سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

وقتی که می آیی و دو سروده دیگر


شهلا بهاردوست


• وقتی که می آیی
با فروردین کنارِ فصلی نشسته ام ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۷ اسفند ۱٣٨۷ -  ۱۷ مارس ۲۰۰۹


 
 
● وقتی که می آیی
 
وقتی که می آیی
با فروردین کنارِ فصلی نشسته ام
قهوه نمی نوشم
مدادِ شکسته ام را می تراشم
کاغذهای مچاله را جمع می کنم
 
وقتی که می آیی
گلهای باغچه را آب داده ام
چراغها را خاموش کرده ام
ستاره ها سیگار کشیدنم را تماشا می کنند
 
وقتی که می آیی
گلها می گویند شاید باران ببارد
شاید مترسکها خیس شوند
شاید همه‍ی وزوزه ها لال شوند
شاید شبتابها نمانند
 
وقتی که می آیی
با کاغذ ها کشتی می سازی
روی نرده ها به آب می اندازی
برای همسایه دست تکان می دهی
از من نامم را می پرسی
 
وقتی که می آیی
من خوابم گرفته است
دوازده پلّه‍ی خانه ام نفست را می بُرَد
خدمتکارم تو را نمی شناسد
بهار دلت را به باد می دهد
وقتی که می آیی ………
وقتی که می آیی …….. !
هامبورگ، ۷ مارس ۲۰۰۹
 
● فصلهای ِ سرد
 
فصلهای ِ سرد که می روند
گربه ها جسور می شوند
دنبال پرنده از درختان بالا می روند
من کنارِ میزی قهوه می نوشم
برای ِ سنجابها فندق می خرم
از عابران کوچه نمی پرسم
چه کسی زنگِ خانه ام را می زند.
 
فصلهای سرد که می روند
چشمهای خیس زیرِ آفتاب گرم می شوند
آغوش با نسیم ترانه ای تا غروب پُر می ماند
هوا دُورِ همه‍ی خالی ها می پیچد، بگو مگو می کند
خیال در راهِ نفسهای ِ جا مانده زبانه می کشد
 
فصلهای سرد که می روند
برفها که آب می شوند
ردّ پاها، عصاهای شکسته، کبکهای خرفت، پاک می شود
شکوفه های ِ درختِ گیلاس با چشمها به بازی می نشینند
از سَمتِ رودخانه، سرودِ قایق ِ کوچک بیا بیا می کند
 
فصلهای سرد که می روند
شرط بندی ِ بام وُ درخت شروع می شود
نجوای ِ پرستوها از من جایزه می گیرد
موهای ِ سیاهم با آفتاب همخوابه می شوند.     
 
فصلهای سرد که می روند
خرگوش ِ باغچه ام عاشق قورباغه می شود
یاسهای ِ بیچاره غافلگیرِ زنبورهای سمج، سرگیجه می گیرند
شبتابها امّا با من، چراغ شبهای ِ گمراهم
میان ِ راههای چند ضلعی صراحتِ کلام دارند
همیشه با هم رفتارِ شب را، روز را، ما را گفتگو می کنیم
 
فصلهای سرد که می روند
روبانی به سینه‍ی جعبه‍ی یادگاری ها می زنم
لابلای آینه ها می چرخم، از خواب بیدارشان می کنم
می گویم، نگاه کنید:
این منم، من، هنوز تابش خورشید گرمم می کند.
هامبورگ، ۱۰ مارس ۲۰۰۹
 
 
● بهار ِ یک تبعیدی
 
سرشار از بوی قهوه به آرزوهای صبح ِ بهار سر می زند.
چشمهایش کوک به ریواسهای جوان، دستهایش تا دامن ها
تنش روی ِ دریاچه لم
دنبال ِ آواز قو تا بوی پیراهنی دوُ دوُ می زند.
از حرفهایش درز نمی گیرد، وقتی شراب کهنه می نوشد.
آرزوهایش را دیشب خواب دیده بودم
همآنجا که موهایم در باد می چرخید
می چرخیدم با ماه که به شکار آمده بود
کنار خوابم شعر می سرود
می خندیدم وقتی سفره پهن کرده بود
وقتی برای شوری ِ باران تا البرز کشان کشان نفس می کشاند.
بَه بَه که روی ِ لبش تاب می خورَد
زمین ِ سرد هم گلهای تازه می دهد
سوت می زند تا پرنده ها را بیدار، نام گلها را دوباره معنا کند
قصّه‍ی چراغ جادو را تازه، چهل دزد بغداد را رسوا کند
حالا نفس عمیق، از ته ِ دل، آه می کشد
از خاکِ زرد کوه عصاره می گیرد
پای ِ گلدانش در غربت می ریزد
نامی را مقدّس میان ِ قاب می نشاند
سینه های معشوق مرده اش را می بوسد
قهوه اش که تمام می شود
دوباره آه کشیده، روی ِ پاره ها می غلتد.
هامبورگ، ۱٣ مارس ۲۰۰٨
 
از مجموعه ی هوسهای خُمار
www.bahardoost.org


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست