یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

مادران داغدار سکوت را می شکنند


• وقتی مادر سهراب ضجه زد و قهرمانانه بر مزار سهراب ایستاد و قاتلین را تهدید کرد هراس از دل مادر ندا و مادران داغدار دیگر رفت و مادران یکی یکی سکوت می شکنند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٣۱ تير ۱٣٨٨ -  ۲۲ ژوئيه ۲۰۰۹


تغییر برای برادری - مسیح علی نژاد: صدای هراس مادران عزاداری که دلبندانشان را در روزهای اعتراض از دست داده بودند می شنیدم. اما وقتی مادر سهراب ضجه زد و قهرمانانه بر مزار سهراب ایستاد و قاتلین را تهدید کرد هراس از دل مادر ندا و مادران داغدار دیگر رفت و مادران یکی یکی سکوت می شکنند. به همان اندازه که در انعکاس صدای موسوی، کروبی و دیگر رهبران گروههای معترض به انتخابات، احساس مسولیت می کنیم در بازتاب، ترجمه، انتشار و انعکاس صدای مادران شهید داده این روزهای ایران نیز احساس مسولیت کنیم که این روزها رهبر همین مادران اند که صدای مادرانه و دردمند همین مادران برای بیدار کردن مادران دیگری که بی تفاون نشسته و یا به دوبت دروغ اندک اعتمادی دارند هنوز، رساتر از صدای همه مردان سیاست است. رهبر جنبشی که در ایران شکل گرفته همین مردم اند. صدای مردم شاید برای بیداری مردمی دیگر رساتر از صدای هر سیاستمداری باشد. هر یک از ما به اندازه یک رسانه باید در انعکاس صدای آنها در هر جای دنیا قدم برداریم. و بخوانید تکه هایی از واگویه های مادران را. «مادران سبز، مادران سرخ»:

مادر ندا
به گزارش خبرنگار نوروز، پسر عموی ندا آقا سلطان به همراه همسرش در روز عید مبعث به دیدن خانواده سهراب اعرابی رفتند. آنها اعلام کردند که قرار است روز پنج شنبه، هشتم مرداد به مناسبت چهلم ندا بر سر مزار او حاضر شوند. خانواده ندا گفتند که برای این مراسم اعلام عمومی نخواهند داشت، اما از حضور مردم استقبال میکنند. این مراسم با مراسم برخی دیگر از کشته شدگان وقایع اخیر که چهلمین روز شهادت آنها منتهی به هفته اول مرداد ماه خواهد بود در یک روز برگزار میشود. پیشبینی میشود به همین مناسبت جمعیت قابل ملاحظه ای در قطعه ۲۵۷ گرد هم آیند. خانواده آقا سلطان پس از پایان مراسم در بهشت زهرا پذیرای دوستداران ندا در منزل خود خواهند بود. ساعت دقیق مراسم چهلم ندا از سوی خانواده آقاسلطان اعلام نشد. پسرعموی ندا در این دیدار از فشارهایی که پس از شهادت ندا بر خانواده او وارد شده سخن گفت. به گفته وی در روز مراسم خاکسپاری ندا آقاسلطان، ماموران امنیتی پیش از خانواده ندا در بهشت زهرا حضور داشته و پس از پایان مراسم اجازه ندادند خانواده ندا حتی برای مدت کوتاهی بر سر مزار او حضور یابند. آنها به مادر ندا که در سر مزار دخترش گریه میکرده، گفتند که ” فاتحه ات را که خوانده ای، بلند شو برو”!. با این حال خانواده ندا به مادر سهراب گفتند که دیگر حاضر نیستند ”باب میل آنها” رفتار کنند. به گفته پسرعموی ندا، اغلب دوستان ندا نیز مورد بازجویی قرار گرفته اند.

مادر مسعود
پسرم خیلی به زندگی امیدوار شده بود، هیچ وقت مسعود را تا این اندازه شاداب ندیده بودم. مسعود پسر آرام و صبوری بود بیشتر اهل هنر بود تا سیاست ولی نمی دانم چرا در این دوره انتخابات اینقدر دگرگون شده بود.

این جملات را خانم فاطمه محسنی مادر مسعود هاشم زاده که در راهپیمایی مسالمت آمیز شنبه۳۰خرداد در خیابان آزادی تقاطع شادمان به ضرب گلوله نامردان از پای در آمده است چندین بار با آهی طولانی در بین صحبت هایش تکرار می کند.
مادر ۴۸ ساله ای که پسر بزرگ اش را از دست داده و بعد از یک ماه از شوک بیرون آمده و می خواهد حرف بزند، فریاد بزند و از ظلمی که بر خود و خانواده اش رفته سخن بگوید.

می دانم یادآوری روزهای گذشته خیلی سخت است ، هر طوری که مایلید برایمان تعریف کنید که چه بر سر فرزندتان آوردند.

نه، اول خیلی ترسیده بودم و حرف نمی زدم چون پسر دیگرم میلاد و دوست اش را هم دستگیر کرده بودند و ما را خیلی تحت فشار قرار داد بودند که حتی سر مزار پسرم بلند گریه نکنیم ولی حالا فکر می کنم چرا حرف نزنم چرا از پسرم نگویم.
من رشت بودم که این اتفاق افتاد. مسعود به پدرش گفته بود می روم منزل دوستم، شاید برای اینکه پدرش نگران نشود، میلاد پسر دیگرم تصادفا می بیند که یک نفر تیر خورده و روی دست مردم است از ساعت اش می شناسد که مسعود است و همرا مردم مسعود را می برند به اولین درمانگاه و همانجا تمام می کند. من رشت بودم رفته بودم منزل پسر دیگرم که به ما تلفن زدند که مسعود دستگیر شده، همان موقع قلبم فرو ریخت، گفتند بیایید تهران. ما خواستیم حرکت کنیم دوباره تلفن زدند که نیایید مجروح شده ما می آییم.
دلم گواهی بد داد دیدم فامیل ها آمدند و خانه پر شد.
پسرم میلاد بعد از اینکه برادرش تمام می کند به پدرش خبر می دهد و مسعود را با هزار مکافات با ماشین شخصی به روستای ولی آباد روستای خودمان در خشکبیجار می آورند چون نمی خواهند مسعود به دست مامورین بیافتد.
ما هم رفتیم ولی آباد نزدیک صبح شده بود در روستای ما در مسجد غسالخانه هست و همان جا غسل می دهند برادرش گفت خودم غسل اش می کنم که مامورین ریختند و گفتند باید جسد را به پزشک قانونی ببریم و میلاد و راننده را هم دستگیر کردند و به رشت بردند در حالی که پزشک درمانگاه گواهی فوت صادر کرده بوده و مدتی هم منتظر آمبولانس مانده بودند اما چون تهران حالت عادی نداشت تصمیم گرفتند با ماشین یکی از دوستان در واقع جسم بیجان برادر را حفظ کنند.

مردم اعتراض نکردند؟

چرا همه فامیل اعتراض داشتند ولی چون دو نفر را دستگیر کرده بودند نگران بودند که بلایی سر این دو نفر بیاورند. من هم حاضر نشدم در روستا بمانم و همراه بقیه به رشت رفتیم، تا ساعت ۱ بعدازظهر مقابل پزشک قانونی ایستادیم تا بالاخره مسعود را تحویل ما دادند. برگشتیم روستا، مسعود آنجا را خیلی دوست داشت، سعی کردیم نزدیک دریا که مادر بزرگش هم آنجا دفن شده بود به خاک بسپاریم اش که باز بنا به دلایلی نشد، بالاخره مراسم خاکسپاری تمام شد و شما تصور کنید من چه حالی داشتم خدا نصیب دشمن نکند یک پسرم را از دست داده ام پسر دیگرم با دوستش که لطف کرده و تا ولی آباد در آن شرایط سخت رانندگی کرده بازداشت شده اند و در انفرادی نگهشان داشته اند و ماموران امنیتی هم مرتب ما را تهدید می کنند که حداکثر سر مزار باید ۵ نفر باشند و با صدای بلند حتی گریه نکنید.

اعلامیه مراسم سوم و هفتم را دم منزل زده اید آیا برگزار شد؟

خیر. نگذاشتند. تمام اعلامیه ها را از دیوارهای روستا کندند و اجازه ندادند مراسمی برگزار کنیم و هر روز هم می گفتند به تهران برگردید نتوانستم حتی راحت سر خاک بچه ام گریه کنم. جواب خدا را چه خواهند داد. دلم از این می سوزد که پسرم خیلی مظلوم رفت حتی یک مراسم هم نداشتیم. البته وقتی آمدیم تهران مردم خیلی لطف کردند هر کسی فهمید آمد دیدن ما. حتی آقای موسوی. کاش خود مسعود می دید خیلی به آقای موسوی علاقه داشت. جمعه روز رای گیری با چه ذوقی من و پدرش را برد و ساعت ها هم در صف ایستادیم و خودش برگه رای را نوشت و خوشحال برگشتیم و رفتیم پارک چیتگر وقتی عصر از پارک برگشتیم رفت محل رای گیری دید تعطیل شده، برگه نداشتند یا تمدید نشده بود خلاصه خیلی کلافه به خانه برگشت که خیلی ها نتوانستند رای بدهند.

از مسعود برایمان بگویید تا بیشتر با این عزیز که فقط جسم اش از بین رفته آشنا شویم.

نمی دانید چه موجودی بود، آرام ، صبور و مودب. هیچ وقت کسی را ناراحت نمی کرد. همیشه سرگرم کاری بود وقتی از سر کار می آمد در اتاقش یا مشغول کتاب خواندن بود یا موسیقی کار می کرد یا فیلم می دید. دوست دارم اتاقش را ببینید صدها فیلم دارد، فیلم های خوب. به فیلم های سینمایی خیلی علاقه مند بود. هر کاری را که شروع می کرد می خواست تا درجه استادی پیش برود. استاد سنتور و ساز دهنی بود. طراحی و نقاشی می کرد، می خواست مجسمه سازی را هم شروع کند که … هر شب باید ساز دهنی می زد و یک فیلم هم می دید خیلی از وقت اش خوب استفاده می کرد. ۲۷ ساله بود ولی شاید به اندازه دو برابر سن اش تلاش کرده بود.

بعد از نتایج انتخابات چه حالی داشت؟

خیلی ناراحت بود. خوب همه می فهمند که حق کشی شده. یک شب داشتم نماز می خواندم بعد از نماز دعا می کردم و با خدای خودم راز و نیاز می کردم و گریه می کردم، بعد از نماز آمد و پرسید که مادر چرا گریه می کنی؟ گفتم از خدا می خواهم که کمک کند مردم موفق بشوند و به حق شان برسند، خیلی ناراحت بود و روزهای آخر در خود فرو می رفت و بیشتر فکر می کرد و کمتر حرف می زد.


مادر سهراب:
روزآن لاین: از حال و روز خودتان بگویید. از فضای خانه.

ما نسبت به دو سه روز اول خیلی آرام تر شده ایم. مردم همین طور می روند و می آیند. آن روزها که می رفتم و می آمدم، تمام شده. الان اما احساس می کنم سهراب دیگر مال من نیست. مردم این را می گویند. می گویند سهراب مال شما نیست دیگر؛ مال ماست. شما تنها او را از دست نداده اید. این بچه مال ما بوده، ما او را از دست داده ایم.

شنیدیم شمع روشن کرده اند تا دم در خانه تان.

بله در همین شهرک، تا دم در خانه شمع گذاشته بودند. همه با چشمان گریان می آیند و می روند. بیرون هستند. دیشب دیگربه آنها گفتم بروید، برایتان دردسر نشود. من ناراحت می شوم. ولی تا من آمدم بالا دوباره شعار دادند و صحبت کردند و نشستند و شمع روشن کردند و ادامه دادند.

آقای موسوی و خانم رهنورد هم امروز آمدند پیش تان.

بله امروز آمدند. صحبت کردیم.

چه گفتند؟

با ما ابراز همدردی کردند و گفتند سهراب فقط بچه شما نبوده، بچه ایران بوده. گفتند ما نمی گذاریم خون او پایمال بشود؛ من هم گفتم: خودم هم نمی گذارم خون بچه ام پایمال بشود. ایشان گفتند نه فقط خون بچه شما، که خون بچه های دیگر را هم نمی گذاریم پایمال شود.

خانم رهنورد چه گفتند؟

ایشان هم درباره همه این بچه ها صحبت کردند و گفتند این نشان دهنده سطح فکر بچه های جامعه ماست. حالا سر فرصت حرف هایشان را می نویسم.

این چند روز ماموران مزاحم شما نشده اند؟ نگفته اند چرا می روند، چرا می آیند…

نه؛ نه. حالا نمی دانم علتش چیست. شاید به قول معروف روش شان عوض شده؛ نمی دانم. ولی کاری نداشتند.

شما داستان سهراب تان را دنبال می کنید؟

بله؛ معلوم است. برای اینکه بچه من برای من خیلی ارزش داشته. شاید برای آنها ارزش نداشته باشد، ولی برای من خیلی ارزش داشته.

آخر این بچه کاری هم نکرده؛ یک روبان سبز به دستش بسته و سراغ رایش را گرفته است.

دقیقا. من هم همین را گفتم. گفتم بچه من فقط برای اعتراض به اینکه رایش را نخوانده اند، بیرون رفته بود. نه اسلحه ای داشته، نه صدای اعتراضش وحشتناک بوده که آنها بخواهند با او چنین بکنند. بچه من خیلی ارزش داشت؛ او سرمایه این مملکت بود.

شنیدم خود را برای کنکور آماده کرده بود.

بله؛ او چون پدرش فوت کرده بود، دو سه سال سختی داشت و نتوانست خوب درس بخواند. ولی این بار خیلی خوب درس خوانده بود. زحمت کشیده بود و امید هم داشت که قبول بشود.

در این مدت روزهای سختی را گذراندید؛ نیست؟

بله؛ همه می دانند. همه در این چند روز مرا دیدند و می شناسند. چه اداره جات؛ چه مردم. همه آنها دیدند که من چه کشیدم. دلم از این می سوزد که من امید داشتم و آنها مرا ناامید کردند.

سهراب، چه جور بچه ای بود؟

به آقای موسوی هم گفتم اگر از او تعریف کنم می شوم حکایت سوسکی که وقتی بچه اش از دیوار بالا می رود می گوید قربان دست و پای بلوریت بروم. ولی سهراب واقعا بچه بسیار خوبی بود. صبور. ساکت. آرام. منطقی و با فکر بود. قبل از انتخابات خیلی تلاش کرد بقیه را متقاعد کند که رای بدهند؛ چون سرنوشت مردم ما با رای تعیین می شود. ولی متاسفانه وقتی مردم رای دادند و این بلا سرما آمد، خیلی ناراحت شد. یعنی احساس می کرد توهین عظیمی به مردم شده. به خودش توهین شده. می گفت: به من توهین شده، نمی توانم این توهین را تحمل بکنم. این کوچکترین کاری بود که ما می توانستیم برای کشورمان انجام بدهیم؛ برای خودمان انجام بدهیم. چرا این طوری شد؟ چرا باید این جوری بشود. سهراب خیلی به این مسئله حساس بود. قبلش هم که خیلی کمک بود در خانه. بخصوص که پدرش دو سال مریض و در خانه بود. همه می دانند که سهراب در آن مدت چه کمکی بود برای من. مثلا شب می دید من خسته ام، می گفت مامان تو برو بخواب من بیدارم. یا روز که از مدرسه می آمد می گفت: مامان من آمدم، بقیه کارها را بگذار من انجام می دهم. یا وقتی دنبال کارهای اداری می رفتم، او در خانه مواظب پدرش بود. من ۴ پسر دارم، همه آنها را دوست دارم؛ ولی سهراب بچه فوق العاده ای بود. همه بچه هایم خوب هستند. ولی برادرهایش هم می گویند سهراب خیلی زحمتکش بود.

و این سهراب هم بس که خوب بود به سهراب تاریخ پیوست.

اتفاقا مردم هم به من همین را می گویند. می گویند اسم سهراب دوباره در تاریخ نوشته خواهد شد. سهراب در شاهنامه فردوسی، پیام آور خوبی بود، این سهراب هم همین طور بود. همین طور شد. با این حال من خوشحالم که بچه ام در راهی رفت که راه نادرستی نبود. اگر معتاد بود، اگر خلافکاربود اتفاقی برایش می افتاد، نمی توانستم سرم را جلوی مردم بلند کنم. ولی الان با افتخار می گویم بچه ام در راه نیت پاکش، در راه اعتقادی که داشته رفته. با اینکه برایم خیلی سخت است که سهرابم رفته، اما خوشحالم که با حرف و حرکات بچه هایی مثل سهراب، مردم تکان شدیدی خوردند و متوجه شدند که بچه ها دارند بیگناه کشته می شوند.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست