توهم شبح کمونیسم بر سر سرمایه داری
یاسر عزیزی
•
نیروهای چپ جز با تجدید نظر اساسی در رویکردها و روش های خود در تعریف و بازتعریف شکل عمل در حوزه های مدنی – اجتماعی و غالب آمدن برافق ذهنی ناهمساز با روایت های کلان نزد عرصه ی عمومی جامعه، همچنان در توهمی خواهد ماند که به درازنای بیش از قرنی عمر و حیات دارد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱٣ اسفند ۱٣٨۷ -
٣ مارس ۲۰۰۹
بیش از 160 سال پیش کارل مارکس و فردریک انگلس در بیانیه ی معروف و ماندگار کمونیست، آغاز سخن را به اشاراتی صورت بستند که جدای از ظرافت و زیبایی لفظ و نوشتار، همچنان تکیه گاه گاه پردازی های پاره ای نیروهای چپ و سوسیالیست قرار می گیرد.
آغازی با اشاره به سایه اندازی شبح (بختک) کمونیسم بر سراسر اروپا.
مارکس و در کنار وی انگلس، اگر چه نه واضعان سوسیالیسم و خالقان پردازش اینچنین انسانی بودند، اما بی شک، بی بدیل ترین کوشش ها در افشای واقعیت استثمار نوین در شکل سرمایه داری را با درک کلیت واقع، طرح و به عرصه ی تاریخ مبارزه، عمل و نظر سیاسی- فکری عرضه نمودند. این کوشش را به ویژه در"مقدمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی ( گروندریسه)" و "نقد اقتصاد سیاسی (کاپیتال)" از مارکس به دقت علمی و تبیین می توان مشاهده کرد. چندان که از نخستین ویژگی ها و ضرورت های نظام نوین استثمار آغاز و حتی به پردازش هایی می رسد که شاید به درک معاصر مارکس سنگینی می کرد.
با این همه، اگرچه مارکس و انگلس در بخشی از مانیفست حزب کمونیست، به حق می نویسند "بورژوازی... به احداث عجایبی نایل آمده است که از حد اهرام مصر، آبراهه های رم و کلیسای گوتیک بس فراتر رفته است، ... همه ی ملت ها را به تمدن سوق داده است، ... شهرهای یزرگ خلق کرده است و ... در مدت یکصد سالِ ناچیز تسلط خود، نیروهای مولد انبوه تر و عظیم تر از آنچه همه ی نسل های پیشین بوجود آورده بودند، خلق کرده است" تا با این توصیف مدح گونه که به تعبیر "جوزف شومپیتر" بسیار بیشتر از همه ی توصیفات خود بورژواها در مورد بورژوازی بوده است، نقطه ی عزیمت خود را به نقد اقتصاد و اقتصاد سیاسی متعلق به سرمایه داری بیابند و چنان نقد سترگی را سامان دهند، اما امروز و بیش از دویست و پنجاه سال پس از سلطه ی عینی سرمایه داری بر اریکه ی استثمار و خلق عجایبی بسیار بزرگتر از آنچه اعجاب مارکس را بر انگیخته بود، همچنان پارادایم اصلی و حاکم بر هستی اجتماعی انسان، پارادایم سرمایه داری و هدف تلقینی آکادمی های بشرپرور گرایشات انتفاعی بل که منطق و روح واقعی عمل "حرص" و "طمعی" است که مارکس در دستنوشته های پاریس، قانون سرمایه داری اش می خواند.
هر چند قرن بیستم، هم بواسطه ی قرابت بازمانده ی مارکس و هم ضعف و زوال ناشی از قد کشیدن و تن پروریدن سرمایه داری، قرن ظهور خیزش های به ظاهر بدیل سرمایه داری و مدعی سوسیالیسم بود (اگر چه نهایتن از اولین آنها که قیام بلشویکی روسیه ی شوروی بود و قویتر از همه تاریخ را برای سوسیالیسم برانگیخت و ناکام کرد، تا آخرین پس مانده های آنها که سر خود را تا آستانه ی قرن بیست و یکم نیز کشیده اند، همه یکی پس از دیگری به دامن سرمایه داری سریدند) اما این سرمایه داری بود که پایان تاریخ در قرن بیستم را بنام خویش ثبت کرد و مغرور و حریص تر از پیش، قفل هزاره ی جدید و قرن نو را گشود.
در این میان و طی یک دوره، پس از جنگ دوم جهانی، سرمایه داری هم متاثر از انگیزه هایی که سوسیالیسم در جهان ایجاد کرده بود و هم بواسطه ی بحران عمیق خود، رویکردی رام تر به مناسبات اجتماعی و کارگری نشان داد که با برآمدن اقتصاد کینزی، دولت رفاه و برنامه ی نیو دیل (New Deal) فرانکلین روزولت، معنا می یافت اما از اواخر دهه ی شصت و آغاز دهه ی هفتاد و ظهور نئولیبرالیسم و اقتصاد نئوکلاسیک، که وحشیانه تر از همیشه، زندگی اجتماعی را به سود سرمایه داران، بازرگانان ملی و جهانی، بنگاه های پولی- مالی و... مصادره و آن حداقل حیثیتی را که زیر پوشش دولت های رفاهی اندوخته بود تا با همان پوشش پایه ای ورود واقعی و دوباره ی خود را تقویت کند، را نیز بر باد داد.
نئولیبرالیسم که آنک شکل سیاسی سامانِ توجیهیِ متأخر سرمایه داری در آغاز قرن بیست و یکم نام گرفته است، بی هراس از خلل در ثبات نظم موجود، در همان سال دوم قرن جدید و در منهتن نیویورک به خود لرزید و پس لرزه های آن تکانه ی بزرگ تا احتضار کنونی اقتصاد سرمایه داری، لحظه ی فرو کاهیدن را به خود ندید. (ورود به جوانب بحران اقتصاد سرمایه داری با توجه به انبوه اخبار و مطالب ضرورت ندارد).
با این مقدمه که شاید طولانی تر از متن اما بنا به ضرورت کلام پیش کشیده شد به سراغ توجیه توهم خواندن شبح کمونیسم بر فراز سر سرمایه داری می رویم. بی تردید هر چه دوره ها و مراحلی از ادوار پنج گانه ای که پاره ای دانشمندان علوم اجتماعی بنام فلسفه ی تاریخ به مارکس نسبت می دهند (کمون اولیه، برده داری، فئودالیسم، بورژوازی، کمونیسم یا کمون نهایی) و به ویژه دوران برده داری و فئودالیسم در جوامع مختلف اشکالی متفاوت بلکه قابل تردید از حیث شمول داشته اند، اما سرمایه داری می رود تا به مدد افزارها و امکاناتی که در جهت توسعه و گسترش خود یاریگر یافته است، شکلی جهانی، جهان شمول و عام بگیرد و از آنجا که ریخت اینچنین، اولین تجربه ی بشر و زندگی بشری است، هر گذر و گذاری از شکل پیشرفته ی آن نیز ورود به جهان و شرایط مادی همه شمول و جهان گستری خواهد بود. در عین چنین گزاره ای، بحث بر سر ادعای پیش گفته ی مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست بوده است که از شبح کمونیسم بر فراز اروپا سخن رانده بودند.
باری، چرا شبحی که با دقت در آثار مارکس، فرود آمدن در لباس عینیت اش را بسیار کمتر از گذار از قرن می یابیم، امروزه و پس از نزدیک به دو قرن نه تنها به اسباب و شرایط مادی تعین عینی نیافته است که پرواز شبح وار آن را نیز جز با خیال آلودگی های توهم نما، نمی توان جستجو کرد؟ و چرا در حالی که بحران سرمایه داری، عمیق تر از همیشه بر رخسار عصر نشسته است، خبری از پرواز آن شبح نیست؟
به راستی آیا مارکس و انگلس، آنچنان که منتقدین، خاصه در مورد انگلس می گویند: حتمیت تاریخ را چنان در جبر مادی آمیخته می دیدند که فراشد از یک داربست مادی- عصری چون سرمایه داری را تنها از تضاد مادی – اقتصادی خود ساخته می دیدند؟ و آیا مولفه ای به اسم انسان در تحلیل های کسانی که قایل به گزاره هایی چون "انسان ها هستند که تاریخ را می سازند" بوده اند در چنبره ی جبر تاریخ نقش یک پادوی کم خاصیت را ایفا می کند؟
چندان که به نظر نمی رسد اگر شبحی هم به رویت ایشان در قرن پیش رسیده است ناظر بر قابلیت انسانی تغییر فرا واقع مادی – اقتصادی باشد.
این نوشتار بر آن است که به رغم بحران نزدیک به احتضار سرمایه داری، خبری از آلترناتیوی بیرون از این ساختار نیست و سرمایه داری به مدد ابزارهای ارتباطی، مناسبات فرهنگی، شکل آموزش و قابلیت هایی که در حیات اجتماعی ایجاد کرده است، زمنیه ی ذهنی فراشد از خود را به کمترین میزانِ امکان رسانده است. چرا که نه تنها بواسطه ی بر سر کار بودن و انقیاد همه ی جوانب استقرار نظم در زیر سلطه ی مادی و مدنی – فرهنگی اش بلکه بواسطه ی تظاهرات نمودهای ایجابی و حداقلی اش، افق محدود ذهن انسان عصر خویش را به خود نزدیکتر می کند، تا مجالی برای مخالفان ایدئولوژیکش، که جز در هیبت کنش گران نق نقو و خرده گیرانِ آرمان گرای فاقد برنامه ی نزدیک به معقولات قریب به بستر مادی، نمودی ندارند و جز تکرار روایت های کلان و رویاوار از سوی طیف عملگرا و پیچش های فلسفی – نظری از جانب گرایشات آکادمیک و رسانه ای، بروزی ندارد، به دست ندهد.
مادام که عرصه ی جامعه ی مدنی در میان اسطوره بافی های کلامی و کلان پردازی های نیروهای چپ به نفع مطلوب یابی های لیبرالیست ها خالی می شود تا بستر های بکر ذهنی پذیرای ترسیمات حقوقی و مدنی ایشان شده، نهال توفیق خود را بر زمینه ی ناآگاه ذهن انسان غیرطاغی شده ی عصر خویش نو به نو برویاند تا سوژه ی انسانی که در عین حال مادیترین بل که مهمترین ملاک مادی تحول و تغییر است در اختیار ایدئولوژی فریبای سرمایه داری لیبرال بماند و به باغ آن اقنوم بر دهد.
در چنین شرایطی است که نه تنها بحران سرمایه داری، آنتی تزی بنام سوسیالیسم را از بطن سرمایه داری بیرون نمی دهد، بل که ایدئولوژی تحمیق و تلقین الگوی راست به خوبی قادر است شعار تغییر را بر پیشانی "نئو"های خود الصاق کند و حتا هیجانات ناگزیر توده های تسلیم شده را نیز بر آورد.
بر این اساس است که نه تنها شبح کمونیسم، که تصور سوسیالیسم آنچنان فاصله ای با واقعیت موجود پیدا می کند که طرح نزدیک بودن به تحقق آن بیشتر به توهمی می ماند گمراه کننده نه ترسیمی امیدبخش و راهبردی، چه رویکرد های غیرکاربردی در حوزه های فلسفی چپ خود به سمت الگوی سکون و رکود در آمده است و رویکردهای پراتیک بر متدهای کهنه ی تجربه شده ( الگوهای ولونتاریستی) و با اصرار صرف بر روش انقلابی در نظم موجود جامعه و جهان که به جبر موقعیت در هیبت اقلیتی کم اثر در کنش های جهانی بدل شده است، از دیگر سو، کمترین زمینه های فراز آمدن نیرو های چپ را نیز به محاق سرکوب فرهنگی – ایدئولوژیک در جغرافیای جهانی و تصفیه های انسانی در محدود ه های ملی با ساختارهای سرکوب گرا خواهد برد.
با این توصیفات و توضیحات است که می توان مدعی شد، نیروهای چپ جز با تجدید نظر اساسی در رویکردها و روش های خود در تعریف و بازتعریف شکل عمل در حوزه های مدنی – اجتماعی و غالب آمدن برافق ذهنی ناهمساز با روایت های کلان نزد عرصه ی عمومی جامعه، همچنان در توهمی خواهد ماند که به درازنای بیش از قرنی عمر و حیات دارد.
منبع: http://azizi61.blogfa.com
|