قانونی بود که بموجب آن برخی از کارهای مهم تر حکومت مشروط به رضایت جامعه یا رضایت نوعی انجمن که از جانب آن جامعه برگژیده شده بود، گردید.
بعبارت دیگر، زمام قدرت خلق به جای این که در دست تمام مردم باشد عملا به دست اکثریت یا به دست آنهائی که خود را به وسایلی به عنوان اکثریت به جامعه پذیرانده اند، می افتد و چون «مردم» به معنای اینگونه اکثریت ممکن است بخشی از افراد جامعه را که در اقلیت هستند تحت فشار قرار دهند، اتخاذ تدابیر احتیاطی برای مبارزه با این نوع قدرت خلق همان اندازه ضروری است که برای مبارزه با سایر انواع آن.
کشمکش آزادی با افکار و احساسات چیره
تنها پاسداری از افراد در مقابل اجحاف زمامداران کافی نیست بلکه لازم است از آنها در مقابل افکار و احساسات چیره روز هم محافظت کرد و نگذاشت که جامعه به وسایل دیگری غیر از کیفرهای مدنی، رسوم و معتقدات خود را بعنوان «سرمشق رفتار» به کسانی که نمی خواهند از آن سر مشق ها پیروی کنند تحمیل کند و هر گونه شخصیت فردی را که همرنگ و همروش خود نیست به زنجیر بکشد یا اینکه اگر توانست اصلا نگذارد که یک چنین شخصیت فردی نطفه گیرد. نباید به جامعه اجازه داد که تمام سرشت ها و طبایع را به میل و اراده خود یکسان و یکنواخت سازد.
چنان که می بینیم هر آن جا که احساسات اکثریت مردم هنوز از روی خلوص نیت افراطی است متعصبان مذهبی کماکان بر سر این حرف ایستاده اند که دیگران باید از نظریه اکثریت اطاعت ورزند.
مرز اختیار و مسئولیت فرد
تنها موردی که افراد بشر مجازند به تنهائی یا به حال دسته جمعی متعرض آزادی هر کدام از همنوعان خود بشوند هنگام مواجهه با وضعی است که در آن اصل «صیانت ذات» به خطر افتاده باشد. تنها هدف موجهی که به پاس تامین آن می توان بر هر کدام از افراد یک جامعه متمدن، حتی بر خلاف اراده خود وی، اعمال قدرت کرد این است که مانع از زیان زدن وی به دیگران گردید. مصالح شخصی آن فرد (جسمانی یا اخلاقی) دلیل کافی برای مداخله کردن دیگران در کارش نیست. ... تنها قسمتی از رفتار خصوصی انسان که وی در قبال آن مستول جامعه است قسمتی است که به دیگران ارتباط دارد و گرنه در قسمتی که تنها به خودش مربوط است استقلال وی، از نظرگاه حق و منطق، کامل و محرز است. هر فرد انسانی نسبت به خودش، نسبت به فکر و پیکرش، حق حاکمیت مطلق دارد.
آزادی اندیشه
پس منطقه مناسب آزادی بشری در درجه اول شامل قلمرو هشیار ضمیر اوست و در این منطقه است که وجدان انسانی، به جامع ترین معنای آن باید آزاد باشد. آزادی افکار و امیال، آزادی مطلق عقاید و احساسات ( نسبت به کلیه موضوعات نظری، عملی، علمی، اخلاقی، یا الهی) ضروری است. آزادی بیان و نشر عقاید ممکن است در وهله اول مشمول اصل دیگری به نظر برسد چون که گفتن و پخش کردن عقیده متعلق به آن قسمتی از رفتار فرد است که به دیگران مربوط می شود. اما از آنجائی که بیان و نشر اندیشه تقریبا به همان اندازه مهم است که خود آن اندیشه و تا حد زیادی روی همان دلایلی استوار است که آزادی اندیشه در عمل نمی شود آن را از بحث اندیشه جدا کرد.
آزادی فعالیت
در درجه دوم، اصل آزادی مقتضی این است که سلیقه و پیشه بشر هر دو آزاد باشند. ... تا موقعی که آن اعمال ضرری به همنوعان نمی زنند – حتی در مواردی هم که نحوه رفتارمان در نظر دیگران ابلهانه، بدجنسی، یا اشتباه جلوه کند – باید از کارشکنی های مخالفان مصون و در امان باشیم.
آزادی اجتماع افراد
در درجه سوم، این حق آزادی که ما برای افراد قایل می شویم منطقا به این نتیجه منتهی می گردد که اجتماعاتی هم که از آن افراد تشکیل شده است باید در تحت همین شرایط آزاد باشند بعبارت دیگر آزادی فردی لازمه اش این است که افراد بتوانند آزادانه و بی دغدغه خاطر برای انجام هر منظور یا هدفی که منشا زیان و خسارت برای دیگران نیست با هم متحد شوند.
هر انسانی که مجنون یا ناقص العقل نباشد مسلما بیش از هر کس دیگر به حفظ سلامت جسمانی، روحانی، و فکری خویش علاقمند است. بنابراین اگر ما افرا جامعه را آزاد بگذاریم که ترتیب زندگانی خود را به هر نحوی که دل شان خواست بدهند و در همان حال از آن ها بخواهیم که ذوق و سلیقه انفرادی هم دیگر را تحمل کنند (نه این که هم دیگر را مجبور سازند که مطابق میل و سلیقه دیگران زندگانی کنند) در آن صورت برای ساختن دنیائی همکاری کرده ایم که زندگانی بشر در آن با سود و سعادت حقیقی توام شدنی است.
* * *
آزادی وجدان چیست و به بچه کار می آید؟
امروز تقریبا هیچ نیازی به توضیح یا اثبات این نظر نیست که ما نباید به یک هیئت مقننه یا مجریه که منافع اش با منافع خلق یکی نیست اجازه دهیم که برای افراد جامعه عقیده تجویز کند یا این که تصمیم بگیرد که چه نوع نظرات و دلایل باید به گوش مردم برسد.
دوران زجر و کیفر دادن به نویسندگان و ناشران (به جرام مطالبی که نوشته و عقایدی که پخش کرده اند) ....[به پایان رسیده است].
رویهم رفته می توان گفت در کشورهائی که صاحب حکومت های قانونی شده اند دیگر این ترس و بیم در کار نیست که دولت وقت، اعم از این که مسئول خلق باشد یا نباشد، به حریم عقاید مردم دست درازی کند مگر این که کاملا مطمئن باشد که در انجام چنین عملی در خواست عمومی خلق را که از دست عقیده ای به ستوه آمده اند و دیگر نمی توانند در قبال آن بردبار باشند اجرا می کند. بنابراین بگذارید فرض کنیم که حکومت کاملا با مردم یکی است و هرگز این اندیشه به خاطرش نمی گذرد که جلوی انتشار عقیده ای را به زور بگیرد مگر این که به راستی ایمان داشته باشد که کارش انجام خواست مردم است و آن غوغائی که علیه عقیده ای بلند شده صدای حقیقی مردم. اما چیزی که هست من با خود همین نظر که مردم حق دارند عقیده ای را مستقیم (به دست خود) یا غیر مستقیم (به دست حکومت) خفه کنند، مخالفم. چنین قدرتی از اصل و ریشه ناپاک است و هیچ فرق نمی کند که اجرا کننده آن چه نوع حکومتی است. بهترین و بدترین حکومت ها هیچ کدام حق ندارند عقیده ای را به زور خاموش کنند. چنین کاری از آنجا که نفسا مخرب و زیان بخش است موقعی که با موافقت افکار عمومی انجام گیرد زیان اش هیچ کمتر از موقعی که بر خلاف همان افکار صورت بگیرد نیست بلکه بیشتر است.
چرا میان افراد بشر رویهم رفته عقاید و رفتار منطقی برتری دارند؟ اگر احترام و ارزشی بری اینگونه عقاید هست- و باید هم باشد- وجودش ناچار مدیون کیفیتی است در فکر بشر که تمام کارها و اندیشه های قابل احترام وی (بعنوان موجودی که از مواهب اخلاقی و عقلانی بهره مند است) از آن سرچشمه می گیرد: به این معنی که اشتباهات اش اصلاح شدنی است. او کفایت و توانائی این را دارد که اشتباهات خود را به کمک بحث و تجربه اصلاح کند. ولی تجربه به تنهائی کافی نیست بلکه بحث و گفتگو هم باید باشد که انسان بتواند تجربه را به نحوی صحیح تعبیر کند.
ترس از اندیشیدن
البته کسانی هستند که فکر می کنند اگر مرتدان ناچار به کتمان عقاید خود گردند زیان خاصی از این حیث متوجه جامعه نمی گردد. اینگونه اشخاص بهتر است در درجه اول این موضوع را در نظر بگیرند که کتمان همان معتقدات باعث می شود که هرگز بحثی جامع و منصفانه در باره عقاید ارتدادی صورت نگیرد. به همین دلیل بخشی از آن عقاید که هرگز نمی توانست در میدان مباحثه آزاد عرض اندام کند و مغلوب نشود اکنون که گفتگوی علنی در باره اش موقوف شده است گرچه جلو انتشارش بطور رسمی گرفته می شود ولی به هر حال از بین نمی رود. اما فقط مغز های مرتدان نیست که در نتیجه ممنوع شدن هر نوع بحث و بررسی که به معتقدات رسمی عصر منجر نمی شود دستخوش زیان می گردد. زیان عمده این عمل متوجه کسانی می شود که حقیقتا مرتد نیستند ولی از ترس این که مبادا اتهام مرتدی به آن ها چسبانده شو چنان از تفکر و تعمق پرهیز می کنند که نمو فکری شان خواه ناخواه متوقف و نیروی استدلال شان افسرده می گردد. در تنگنای این وضع، جهان بطور کلی می بازد ولی بدبختانه هیچ ممکن نیست میزان هنگفت این باخت را موقعی که اندیشه های موشکاف و امیدبخش با طبایع محتاط و ترسو بهم آمیخته می شوند به دقت بر آورد کرد و خسارت کلی جهان را تشخیص داد. ... هیچ واقعیتی سوزناک تر و اسفناک تر از این قابل تصور نیست که یک عده مردان فهیم و ژرف اندیش، از ترس اصابت فکرشان به چیزی که بشود آن را غیر مذهبی یا منافی اخلاق نامید هر گز جرئت نکنند که دنبال اندیشه های بی باک، مستقل، و پر از جنب و جوش بروند و به کشف حقایقی که غنی کننده بشریت است نایل گردند. ... مراد این نیست که بگوئیم فکر آزاد فقط برای ساختن متفکران بزرگ لازم است. به عکس، برای این که موجودات متوسط بشری بتوانند به آن درجه از وسعت فکری که استعدادش را دارند برسند امکان تفکر آزاد برای آن ها شاید بهمان اندازه بلکه بیشتر ضروری باشد که برای متفکران بزرگ. اینان و کسانی نظیر آن ها که در محیط بندگی فکری به وجود آمده اند در گذشته کم نبوده و در آتیه نیز ممکن است به وجود آیند. اما در چنین محیطی هر گز ملت یا قومی که فعالیت عقلانی داشته باشد به وجود نیامده است و هیچ وقت هم به وجود نخواهد آمد. هر آن گاه که قومی موقتا به این نعمت استثنائی نایل شده است از آن رو بوده که افراد آن قوم برای مدتی از داشتن افکار مخالف وحشت زده نبوده اند. هر آن جا که این رسم نهانی هست که اصول باید از تعرض مصون بمانند و در پیرامون شان چون و چرا نبایست بشود، هر آنجا که بحث کردن در باره قسمتی از مسائل بزرگ که محرک نیروهای فکری و ذهنی بشر است ختم شده تلقی می گردد، در چنین جائی هیچ امیدی به کشف یا تربیت مغزهای برازنده از آن نوع که برخی از دوره های تاریخ را چنین بزرگ و برجسته کرده است، نیست.
گسیختن دیکتاتوری فکری و رشد فکری مردم
از این گونه موارد [که اندیشه قومی از ریشه و اساس برانگیخته و آن شور و ایمان خالق که حتی انسان های عادی را به پایگاه موجودات متفکر ارتقا می دهد]، ما مثالی از وضع اروپا در عرض دورانی که بلافاصله بعد از رفورماسیون به وجود آمد در دست داریم. مثالی دیگر مربوط به نهضت تفکرات آزاد در نیمه دوم قرن هیجدهم است گرچه این نهضت تنها به قاره اروپا و طبقه ای که سطح دانش و فرهنگ شان رفیع تر بود اختصاص داشت. مثال سوم را درآن دوره «تخمیر عقلانی آلمان» که مربوط به زمان گوته و فیخته است می توان پیدا کرد. این دوره ها از جنبه عقاید خاصی که در آن ها پرورش یافت اختلافات زیادی با هم داشتند ولی سیمای مشترک شان این بود که در عرض هر سه دوره یوغ قدرت کسانی که عقیده به مردم تحمیل می کردند گسیخته شد. در هر کدام از این دوره ها مردم از قید آن دیکتاتوری فکری که سابقا بر افکار و اعمال شان تسلط داشت خلاص شده بودند و جای زنجیر های پاره شده با زنجیر های نوین گرفته نشده بود. آن شور و هیجانی که در عرض این سه دوره نصیب فکر مردم شد اروپای عقب مانده را به اروپای پیشرفته امروز مبدل ساخت و سررشته هر کدام از ترقیاتی را که در افکار یا مکتب های اجتماعی بشر صورت گرفته است آشکارا می توان در یکی از این سه دوره پیدا کرد.
آنچه از سیسرون باید آموخت: گوش دادن به دلایل طرفین
وقتی که موضوعاتی را که فوق العاده بغرنج ترند در نظر می گیریم – از قبیل اخلاق، مذهب، سیاست، روابط اجتماعی و کارهای زندگی – سه چهارم هر استدلال به نفع هر عقیده ای عبارت از ابطال و محو کردن دلایلی است که بر ضد آن عقیده اقامه شده است. دومین سخنور بزرگ اعصار باستان این سرمشق بزرگ را از خو در جریده تاریخ به یادگار گذاشته است که همیشه حرف و دلایل طرف را با همان دقت و علاقه ای که نسبت به حرف ها و دلایل خود داشته بررسی می کرده است. بنابراین تمام کسانی که موضوعی را به قصد کشف حقیقت بررسی می کنند بهتر است از روشی که سیسرون برای موفقیت جدلی در دادگاه ها بکار می برد تقلید کنند.
برای اینکه موضوعات اخلاقی و چیز هائی که با سرنوشت بشر بستگی دارند حقیقتا با بنیانی صحیح فهمیده شوند، تمرین این انضباط، یعنی گوش دادن به دلایل طرفین، آن چنان ضروری است که حتی در مواردی هم که حریفان یک عقیده مهم زنده نیستند همیشه باید آن ها را در عالم خیال زنده کرد و قوی ترین دلایلی را که به فکر زرنگ ترین مدافعان می رسد در اختیارشان گذاشت تا به نفع معتقدات خود استدلال کنند. ... استدلال کسی را که دشمن آزادی عقیده است و می خواهد که نیروی تاثیر این حرف ها را از بین ببرد می توان در عالم خیال مجسم کرد. او ممکن است بگوید: «هیچ لازم نیست که کلیه افراد بشر هر آن چه را که فلاسفه و خبرگان حکمت الهی به نفع یا بر ضد عقایدشان گفته اند (یا می گویند) بدانند – عوام الناس هیچ احتیاج ندارند که تمام گفته های نادرست یا اباطیل یک حریف زرنگ و زبردست را شخصا فاش کنند- و تا موقعی که فاضلی فرزانه در دسترس همگان است که می تواند پاسخ مخالفان را بدهد و نگذارد که حرف های پوچ و بی اساس آن ها ذهن مردم بی سواد را تسخیر کند، هر جوابی که او می دهد به واقع از جانب همگان داده شده است و هیچ مزیدی بر آن مورد نیاز نیست. همین قدر که مردم ساده دل، برهان واضح حقیقتی را که به ذهنشان تلقین شده است یاد گرفتند بقیه را ممکن است با فراغت خاصر به مقاماتی که حرف شان حجت است واگذار کنند و مطمئن باشند که جواب تمام اشکالاتی که تا کنون پدید آمده داده شده است و بقیه جواب ها را هم کسانی که مخصوصا برای این وظیفه تربیت شده اند خواهند داد.»
به فرض این که ما این استدلال را بپذیریم و حد اعلای اهمیتی را که معتقدان اش انتظار دارند برای اش قایل شویم ... تازه هیچ کدام از دلایلی که تا کنون به نفع مباحثات آزاد اقامه شده است قوت خود را از دست نمی دهد زیرا خود این نظریه هم به هرحال تصدیق می کند که افراد بشر باید اطمینان قطعی حاصل کنند که جواب تمام مخالفت ها به طرزی رضایت بخش داده شده است و چگونه می توان پاسخ مخالفان را داد اگر مطلبی که نیازمند پاسخ است اصلا بر زبان رانده نشود؟ یا چگونه می توان از رضایت بخش بودن پاسخی که داده شده است اطمینان حاصل کرد موقعی که به مخالفان فرصت داده نشده استدلال قانع نشدن خود را با آن پاسخ بیان کنند؟ اگر هم حاجتی به این نیست که توده عوام الناس از جزئیات مطلبی که دشوار و بغرنج است سر درآورند لااقل فلاسفه و مبلغان حکمت الهی که ناچارند دشواری های قضیه را حل کنند باید با بغرنج ترین شکل های آن آشنا گردند و انجام این منظور جز بدین وسیله ممکن نیست که اشکالات قضیه آزادانه مورد بررسی قرار گیرد و در بهترین موقعیتی که به نفع طرفین است نشان داده شود.
زمانی که زوال نیروی حیاتی عقیده فرا می رسد
داستان بیماری و مرگ عقاید (بدان سان که در بالا ذکر شد) تقریبا در تمام تجربه هائی که مربوط به اندیشه های اخلاقی و اصول مذهبی است یکسان است. اینگونه اصول و عقاید در نظر مبتکران و پیروان اولیه آن ها، پر از طراوت و معنی است و مفهوم شان، تا موقعی که مبارزه و کشمکش برای تحکیم پایه های عقلانی دین ادامه دارد، با نفوذی که هیچ از قوت اش کاسته نشده است درک می گردد و حتی زنده تر و جاندارتر درک می گردد. سرانجام مذهبی که رهبران و پیروانش برای تفوق آن مبارزه می کنند چیره می گردد و به صورت کیش رایج عصر در می آید یا این که پیشرفت اش متوقف می شود و در حالت اخیر آن پهنای مذهبی را که تسخیر کرده همچنان حفظ می کند ولی دیگر پیش نمی رود. موقعی که یکی از این دو نتیجه به ظهور پیوست جرو بحث در باره اصول و معتقدات کم کم ضعیف می شود و به تدریج از بین می رود و نظریه ای که بجا می ماند اگر هم تبدیل به دین رایج عصر نشده باشد به هر حال در شکل و قالب یکی از فرقه های مذهبی که اصول و مبانی آن از راه ارث و نه از راه تحقیق و امعان نظر به دست پیروانش رسیده است جای می گیرد. ...زوال نیروی حیاتی هر عقیده ای معمولا از این تاریخ آغاز می گردد. ما غالبا شاهد آه و ناله آموزگاران و مبلغان اصول مذهبی هستیم و از آن ها می شنویم که تلقین حقایق دینی به ذهن کسانی که رسما به آن دین ایمان دارند کار مشکلی شده است و رفتار و روش مردم هم، از آنجا که معتقدات ضعیف شده است، در قوس انحطاط و فساد افتاده است. اما در عرض مدتی که آن اصول برای حفظ بقای خود می جنگند هرگز نمی شنویم که کسی از اینگونه اشکالات شکایت کند. در آن موقع حتی ضعیف ترین مبارزان از این نکته آگاهند که برای چه می جنگند و نیز از اختلافی که بین نظریه خودشان و نظریه دیگران هست با خبرند. در این دوره از حیات هر عقیده مذهبی، گروه زیادی را می توان پیدا کرد که اصول و مبانی آن عقیده را در کلیه شئون فکری تشخیص داده و تمام عکس العمل ها و نتایج مهم اش را بررسی کرده و سنجیده اند و می دانند که موقعی که ذهن و اندیشه یکباره تحت تاثیر آن اصول در آمد خصلت انسانی چه تحولاتی پیدا می کند و اثر کامل آن تحولات را نیز تجربه کرده اند. اما هنگامی که اصول مذهبی ارثی شد یعنی قرار بر این شد که بصور منفی، و نه در جریان مبارزه، پذیرفته شود – موقعی که فکر انسان دیگر مثل سابق مجبور نشد که نیروی حیاتی خود را بکار اندازد تا به مسائلی که ایمان و عقیده اش در کشاکش مبارزه با آن ها روبرو شده است جواب دهد، در چنین وضعی انسان روز بروز متمایل تر به این می شود که مبانی عقیده خود را یکسره از یاد ببرد و فقط تشریفات ظاهری آن را رعایت کند، یا اینکه همان ایمان را با نوعی رضایت گنگ و مبهم (به این اطمینان که وجدانش صحت آن را بعدا کشف خواهد کرد) بپذیرد و این تمایل بقدری ادامه می یابد که پیوند مذهب با زندگانی درونی انسان یکسره بریده می شود و چون کار به این مرحله کشید آن وقت به مواردی که امثال شان در قرن کنونی به حدی زیاد است که تقریبا اکثریت اوضاع را تشکیل می دهد بر می خوریم: مواردی که در آن گوئی ایمان و عقیده مذهبی چیزی است که در خارج از قلمرو فکر افتاده و کاری جز این ندارد که حجابی بر دور اندیشه بکشد تا عقاید منتقد دیگر که روی سخن اشان با قسمت های عالی و درک کننده طبیعت انسانی است نتوانند در آن رخنه کنند. در این مرحله، ایمان «مومنان» قدرت خود را بدین سان نشان می دهد که از ورود معتقدات زنده و نوین به فکر بندگان جلوگیری می کند در حالی که خود نیز کاری برای مغزها و دل ها انجام نمی دهد جز این که مثل قراولی مواظب است آن ها را کماکان خالی نگاه دارد.
چون و چرا کنندگان را ارج بگذاریم
اما در کلیه موضوعات دیگر، عقیده هیچ کسی سزاوار نام دانش نخواهد بود مگر این که [او را وادار کرده باشند] و یا این که خودش آزادانه از پیخ و خم استدلال های منطقی گذشته و صحت عقیده ای را که پذیرفته به انواع و اقسام محک های آزمایش زده باشد. اقتباس [این روش] هیچگونه فرق اساسی با آن خط مشی جدلی که چنین شخصی در صورت مباحثه با حریفان پیش می گرفت ندارد. در این صورت چه کار جاهلانه ای است که انسان از مزایای چیزی که اگر موجود نبود خلق کردنش ضرورت اساسی داشت ولی اکنون برایگان در دسترس اش قرار گرفته است بهره مند نگردد و امکانی چنین مغتنم را از دست بدهد! اگر هستند کسانی که درباره صحت عقیده ای که رایج شده است چون و چرا می کنند – یا لااقل اگر قانون و افکار عمومی اجازه می داد چون و چرا می کردند- در آن صورت بگذاریم از ایشان سپاسگزار باشیم که خدمتی چنین بزرگ و چنین رایگان برای ما انجام می دهند. بگذارید دریچه ادراک خود را برای پذیرفتن ایراد های صحیح آن ها باز بگذاریم، به حرف هائی که می زنند گوش دهیم، و فوق العاده از بخت خود سپاسگزار باشیم که کسانی در این دنیا هستند که حاضرند بی مزد و پاداش کاری برای ما انجام دهند که اگر آن ها نبودند و ما حقیقتا اهمیتی برای معتقدات خود قائل بودیم چاره ای جز این که همان کار را با تحمل زحمت بیشتری انجام دهیم نداشتیم.
به این دلیل، مادام که عقاید ضد و نقیض در باره آریستوکراسی و دموکراسی، در باره مالکیت و مساوات، در باره اسراف و امساک، در باره اجتماعی بودن یا شخصیت فردی داشتن، در باره آزادی و انضباط، و خلاصه در باره تمام مسائلی که مربوط به زندگانی عملی است، با آزادی یکسان بیان نشده و با استعداد و انرژی یکسان اجرا نگردیده است هیچ کدام از این عقاید به سهم شایسته خود در اجتماع نایل نخواهد شد و در چنین وضعی یکی از کفه ها مسلما صعود و دیگری نزول خواهد کرد.
ممکن است مدعیان با این نظر مخالف باشند و بگویند:
«ولی آخر یک قسمت از اصول پذیرفته شده در ماوراء شک و تردید قرار دارد و به آنها نمی شود به چشم موضوعاتی که فقط نیمی از حقیقت را در بر گرفته اند نگاه کرد. مثلا در زمینه اخلاق، اصول اخلاقی مسیحیت حقیقت کل را تشکیل می دهد و عقاید کسانی که می خواهند عکس آن را به مردم بیاموزند اشتباه محض است.»
در عین حال باید پذیرفت که اصول اخلاقی مسیحیت بدان سان که در انجیل هست فقط متضمن پاره ای از حقیقت است و مقصود هم از اول همین بوده است که فقط پاره ای از حقیقت را در برگیرد – که بسیاری از نکات و دستورهای مهم اخلاقی همان ها هستند که در انجیل درج نشده اند و چنیین قصدی هم نبوده است که درج شوند- که در آن نظام مذهبی که پیروان آئین مسیح روی سخنان سرور خود بر افراشته اند همه این چیز ها فراموش شده است.
ترس عمده من این است که این سنخ تربیت که می کوشد فکر و احساسات را کاملا مذهبی بار آورد و شعائر دنیوی را یکسره از نظر دور بدارد سرانجام به تولید خصلت هائی نوکر منش و تحقیر کردنی منجر شود. صاحبان اینگونه خصال- که هم اکنون دارند تربیت می شوند- حاضرند خود را به هر پیشامدی تسلیم کنند چون که همه این پیشامدها (به عقیده آنها) ناشی از «مشیت» خدای متعال است ولی هیچکدام مایه این را ندارند که اندیشه خود را کمی بیشتر اوج دهند مفهوم «نیکی متعال» را درک یا با آن همدردی کنند.
در قبال وضع ناقص فکر بشری، مصالح حقیقت چنین ایجاب می کند که اختلاف عقیده وجود داشته باشد. ... به حال حقیقت هیچ سودی ندارد که انسان چشم اش را ببندد و واقعیتی را که به تمام آشنایان به تاریخ ادبی جهان مکشوف است نبیند، نبیند که بخش عظیمی از شریف ترین و گرانبها ترین تعلیمات اخلاقی جهان نه تنها کار کسانی بوده است که اطلاعی از ایمان مسیحیت نداشته اند بلکه محصول فکر کسانی بوده است که از آن اطلاع داشته اند و با این حال ردش می کرده اند.
لکه دار ساختن مخالفان عقیدتی
در ظرفیت کنونی مغز بشر، امکان این که کسی بتواند بین دو جانب یک مسئله (موقعی که فقط دلایل یکی از طرفین شنیده شده است) قضاوت عادلانه بکند تقریبا غیر قابل تصور است و به این دلیل جز اینکه جوانب گوناگون عقیده ای به محک بحث و آزمایش بخورد هیچ راه دیگری به کسب اطمینان از صحت آن عقیده موجود نیست.
بدترین اهانتی که یک حریف جدلی می تواند در اینگونه موارد مرتکب شود این است که مخالفان عقیده خود را لکه دار سازد و آن ها را به صورت مردان بدی که معتقد به اصول اخلاقی نیستند به جامعه معرفی نماید.
عقیده عمومی باید حکم خود را در هر موردی روی اوضاع و شرایط خاص حالات انفرادی صادر کند و هر کسی را که طرز دفاع از عقیده اش منصفانه نیست، یا به تعصب و شرارت آمیخته است، یا اینکه در مقابل احساسات حریف بردباری نشان نمی دهد، تخطئه کند و اهمیتی به این نگذارد که او به کدام یک از دسته های جدل وابسته است. هر آن کسی که قادر است در محیط صداقت و آرامش با حریقان و مخالفان خود روبرو شود، به کنه عقاید آن ها رخنه کند، و در بیان چیزهائی که از قدر و اعتبار گفته طرف می کاهد راه گزاف نپیماید، و خلاصه هر آن چیزی را که به نفع حریفان گواهی می دهد – یا اینکه ممکن است گواهی دهد- از انظار و افکار پوشیده ندارد، چنین کسی را به حق می توان آزاده مرد و پشتیبان حق حقیقت نامید.
* * *
آزادی فعالیت فردی (آزادی فرد در عملی کردن عقایدش)
زندگی بدین سان خوش تر است که در چیزهائی که اساسا مربوط به دیگران نیست حق آزادی فرد جای خود را بگیرد و برتر از قیود نا معقول اجتماع شمرده شود. هر آنجا که آئین و سنن دیگران، و نه تمایل ناشی از خصلت خود انسان، سرمشق رفتار است یکی از مهم ترین عوامل خوشبختی جایش خالی است آن هم عاملی که به حق باید از بزرگترین ارکان ترقی فردی و اجتماعی شمرده شود. ... اگر واقعا چنین احساس می شد که نمو آزاد شخصیت فردی یکی از ضروریات مهم خوشبختی است و نباید آن را فقط به شکل عاملی تعدیل کننده در ردیف یک رشته عوامل دیگر که به نام تمدن، آموزش و پرورش، یا فرهنگ نامیده می شود تلقی کرد، بلکه باید خودش را از شرایط لازم و ضروری برای تکوین همه این ها دانست در آن صورت خطر این که قیمت آزادی پائین آورده شود از میان می رفت و تعیین خط فاصلی میان «استقلال فرد» و «نظارت اجتماع» با اشکال فوق العاده ای روبرو نمی شد. ... نیروهای تمیز دهنده بشری نظیر ادراک، قضاوت، حس تشخیص، فعالیت مغزی، و حتی سنجش های اخلاقی، همه این ها فقط موقعی بکار می افتند که انسان در برگزیدن چیزی، یا در گرفتن تصمیم نسبت به مزایای نسبی آن چیز، آزاد باشد و گر نه موجودی که تمام کارها و تصمیمات خود را فقط از این رو که دیگران آن کارها را کرده و آن تصمیمات را گرفته اند، انجام می دهد، به واقع چیزی که متکی به ابتکار و تصمیم خودش باشد صورت نمی دهد و از همین رو در تشخیص این موضوع که کدام چیز از چیزهای دیگر بهتر است ورزیده نمی شود. قوای فکری و اخلاقی، نظیر نیروهای عضلات، فقط در نتیجه تمرین و کارکردن نیرومند می شوند و این قوا با انجام عملی فقط به این دلیل که دیگران همان عمل را انجام داده اند بیش از آن ورزیده نمی شوند که فکر انسان در نتیجه باورکردن عقیده ای که دیگران آن را باور کرده اند، ورزیده می شود. اگر مبانی عقیده ای با عقل و برهان خود او سازگار نیست نیروی منطق اش نه تنها تقویت نمی شود بلکه خیلی بیشتر احتمال دارد که در نتیجه پذیرفتن آن عقیده ضعیف تر گردد و اگر عواملی که او را وادار به انجام عملی می کند چنان نیست که باعث ارضا احساسات و خوی و خصلتش گردد (که در آن محبت یا حقوق دیگران مورد توجه نیست) هر دوی این مواهب بجای اینکه فعال و ورزیده شوند به عکس سست و بی حرکت می گردند.
هر آن گاه که انسانی مجبور شد به پاس حفظ حقوق دیگران از مقررات سخت عدالت اطاعت ورزد، احساسات و قدرت هائی در نهادش پرورش می یابد که هدف همه آن ها خوبی و مصلحت دیگران است. اما محدود شدن اعمال وی، نه به این دلیل که مخل مصالح دیگران است، بلکه به این دلیل که آن اعمال باب میل دیگران نیست، هیچگونه قدرت یا غریزه گرانبها در نهاد وی پرورش نمی دهد جز نوعی قوه منفی که ممکن است خود را به شکل مقاومت دفاعی در مقابل محدودیت نمودار سازد.
نبوغ بشری تنها در آتمسفر آزادی می تواند نمو کند و پرتو تابناک خود را به آفاق و اکناف بیفشاند.
ابتکار تنها چیزی است که مغزهای بی ابتکار نمی توانند فایده آن را احساس کنند.
قسمت اعظم دنیا، اگر حق مطلب را بگوئیم، تاریخی ندارد چون که دیکتاتوری آداب و سنن قدرت خود را کاملا مستقر کرده است و این وضعی است که در سرتاسر مشرق زمین حکمفرماست. در کشورهای شرقی رسوم و عادات در باره هر موضوعی جنبه حکم نهائی دارد. معنای «عدالت» و «حقوق بشری» عبارت از مطابقه و همرنگ شدن با «رسوم و سنن» است و هیچ کسی، جز حکمرانی خودکام که از باده قدرت سرمست شده باشد، به این فکر نمی افتد که در مقابل منطق «رسوم» ایستادگی ورزد و نتیجه را به چشم می بینیم. این ملت ها روزگاری می بایست از ابتکار و شخصیت فردی بهره مند بوده باشند چون با این گنجینه های ادبی و با این تجربه هائی که در بیشتر فنون زندگی دارند، نمی شود فکر کرد که با وضع کنونی ناگهان قدم به دنیا گذاشتند. تمام این چیزها را خود این اقوام درست کردند و در آن روزگاران که این گونه کارهای بزرگ از دستشان ساخته بود بزرگ ترین و نیرومندترین ملل عالم شمرده می شدند. ولی حالا چه هستند؟... در آن تاریخ که این اقوام شرقی برای خود قدرتی داشتند نیروی آزادی و ترقی خواهی شان با رسوم و عاداتی که داشتند برابری می کرد و نمی گذاشت که عامل اخیر همه کاره شود. چنین به نظر می رسد که قومی یا ملتی ممکن است برای مدتی در جاده ترقی سیر کند سپس ناگهان از حرکت باز ایستد. اکنون باید دید کی از حرکت باز می ایستد؟ موقعی که شخصیت فردی خود را از دست می دهد.
راز پیشرفت اروپا
آن چیزی که اروپا را تا کنون از دچار شدن به این سرنوشت وخیم محافظت کرده چیست؟ چه عاملی باعث شده است که ملت های اروپائی، به جای این که بخش راکدی از جمعیت جهان باشند، نیروئی عظیم و مترقی از همان جمعیت گردند؟ برتری و تکامل قومی نمی تواند دلیل این وضع باشد چون که این برتری (موقعی که هست) معلول است نه علت. راز ترقی ان ها در این است که خصلت و فرهنگ شان فرق بسیار با هم داشته است. افراد، طبقات، و ملل اروپائی فوق العاده به هم بی شباهنت بوده اند. اینان راه هائی گوناگون احداث کرده اند که هر راهی به چیز گرانبهائی منتهی می شده است. در هر دوره رهروان راه های مختلف افکار و سلیقه های همدیگر را محترم شمرده اند البته با این قید که هر فردی محرمانه پیش خود چنین فکر می کرده است که اگر باقی مردم دنیا هم مجبور به تعقیب رد پای او می شدند وضع جهان فوق العاده بهتر می گردید. مع الوصف، مساعی آن ها به این قصد که جلو نشو و نمای همدیگر را بگیرند ندرتا به یک موفقیت پا برجا منتهی گردیده است و هر دسته ای سرانجام حاضر شده است مصالحی را که دیگران به وی بخشیده اند بپذیرد. به عقیده من سر پیشرفت اروپا را باید در همین «انشعاب جاده های ترقی» جستجو کرد. اما اروپای امروز بدبختانه دیگر مثل سابق از این نعمت عظمی بهره مند نیست و به طور قطع در راستای آن ایده آل چینی که می خواهد همه مردم را یکسان سازد پیش می رود.
نفوذی عظیم و خطرناک به افکار توده متشکل که دشمن شخصیت فردی است... پیدا کردن وسیله دفاع از این شخصیت در مقابل قدرت عظیم عوام الناس واقعا کار ساده ای نیست. افرادی که به شخصیت و استقلال خود علاقمند هستند اگر زود دست بکار نشوند بخش منور و با هوش جامعه را وادار به احساس ارزش این استقلال نکنند، یعنی به آن ها نشان ندهند که وجود اختلافات فکری و مشربی نه تنها بد نیست بلکه سرانجام به نفع جامعه تمام می شود، در آن صورت اجرای وظیفه اصلی آن ها که دفاع از شخصیت فردی در مقابل اجحاف افکار عمومی است روز بروز مشکل تر خواهد شد. اگر بناست که پشتیبانان شخصیت فردی حرف خود را پیش ببرند وقت آن همین حالاست که مرحله «همانند کردن اجباری بشر» هنوز تکمیل نشده است. فقط در مراحل اولیه است که می توان مقاومت موثری که امید کامیابی در آن باشد بر ضد کسانی که زنجیر محاصره برگرد حقوق بشر می کشند نشان داد. درخواست هائی از این گونه که تمام مردم دیگر باید شبیه به خود ماباشند مانند اشتهای کسی است که هرچه بیشتر بخورد گرسنه تر می گردد. اگر مقاومتی که عکس العمل لازم این تقاضاست بیدرنگ ابراز نگردد و انجام وظیفه از امروز به فردا افکنده شود (تا انجا که زندگانی بشر تقریبا یکسان و متحد الشکل گردد) آن وقت هر گونه انحراف و تخطی از آن «نمونه یکسان» به شکل عملی ناپاک، منافی اخلاق، و حتی زشت و خلاف طبیعت، تلقی خواهد شد. نوع بشر قدرت درک انشعاب را موقعی که باری مدت زیادی از دیدن آن محروم شده است به تندی از دست می دهد.
* * *
آزادی و مسئولیت فرد
اعمال فرد ممکن است به دیگران آسیب بزند یا این که رفاه و سعادت دیگران را به علت عدم مراعات شرایطی که لازمه همزیستی در اجتماع است آشفته سازد بی آن که در این گیرو دار دامنه رفتار به جائی کشیده شود که حقوق مسلم دیگران ضایع گردد و دخالت عملی قانون لازم آید. در این گونه موارد کسی را که مرتکب خلاف شده است می توان به کمک افکار عمومی عادلانه تنبیه کرد، ولی حربه قانون را نمی شود بر ضدش بکار انداخت. به محض این که قسمتی از رفتار فرد منافع دیگران را به نحو زیان بخشی دچار خطر کرد، جامعه نسبت به آن رفتار حق حاکمیت احراز می کند و این موضوع که آیا سعادت عمومی جامعه با دخالت کردن در رفتار چنین کسی زیاد می شود یا نه، تبدیل به مسئله سرگشاده ای می گردد که در پیرامون آن بحث و چون و جرا می توان کرد. اما موقعی که رفتار انسان به مصالح کسی جز مصالح مسلم خودش برخورد نمی کند یا اینکه اصلا نیازی به چنین برخورد نیست مگر اینکه دیگران در ایجاد آن سهیم و پیشقدم باشند(در این باره فرض این است که تمام اشخاصی که پای شان در کار است به سن قانونی رسیده اند و از آن گذشته به اندازه کافی فهم و فراست دارند) در تمام این موارد، فرد انسانی باید آزادی کامل (قانونی و اجتماعی) داشته باشد که اعمال خود را بالامانع انجام دهد و عواقب آن ها را بپذیرد.
«نقض وظیفه نسبت به دیگران» و «وظیفه نسبت به خودمان»
اصطلاح «وظیفه انسان نسبت به خودش» هر آن گاه که معنائی غیر از احتیاط می دهد مفهوم اش چیزی جز این نیست که انسان حق دارد به شان و حیثیت خود احترام بگذارد یا این که خود را خوب تربیت کند و هیچ کسی را به علت قصور در این دو کار نمی توان مستول همنوعانش قرار داد چون که مصلحت بشر در این نیست که او از این دو حیث مورد بازخواست قرار گیرد.
آزادی فرد و تعهد او نسبت به جمع
بسیارند کسانی که حاضر نخواهند شد قرقی را که ما در بالا ذکر کردیم قبول کنند به این معنی که بین آن قسمت از زندگانی شخص که تنها به خودش مربوط است و بخشی که مربوط به دیگران است خط فاصلی بکشند. .... مثلا اگر مردی به علت اسرافکاری یا افراط در صرف نوشابه های الکلی خود را از استطاعت پرداخت قروض اش انداخت یا اینکه ازدواج کرد و مسئولیت تشکیل خانواده را به عهده گرفت و سپس، به همان دلایلی که ذکر شد، از پرداخت هزینه زندگی خانواده و تامین وسایل آموزش و پرورش اولادش عاجز ماند، عمل اش در تمام این موارد مستحق تخطئه است و کیفری که کاملا عادلانه است باید در باره اش اجرا گردد. اما هر نوع تنبیهی که در باره چنین شخص اجرا شود به علت نقض آن تعهدی است که نسبت به خانواده یا بستانکارانش پذیرفته است و نه برای تبذیر و اسراف. اگر همان منبع عایدی را که می بایست برای پرداخت قروض یا تربیت اولادش صرف کند صرف خرید سهام یکی از موثق ترین و سودبخش ترین شرکت های تجارتی می کرد، و در نتیجه از ایفای تعهدات مالی نسبت به خانواده اش عاجز می ماند، باز در وضع قضیه تغییری حاصل نمی شد یعنی عمل وی از نظر اخلاقی همان اندازه محکوم و قابل سرنش بود که در صورت اتلاق همان پول در راه عیش و نوش و لهو و لعب. جرج بارنول عموی خود را کشت تا به نقدینه او، برای خراجی در راه رفیقه اش، دست یابد ولی اگر عمل قتل را او به این منظور مرتکب شده بود که سرمایه ای برای آغاز کسب و کار تامین کند باز به دارش می زدند.
قلمرو آزادی فردی، حوزه قدرت قانون، اصول اخلاقی
موقعی که فرد یا جامعه در معرض زیانی آشکار، یا خطر احتمالی آن زیان، قرار گرفت قضیه از قلمرو آزادی فردی بیرون می آید و در حوزه قدرت قانون یا اصول اخلاقی قرار می گیرد.
«زیان معلول به علل خاص»
اما در مورد آن خسارتی که فقط تصادفی است و می شود آن را «زیان معلول به علل خاص» نامید –و این زیانی است که فرد در نتیجه رفتار خویش به جامعه وارد می سازد ولی نحوه آن رفتار چنان است که نه وظیفه خاصی را نسبت به افراد جامعه نقض می کند و نه منجر به تولید رنجی محسوس برای دیگران(جز خود وی) می گردد- ناراحتی حاصل از این رهگذر طوری است که جامعه می تواند آن را در راه تامین خوشبختی بزرگ تری که عبارت از آزادی بشری است تحمل نماید. اگر بناست که اشخاص رشید و بالغ را به جرم این که از خود مواظبت نمی کنند تنبیه کنیم من شخصا ترجیح می دهم که این عمل را آشکارا و به پاس خاطر خود آن ها انجام دهیم نه این که چنین وانمود کنیم که در اجرای این تنبیه منظوری جز این نداریم که نگذاریم این گونه اشخاص ظرفیت و استعداد خود را که برای نفع رساندن به جامعه لازم است ناقص سازند در حالی که جامعه اصلا مدعی حقی که به موجب آن مجاز به گرفتن جبری این منافع از افراد باشد نیست.
* * *
حق فرد و حق جامعه
اصل اول – هیچ فرد انسانی را نمی توان به علت اعمالی که انجام می دهد (موقعی که آن اعمال به مصالح کسی، جز مصالح خودش، لطمه نمی زند) مورد بازخواست اجتماع قرار داد.
اصل دوم – هر فرد انسانی به علت ارتکاب اعمالی که به مصالح دیگران لطمه می زند بازخواست شدنی است و اگر جامعه احساس کرد که می تواند حرکات وی را با بکاربردن تنبیهات اجتماعی یا قانونی اصلاح کند، در آن صورت مجاز است که هر کدام از این دو وسیله را که ضروری تشخیص داد در مورد وی بکار برد.
جامعه هیچ گونه حقی (چه قانونی و چه اخلاقی) برای کسانی که در میدان نبرد استعدادها مغلوب شده اند قایل نیست و خود را به هیچ وجه موظف نمی شمارد که مغلوب شدگان را از این گونه «رنج کشیدن» که ناشی از بر باد رفتن آرزوها و امیدهای آن هاست محفوظ نگاهدارد و فقط هنگامی خود را موظف به مداخله می داند که وسایل موفقیت اشخاص بر خلاف مصالح عمومی یعنی از راه تقلب، خیانت، یا اعمال زور، بکار رفته باشد.
اصل آزادی نمی تواند بشر را به آن درجه آزاد بگذارد که از آزادی خود دست بردارد. مفهوم آزادی این نیست که انسان بتواند آزادانه خود را بفروشد و غلام حلقه به گوش دیگری گردد.
حربه خطرناک : نفوذ دولت بر عقاید مردم
برای این که دولت نتواند از مجرای این مقررات نفوذ غیر قانونی بر عقاید مردم اعمال کند معلوماتی که برای گذراندن امتحانات، حتی در درجات بالاتر، لازم است صرفا باید محدود به حقایق و علوم مثبت گردد. ... اما در تدریس مواد مربوط به مذهب، سیاست، و سایر موضوعات متنازع فیه، آموزگار نباید کاری به بطلان یا صحت عقاید مورد بحث داشته باشد بلکه فقط باید به ذکر این حقایق بپردازد که چنین و چنان عقیده ای در دنیا هست که روی چنین و چنان دلایلی از طرف یک عده از نویسندگان، مکتب های فکری، یا فرقه های مذهبی پذیرفته شده است. ... وظیفه دولت در این میانه فقط این است که مواظب باشد که اینان اعم از این که معتقد به مذهب یا لامذهب بار آیند به هر حال با سواد بار آیند. ... تمام کوشش های دولت در این باره که معتقدات نهائی اتباع کشور را پیشاپیش به نفع خود تحکیم کند، زیان دارد. ... اگر ما به حکومت اجازه قانونی دهیم که هرکسی را که نپسندیدند به جرم یا دستاویز این که در صلاحیت اش نقصان است از حرفه مطلوبش، حتی از پیشه معلمی، محروم کنند، در آن صورت به دست خود حربه خطرناکی در اختیار مقامات حاکم کشور گذاشته ایم.
روابط خانوادگی
اما در روابط خانوادگی – یعنی در روابطی که به علت نقوذ مستقیم اشان در سعادت بشری از هر رابطه دیگری مهم ترند- ...مرد و زنی باعث می شوند موجودی بی گناه از نیستی به هستی آید یکی از پر مستولیت ترین اعمال بشری است. بر دوش گرفتن این مستولیت خطیر، یعنی بشری را از نیستی به هستی آوردن که زندگانی او ممکن است در آغوش ذلت و بدبختی بگذرد، جنایتی است بر ضد آن بشر ... در هر کشوری که میزان جمعیت آن از حد لازم تجاوز کرده باشد، تولید نسل (مگر به میزانی بسیار محدود) جرمی است بر ضد تمام آن اشخاص که معیشت خود را با کارکردن بدست می آورند چون که نوزادان امروز کارگران آینده کشور هستند و اینان به علت آن وفور و کثرت عددی کار و دستمزد طبقه کارگر را پائین خواهند آورد.
مخالفت ها با مداخله حکومت
مخالفت هائی که با مداخله حکومت می شود، موقعی که نحوه آن مداخله طوری نیست که به قلمرو آزادی قردی تجاوز کند، بر سه گونه است :
مخالفت نوع اول روی این اندیشه بنا شده است که خیلی کارها هستند که خود افراد آن ها را بهتر از حکومت انجام می دهند. پیروان این اصل، دخالت قوه قانونگذاری و دستگاه جزائی دولت را در جریان عادی اقتصاد و صنایع کشور که زمانی فوق العاده رایج و مطلوب بود تخطئه می کنند.
مبنای دوم مخالفت تقریبا خیلی نزدیک تر به موضوع رساله ماست. موارد زیادی هست که در آن افراد عادی شاید نتوانند (به طور متوسط) کار ویژه ای را به آن خوبی که از دست حکومت ساخته است انجام دهند. مع الوصف مصلحت اجتماع در این است که همان کارها، به عنوان وسیله ای برای تربیت فکری افراد، بدست خود افراد (و نه به دست حکومت) انجام گیرد تا نیروی تفکر ملی در جریان عمل پرورش یابد.
سومین و قوی ترین دلیل برای جلوگیری از دخالت حکومت در کارهائی که به وسیله افراد انجام شدنی است جلوگیری از آن زیان بزرگ است که همواره از دادن اختیارات وسیع و بی جا به عمال و نیروهای دولتی ناشی می گردد. ... هر آن اختیار نوینی که به اختیارات موجود حکومت افزوده شود سایه نفوذ دولت را بر ترس ها و امیدهای مردم پهن تر می گستراند و افرادی را که فعال تر و جاه طلب ترند وادار می کند که مسلک و حرفه خود را عوض کنند و در پی پیدا کردن شغلی در دستگاه حکومت وقت، یا در دستگاه حزبی که هدف اش تشکیل حکومت آینده است، باشند، اگر جاده های حمل و نقل، راه آهن ها، بانک ها، و انجمن های خیریه، همه اشان شعبات حکومت می بودند، اگر سازمان های شهرداری و هیئت های مدیره محلی با تمام آن اختیاراتی که فعلا در دست شان هست به صورت دوایری وابسته به حکومت در می آمدند، و اگر کارمندان تمام این دوایر و شرکت ها از طرف حکومت بکار گمارده می شدند و حقوق خود را از دولت می گرفتند و برای هرگونه ترفیعی در زندگی چشم خود را به سرسرای حکومت می دوختند، در آن صورت نه آن آزادی مطبوعاتی که در این کشور هست و نه قوانین آزاد و پارلمان های ملی، هیچکدام نمی توانست انگلستان یا هر کشور دیگر را جز این که اسما آزاد باشد آزاد به معنای واقعی سازد و دلیل اش واضح می بود: به هر میزانی که دستگاه حکومت موثرتر کار می کرد و پایه اش به طرزی عملی تر ریخته می شد، و به هر نسبت که برای تهیه اعضای مبرز و شایسته (به قصد اداره آن دستگاه) ترتیبات ماهرانه تری داده می شد، به همان نسبت بر میزان خسارتی که از این رهگذر، یعنی توسعه اقتدارات دولت، بر مردم وارد می شد افزوده می گردید. .... اگر تمام کارهای جامعه که مقتضی هماهنگی از روی برنامه، یا بکاربردن نظرهای وسیع و جامع است، به دست حکومت سپرده می شد و اگر تمام دوایر دولتی از بالا تا پائین به وسیله لایق ترین افراد کشور اشغال می گردید، آن وقت کلیه شئون فرهنگی کشور که بدین سان اتساع یافته بود، و نیز مغزهای ورزیده اجتماع در یک دستگاه وسیع بوروکراسی (با اعضای بی شمار) متمرکز می گردید و بقیه مردم در هر کاری که برای شان پیش می آمد ناچار بودند چشم خود را به سوی این عده بدوزند: توده عوام الناس برای اخذ دستور یا فرمان، و عناصر لایق و جویای نام برای بالا رفتن از نردبان ترقی. و در قبال چنین وضعی، وارد شدن به حلقه کارمندان دولت و سپس بالا رفتن از نردبان ترقی، تنها هدف مردان جاه طلب می شد و جامعه خارج، یعنی افرادی که در بیرون از دستگاه دولتی مانده بودند، به علت نداشتن تجربه، صلاحیت خاصی برای کنترل کارها یا نتقید از روش کار بروکراسی پیدا نمی کردند و حتی اگر در نتیجه تصادفی که ناشی از وضع استبدادی یا طبیعی سازمان های ملی و سیاسی است، گاهی زمامدار یا زمامدارانی که مایل به انجام اصلاحات بودند به ذروه اقتدار می رسیدند، باز برداشتن هیچگونه قدم اصلاحی بر خلاف مصالح بوروکراسی ممکن نمی شد. ... خود تزار در مقابل دستگاه بوروکراسی روسیه کاملا ناتوان است. البته او می تواند هر کدام از اعضای این بوروکراسی را به سیبری تبعید کند ولی کارهای مملکت را بدون آن ها، یا بر خلاف اراده آن ها، نمی توان پیش ببرد. اینان قادرند هر کدام از تصویب نامه های تزار را به همین یک وسیله ساده که نگذارند اجرا شود بی اثر و کان لم یکن سازند.
اشکال عمده ما در این زمینه، روشن کردن حدی است که در ماوراء آن این زیان ها کم کم شروع می کنند بر سودهائی که ناشی از بکار بردن قدرت دسته جمعی مردم زیر نظر روسای مسئول جامعه است چیره شوند.
ارزش حقیقی هر دولت در طی زمان عبارت از ارزش افرادی است که دستگاه دولت را تشکیل می دهند و هر حکومتی که مصالح افراد خود را که عبارت از تربیت عقلی آن هاست به تعویق اندازد و از صعودشان به سطحی که اندکی بالاتر از سطح اداری است جلوگیری نماید، یا این که نگذارد که اتباع کشور به این حد مطلوب (که نتیجه تمرین و ممارست در جزئیات عمل است) نزدیک گردند – به عبارت دیگر، دولتی که سطح شخصیت افراد را عمدا به این منظور تقلیل دهد که از آن ها ابزارهای مطیع تری (حتی برای انجام هدف های سودمند) درست کند، چنین دولتی سرانجام به کشف این حقیقت تلخ نایل خواهد شد که با مردان کوچک و بی اراده حقیقتا هیچ کار بزرگ انجام شدنی نیست و از « دستگاه مطیع اجتماعی که دولت همه چیز را در راه ساختن اش فدا کرده است به علت فقدان نیروی محرک در مغز ماشین های دستگاه - نیروئی که دولت آن را عمدا برای راحت شدن از غرش و سرو صدای طبیعی ماشین ها از بین برده است – سرانجام بی ان که امتیاز یا بهره ای نصیب سازندگان خود کرده باشد از کار و حرکت باز می ماند.
Ossareh.nader@neuf.fr
|