کتاب فارسی
ساناز زارع ثانی
•
دلم میخواهد چنان کودکانه خودم را به مرگ بزنم
که هم بابا نترسد
هم مادر
هم آن مرد که در باران آمد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱ اسفند ۱٣٨۷ -
۱۹ فوريه ۲۰۰۹
دلم میخواهد مثل کودکی ام بنویسم
با خطوط ناگهانی
با فاصله های دقیق
و دایره هایی که به سختی ترسیم می شوند
دلم میخواهد بامدادی که بوی چوب می دهد
روی دفتری که بوی نان می دهد
روی زمینی که از اینجا تا آنجا دوستش دارم
دراز بکشم
و انشایی تلخ بنویسم از
تابستانی که چگونه گذرانده ام .
فایده باران و گوسفند را شرح دهم
و بین بهتریت علم و ثروت
سرانجام
یکی را انتخاب کنم
میخواهم از ابتدا
الفبا را ذره ذره
با انگشتانم بشمارم
شاید بین حرف آخر و غیر آخر
حرفی جا افتاده باشد
حرفی نیمه آخر
حرفی که بتواند
جاهای خالی را با مناسبترین کلمات پر کند
میخواهم از ابتدا شروع شوم
از همانجا که آ شروع میشود
و تبدیل میشود
به آب
به آرد
و بعد نان تولید میشود
و بابا در دستهایش هم آب دارد هم نان
مادر صاحب انار می شود
و آش و کشک می پزد
باران می بارد
و مردی با اسب می آید
و من از ترس داس
مثل خوشه های گندم تسلیم می شوم
و میرسم به صفحه هایی
که ژاله از پژمردن گل می هراسد
شب می شود
ماه پشت ابر می رود
هنوز امین و اکرم به آسمان نگاه می کنند
نه !
انگار هیچ حرفی نیست .
و من سوادم قبل از روز مهمانی کوکب خانوم
زیر درخت کبری ، سرزده خیس شد.
شاید بعد از آن روز بارانی بودکه من تصمیم گرفتم
یک سال دیگر بزرگ تر شوم
و به کلاس دوم بروم
و خدا را شکر کنم که یک سال بزرگتر شدم و به کلاس بالاتری آمدم .
حالا چند سال است بزرگتر شده ام
ولی هنوز نمی دانم تابستان را چگونه گذرانده ام
و تفاوت بین باران و گوسفند را هم نمیدانم
فقط گاهی وقتها رعشه ی دستهایم روی کاغذ رد تندی به جا می گذارد
عجیب است که هر چه خط خطی می کنم
خانم قربانی نمره کم نمی کند
و مادر به خاطر لج دستانم به مدرسه احضار نمی شود
مادر در خانه آش می پزد
کشک می سابد
پدر دوست دارد مثل آقای هاشمی
با مادر مهربان شود
هی نان بیاورد
و هی به نیشابور برود
و هر وقت من
مثل مریم هاشمی در خیابان گم میشوم
سرم داد نکشد
مادر دوست دارد
گاهی وقتها من به حرکت ساعتها احترام بگذارم
و کیف مدرسه ام را از روز قبل آماده کنم
و در خیابان ، باسواد راه بروم
دهانم را به اندازه الفبا باز کنم
و هیچ شعاری را روی میز خانم قربانی ننویسم
پدر همچنان دوست دارد که من نان را
باشوق از دستهای او بگیرم
و جمله بسازم
با نان و بابا و آب
و در تمام جمله ها "بابا" را سهیم کنم
ولی من دلم گرفته تر از این حرفهاست
و هیجانم خاموش تر از هر شوق دروغی است
دلم طعم حباب می دهد
و من دوست دارم با نوک مدادم
تمام هستی ام را بترکانم
و از این انفجار هم من بخندم
هم بابا
هم مادر
و هم آن مرد که در باران آمد
دلم میخواهد چنان کودکانه خودم را به مرگ بزنم
که هم بابا نترسد
هم مادر
هم آن مرد که در باران آمد
و برای لحظه ای
با مرگ خاله بازی کنم
حتی اگر خانم قربانی
اسمم را خواند
و من دستم را بالا نبردم
و مادر به مدرسه احضار شد
حتی اگر ...
دلم میخواهد کسی به اندازه ی من پیدا شود
تا من تمام کودکیم را با او تقسیم کنم
و او از فهمیدن من زجر نکشد
حتی اگر تمام مشق هایش را از روز قبل نوشته باشد
دلم میخواهد تا کسی به اندازه ی من پیدا شود
و تمام کتابها را پاره کند
و مثل من آسوده در خیابان قدم بزند
قول میدهم اگر کسی به اندازه ی من پیدا شود
من با اون دوست شوم
حتی اگر قدش شبیه کلاس پنجمی ها بود
خیال نکنم که او رفوزه شده
آنقدر دوستش بدارم که با او
در آخرین نیمکت کلاس بنشینم
و تابستان را با او بگذرانم
و او را از اینجا تا آنجا دوستش بدارم
|