فلسفه مارکس «برای ما»
واتارو هیروماتسو
- مترجم: محمدتقی برومند (ب. کیوان)
•
ما در ژاپن، کشوری در خاور دور، خود را به این کار ساده آکادمیک به مارکس و انگلس در همان ساختار تئوریک شان و بنا بر شکل بندی تاریخی شان محدود نمی کنیم. ما ضمن تکیه بر دستاورد آثار آکادمیک خود را مکلف می دانیم بی وقفه وظیفه ژرفش و گسترش جدید کوشش های آنها را برعهده گیریم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۷ خرداد ۱٣٨٨ -
۲٨ می ۲۰۰۹
اشاره
از دیر باز برداشت نادرست و متفاوتی از مقوله «ماتریالیسم»در اثر های مارکس وجود داشته است.این برداشت نادرست سبب شده است که ماتریالیسم مارکس با ماتریالیسم دوره باستان و قرن 19یکسان گرفته شود و از آن ابتدا معنی آته ئیستی(خدا انکاری) وسپس« عین گرایی»نا هنجار استخراج شود.ماتریالیسم مارکس به هیچوجه جنبه آته ئیستی و عین گرایانه زمخت ندارد.اگر چه مانند هر روش و نگرش علمی دیگر(مثلاً در فیزیک،شیمی،زیست شناسی و غیره)می توان از ظن خود برداشت های متفاوت از آن کرد.بنابر این،هر چند مفهوم آفرینی های مارکس در قالب واژگان شناخته و پیشینه دار در بیان می آید،اما ویژگی و گوهر خاص خود را دارد.
در توضیح انگاره های کالبد شکافانه مقوله ماتر یالیسم مارکس باید یادآور شد که در آلمانی و در نزد مارکس Material (با "a")از جمله «مضمون»(inhalt) معنی می دهد،حال آن که (Materiel)(با "e" ) به معنی ماده فیزیکی است.در دست نوشته های 1844در باره تفکیک دو مفهوم متفاوت ماتر یالیسم آمده است: [...]-از ثروت وفقر مادی(materiel)و روحی- جامعه ای به وجود می آیدکه همه مضمون (Material)ضرور را در این شکل بندی پیدا می کند [...] (همانجا،ص 542،ترجمه فرانسه ص 94). چنانکه ملاحظه می شود در حالت نخست مسئله «ماده فیزیکی» و در حالت دوم مسئله «مضمون»مطرح است.
دریافت کاملاً نوآورانه مارکس از «ماتر یالیسم» تحول جدی در نگرش فلسفی ایجاد نمود و افتراق ذهن و عین را چنان که در فلسفه بورژوایی معمول است،از میان برداشت.نقطه بارز این« ماتریالیسم»در این است که در داوری های خود در باره پدیده های اجتماعی تنها جنبه فیزیکی مسئله را در نظر نگیریم،بلکه همزمان و بطور تفکیک ناپذیرجنبه معنوی و مضمونی آن را در نظر داشته باشیم.مثلاًمفهوم ثروت یا ابزار تولید که در نگاه نخست جنبه فیزیکی آن برجسته است،بدون توجه به مضمون آن که حاصل کوشش تاریخی و فرهنگی انسان هاست وجنبه معنوی و روحی و اخلاقی این مفهوم را تشکیل می دهد،به طور همه جانبه قابل درک نخواهد بود .
مترجم
هدف کوشش مارکس حل (Aufhebung) فلسفه بود.چنانکه قبل از او موزس هس هگلی چپ جوان همین هدف را دنبال می کرد. می توان متاسف بود که مارکس اثر هایی که معرف یک سیستم فلسفی باشد،از خود باقی نگذاشته است.اما این امر مانع از یاد آوری «فلسفه مارکس»نیست در آن چه که مربوط به سیستم بندی است،وضعیت در مورد اثر هایی که به اقتصاد سیاسی مربوط است،فرق می کند.در این مورد نیز آن طور که عنوان فرعی اثر مهم اش کاپیتال نشان می دهد،کوشش او بیشتر پرداختن به نقد اقتصاد سیاسی و کمتر معطوف به ساختن یک سیستم در علم اقتصاد بوده است.با این همه نمیتوان انکار کرد که نقد مارکسی نمایشگر خصلت منظم در مقیاسی است که در آن مقوله های اقتصادی یا[...] سیستم اقتصاد بورژوایی به شکل نقدی بیان شده و «هم زمان شرح سیستم و نقد این سیستم بنا بر شرح خودش»است(1).بنا بر این بررسی اقتصاد سیاسی مارکس می تواند استوار بر اثر های منظم وی مانند کاپیتال و یک رشته از دیگر اثر ها و نوشته های مختلف پس از مرگ باشد:چنین وضعیتی برای بررسی فلسفه وی وجود ندارد.همان طور که در بالا به آن اشاره شد نوشته ها و اثر هایی از مارکس در دست نیست که سیستم فلسفی اش را توضیح دهد.بنا بر این،بدیهی است که اگر بخواهیم فکر فلسفی مارکس را به سیستم بندی دقیق آن بازگردانیم،تلاش مان بدون دشواری نخواهد بود.با این همه،اگر مسئله عبارت از خصلت های ویژه اندیشه های فلسفی مارکس باشد،عقیده ما این است که می توان بدون دشواری زیاد به ترسیم کردن آن ها پرداخت.توضیحی که اینجا پیرامون چهار موضوع ارائه می دهیم کوششی است در همین راستا.
1
از دید هستی شناسی (ontologique)خصلت اصلی دریافت مارکس از جهان استوار بر ارتباط گرایی(relationnisme) آن است. ما این اصطلاح را به معنی دقیق آن به کار می بریم.این اصطلاح دقیقاً از Relationismus) ) در مفهومی که کارل مانهایم به کار میبرد،متمایز است.بنا بر این ما ارتباط گرایی مورد بحث را اصل هستی شناسی ای می نامیم که بر تقدم«ارتباط» بر گوهر(Substance) درنگ دارد.برای روشن گردانیدن آن تزهای بسیار معروف مارکس را به عنوان مثال ذکر می کنیم: «آن [گوهر انسان]مجموع رابطه های اجتماعی است»(2). «جامعه از افراد تشکیل نشده،بلکه مجموع ارتباط ها و مناسباتی را بیان می کند که این افراد نسبت به یکدیگر دارند» (3). «سرمایه شئی (Sache) نیست،بلکه رابطه اجتماعی میان اشخاص است که با میانجی شئی ها برقرار می گردد» (4). چون به علت نبودن مجال نمی توانیم آن ها را به طور عمیق تفسیر کنیم،فقط به ذکر نکته اساسی آن اکتفا می کنیم.مارکس به باز تفسیر آنچه که آن را بطور معمول به عنوان «ماهیت»یا «شئی»در نظر می گیرند می پردازد و نشان می دهد که آن ها در وجود واقعی شان «رابطه ها» هستند.انگلس تنها نمی گوید که طبیعت استوار بر شئی ها نیست،بلکه استوار بر روند است(5). همچنین ماده با این کیفیت وجود ندارد(6).
پس چه چیز آن به هگل تعلق دارد؟آیا به درستی او پیش از مارکس ارتباط گرایی را بنیان ننهاده است؟ البته،هگل که به سیستم ساده اختلاف ها اکتفا نکرده بود ،با مفهوم های تعین ارتباطی(Verhältnisbestimmung) و تعین بازتاب(Reflexionsbestimmung) به راستی افق جدیدی در فلسفه غرب گشود.البته،بدین ترتیب هرچند بر گوهر گرایی جزء نگر(atomistique le substantialisme) فائق امده بود،ولی زندانی گوهر گرایی عضو نگر(le substantialisme organiciste ) یا کل گرای(holiste)باقی ماند.مارکس با پیش رفتن در راهی که هگل ترسیم کرده بود و رها شدن از محدودیت هگلی موفق به بسط ارتباط گرایی با نظمی منطقی و فرا رفتن ازگوهر گرایی «عنصری»یا جزء نگر گردید،بی آن که در کل گرایی هگلی در غلتد.
«گوهر گرایی »که مسئله این جا عبارت از آن است،اصل هستی شناسی ای را نشان می دهدکه وجود این یا آن هستی [پدیدارانه] تغییر ناپذیر را بدون ار تباط یا پیش از ارتباط فرض می کند،و مدعی است که این هستی هم ارز وجود آغازین است.در این باره روایت های متعددی وجود دارد:اتم گرایی و هم چنین کل گرایی،فلسفه(eidos)(معتقد به ماهیت اشیاء) و هم چنین فلسفه hyle(معتقد به ماده) و غیره ؛حتی اگر دو قطب هربار رویاروی هم قرار گیرند ومحوری که تقابل درونی را ممکن می سازد،بنا بر دوران ها تغییر یابد.تنوع ها هر اندازه شمارمند باشند،می توانیم تصدیق کنیم که اغلب موضع گیری هایی که تا امروز در سنت هستی شناسی اتخاذ شده اند می توانند در یکی از شکل های متفاوت گوهرگرایی طبقه بندی شوند.
بنا بر این،آیا باید ارتباط گرایی هستی شناسانه راآن طور که اغلب مدعی آن اند،کنار«فلسفه نیستی شرق»که گاه خیلی آسان آن را نقطه مقابل «فلسفه هستی غرب»قرار می دهند،جستجو کرد؟در چنین صورتی آیا می توان تصدیق کرد که فلسفه شرق یکسره از گوهر گرایی فارغ بوده است؟ما چنین نمی اندیشیم.نخست به خاطر این که در«فلسفه شرق»نیز تنها شمار اندکی از مکتب ها وجود دارند که به اصل ارتباط گرایی تکیه کرده و تصدیق می کنند که نیستی مورد بحث خلأ ناب را بیان نمیکند،بلکه خود ارتباط را بیان می کند.در این مورد می توان مد هیا میکا (Medhyamika)یکی از دکترین های فلسفه بودا گرای را مثال آورد.همه شاخه های فلسفه بوداگرای از اصل ارتباط گرایانه حرکت نمی کنند.به علاوه و به ویژه ارتباط گرایی هستی شناسانه مارکس،با این که در ظاهر با دکترین مد هیا میکا در جنبه هایی وجه مشترک دارد،اما در حقیقت در تزها و مرزبندی های اساسی اش به طور بنیادی از آن متمایز است و به نظر ما به طور قطع از آن فراتر رفته است.از این رو،ما روی این واقعیت اصرار می ورزیم که ارتباط گرایی هستی شناسانه مارکس افق جدیدی گشوده است که در سنت های هستی شناسانه غربی و شرقی سابقه ندارد.
ارتباط گرایی مارکس یک دگرگونی بنیادی و در اصطلاح ت . کوهن،یک «پارادیگم-تغییر»-در ساختار اندیشه هستی شناسی ایجاد کرد که نه تنها به یک پی پدیدار (Epiphenomene) محدود نمی گردد،بلکه با بسیاری از دیگر تئوری های علمی و فلسفی رابطه منطقی دارد.با وجود این،ما این جا آن ها را بر نمی شمریم و در باره آن ها به طور عمیق به بحث نمی پردازیم.ما تنها به ذکر این نکته بسنده می کنیم که پیش از مارکس، هگل به ترسیم این هستی شناسی ارتباط گرایانه پرداخته بود.به همین دلیل،لازم می دانیم از بررسی نزدیک گذار تاریخی«از مفهوم گوهر به مفهوم کارکرد»که ا . کاسیرر یکی از اثر های اش را به آن اختصاص داد،صرفنظر کنیم. با وجود این نمی توانیم از ذکر دو رویداد تاریخی خود داری کنیم:نخست اینکه درون قلمرو علم فیزیک که تکیه گاه گوهر گرایی معرفی شده بود،پیدایش تئوری نسبیت و مکانیک ذره ای یک تغییر جهت اساسی به وجود آورد:یعنی گذار از گوهر گرایی فیزیک کلاسیک به ارتباط گرایی؛حتی اگر این ملاحظه لازم باشد که هیچ یک از دو تئوری هنوز از گوهر گرایی کنده نشده اند. دوم اینکه،در این شرایط چشم پوشیدن از «ساختار گرایی»که در پایان قرن گذشته در علم ریاضی به وجود آمد و بعد در زبان شناسی و انسان شناسی مسلط گردید،امری کاملاً
نا ممکن بود.البته دشوار است که بپذیریم،سراسر جنبشی که موسوم به «ساختار گرایی»است،کاملاًاستوار بر اصل هستی شناسی ارتباط گرایی است؛زیرا،در این گرایش هنوز در سطح مفهوم هستی شناسی بنیادی برخی جریان های مقید به گوهر گرایی وجود دارد،و دیگر جریان ها در فهم شان از رابطه های خود آگاه با هستی در محدوده ثنویت دکارتی باقی ماندند. البته با این احتیاط حاضریم اعتراف کنیم که در فکر ساختار گرایانه یا پسا ساختار گرایانه که راه ارتباط گرایی پی نهاد مارکس را دنبال می کند،جریان های متعددی وجود دارد.
ایراد خواهند گرفت که ماتریالیسم دیالکتیک مارکس و انگلس در مقیاسی که ماتر یالیسم باقی می ماند،از حیث هستی شناسی فقط می تواند یک یکتاگرایی گوهرگرایانه(monisme substantialiste) ماده باشد. هر چند این ایراد به تفصیل رد نشده،با این همه می کوشیم برای مشخص کردن آن چه که مربوط به ماتریالیسم است،نکته ای را یاد آور شویم: به انگلس استناد می کنیم که در «لود ویگ فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان»گفته است:مسئله مهم اساسی هر فلسفه،به ویژه فلسفه جدید مسئله رابطه اندیشه با هستی [...](یعنی)مسئله رابطه اندیشه با هستی،روح با طبیعت[...]است(یعنی)دانستن این مسئله است که رکن آغازین کدام است،روح یا طبیعت[...] ؟[...] بنا بر این پاسخی که فیلسوفان به این یا آن ترتیب به این سوال داده اند به دو اردوی بزرگ تقسیم می شوند؛آن ها که خصلت آغازین(Ursprunglichkeit)روح را نسبت به طبیعت تأیید کرده و بنا بر این در نهایت آفرینش جهان چند گونه را پذیرفته اند-این آفرینش اغلب نزد فیلسوفانی چون هگل بسی پیچیده تر و هنوز نا ممکن تر از مسئله آفرینش نزد مسیحیت است،اینان اردوی ایده آلیسم را تشکیل می دهند. دیگران که طبیعت را اصل آغازین می دانند به مکتب های مختلف ماتریالیسم تعلق دارند(7).در این قطعه ملاحظه می شود که مسئله عبارت از دانستن اصل آغازین است،اندیشه یا هستی،روح یاطبیعت؛نه روح یا ماده.پس مسئله عبارت از خصلت آغازین «ماده»نیست.از این رو،می توان گفت که ماتریالیسم مورد بحث عبارت از انتخاب ماده در مقابل روح یا اندیشه نیست:وانگهی انگلس در «دیالکتیک طبیعت»در باره ماده نوشت:« [...]ما ناگزیر نیستیم آن چه را که ماده و حرکت است بدانیم!به یقین بدین خاطر که هنوز هیچ کس ماده و حرکت با این کیفیت را نه دیده و نه احساس کرده است،بلکه فقط گوهر های(die Stoffe)مختلف و شکل های حرکت است که واقعاً وجود دارند.گوهر (der Stoff)،ماده،چیز دیگری جز مجموع گوهر هاکه مفهومی مجرد است،نیست.
واژه هایی چون ماده و حرکت چیزی جز علامت های اختصاری نیستند[...] (8).پس ماتر یالیسم چیست؟ایدئولوژی آلمانی
تصدیق می کندکه ماتریالیسم عبارت از «این مفهوم[است]که اشیاءرا چنان که در واقع هستند و واقعاً واقع شده اند،ملاحظه می کند» (9). ا نگلس هم چنین در متن پیش گفته نوشت که دیدگاه ماتریالیستی عبارت است از «درک جهان واقعی-طبیعت و تاریخ- آن طور که خود خویشتن را نشان می دهد»(10). این تصدیق را نباید یک کلیشه نوع پوزیتیویستی تلقی کرد.زیرا انگلس آشکارا موضع«پدیده گرایانه»خود را اعلام می دارد.به بیان دیگر،انگلس در برابر ایده آلیسم که وجود ایده فرا آزمونی و خصلت آغازین آن و بنا بر این آفرینش جهان را تصدیق می کند،وجود«خود جهان گیتیا نه»(irdische welt selbst)را می پذیرد و در این مقیاس موضع ماتر یالیستی خود را بنا بر نقطه نظری (stand punkt)تعریف می کند که عبارت است از «درک جهان واقعی [...]،آن طور که در برخورد نخست، خود خویشتن را به هر کس بدون بوالهوسی های ایده آلیستی پیش انگارانه می نمایاند».بنا بر یک روش کلی ،ماتریالیسم دیالکتیک مارکس و انگلس(چنانچه لحظه ای مسئله خصلت دیالکتیکی آن را کنار نهیم) در اختلاف با آن چه آن را ماتریالیسم باستانی،ماتریالیسم مکانیکی قرن 18و ماتریالیسم عامیانه قرن 19مینامیم،استوار بر تصور کردن یگانگی(Alleinigkeit)این گوهر که ماده خواهد بود،نیست.
2
یکی از ویژ گی های بسیار برجسته فلسفه مارکس و انگلس باید کنار این واقعیت پیکاوی شود که آن ها بطور بنیادی از اهمیت درون ذهنیت(intersubjectivite)برای ترمیم و باز یافت یک اصطلاح از خاستگاه پدیدار شناسانه آگاه بودند.این مفهوم با فرمول هگلی:«منی که ماست و مایی که من است» (Ich als wir, Wir als ich)در بیان می آید.ولی با این همه،مفهوم مارکس با دریافت ارتباط گرایانه او از خود آگاه ارتباط دارد و داخل کردن آن در قالب هگلی نا ممکن است.برای توضیح فهرست وار به چند نقل قول استناد می کنیم:
الف . این قطعه ها به خوبی نشان می دهند که مارکس و انگلس خود آگاه را در درون ذهنیت آغازین آن درک می کردند:«رابطه من با آن چه که مرا احاطه می کند،خود آگاه من است.آن جا که رابطه ای وجود دارد،برای من وجود دارد»(11). «[...] مسئله به یک باره عبارت از خود آگاهی نیست که خودآگاه «ناب »باشد.از آغاز« روح»زیر آماج یک بد بیاری قرار دارد.بدبیاری«لکه دار»بودن از ماده ای که این جا به شکل لایه هایی از آوای به جنبش در آمده،صداها و در یک کلمه زبان نمودار میگردد.زبان همانند خودآگاه دیرینه سال است.زبان خود آگاه واقعی و عملی است که هم برای سایر انسان هاو هم برای خود من به تنهایی وجود دارد»(12). «زبان وجود در کنش ([entelecheia=] Wirklichkeit )خود آگاه است»(13).
ب . خودآگاه،در اصل درون ذهنی،آزاد نیست،بلکه به وسیله هستی اجتماعی مقید شده است(seingebundenheit).«خودآگاه هرگز چیزی جز هستی آگاه نیست.هستی انسان ها روند زندگی واقعی شان است»(14).
پ .علاوه بر این،قطعه بعدی نشان می دهد که مارکس و انگلس خصلت به طور اساسی ایدئولوژیک خود آگاه را درک کرده اند.مارکس در هیجده برومر لویی بناپارت نوشت:« [...]بر شرایط هستی اجتماعی یک رشته روبنا از احساس ها(empfindungen)،پنداربافی ها،شیوه های اندیشیدن و دریافت های زندگی شخصی به وجود آمد.تمامی طبقه آن ها را
به وجود می آورد و آن ها را بر اساس [...] ارتباط های اجتماعی مربوط شکل می دهد»(15). حتی این اشاره های کوتاه و قطعه های یاد شده به نحوی نشان می دهند که مارکس و انگلس دریافت جدیداز خود آگاه را که از زمان دکارت بسط یافته بود،به طور انقلابی نوسازی کرده اند.
بنا بر این،هنگامی که آثار واپسین سال های زندگی شان را می خوانیم،متوجه می شویم که اصطلاح های «ذهن و عین»بسیار به ندرت در آن ها به کار رفته است.البته،ما با کار برد های اصطلاح"subjekt" در مفهوم عامل رفتار یا سوژه دستوری و همچنین با صفت های ذهنی و عینی برخورد می کنیم.اما زوج مفهوم های «ذهن-عین»به عنوان اصطلاح های فنی فلسفه دیگر به کار نرفته است.این امر مانع از جلب توجه خوانندگان اثرهای آن نیست که این واقعیت تاریخی رادر نظر گیرند که این زوج اصطلاح ها اغلب به عنوان مفهوم های کلیدی هم در مکتب هگلی پیش از مارکس و انگلس هم در نزد فیلسوفان دانشگاهی زمان آن ها زیاد به کار رفته است.به نظر ما یک رابطه درونی میان این واقعیت و تحلیل فلسفی ما وجود دارد:اگر آن ها دیگر زوج مفهوم های «ذهن-عین»را به کار نبردند،به این دلیل است که آن ها موفق شدند خود را از قید شکل واره «ذهن-عین»برهانند که چارچوب اندیشه دوران فلسفه مدرن را تشکیل می دهد که در اساس بورژوایی است.
می توان در متن مارکس ضرورت غلبه بر مانع این شکلواره تقابلی را یافت.مارکس در تز هایی در باره فویر باخ نوشت:«نقص اساسی هر ماتریالیسم (از جمله ماتریالیسم فویر باخ)تا امروز این است که عین، واقعیت و حس پذیری(sensibilite) در آن ها فقط به شکل عین یا درون تابی(intuition) اما نه به عنوان فعالیت آگاه بشری و نه به عنوان پراتیک درک شده است» (16) .و در عین حال تصریح می کند که این فعالیت یک « فعالیت عینی» (gegenständliche Tätigkeit) است.بر پایه این اصل،او راه را بروی تئوری شناخت که «تئوری بازتاب» (Abbildungs-theorie) را بی فایده می گرداند،گشود.اما در باره انگلس باید گفت که برخی متن های مربوط به سال های واپسین زندگی اواین اندیشیدن را القاءمی کندکه او مفهوم شناخت را چونان چیزی کنش پذیر (passive) که به« تئوری بازتاب»منجر می گردد،پذیرفته است.وانگهی،این متن ها به عنوان مرجع به فهم عامیانه ای که طبق ان شناخت شناسی (epistemologie) مارکسیسم با «تئوری بازتاب» یکی است،خدمت کرد.با این همه ،نمی توان انکار گردکه انگلس تزهای دیگری در باره شناخت شناسی برای ما باقی گذاشته است که بیشتر «تئوری ساخت» (konstruktionstheorie)راجان می بخشد.بنا بر این،نمی توان تصدیق کرد که او به طور منطقی از «تئوری شناخت شناسی باز تاب»دفاع کرده است.
میتوان متأسف بود که مارکس و انگلس تئوری شناخت شان را به طور موضوعی بسط نداده اند.با وجود این،به نظر می رسد که دریافت آن ها از درون ذهنیت و طرح تئوری شناخت شان استوار بر پرکسیس است وحلAufhebung) (شکلواره
دوقطبی «ذهن-عین»آن ها،که این جا معنی آن هارا به اختصار ردیابی کردیم،به ما امکان می دهد که افق تازه شناخت شناسی را که از تقابل تئوری بازتاب و تئوری ساخت فرا ترمیرود،کشف کنیم.
3
از یاد نبریم که مارکس و انگلس در اختلاف با فیلسوفان گذشته«هستی را به منزله هستی»و شرایط و روند های شناخت را در این کیفیت به عنوان موضوع انتخاب نکرده اند.دقیقاً این جا ما به مسئولیت خود کوشیده ایم بر پایه متن های آن هاگاه از دید هستی شناسی و گاه از چشم انداز شناخت شناسی موضوع هایی را بیان کنیم که در آن اندیشه های آن ها با تز های معین سنت فلسفی پیوند دارد.البته می توانیم تصدیق کنیم که مارکس و انگلس خود موضوع مسئله های فلسفی را تغییر دادند ،در این مفهوم که آن ها برای اصلاح کردن اصطلاح به کار رفته دوران ما «تاریخ زندگی جهان»(historische Lebenswelt) را مو ضوع فلسفه شان انگاشتند، «ما فقط یک علم را (Wissenschaft) (=دانش منظم)،علم تاریخ را می شناسیم.تاریخ می تواند در دو جنبه بررسی شود؛یعنی می توان آن را به تاریخ طبیعت و تاریخ انسان ها تقسیم کرد.با این همه هر دو جنبه جدایی نا پذیرند.انسان ها زمان درازی است که وجود دارند،تاریخ آن هاو تاریخ طبیعت از دو سو مشروط اند»(17) .پس،«مفهوم ماتریالیستی تاریخ»(die Materialistische Auffassung der Geschichte)در اصل علمی بود که موضوع آن جهان یگانه تاریخ است که همزمان جهان طبیعی و جهان بشری به آن تعلق دارد.
هنوز امروز در نزد جانشینان مارکس و انگلس (پس از کارل کائوتسکی و به ویژه نزد مارکسیست های روس)تقسیم دکترین به سه جزء همواره به عنوان منبع مشترک جلوه می کند.نخست آن چه که آن را «ماتریالیسم دیالکتیک »می نامند،
به عنوان فلسفه مقدم وجود دارد بعد «دیالکتیک طبیعت»و سپس «ماتریالیسم تاریخی»در پی می آید.دو جزءآخر چه در قلمروی طبیعت و چه در قلمروی تاریخ از کار برد جزءنخست سر چشمه می گیرد.البته کاملاً روشن است که مارکس و انگلس هرگز به این طبقه بندی دو گانه قلمرو های پژوهش،آشنا برای فلسفه مدرن،متوسل نشدند.به یقین این موضوع به این گفته نمی انجامد که آن ها از امکان متمایز کردن «تاریخ»در معنی محدود از «طبیعت»چشم پوشیده اند.از سوی دیگر کاملاًحقیقی است که آن ها دریافت شان را با استفاده از اصطلاح «ماتریالیسم دیالکتیک»نشان داده اند.البته،همه این ها به هیچ وجه نافی این واقعیت نیست که فلسفه اساسی شان در اصل مبتنی بر«درک منظم» (systematische Auffassung)«جهان یگانه تاریخ» است. رکن اساسی این« علم تاریخ»استوار بر تابع کردن تاریخ،که چونان«شئی»مطرح شده به تحلیل «سطحی»نیست،بلکه استوار بر روشن کردن «رابطه با طبیعت و میان افراد» است (18). و نیز نشان دادن این نکته است که افراد بشر،در «بود» شان توسط این رابطه ها شکل گرفته اند.(این جا «آن جا بودن»(in- sein) هایدگری رایادآور می شویم).
با این همه،ارنست ه .هیکل(Ernst H. Haeckel ) اصطلاح بوم شناسی (Ökologie) را به وجود آوردکه به تعریف او«علم رابطه های حیوان ها با محیط نا ارگانیک و ارگانیک»است. اما مارکس وانگلس پیش از آن که هیکل«اکولوگی »خود را شکل دهد،دریافت ماتریالیستی شان را از تاریخ تدوین کرده بودند و به یقین آن را نمی شناختند.بنا بر این تئوری آن ها می تواند مسئله های جامعه شناسی زیستی را که استوار بر علم بوم شناسی در قلمرو انسان (Homo) به عنوان نوع معین حیوان است،تکمیل کند.در این مورد به جاست از ایدئولوژی آلمانی مدد گیریم: «پیش فرض هایی که از آن ها عزیمت می کنیم،دلبخواهی و جزم ها نیستند [...] این پیش فرض ها عبارتند از افراد واقعی،کنش ها و شرایط زندگی مادی شان،شرایطی که به تمامی حاضر وآماده بودند و نیز، شرایطی که از کنش های خاص آن ها به وجود آمده اند [...]پس نخستین حالت واقعیت عبارت از سازمان یابی جسمانی افراد و بدین ترتیب،رابطه های مفروض شان با بقیه طبیعت است.بدیهی است که ما نمی توانیم ترکیب جسمانی خود انسان و شرایط طبیعی که انسان ها به تمامی حاضر و آماده به دست آورده اند:شرایط جغرافیایی،وضع زمین و آب وهوا و دیگر روابط را عمیقاً بررسی کنیم . با این همه،این رابطه ها تنها شکل گیری آغازین انسان ها آن طورکه از طبیعت ناشی می شود،به ویژه تفاوت های نژادی شان را تعیین نمی کنند،بلکه همچنین تمامی رشد یا عدم رشد آتی آن ها تا عصر کنونی را تعیین می کنند.تمامی شرح و توضیح تاریخی باید از همین پایه های طبیعی و دگرگونی آن ها بنا بر کنش انسان ها در جریان تاریخ عزیمت کند» (19) .
در این جا لازم به تصریح است که«سازمان یابی جسمانی افراد» و «رابطه ها ی شان با بقیه طبیعت»عنصر اساسی را تشکیل می دهند.در واقع این رابطه ها همچون رشته هایی از تأثیر متقابل درک می شوند.به بیان دیگر مارکس و انگلس«شرایط طبیعی» را نه به عنوان داده ای انعطاف پذیر بلکه همچون داده ای در نظر می گیرند که تابع«دگر گونی ناشی از کنش انسان در جریان تاریخ»است. به عقیده آن ها «شرایط مادی» چیزی جز «شرایط زندگی که انسان ها در برابر خود به تمامی حاضر وآماده یافته اند و همچنین شرایطی که از کنش خاص شان به وجود آمده»،نیست. یک چنین دیدی به حد کمال با دید بوم شناسی مطابقت دارد.
بنا بر رویکرد علم اکو لوژی که بر اساس آن موجود زنده و محیط آن«سیستم»یگانه ای را تشکیل می دهند،آن چه شایان توجه است،عبارت از ارتباط دینامیک مرزبندی متقابل است که بین آن ها بر قرار می گردد.یعنی نه تنها موجود زنده شرایط محیط را دگرگون می کند،بلکه متقابلاًاین دگرگونی به نوبه خود شیوه زنده بودن را (که یکی از تئوری های بوم شناسانه چون تئوری توالی بر آن درنگ دارد)معین می کند.درک اهمیت قاطع این مرزبندی متقابل،در حقیقت مارکس و انگلس را از«دترمینیسم جغرافیایی» (این دریافت تاریخی خاص«ماتریالیسم»عامیانه !)جدا کرد و به آن ها امکان داد (در زمینه اکولوژی) ماتریالیسم را بر پایه پراکسیس به منزله «فعالیت عینی»پی ریزی کنند:« [...]در تاریخ،در هر مرحله،نتیجه ای مادی،مجموعه ای از نیروهای مولد،رابطه با طبیعت و بین افراد که به طور تاریخی به وجود آمده اند،وجود دارد.همه آن از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است [...] .آن از یک سو،نه تنها به وسیله نسل جدید بکلی تغییر یافته،بلکه از سوی دیگر،شرایط خاص زیست اش رابه آن تحمیل می کندو گسترش معین و خصلت ویژه ای به آن می دهد.بنا براین،به همان اندازه شرایط انسان ها،و انسان ها شرایط را می سازند» (20). از این رو،مارکس و انگلس«انسان»را چونان«رابطه با طبیعت و بین افراد که به طور تاریخی پدید آمده»ارزشیابی می کردند (رجوع کنید به in-sein هایدگر). «رابطه های تولید» مقوله اساسی دریافت ماتریالیستی تاریخ،دقیقاًاین رابطه های اصلی را بیان می کند.
پس رابطه های تولید چه هستند؟تا امروز فرمول استالین بر ادبیات مارکسیستی فرمانروا بوده است.این فرمول از یک سو«نیروهای مولد»را بنا بر رابطه های انسان با طبیعت در روند تولید و از سوی دیگر«رابطه های تولید»را به عنوان رابطه ها میان افراد بشر در همان روند تعریف می کند.بر عکس،طبق تعریف مارکس هم در اثر وی «کار مزدبری و سرمایه»و هم در «کاپیتال»اصطلاح «رابطه های تولید»،«رابطه ها با طبیعت و بین افراد»رادر روند تولید بیان می کند.در چنین وضعیتی است که مارکس و انگلس نوشته اند:« پس آنچه که آن ها [افراد] هستند،با تولید شان و همچنین با آن چه که تولید می کنند و با روشی که تولید می کنند،مطابقت دارد» (21) .«روشی که افراد زندگی شان را می نمایانند،آن است که در حال انجام آن هستند» (22) و «روشی که آن ها زندگی شان را می نمایانند»،البته «شیوه های تولید»راتشکیل می دهد.بنا بر این،برای ترمیم چشم انداز بوم شناسی،تولید که این جا مسئله عبارت از آن است،با استناد به کاپیتال،پایه ارتباط دینامیک میان «انسان و طبیعت» «متابولیسم میان انسان و طبیعت» است. (23) .رابطه های تولید چیزی جز مجموعه رابطه های سازمان یافته در روند تولید مادی نیست.این مجموعه اساس سیستم زیست بومی بشری را تشکیل می دهد.
ما این جا وارد بحث تفصیلی تحلیل های انگلس در باره مسایل اکو لوژی،مسئله «تخریب محیط» نمی شویم (24).در پایان به این اشاره اکتفا می کنیم که مفهوم ارتباط گرایانه هستی در مفهوم«تاریخ» شان در بیان می آید که در اساس استوار بر ارتباط های اکو لوژیک (زیست بوم شناسانه)،یعنی «رابطه ها با طبیعت و میان افراد»در بخش تولید است .
4
هنگامی که از فلسفه مارکس و انگلس صحبت می کنیم برای ما ممکن نیست از تئوری شئی وارگی آن ها (reification) سخن نگوییم .اگر کار برد سنتی اصطلاح های Verdinglichung یا Versachlichung را به منزله اصطلاح های حقوقی کنار گذاریم،بی تردید به یک مفهوم مارکس باز می گردند.هر چند اندیشمندانی چون ژ.سیمّل ،ما کس وبر ، ه. ریککر، کاسیرر و غیره به مناسبتی به اصطلاح یاد شده متوسل شده اند،تنها گ .لوکاچ است که توجه را به اهمیت آن جلب کرده است.با این همه،مفهوم شئی وارگی لوکاچ به روشنی از مفهوم از خود بیگانگی (alienation) متمایز نشده است.اما آن چه مربوط به ما ست پیشنهاد میکنیم که وجه تمایز دقیقی میان مفهوم شئی وارگی مارکس و مفهوم از خود بیگانگی که نقش مفهوم کلیدی نزد مارکس جوان ایفا کرده ،بر قرار گردد.بدیهی است که انکار نمی کنیم که پیوستگی معینی میان مفهوم از خود بیگانگی که در دست نوشته های 1844وجود داردو مفهوم شئی وارگی که از« ایدئولوژی آلمانی»پدیدار گردید،وجود نداشته است. البته به هیچوجه نمی گوییم که مارکس و انگلس در سال های واپسین زندگی شان دیگر اصطلاح ازخود بیگانگی را به کار نمی بردند،با این همه،بدیهی است که در استفاده ای که آن ها از واژه از خود بیگانگی می کنند-از ایدئولوژی آلمانی-خصلت عملی ای که در نوشته های مارکس جوان داشت،از دست می دهد.از این رو،بدون هم عقیده بودن کامل با دیدهای ل . آلتوسر در باره «گسست شناخت شناسانه»برداشت ما این است که اندیشه مارکس با جهشی دیالک تیکی روبرو می گردد که تقریباًمی توان آنرا در 1845 ملاحظه کرد . بنا بر این،این «از خود بیگانگی تا شئی وارگی»عنوانی است که ما به منظور نمایش نمادین این دگرگونی قطعی آن را پذیرفته ایم.به بیان دیگر،در حالی که تئوری از خود بیگانگی در محدودیت زوج هگلی«ذهن-عین»محصور مانده بود،تئوری شئی وارگی بر این محدودیت غلبه کرد که با رادیکال شدن آگاهانه دریافت ارتباط گرایانه هستی (Etre) از جانب مارکس مطابقت دارد.
تقریباً می توان مفهوم مارکس را بر پایه فرمول زیر تعریف کرد:«رابطه میان افراد به مثابه رابطه میان اشیاء (sache) یا به مثابه گوهر شئی شده،(dinglich) یا صفت شئی شده خود نمایی می کند.دقیق تر، این مفهوم دارای این کار کرد انتقادی است که روشن گرداند آن چه که خود را به خودآگاه بی میانجی و روزمره انسان ها که در شرایط معین زندگی می کنند،به منزله رابطه میان اشیاء چونان گوهر شئی شده یا صفت شئی شده می نمایاند،در حقیقت تنها وجود در زیر این ظاهر مرموز-پشت این «عوضی گرفتن»-(به گفته مارکس) رابطه ها میان افراد انسانی است که به یقین میانجی «چیزهای مادی »شده اند
البته باید گفت که وجود شئی واره شده نتیجه نا شناختگی است.منظور از آن این نیست که این وجود یک توهم اختیاری و اتفاقی است؛بلکه بیشتر منظور این است که نتیجه شئی وارگی در این کیفیت «به طور طبیعی»در چشمان اشخاصی که در شرایط معین زندگی می کنند،ظاهر می گردد و از این رو شئی وارگی روندی است که به طور مقاومت نا پذیر خود را به آن ها و نا آگاهی شان تحمیل می کند.تا حد معینی می توان این روند شئی وارگی رابنا بر قیاس به وسیله باز نمود خود آگاه روز مره توضیح داد.برای آن همه چیز به صورتی می گذرد که به ظاهر خورشید دور زمین ثابت می چرخد.به همان ترتیب کالا خود را در آگاهی روزمره چونان چیزی که در آن ارزش را مجسم می کند،می نمایاند .و نیز چنین به نظر می رسد که پول به قدرت خرید مجهز است. سرمایه خود را چونان چیزی نشان می دهد که در نفس خود دارای قدرت افزایش است.پس پدیده شئی واره شده برای خود آگاه روزمره چیزی جز «واقعیت عینی»نیست.از سوی دیگر،انسان ها این وضعیت شئی واره شده راکه در آن قرار دارند باز تولید می کنندو مطابق با این« واقعیت عینی» رفتار می کنند. بنا بر این،اگر بخواهیم خود را از شئی وارگی برهانیم تنها داشتن شناخت نظری(تئوریک) و حقیقی از آن کافی نیست.بلکه سازماندهی دوباره و دگرگونی مجموع رابطه های پدید آورنده شئی وارگی بر پایه پراکسیس ضرورت دارد.
تئوری شئی وارگی مارکس استوار بر دریافت ارتباط گرایانه وی از هستی و دریافت نو آو رانه او از خود آگاه است.این تئوری قادر است پی بنایی برای تئوری ایدئولوژی و انقلاب وی فراهم کند. با این همه ،آن چه که مارکس در واقع در این راستا انجام داد رسا نیست .او انتقاد اش از شئی وارگی را در آن چه که مربوط به پدیده های آشکار در قلمرو اقتصاد سیاسی است خوب طرح ریزی کرده است .اما در خارج از آن،در نهایت در مجموعه ای از تزهای فهرست وار مربوط به شرایط تاریخی که فقط به شمار اندکی از پدیده های تاریخی،به ویژه شئی وارگی قدرت اجتماعی و قدرت سیاسی، شئی وارگی هنجار ها،و نهادها، جنبش های توده ای و غیره مربوط می گردد،محدود مانده است.بنا بر این تئوری شئی وارگی او ناقص مانده و هم زمان در زمینه پایه فلسفی نظامدار و کاربرد مشخص آن نیازمند بررسی عمیق است . اما با وجود این محدودیت ناسزاوار نباید انکار کرد که تئوری شئی وارگی او در تاریخ فلسفه دارای اهمیت بسیار نمایانی است .
بنا بریک روش عمومی،«برای ما»فلسفه مارکس به مثابه حل (Aufhebung) بنیادی پارادیگم فلسفی عصر مدرن،یعنی مرحله تاریخی ای که نام«سرمایه داری» را همراه دارد،ساختاری شده است . هرچند که این فلسفه تا حد تشکیل یک سیستم پیش نرفته،ولی تا اندازه ای پی آمدها و خصوصیت های ویژه اش رابه روشنی نشان می دهد.و این به ما امکان می دهد که روش مارکس را دنبال کنیم و آن را گسترش دهیم . ما در ژاپن،کشوری در خاور دور،خود را به این کار ساده آکادمیک به مارکس و انگلس در همان ساختار تئوریک شان و بنا بر شکل بندی تاریخی شان محدود نمی کنیم . ما ضمن تکیه بر دستاورد آثار آکادمیک خود را مکلف می دانیم بی وقفه وظیفه ژرفش و گسترش جدید کوشش های آنها را برعهده گیریم .
منبع :مارکسیسم در ژاپن puf ،پاریس 1985
پی نوشت ها :
1.MEW,Bd.29,p.550
2.MEW,Bd.3,p.6
3.Grundrisse neue MEGA II/1/1,p.188
4.MEW,Bd.23,p.793
5.cf.MEW,Bd.21,p.293
6.cf. Neue MEGA,I/26،p.154
7.MEW,Bd.21,p.275
8.Neue MEGA, I/26,p.387
9.MEW,Bd.3,p.43,cf. aussi MEW,Bd.20,p.469
10.MEW,Bd.21,p.292
11.MEW,Bd.3,p.30
12.همانجا
13.cf.ibid.p.432
14.Ibid. p. 26
15.MEW.Bd.8,p.139
16.MEW ,Bd. 3,p. 5
17.MEW,Bd.3, p. 18
18.Ibid. p.38
19. MEW.Bd .3,p. 20-21
20. Ibid, p.38
21. همان جا صفحه 21
22.همانجا
23.MEW,Bd.23,p.192
24.cf. MEW, Bd.20,p.276 ff, p. 453,p.489
یاد داشت ها :
1- ما نتوانستیم اندیشه مان را به طور مشروح در فضای محدودمقاله شرح دهیم.ترجیح دادیم طرحی فهرست وار وگاه
جزیی در باره برخی نکته های مهم پژوهش هایی که مدت درازی در بیستمین اثر های مان شرح دادیم،ارائه دهیم.اگر خواننده حس می کند که طرح ما به قدر کافی مناسب نیست و یا بی بهره از دقت است،این امر به نبود فضا مربوط می گردد. ما هم چنین ،ضرورت یادآوری بررسی های شمارمند بسیار مهمی را که در ژاپن و جاهای دیگر منتشر شده،احساس کرده ایم.اما به دلیل تنگی جا مجبوربوده ایم از ذکر آن ها صرفنظر کنیم و فقط به مارکس و انگلس بسنده کنیم.این را هم باید در نظر داشت که مقاله حاضر به هیچ وجه نماینده روشی که پژوهشگران مارکسیست ژاپن در عرضه کردن پژوهش های شان دارند،
نیست.
2-ما در این جا نقل قولی از دیالک تیک طبیعت گنجیده در مجموعه اثر های جدید مارکس وانگلس(1.Ableitung ,Band 26) را نشان داده ایم .
بنا بر این،نباید فراموش کرد که : انگلس بیش از ده سال به ویرایش مجموع دست نوشته ها که زیر عنوان دیالک تیک طبیعت شهرت یافته بود،پرداخت .(البته،عنوان گزیده توسط خود او،در حقیقت ،دیالک تیک و طبیعت بود) .بدیهی است که تزهای متضادی در بخش هایی که در دوره های متفاوت نگاشته شد،وجود دارد .پس همه روایت هایی که تا زمان ما در اروپا منتشر شده اند، دشواری های مهم متفاوت حل ناشده ازدیدگاه فلسفی باقی گذاشته اند .در صورتی که در ژاپن مدت درازی است که نقد متن را آغاز کرده اند .پس در نظر گرفتن (Neue Marx-Engels Gesammelte Ausgabe (Neue MEGA)) به عنوان مرجع مسلم نیست :با وجود این، ویرایش Neue Mega برای این هنگام، واپسین و بهترین مرجع باقی می ماند.به همین دلیل،برای دیگر نقل قول هابه استثنای گروندریسه به ویرایش های « مارکس –انگلس اثرها (میو) » ،رجوع می کنیم .
3- ژاپنی ها که آگاه از بُعد ارتباط گرایانه فلسفه بودایی هستند،بدون دشواری زیاد می توانندساختار ارتباط گرایانه تحلیل های مارکس را درک کنند .با این همه، این تحلیل ها می توانند در خوانندگان کشور های اروپایی که به طور عمیق در سنت گوهر گرایانه ریشه دارند و در یکی از شکل های گوناگون اندام ا نگارانه (organicisme) یا کل گرایی (Holisme) هستی شناسانه جای دارند، اثر بگذارند .وانگهی،ممکن است،ایراد بگیرند که ارتباط هستی شناسانه مورد بحث که ما برتری آن را بر اصطلاح هایی که در ارتباط قرار گرفته،تأیید کرده ایم، اصطلاح های گوهری باز هم پیش فرض خواهند بود .یک چنین ایراد و هم چنین درک نادرستی که ارتباط را رویاروی گوهر در همان زمینه قرار می دهد،از آن چه که اکنون در شئی وارگی گوهر فرو افتاده،ناشی می شود،موجب تمیز دادن ارتباط شئی شده می گردد .
برای بهتر درک کردن ارتباط گرایی هستی شناسانه،مقدم،اندیشیدن به سیستمی از اختلاف های در رابطه قرار گرفته میان آن ها،مانند سیستم زبان (مفهوم پیشنهادی ف .سوسور)و تعمیم دادن این مفهوم ضمن گسترش دادن آن در همه رابطه ها است که در آن ها هر یک از اصطلاح ها در دیگری و به طور متقابل تأثیر دارد. آن جا نه فقط صفت ها ،بلکه آن چه که آن را گوهر می نامند، تنها گره های ارتباط های متن برای صحبت کردن به طور مجازی اند .وانگهی،ارتباط ها که موضوع عبارت از آن است،از آغاز جنبه آگاهی را در بر دارند .بنا بر این ،با وام گرفتن از اصطلاح تازه شناخت شناسانه همواره سر شار از تئوری اند .(Theory- Laden) .
4-در مورد دست نوشته های ناتمام ایدئولوژی آلمانی با مسئله های فلسفی باز هم جدی تر از مسئله فلسفی دیالک تیک طبیعت انگلس روبروییم ،تجدید چاپ آن ادامه دارد .روایت هایی از آن در اتحاد شوروی و در 1969 در جمهوری دموکراتیک آلمان منتشر شد. روایتی نیز قسمت به قسمت در (Neue MEGA Probeband) در1972منتشرشد .اما متأسفانه،همه این روایت ها در نهایت نقص های مهمی را حفظ می کنند .این نارسایی ها ناشی از این واقعیت است که آن ها دست نوشته های به طور کیفی متفاوت-یعنی دست نوشته های اصلی،دست نوشته های مورد استفاده برای تدارک تجدید نظر،رونوشت های جزیی برای پاک نویس و دست نوشته های تکمیلی-رامتمایز نمی کنند و آن ها را در ارتباط با ساختار واقعی شان قرار نمی دهند .در این شرایط از روایت های پیشین انتقاد کرده و در 1960 یعنی پیش از انتشار روایت شوروی طرحی را برای تجدیدنگارش پیشنهاد کرده ایم .هم چنین،به طور عمیق سر خورده از اثر (Neue Mega Probeband) چاپ جدید دو زبانه آلمانی ژاپنی را در ژاپن در 1974 منتشر کرده ایم.مراجعه به این چاپ جدید درک فلسفی ما راازمارکس و انگلس به طور بنیادی دگرگون می کند .پس تا اندازهای بیهوده است که من به MEW رجوع کنم .اما با اندیشدن به خوانندگان کشور های اروپایی به این چاپ نیز مراجعه کرده ام .
5-در وضعیت کنونی که پژوهش های ژاپنی در باره مارکس و انگلس به تقریب در اروپا ناشناخته اند،بدون شک اندیشمندان و پژوهشگران کشور های اروپایی باور ندارند که یک سنت دیر پای ژاپنی در بر رسی اندیشه های آنان وجود داشته باشد .با این همه،این بررسی،مدت زیادی به عنوان شیوه های «واردات»ادبیات غربی دنبال شده است .ترجمه ژاپنی اثر های اصلی مارکس و انگلس که در سال های 1920 –نخستین بار در جهان-منتشر شد،مقدم بر چاپ MEGA قدیمی
بوده است .پس از واپسین جنگ جهانی،بسیاری از مارکسیست های ژاپنی کرسی استادی دانشگاه هارا اشغال کردند .وجود
سنت شرقی نقد فلسفی امکان داد که تفسیر متن و بررسی شکل بندی تاریخی اندیشه آن ها در رابطه اش باهگلی های چپ جوان و دیگران با دقت پیشرفت کند .و سر انجام پژوهش ها در باره شکل بندی تاریخی اقتصاد سیاسی مارکسیستی که رابطه های این اقتصاد سیاسی را باعلم اقتصادکلاسیک که استوار بر تحلیل فلسفی دست نوشته های مارکس است،موضوع بندی می کند .
6-خوانندگان از این در شگفت اند که چرا مسئله خصلت ویژه (« دیالک تیکی بودن»)منطق دیالک تیک مارکس را بسط نداده ایم .البته از دیالک تیک مارکس چشم نپوشیده ایم .اکنون اثری را منتشر کرده ایم که در آن به طور موضوعی منطق های دیالک تیک بررسی شده است .نمی توان نسبت به اهمیت دیالک تیک مارکس تردید کرد که – از دیالک تیک هگل – نه فقط از دیدگاه تئوری شناخت یا هستی شناسی او،بلکه هم چنین نسبت به خصلت به طور اساسی عملی فلسفه اش فراتر رفته و حل (Auf Gehoben) شده است .
وانگهی،تئوری شئی وارگی مارکس با دستگاه مفهومیfür es ( für das Erfahrende Bewußt sein /für uns) به طور تنگاتنگ در پیوند است که هگل آن را در «پدیدار شناسی»روح بسط داده است،اما« [ضمیر] ما (wir) گنجانده شده در« für uns » موجود در نزد مارکس از آغاز و در اختلاف با « [ضمیر] ما» هگل،دیدگاه دانش مطلق (Das absolute wissen) همواره از پیش کامل را تشکیل نمی دهد .در نزد مارکس این «ما» به طور دیالوژیک-دیالک تیک شکل می گیرد .پس این در نسبیت جا داده شده و رها از مرتبط بودن seingebundenheit نیست .در این جا فرصت بحث کردن در باره دیالک تیک مارکس در زمینه این موضوع وجود ندارد. برای اندیشه ورزی مفصل تر پیرامون مسئله های متنوعی که نتوانسته ام به شرح وبسط آن ها بپردازم، فقط فهرست وار در این مقاله به آن ها پر داخته ام .
|