یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

طالع آن بَبر


عباس موذن


• من یک ببرم. خوب می خورم، خوب می نوشم و خوب می پوشم. با قدرت زندگی می کنم. همسرم شکایت می کند و می نالد از بس که درد مستاجری کشیده است؛ می گوید: ما، توی این دنیا چیزی کم و کسر نداریم. چیزی هم از خدا نمی خوایم جز یه کف دس خونه. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۴ فروردين ۱٣٨۵ -  ٣ آوريل ۲۰۰۶


من يك ببرم. خوب مي خورم، خوب مي نوشم و خوب مي پوشم. با قدرت زندگي مي كنم. همسرم شكايت مي كند و مي نالد از بس كه درد مستاجري كشيده است؛ مي گويد:
-  ما ، توي اين دنيا چيزي كم و كسر نداريم. چيزي هم از خدا نمي خوايم جز يه كف دس خونه.
مي گويم:
-  تو ، با يك ببر زندگي مي كني و از حمايت من برخوردارهستي .
كمي خيالش راحت مي شود . اگر چه از زندگي خود و اين كه هر سال بايد زن و بچه ام را به دندان بگيرم و محل سكونتم را عوض كنم ناراحت نيستم اما خانواده ام به خصوص دختر كوچكم كه يك ماده ببر است، خيلي شاكي است. همسرم مي گويد:
-  آخه مرد ! تو يك دختر داري . بايد به فكر فرداي اوهم باشي . آدم دختر دار مصيبتش دو چندانه. 
توي طالعم نوشته شده كه نبايد صاحب خانه بشوم. پدرم هم همين طور بود، تا نمرد خانه دار نشد .  همين طور پنج برادرم. نعمت خانه دار شدن محروم بودند. با اين همه وقتي به مسافرت  مي روم نيازي نمي بينم در خانه را قفل كنم . بارها ، فقط در را  بسته ام . يك نيروي دروني به من اطمينان مي دهد كه نيازي به كليد كردن آن نيست . تا كنون هيچ دزدي به من نزده است. احساس مي كنم شبح يك ببر بزرگ ، دورتا دور  تاب مي خورد . يعني مي رود و مي آيد. محض همين دله دزدها جگر نمي كنند فيلشان ياد هندوستانِ من بكند . غريزه هايم هم تمام و كمالند . مورچه هاي همسايه تا مرا مي بينند مي گويند :
- تو آخرش نفله ي تنبلي مي شي ... خب، چه مي توانم بكنم اين طبيعت من است . شكارهاي بزرگ را دوست دارم ، شايد به همين دليل است كه زود خسته مي شوم .  همين مورچه ها خوب مي دانند نيرويي كه براي بدست آوردن يك وعده غذا مصرف مي كنم به اندازه ي  دو چندان كاري ست كه آن ها در طي روز انجام مي دهند . متوجه نيستند كه من نمي توانم به اندازه ي آن ها غذا بخورم . يعني اگر بخواهم به اندازه ي  يك مورچه يا سوسك غذا بخورم بي برو برگرد  دو روزه نشده ريق رحمت را سر خواهم كشيد . ولي خب ، همسرم  كمتر از من و دخترم مي خورد.  مي گويد :
-  وقتي  در كنار تو هستم احساس امنيت مي كنم . مي دانم كه هيچ خطري تهديدم نمي كند ! اما از بي خياليت زجر مي كشم .
مي گويم : « تو بايد در كنار من راه بروي تا بتواني مثل من  و از زاويه ي نگاه من به دنياي اطرافت و موجودات ريز و درشتش  نگاه كني تا ببيني آن ها چقدر كوچكند . بارها و بارها برايش گفته ام كه بعضي از آن ها موش هستند .  يعني فقط نيازدارند تا جمع كنند . از همه چيز . از اين كار لذت مي برند .  نمي توانند خوب و مناسب خرجشان كنند. ساديسم تلنبار كردن دارند . ته مانده هاي  اين و آن  را جمع مي كنند . چشمهايشان عمق را نمي ببيند . مي ترسند كه يك روزغذا گيرشان نيايد و گرسنه بمانند . از مُردن مي ترسند . اين موجودات براي دنيا نگهباناني بي نظيرند . شايد به خاطر همين فكرها ست كه يك نيروي غريزي به من مي گويد كه گرسنه نخواهم ماند . بعضي از اين موجودات ، كركس هستند .  با بال هايي قرص و محكم پرواز مي كنند اما از نعش مردار تغذيه مي كنند .  مثل پروانه ها  نيستند كه راحت و سبك  پرواز  كنند . بارها ، آرزو كرده ام براي چند متر هم كه شده  بتوانم  بپرم ، اما  نمي شود . شايد به خاطر اين كه بدنم سنگين است .  يك روز اين كار را خواهم كرد ؛ از بلندترين جاي دنيا خواهم پريد . خطرناك است اما به امتحانش مي ارزد . با عقاب ها احساس نزديكي مي كنم . آن ها را دوست دارم . بيشتر اوقات به تماشايشان مي نشينم .  به خصوص وقتي كه شكارشان را  در آسمان مي گيرند . هرچند كه صفحه ي كوچك تلويزيون نمي تواند كل حجم شكارگاه آن ها را در آسمان نشان دهد ، اما خب ، همان تصويرهاي كوچك را مي گيرم  و توي ذهن خودم  كاملشان مي كنم .  درآن لحظه احساس سبكي مي كنم .
دخترم هنوز خيلي كوچك است .  نياز دارد  تحت حمايتم باشد تا گرسنگي نكشد.  روحيه و غرايزش مثل من است .  درمقابل كوچكترين تصميمي كه برايش مي گيرم مخالفت مي كند .  با وجود اين كه هنوز انگشت شست اش را مي مكد اما از اشتباه كردن خجالت مي كشد . هميشه در برابر حرف ها و نصيحت هايي كه به او مي كنم ، چيزي براي گفتن دارد ، غرولندي يا نك و ناله اي . ولي  وقتي در مقابل تصميم من به نتيجه نمي رسد پشت سر مادرش پنهان مي شود و از او مي خواهد كه به جنگ من بيايد . همسرم مي گويد :
-  من چه گناهي كرده ام كه بين دو تا ببر گيرافتاده ام . يك ببر با خلق و خوي يك بز و يك توله ببر نق نقو .
گاهي وقت ها دلم براي زنم مي سوزد و هيچ نمي گويم . با اين كه هيكلش كوچكتراز من است اما وقتي عصباني مي شود  مرا مي ترساند .  چون عصبانيتش ، قدرت و حريم  مرا  برهم مي زند .  سعي مي كنم درآن لحظه چيزي نگويم و حرفم را در دلم نگه دارم . بايد اعتراف كنم كه خيلي دوستش دارم .  بودنش تعادل قدرت را در خانواده موجب مي شود . وجودش در زنده ماندنمان اساسي ست .
همين موجودات ريز و چندش آوري كه مجبورم هر روز و شب آن ها را در اطرافم  تحمل كنم اگر بفهمند كه در حريم خانواده ام خللي پيدا شده  هجوم مي آورند و ما را تكه پاره مي كنند و مي خورند . اين جانوران را نبايد دست كم گرفت . به خصوص حالا كه  كوره سوادي هم به هم زده اند و با استفاده از تجارت يك دقيقه اي  يا مديريت يك دقيقه اي  سوراخ  در رو ها را خوب مي شناسند . سلول هاي مغزشان براي يك كار برنامه ريزي شده و آن هم زندگي در يك دقيقه است ! همسرم به اين قضيه پي برده و از نقطه ضعف من نسبت به خودش استفاده نمي كند . عصباني كه مي شود  خيلي تند و تيز است اما  اين را خوب مي داند كه چه موقع بايد عصباني بشود . سعي مي كند در هنگام مناسب به چنين عملي دست بزند . الان نيز يكي از همان روزهاست كه زنم نبايد به پرو پاي من بپيچد چون قرارداد اجاره خانه ام تمام شده و اعصابم براي پيدا كردن جاي مناسب ديگري به هم خورده است . براي انتخاب محل سكونت از او نظري نمي خواهم . خودم بايد تصميم بگيرم .  بالاخره نگاه او از چشمان يك بز صادر مي شود .  مثل من نمي تواند خطرات جنگلي به نام زندگي را ببيند .
حالا ، صاحب خانه ي من يك گربه است . به آرامي و ناز و ادا با من صحبت مي كند.  خيلي دوست دارد همان جا بمانم و قراردادم  را تمديد كنم ، اما ديگر از بودن زير منت يك گربه خسته شده ام . صاحب خانه ي دو سال پيش من ، يك گراز بود . نيمه شب ها از سرو صداي او با زنش كه روي تخت خوابشان غلت مي خوردند نمي توانستم راحت بخوابم . هميشه بوي بدي از بالا مي آمد و تعفن آشغال زباله هايي كه بعضي اوقات هفته اي يك بارهم آن ها را بيرون نمي انداخت . صاحب خانه ي پيش از او يك كرگدن بود . از صداي خرناس كشيدنش مي فهميدم كه به خانه آمده است.  مي گفت :
- من عادت كرده ام فقط به جلو خودم نگاه كنم .  ديگران بايد مواظب باشند تا زير پايم له نشوند !
او حتي احتياط يك فيل را هم نداشت .  فيل ها  مي توانند موجودات ريز را ببينند . يكي از همين فيل ها مي گفت :
-  موجودات كوچك و ريز براي ما خيلي خطرناكند . شايد يكي از علت هايي كه باعث شده است درحين بزرگ بودن فكرهم  بكنيم همين است كه مراقب آن هايي كه به چشم نمي آيند هم هستيم . مثلاٌ همين موش ها ، ممكن است اتفاقي يكي شان زير پايمان برود ، آن وقت است كه با سر به زمين مي خوريم .  زمين هم كه بخوريم ، تازه اگر سالم مانده باشيم بلند شدنمان مصيبت است . جانوران ريز براي ما خطرناك تر از موجودات هم قد خودمان هستند .
يك كوچه پايين تر، آپارتماني را ديده ام كه مال دو قورباغه ي پير است . هردوي آن ها بازنشسته ي آموزش و پرورش هستند . آقاي قورباغه مي گفت :
-  قبلاٌ پسرم اين جا مي نشست اما زنش نتوانست در كنار ما زندگي كند . خانه اي خريدند واز پيش ما رفتند . ما هم ، خب خودتان بهتر مي دانيد كه هزينه هاي زندگي چقدر بالاست ! مجبوريم اين آپارتمان پنجاه متري را اجاره بدهيم تا كمك خرجمان باشد .
بايد چرتكه بياندازم تا ببينم به آن جا اسباب كشي بكنم يا نه . شايد اين كار را بكنم . هرچه باشد آن ها دو قورباغه ي بي آزارند . به خصوص از وقتي كه فهميده اند  يك دختربچه دارم ، به نسبت جاهاي ديگر اجاره ي كمتري را  پيشنهاد كرده اند .
گاهي اوقات فكر مي كنم اگر صاحب خانه شوم مستاجرم چه كسي خواهد بود ؟ ممكن است يك شير و يا يك سنجاقك باشد ، نمي دانم . آن چه مهم است ، وسوسه مي شوم خانه دار شدن را تجربه كنم . اين قسمتي از غرايزمن نيست اما بايد خوشايند باشد . ممكن است به خاطر اين باشد كه با يك بز، زندگي مي كنم . شايد هم به خاطر اين كه با يك ببر ازدواج نكرده ام تا از همان روزهاي اول زندگي ، يكي مان يكي ديگر را تكه پاره كند !
مدتي ست كه احساس مي كنم پنجه هايم كوچك تر شده اند . شب ها خواب هاي پريشان مي بينم . خواب مي بينم كه همه ي موجودات ريز و درشتي كه در اطرافم هستند  خانه دار شده اند . هر كجا كه مي روم  مي ترسند و درها را به رويم مي بندند . خواب مي بينم اين حشره ها بر گرده ي من بالا و پايين مي پرند و مسخره ام مي كنند . حس مي كنم همه ي اتاق ها  با آينه ساخته شده است . مي بينم ، توله ام  بزرگ شده و با يك نهنگ ازدواج كرده است ، اتفاقي كه براي من يك كابوس است . به همسرم وصيت كرده ام هيچ وقت نگذارد كه او با يك نهنگ زندگي كند.  به دخترم مي گويم:  تو بايد با يك اژدها ازدواج كني . در سايه ي يك اژدها بودن آرامشي دارد كه حتا در كنار ببر بودن هم ندارد .
نمي دانم چگونه اين كابوس ها مي  توانند به ذهن من راه يابند؟ شايد به خاطر همين  آينه است.  آينه ام،  در يكي از روزهاي اسباب كشي ترك برداشت .  سعي مي كنم به آن نگاه نكنم چون وقتي خودم را توي آن مي بينم به طور مضحكي خنده دار به نظر مي آيم . كج و كوله مي شوم و مي خندم .  اين مال صبح است كه از خواب بلند مي شوم چون آخر شب وقتي به خانه باز مي گردم ديگر حال و حوصله ي خنديدن به آن ببر درون آينه را هم ندارم .
ستاره ها، مرگ سختي را براي متولدين سال ببر پيش بيني كرده اند. آن ها با تصادفي بزرگ و سخت كه در تقديرشان نوشته شده جان مي دهند.  چشم هايم تار شده و كوپالم به سفتي سابق نيست . از چيزي يا اتفاقي كه هنوز نيفتاده و نمي دانم چيست ، مي ترسم!  همسرم مي گويد :
- تو داري تغيير مي كني . تغييري كه با طبيعت تو مغايرت دارد.
مي گويم :  دراولين شب يك زمستان ، شروع  نيمه ي دوم يلدا به دنيا آمده ام .
ستاره ها مي گويند :
« در خانه ي ببرها ، هيچ بلايي نازل نمي شود .  هيچ دزدي هم  جراَت نمي كند به لانه ي آن ها نزديك شود .
به ستاره ها نگاه مي كنم . آن ها روي طالعم ، دو گوش خرگوش ، يك كله ي فيل و دو پاي مورچه كشيده اند . يعني ممكن است پيش بيني يك بز درست باشد!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست