سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

گفتم "برایم چراغ بیاور"


ساناز زارع ثانی


• تمام ستاره های آواره
از دایه های مرده ی کهکشانهای همسایه
شیر خوردند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۶ بهمن ۱٣٨۷ -  ۴ فوريه ۲۰۰۹


 
 
 
پنجره فرصتی بود بین رابطه ی تو و آسمان
و دیوار
گلایه ای بیش نبود
وقتی از باد گریختی
و پرده ها را آویختی .
 
خبر نداشتی
وقتی آسمان را به اعتماد فانوسهای دریایی سپردی
موریانه ها نیمه ی ماه را جویدند
و شب
چنان سیاهی رفت
که خورشید راه مشرقی اش را گم کرد
 
  تمام ستاره های آواره
از دایه های مرده ی کهکشانهای همسایه
  شیر خوردند
 
گفته بودم که باد
نتیجه ی ساده ی   کشمکش تنفس ابرهاست
و هیچ سرنوشتی از رسیدن
در انتظار حرکت موذیانه ی ابرها نیست
 
گفته بودم که استوا
تقسیم ناعادلانه ی زمین است به رنگ سبز
و قطبها ی شمال و جنوب را
انجماد مرگ آوری تسخیر کرده
 
وقتی دسته های رمیده ی پرندگان خوشبخت
از قطبها برگشتند
دیدی که هیچ نامه ای به پایشان گره نخورده بود!
 
 
گفته بودم که کوهها از درد نگفته ای پرند
و نام این زخمهای چرکی مذاب
آتشفشان نیست
 
و کویر دریای سوخته ای است
که ماهیان را با موج مهربان می کند
 
  در پهنه ی این عبرت
هر کاروانی که می گذرد
  موسیقی شفافی از جرس را
برای ماهیان خفته می نوازد
 
  
 
از زندگی ترد پروانه ها برایت گفته بودم
گفته بودم که این همه شفیره ی نابالغ
زهدان ناامنی است
که پروانه ها را به سمت مرگ می برد
و در این فرصت محدود
نقش برجسته های وحشی و معصوم
این همه بال
تفسیر نخواهد شد
 
از " من " حرف زدم
که نتیجه ی مسلم یک احتمال هستم
و روی پیشانی   پریشانم
خطوط منفرد کم رنگی است
که شبیه امتداد سرنوشت دخترکی است
"که یک شب او را باد با خود برد"
 
و این همه شعر
که چون دریچه ی عریانی
بین رابطه ی من و توست
شباهت سردرگم دستهای کسی است
که لای پنجه ها ی من خزیده
 
  من از پشت همین دریچه بود
که بارها تو را صدا زدم
و نام تو را
که شبیه حس صمیمی یک پرستش بود
در مسیر گرایش گلهای آفتابگردان
با لهجه ی لاجوردی ام نوشتم
 
تو از آسمان گریختی
و دبوارها گستاخانه تو را بلعیدند
و اعتنا نکردی
به نت های خفیف " قناری غمگین "
که هر روز
راس ساعت ۴
۴" بار نواخت"
 
پنجره های زبان بسته را خاموش کردی
و برف مثل آخرین انتقام آسمان از زمین
یکریز هجوم آورد
به سمت سقوط
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
گفتم "برایم چراغ بیاور "
و با من به ایوان بیا
تا انگشتانمان را " بر پوست کشیده ی شب " بکشیم
 
گفتم "همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد "
 
دیدی که هیچ تناسخی از رابطه
  این مرگ را انکار نکرد !
 
"باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم "


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست