سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

زندان بانِ هنرمند، منصور مقاره عابد


هوشنگ پژمان


• امروز در گوگل از سر کنجکاوی اسم منصور مقاره عابد را جستجوکردم. گویا به تهران رفته و همچنان پله های موفقیت شغلی را طی می کند. مدیرکل بخش فرهنگی زندانهای کل کشور شده و بعد هم رئیس «کانون اصلاح و تربیت». حدس می زنم با آن سر زبان و هوش و استعدادی که دارد تا چند وقت دیگر وزیری شود. تاریخ این سی ساله تاریخ تلخی است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۱ مرداد ۱٣٨٨ -  ۲ اوت ۲۰۰۹


من آنچه دیدم و به گوش شنیده ام را، سعی می کنم با حفظ امانت داری بازگو کنم. تائید صحت و سقم آن با دیگران است. این صرفن بازگو کردن آنچه است که خود دیده ام و از «دهان مردم» شنیده ام.

او را نخست در سال ۱۳۷۵ در تاتر اصفهان شناختم. با شاهین فر و ارشادیهای آن روزگار بده بستان نزدیکی داشت. در محیط هنری تاتر اصفهان به عنوان کارگردان سعی میکرد اعتباری کسب کند. روابطش در سیستم و مراوده و همکاریش با اطلاعات زبانزد همه بود به همین خاطر چه بچه های تاتری مستقل و چه ارشادیها یا کانون نمایش همه سعی می کردند با او برخوردی نداشته باشند. ازش حساب می بردند.
آقا منصور سعی می کرد همیشه لبخندی بر چهره داشته باشد و از نوع دست دادن و گپ زدنش با دیگران حدس میزدی کتابی از دیل کارنگی درباره ده تکنیک تاثیرگذاری بر دیگران خوانده و چون در پی موفقیت است آمیزه گوش کرده. در جشنواره های تاتری استان معمولن یا جزء برنامه گذاران رده بالا بود یا جزء داوران. مدتی نیز در هیئتی بود که به گروههای تاتری اجازه اجرا می دهند. آن زمان ها هر گروه تاتری که متنی را تمرین می کرد، پیش از اجرا باید این گروه مجوزش می دادند و منصور مقاره عابد یکی از اعضا آن گروه بود. خلاصه در محیط تاتر آن سالهای اصفهان برای خودش کسی بود.
برخی بچه های سیاسی نسل قبل از ما، زندانیهای دهه ۶۰ زندان دستگرد اما روایت دیگری از او داشتند. آنها که از کشتار موج ۶۷ و دیگر اعدام ها و شکنجه ها جان سالم بدر برده بودند آقا منصور مقاره عابد را به عنوان بازجوی زندانیان سیاسی می شناختند. روایت آنها را البته در محیط محافظه کار روشنفکر نمای تاتر اصفهان جایی نبود. یکروز در پستوی تاریک یکی از خانه های نیمه مخروبه محله شیخ بهایی اصفهان، من که ۱۹ سالم بود با این روایت آشنا شدم. از زبان مردی میانسال، خرد شده و شکسته که جدا از زن و فرزندش در آن بیقوله مسکن کرده بود و پای چراغ نفتی تریاک می کشید شاید در دود افیون می خواست مرهمی بر دردهایش بیابد.
او که با نام مستعار فرید می خوانمش از بچه های همنسل آقا منصور بود. از بچه های سیاسی دهه ۶۰. اما چون کتاب دیل کارنگی نخوانده بود و هوشش آنقدر زیاد نبود در آن سالهای کوران احزاب چپ و راست جانب جریانی چپرو را گرفته بود و «ضد انقلاب» شده بود. کارش به بند سیاسی زندان دستگرد کشیده بود و در عمق آن سیاه چاله با منصور مقاره عابد در مقام «یکی از بازجوها و مسئول بخش فرهنگی زندان» آشنا شده بود. بسیاری از هم دوره ای ها و رفقای فرید در آن دهه اعدام شده بودند یا زیر شکنجه تمام کرده بودند. برای من که از خانواده ای غیره سیاسی و مرفه می آمدم و جز تاتر و سینما و رمان خواندن با چیز دیگری آشنا نبودم، دیدن این معتاد نزار مخروبه شیخ بهایی که زمانی جوانی سیاسی بوده و زندان رفته، برایم بسیار جالب و در عین حال تاثر آور بود. فرید همینطور که دود تریاک را با آه از سینه بیرون می داد گفت: «منصور مقاره عابد بازجو بود. بازجوی زندانیان سیاسی. گاهی بسیار مهربان بود البته با کسی که با او همکاری می کرد و توبه کرده بود. منصور حتی شنیدم با برخی توابها رفاقت هم می کرد. آنها بچه های با سواد با مطالعه ای بودند. بچه های سیاسی دهه ۶۰. خیلی منصور از آنها تاثیر گرفت. کم کم به تاتر و هنر علاقه مند شد. از بچه های سیاسی از آنها که بازجویی شان می کرد برای تاترهایش کلی ایده گرفت. بعد شد مسئول بخش فرهنگی زندان دستگرد.»
من پرسیدم خوب آنها که با او همکاری نمی کردند و توبه نمی کردند را چه می کرد؟ با آنها هم مهربان بود؟» فرید گفت: «نه به هیچ وجه. دست و پایمان را به صندلی می بست و از روبرو یکهو می پرید روی سرمان و با مشت و لگد سیاهمان می کرد. یکی از بچه ها زیر کتکهایش یکی از چشمهاش کور شد. هرکه به اتاق بازجویی می رفت و همکاری نمی کرد معمولن بی هوش بیرون می آمد. یک پسری در بند ما بود که از خانواده مرفهی می آمد و چپ بود.
خیلی مغرور بود. او را سه روز در سیاهچال بی نور انداختند. کف آن اتاق پر از کثافت بود و سوسک. شنیدم بازجوها مجبورش کرده بودند برایشان ..رشان را بمکد. پسرک را که از اتاق بیرون آوردند آدم دیگری شده بود. تا چندین روز حرف نمی زد. بعد هم شنیدم تواب شده است.»
فرید در ادامه از اعدامها گفت. از شکنجه ها. از تجاوز به زندانیان دختر باکره پیش از اعدام. من با یکی از دوستانم آنجا نشسته بودیم و با باور و ناباوری به حرفهایش گوش می کردیم. موقع برگشت به خانه مان شوک شده بودم. منصور مقاره عابد، داور جشنواره ها و تاتری با نفوذ اصفهان چهره دیگری هم داشت که درکش برای من ۱۹ ساله سنگین بود. سال ۱۳۸۰ ایران را برای همیشه ترک کردم. اینجا در آلمان با جان بدر بردگان سیاسی دهه ۶۰ که بیشتر آشنا شدم، دیدم همه روایتهای زندان آن سالها بهم شبیه هستند. روایت فرید درباره شکنجه ها و اعدامها فکر نمی کنم دروغ باشد. در آلمان سالهای اول بیشتر با تاریخ سرزمین خودم آشنا شدم. تاریخ دهه شصت به روایت شکست خوردگانش. تاریخ احزاب ایران. تاریخ بخشی از کشور و فرهنگ خودم که پیشتر در مدرسه و روزنامه نخوانده بودم.
امروز در گوگل از سر کنجکاوی اسم منصور مقاره عابد را جستجوکردم. گویا به تهران رفته و همچنان پله های موفقیت شغلی را طی می کند. مدیرکل بخش فرهنگی زندانهای کل کشور شده و بعد هم رئیس «کانون اصلاح و تربیت». حدس می زنم با آن سر زبان و هوش و استعدادی که دارد تا چند وقت دیگر وزیری شود. تاریخ این سی ساله تاریخ تلخی است. یکی در حزب جمهوری اسلامی رفته و به مکنت و مال و زن و فرزند رسیده و آن دیگری که در حزب مخالف بوده اگر در گورهای گمنام دسته جمعی زیر خاک نباشد یا در مخروبه ای روزگار می گذراند یا آواره خارج شده است.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست