یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

فکری، کاری، حواس جمعی یا پرتی؟


علی کلائی


• وضعیت عجیبی است. گریه های مادر پورعبدالله را می شنویم. اما فقط می شنویم و رد می شویم. ماجرا قدیمی شده آخر. امروز زندانیان جدید روی بورس اند. ما هم که کارگران فصلی. تنها چند روزی پس از بازداشت ماجرا برایمان مهم است. و بعد یادمان می رود و می رویم سر کار و زندگی خودمان ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۴ فروردين ۱٣٨٨ -  ۱٣ آوريل ۲۰۰۹


نمی دانم دو ماهی می شود شاید. دو ماه و نمی دانم بیشتر از چند روز یا کمتر از چند روز. یاران پلی تکنیکیمان، فرزندان رزمگاه پلی تکنیک بازداشت شدند. سر و صدا کردیم. داد و بیداد. خانه ها سر زدیم. نوشتیم و گفتیم که باز دوباره رزمگاه پلی تکنیک گر گرفته و این بار تو این فضای شهر تاریک بار دیگر وقت شورش شده نزدیک.
چند وقتی گذشت. به سال تحویل نزدیک شدیم. تا آن موقع همچنان خانه ها را می رفتیم. خانه را نریمان مصطفوی را بودم و دیدم تلاش دوستانش را. فریاد، خواهش، ناراحتی و درد از چهره دوستان پلی تکنیکی و فعالان دانشجویی می بارید. آخر دوستان گرامی شان، احمد و عباس و نریمان و مجید و دیگران در بند بودند. دوستانی که امسال دیگر حداقل باید رهایی را تجربه می کردند. احمد و مجید دوباره شب عید شده بود و دربند بودن را تجربه می کردند.
گذشت تا ساعت سال تحویل. ابتکار زیبای فرزندان دانشجوی ایران زمین. حضور پشت دیوار اوین و بعد بازداشت شورای مرکزی تحکیم و خانواده های اسدی و مصطفوی. میلاد را با پدر و مادرش بازداشت کرده بودند. حق داشتند! مقصر بودند خانواده ها در پرورش فرزندانی که به جای سکس و اعتیاد کمر همت بسته اند برای برقراری حقوق بشر و برابری و آزادی همه ایرانیان. این گونه فعالیت در نظامی که خود را بهشت آفرین روز زمین می خواند و البته جهنمی تاریخی آفریده خب! جای جرم نهادن هم دارد.
تعجب کردیم. هم از بازداشتشان و هم از آزادی زود هنگامشان. این بار رفتار امنیت چی ها عجیب بود. شورای مرکزی تحکیم بازداشت می شوند. زیر یک هفته همه آزاد می شوند. شورای مرکزی ای که وقتی بازداشت می شد پس از یک ماه با هزار مصیبت و فشار بیرون و درون مرز و با احساس هزینه کردن امنیتی ها آزاد می شد این بار تنها کمتر از یک هفته در بند بود. رفتارها اما بد بود. اما اوضاع بدتر. دیگر روزها بود که دیگر کسی از پلی تکنیکی ها حرفی نمی زد. انگار نه انگار که پلی تکنیکی ها در بند بودند. آخر می دانید! ما فصلی هستیم و نو که برایمان به بازار می آید کهنه دل آزار می شود. رفتارمان را نگاه کنیم. شده ایم عین این کارگران فصلی. زمانی که شلوغ می شود هستیم. بعد خسته می شویم و می رویم پی کارمان و دیگر نیستیم. کار پیگیر حقوق بشری هم برایمان بدل به یک جوک شده!
فکر می کنم ششم فروردین بود. جماعتی کمپینی جمع می شوند که بروند عید دیدنی. خبر می رسد که سر از کلانتری در آورده اند و بعد عده ای اوین و عده ای قزل حصار. باز یک موج بازداشت. باز هم حدس زدیم که برخی بازداشتیان را طولانی مدت باید در میهمانی وزارت اطلاعات در اوین ببینیم. اما خب! باز دوباره آزادی سریع ایشان را به عینه مشاهده کردیم. ماجرا چیست؟ چرا چپ و راست می گیرند و سریع آزاد می کنند و موج تبلیغی درست می کنند؟ چرا در این میانه از شیران پلی تکنیک، از بازداشتی های یکم و دوم اسفند یعنی فرزاد و شبنم مددزاده، حامد یازرلو، مهسا نادری، احسان عرفاتی و فاطمه ضیایی و دیگران خبری نیست؟ چرا از بچه های چپ دانشگاه، از محمد پور عبدالله و دوستانش خبری نیست؟ اما خب! کسی نپرسید. کسی رسانه ای نکرد این سوالات را. باز نو آمد و کهنه دل آزار شد.
این اخلاقی شده برای فعالین ما. زندانی قبلی تا جایی اعتبار دارد که زندانی جدیدی نباشد. زندانی جدید یعنی فراموشی زندانی قبلی و این داستان همچنان ادامه دارد.
از وضعیت سلامتی عباس خبری نیست. از احمد، از مجید و باقی پلی تکنیکی ها. از شبنم و فرزاد که قاضی حداد که اثبات کرده شاگردی لاجوردی را و ظاهرا در دوران سیاه شصت هم دوره آموش می گذرانده نزد استادش بازجو و قاضی و دادستان و ... لاجوردی، قاضی شان است هم خبری نیست. حداد حتی از نشر خبر اینان هم ترسان است. به خواهر مددزاده ها اخطار کرده بود که پخش خبر نکند و تهدید و نام بردن چند نفر خاص. باقی هم همینطور. احسان عرفاتی. حامد یازرلو که هنوز از او خبری نیست و پدرش نگران است و مضطرب. برای برادرش هود هم سه سال بریده اند. سه سال به جرم همراهی مادر و تنها نگذاشتنش. آی آدمها! فقط برای دیگران سه سال نمی برند. اگر سه سال زندان فاجعه است برای همه فاجعه است. برای هود که یکسال از زندانش گذشته و برای مادرش بانو نازیلا دشتی که او نیز به سه سال زندان محکوم شده. فعالین محترم! سه سال برای همه فاجعه است!
فاطمه ضیایی که هنوز تماسی نداشته. مهسا نادری که طبق آخرین اخبار در کنار پدر است. پدری که خود در بند است به جرم شرکت در مراسم سالگرد شهدای گلزار همیشه جاویدان خاوران.
وضعیت عجیبی است. گریه های مادر پورعبدالله را می شنویم. اما فقط می شنویم و رد می شویم. ماجرا قدیمی شده آخر. امروز زندانیان جدید روی بورس اند. ما هم که کارگران فصلی. تنها چند روزی پس از بازداشت ماجرا برایمان مهم است. و بعد یادمان می رود و می رویم سر کار و زندگی خودمان.
ممکن است این روزها برای ما یک ماه و دو ماه گذشته باشد. روزهایی که روز و شبش مانند برق و باد باشد. عید هم که بوده و تفریح عید هم شامل حالمان شد و عید دیدنی و الی آخر. اما می دانید؟ هر روز زندان انگار چند روز و چند ماه و چند سال می گذرد. زندانی به خصوص اگر انفرادی هم که باشد در روزهای متمادی است که زیر فشار قرار میگیرد. انفرادی است که سعی می کند تا زندانی را آلینه کند. از خود بیگانه شدن زندانی موجب می شود هر چه بازجو می خواهد از زبانش بگیرد. این روش سفید شکنجه است که وزارت اطلاعات ایران به صورتی آشکار اجرا می کند. اتفاقا که هر روز باید بیش از روز قبل تلاش کنیم برای رهایی عزیزانمان. اما خب! ما کارگران فصلی هستیم و نو برایمان از کهنه با ارزش تر است.
نمی دانم این همه نقد را چگونه و با چه زبانی باید بگویم. اما تنها نگاهی به کارنامه فعالیت برای رهایی دانشجویان در دو دهه ابتدایی ماه فروردین ٨٨ به عینه نشان می دهد که فراموشی کار دستمان داده و یادمان رفته هنوز این آدمها در بنداند. بعد هم با کلاس روشنفکری سیگاری و یا پیپی می کشیم و قهوه ای می خوریم و به نقد حافظه تاریخی ضعیف مردممان (که واقعیت است و انکار ناپذیر) دست می زنیم. اما خب! خودمان وضعمان از انها هم بدتر است. آنها در دهه ها و سالها فراموش می کنند و ما حافظه مان به یک هیجان تازه و یک تعطیلی خوش آب و هوا و ترجیحا طولانی بند است.
راستی این آخری را داشتم من هم فراموش می کردم. فرهاد حاجی میرزایی. از ٨۶ تا ٨٨ که گفته اند قرار است دادگاهش برگزار شود. فکر کنیم. برای فرهاد چقدر تلاش کردیم؟ آیا تفکیک های فکری برایمان با ارزشتر بود یا حقوق انسانی؟ آیا انسان بودن برایمان ارجح تر است یا لیبرال بودن و سوسیالیست بودن و مذهبی بودن و متعلق به این گروه و آن طیف بودن؟ آیا انسان بودنمان قربانی گرایشات فکری یا گروهیمان نشده؟ فکر کنیم. باید فکر کنیم. باید ببینیم. شاید حواسمان جایی پرت بوده که ندیدیم!
نمی دانم. شاید فقط درد گفتن کفایت نمی کند. شاید باید بگویم چه باید بکنیم. اما این فکر که تنها بگویم فکر می کنم حماقتی است. باید همه فکر کنیم که چه باید بکنیم و اولا این آدمهایی که در آب دارند می سپارند جان را دریابیم. دوستان! امیدرضا میرصیافی شدن اتفاق آسانی است. ممکن است هر روز پا بدهد. بگذارید تلاشی کنیم تا پای امیدرضا میرصیافی شدن، پای مرگ انسان در بند به دلیل بی توجهی ما و زندان بان (هر دو با هم) را از زندگی سیاسیمان ببریم. شاید که گامی برای حقوق بشر فرا پیش نهیم. باید کاری کنیم. باید فکری کنیم و بعد کاری کنیم. فکر و بعد کار. نه فکر خالی. نه کار خالی.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست