سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

برای احمد شاملو در سالمرگ وی


 در سوگ آن که تخم سخن می پراکنید*


خسرو باقرپور


• موج! موج! اطاق موج می زند، قلم موج می زند و کاغذ نیز، کلمات مواجند، آه! می چکد از چشمم حسرتی گرم بر کاغذ. نه، تا قصد نوشتن می کنم باز جهان مواج می شود. موج! موج ! و باز چکه حسرتی گرم بر کاغذ. دو روز است رفته است و تو در حوالی غم مانده ای و ابر اندوه آسمان دلت را تیره و تار کرده است. آسمان دلم تیره و تار است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٣ مرداد ۱٣٨۲ -  ۲۵ ژوئيه ۲۰۰٣


  جمعه ۳ مرداد ۱۳۸۲ – ۲۵ ژوئیه ۲۰۰۳
 
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست

 بس که در بیماری هجر تو بیمارم چو شمع

 رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد

 همچنان درآتش مهرتو سوزانم چو شمع. ۱

موج! موج! اطاق موج می زند، قلم موج می زند و کاغذ نیز، کلمات مواجند، آه! می چکد از چشمم حسرتی گرم بر کاغذ. نه، تا قصد نوشتن می کنم باز جهان مواج می شود. موج! موج ! و باز چکه حسرتی گرم بر کاغذ. دو روز است رفته است و تو در حوالی غم مانده ای و ابر اندوه آسمان دلت را تیره و تار کرده است. آسمان دلم تیره و تار است.
 
صبح زود بود که بامداد خبر بامداد آورد.  تلخی خبر بغض را در گلو شکست:
«احمد شاملو مرد»

شاعر شاعران، او که از خورشید ها آمده بود. از سپیده دمان آمده بود. او که از آینه ها و از ابریشم ها آمده بود. و اینک موج! موج! و چکه حسرتی گرم و من فقط می شنیدم از هر دهان:
«احمد شاملو مرد»

و امروز دو روز است که جهان موج می زند. موج! موج! و تو می گریزی، از همه از خانه، از خویش، و تو دیگر نیستی، با خویش نیستی، در خویش نیستی، دمی، درنگی، و باز یادش بار دیگر می آید. جهان باز مواج می شود، موج! موج! و چکه حسرتی گرم و تو می دانی که دریغا:
«احمد شاملو مرد»

آه! آه! اوست که می آید از میان موج با چراغی در دست و چراغی در دلش، می آید او از میان موج و زنگار روح مرا صیقل می زند، و من می بینم که آینه ای در مقابل آینه عشق می گذارد و از خود ابدیتی می سازد ماندگار و جاودان، هرچند خود دیگر نیست و فقط موج است اینک، موج! موج! و چکه حسرتی گرم و من می شنوم که دریغا و دردا:

 «احمد شاملو مرد» ۲

نیکو چو می نگرم کلام از نگاه تو شکل می بندد وقتی تو خوش خوش کلاف کلام به ترنم باز می کنی، و نگاه از صدای تو ایمن می شود وقتی مو ُ منانه آغاز به آواز میکنی و دلت، خدای من دلت کبوتر آشتی است، در خون تپیده به بام تلخ، با این همه چه بالا، چه بلند پرواز میکنی! و پروازت را می نگرم از پس موج! موج! و چکه حسرتی گرم و در یافته ام که:

 «احمد شاملو مرد» ۳  


 خدنگ درد فراق اندرون سینه خلق

 چنان نشست که در جان نشسته سوفارش

 چو مرغ کشته قلم سر بریده میگردد

 چنان که خون سیه می رود ز منقارش

 دهان مرده به معنی سخن همی گوید

 اگر چه نیست به صورت زبان گفتارش. ۴

اوج مصیبت بود این دوسال و چه جانفرسا گذشت و چه گوهرانی از کف هنر و ادبیات ایران برفت و مرگ گوهرانی که انتظار رفتنشان نبود چه سنگین بود. و چه آواری از اندوه بر سرمان فرود آورد. مرگ شاملو اما آنگونه که رضا براهنی گفت صاعقه ای بود که سراسر جنگل نیم سوخته را آتش زده است.
او هر چند حضور درخشان پنجاه ساله داشت و در آسمان ادبیات معاصر ایران چونان خورشیدی شعله ور بود و هفتاد و پنج ساله بود نیز،  و هر چند مدید زمانی بود که پایی در دنیای خاکی ما داشت و پای دیگر از خویش وا نهاده بود، اما به جد گوهری بود که خوش بالید و خورشیدی بود که خوش درخشید و ما دیگر  سخت بیابیم همگنی در خور چو او را و ایران به دشواری بپرورد زبان آور نام آوری چون وی را.

 صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

 که دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید.

و این همه مرگ شاملوی هفتاد و پنج ساله را برای ادبیات ایران به تراژدی سهمناکی مبدل می کند.

 شاملو از کم شمار بزرگانی بود که دانای زمانه ی خویشند. او در امروز بود و از فردا بود، دیروز را می دانست و در او در نماند. بی اغراق او را نمی توان با هیچ یک از هم عصرانش به مقایسه نشست. او خویش بود و خود بود و بسیاری را آرزو آن بود که گوشه ای از او شوند. او اما چنین نبود، او به راز تسلط بر زبان و زبان آوری پی برد او جام کلام بر ساغر حافظ زد ولی شاملو ماند. دست در گردن مولانا مست مست هفت شهر عشق را عطار وار زیر پا نهاد و مولانا و عطار نشد. او شاملو ماند.

 او شاعری دیگر بود و شعری دیگر داشت، او سیمای درخشان انسان بود. انسان و سیمای وی در شعر شاملو چهره ای درخور می یافت، و این وی را محبوب عاشقان می کرد. شاملوی شاعر سعادت انسان را باور و سیاست را در رویایی ترین لحظات عاشقانه اش عجین داشت.
او واگویه ای از عمق درد و حزن انسانی در جامعه و جهانش را «عاشقانه» نام می نهاد.
 
در ساعت یک بامداد روز دوشنبه سوم مرداد ۱۳۷۹ عفریت مرگ در شهرک دهکده ی فردیس ِ کرج فرود آمد،  خانه شاملوی شاعر را یافت، داخل شد، بسترش را پیدا کرد، و  سپس زهر تلخ بیماری قند را در کام شیرین شاعر چکانید و او جهان ما را وا گذاشت.
شاملو از مرگ نهراسید، هر چند سخت عاشق زندگی بود. اما دریغ و درد که شاعر شاعران در سرزمینی مرد که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون بود. چنان که خود چند ماه قبل از مرگش در بیمارستان ایران مهر تهران سرود:


 نخست که در جهان دیدم

 از شادی غریو برکشیدم

 «من ام، آه

 آن معجزت نهایی

 بر سیاره کوچک آب و گیاه»!

 آن گاه که در جهان زیستم

 از شگفتی برخودتپیدم:

 میراث خوار آن سفاهت ناباور بودن

 که به گوش و به چشم می شنیدم و می دیدم!

 چندان که در پیرامن خویشتن دیدم

 به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم:

 بنگر چه درشت ناک تیغ بر سر من آخته

 آن که باور بی دریغ در او بسته بودم

 اکنون که سراچه اعجاز پس پشت می گذارم

 به جز آه حسرتی با من نیست:

 تبری غرقه خون

 بر سکوی باور بی یقین و

 باریکه خونی که از بلندای یقین جاری است.



در سوگ او و به تجلیل او سر فرو آریم که حق زبان و حرمت کلام و عزت شعر را ادا کرده باشیم.

 پنجم مرداد ماه هزار و سیصد و هفتاد و نه

پانویس:
* عنوان سوگسرودی از اسماعیل خویی برای مهدی اخوان ثالث

 ۱ حافظ

 ۲ با الهام از باغ آینه شاملو صفحه ۱۲۰

 ۳ با الهام از ابراهیم درآتش شاملو

 ۴ سعدی
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست