یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

واقعیت نویسنده


کتایون آذرلی


• بارگاس یوسا به نقد جامعه و فرهنگ پرو می پردازد و آن را بدون هر گونه قضاوت از پیش آماده ای بررسی می کند، گذشته را با تحلیل به زمان حال پیوند می دهد و دگرگونی ها و کمی ها و کاستی های جامعه خود را بر می شمارد بی آنکه به آن وجه ارزش یا عدم ارزشی دهد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۵ فروردين ۱٣٨۵ -  ۱۴ آوريل ۲۰۰۶


ماريو بارگاس يوسا، از آن دست  نويسندگان پر استعداد نسل به اصطلاح شکوفايي است که داستان نويسي آمريکاي لاتين را به صف مقدم ادبيات حهاني پرتاب کرده است و دوشادوش «خورخه لوئيس بورخس»، «گابريل گارسيا مارگز» و« کارلوس فوئنتس» داستان نويسي را در آمريکاي لاتين از سمت گرايي و جامعه شناختي رهانده و با حال و هواي تجربه آمريکايي از آن وسيله اي براي ارزشهاي عام تر و انساني تر ساخته است.
«بارگاس يوسا» در سال ۱۹٣۶ متولد شده است و سابقه کار درخشاني در روزنامه نگاري، سياستمداري، نمايشنامه نويسي، داستان سرايي و به ويژه در رمان نويسي دارد که هم ناقدان حرفه اي و هم عامه خوانندگان از او استقبال کرده اند.
«ميرون . ا. ليچتبلو» که خود، يکي ازمنتقدين جدي آثار اين نويسنده است، در خصوص او چنين مي نويسد:
« کمتر نويسنده اي پيدا مي شود که مثل بارگاس يوسا نسبت به کار خود بي ريا باشد . صراحت و صداقت او در قبال عناصري از زندگيش که در رمانهايش اهميت مي يابند دلمشغوليهاي پايدار او را در باره داستان سرايي به طور کلي و هنرش به طور اخص فاش مي سازد و شخصيت ادبي اش را روشن مي کند.
 
نوشته ها و سخناني هاي بارگاس يوسا در باره روند پيچيده آفرينش رمان که هنگام آغاز به نوشتن داستان بر نويسنده حاکم است نه تنها از فصاحت و بصيرت بسيار برخوردار است، بلکه از تکوين هر اثر، منبع الهام و هزاران نيروي محيطي و روانشناختي که هنگام ظهور آن روند بر جان و احساسش نقش مي گذارد، به حد کافي خبردار است. »
 
جوهره کار اين نويسنده، تجربه شخصي اوست که تبديل به داستان يا رمان شده است و به همين سبب است که پيگيرانه از رخدادهاي زندگيش سخن مي گويد، چون اينها سرچشمه جوشان بسياري از بهترين آثار او هستند . تبديل آنچه بارگاس يوسا واقعيت واقعي مي خواند، به واقعيت داستاني، به همان اندازه کامل و قانع کننده است که باز سازي مقلد وار واقعيت بيروني در دستهاي نويسندگان سنتي نسلهاي گذشته.
 
استحاله واقعيت تجربي از راه قوه تخيل رمان نويسي، در هم دويدن روندهاي فکر کردن به صورت دل گويه ها و سيلان ذهن و پاره پاره کردن يا بخش بندي رخدادهاي روزمره از شگردهايي است که يک سطح واقعيت را به سطح ديگر تغيير مي دهد و کمک مي کند که حقيقتي را از دل حقيقت ديگر بيرون بکشيم و حقيقتي نو بسازيم.
 
نبوغ بارگاس يوسا در سال ۱۹۶۲ ، زماني که بيست وشش سال داشت با نشر نخستين رمانش به نام « عصر قهرمان » آشکار شد. اين رمان که ظاهرا اثريست بر مبناي زندگينامه رمان نويس، از بابت استادي در شگرد رمان نويسي و برخورد حساسش با دستمايه مضموني دشوار منتقدان را به حيرت انداخت.
 
دومين رمان اين نويسنده در سال ۱۹۶۶ به نام خانه سبز  منتشر شد که شايد پر آوازه ترين رمان او باشد؛ رماني که در آن تقسيم « پرو » را به دو فرهنگ جدا و متمايز نشان مي دهد . اين رمان از نطر ساختار بسيار پيچيده و هزار تويي است.
 
پنج داستان مستقل به صورت دايره هاي تو در تو در چهار قسمت اصلي و پيشگفتار کتاب روايت شده است. گسستگي توالي زماني ،تجربه روندهاي فکري شخصيتها، پيوستن اتفاقي صحنه ها و زندگي ها، همه در خدمت تصوير رنگارنگي از واقعيت تقريبا اسطورهاي و متعالي هستند .
 
در رمان بعدي به نام «گفتگو در کاتدرال»، بارگاس يوسا مشکلات اجتماعي و سياسي پرو را در رژيم مانول اورديا شرح مي دهد. در دوران اين ديکتاتوري، رمان نويس دانشحوي دانشگاه ليما بود. «خشونت»، «دغلبازي»، «مکر»، و «ترس» دستمايه هاي مکرر و اصلي اين رمان تشويش آميز است.
تا قبل از رمان هاي نام برده شده ، طنز در رمان هاي اين نويسنده محوري نداشت و کاملا غايب بود. او مدت هاي طولاني بر اين باور بود که طنز و داستان بر يکديگر منطبق نيستند. او به طنر چون ابزاري در خدمت تصوير واقعيت اعتماد نداشت ودر اصل با برخوردي کاملا جدي که سه رمان قبلي اش را مشخص مي کرد، به نوشتن «سروان پانتوخا و خدمت خاص » پرداخت و طنز را دستمايه اثر خود ساخت .
«خاله خوليا و نمايش نويس» يکي از نبوغ آميز ترين و سرگرم کننده ترين اثر ماريو بارگاس يوسا است. در اين اثر نيز تجارب زندگي نويسنده قالب داستان مي شود، منتها نه بدان سبب که رمان نويس « واقعيت » را تغييرداده است، بلکه به خاطر آنکه «واقعيت » مغايري را بر « واقعيت قابل مشاهده » تحميل کرده و بر پايه واقعيت کهنه به واقعيت تازه اي جان بخشيده است.
در رمان «جنگ آخر زمان » و « زندگي واقعي الخاندروماتيا» واقعيت تبديل به داستان مي شود، اما اين تبديل نوع ديگري از واقعيت است، واقعيتي تاريخي که نويسنده مستقيما يا به طور تجربي در آن شرکت نداشته، بلکه به ظور فکري و عاطفي و ازخلال قدرت مطالعاتش در آن سهيم بوده است. «جنگ آخر زمان» با مرور طنزآميز گذشته تاريخي، از شورش ۱٨۹۶ عليه جمهوري برزيل سخن مي گويد که تازه چند سال پيش از آن آزادي خود را از پرتغال بدست آورده بود. نويسنده  در رمان  زندگي واقعي الخاندروماتيا مي کوشد گذشته را به وسيله شهود گذشته بازساري کند و از يک واقعيت داستاني بپردازد. به طور کلي جامعيت داستان سرايي بارگاس يوسا را نمي توان پيش بيني کرد. خواننده هرگز نمي داند که بار ديگر از قلم او چه مي تراود. اين نکته را تازه ترين کتابش ،« در ستايش نامادري » تاييد مي کند و ناشر اين اثر را يک شاهکار اروتيک معرفي مي کند.
 
«دنياي داستاني بارگاس يوسا اساسا مي کوشد به اين سوال پاسخ دهد که وقتي دو دنياي مختلف و مجزا رو در روي هم قرار مي گيرند چه پيش مي آيد. براي او «واقعيت تجربي» را بدل به داستان کردن، شگردي است  استادانه براي همدستي در روند استحاله واقعيت به توهم داستاني از واقعيت. اين استحاله جان کلام هنر بارگاس يوسا و بزرگترين پيروزي اوست.»
ماريو بارگاس يوسا در دوران دانشجويي اش شيفته « ژان پل سارتر» بود و به عقايد او پايبندي نشان مي داد، اما در همين دوران است که رقيب تازه اي در برابر ذهن شيفته  او در مقابل « سارتر » قرار مي گيرد: «بورخس».
او در مورد بورخس چنين مي نويسد: « اگر بي غرض نگاه کنيم، او مظهر همه چيزهايي بود که سارتر ميآموخت از آن متنفر باشيم، هنرمندي که از دنياي پيرامونش کناره گرفت تا به دنياي هوش و تخيل و دانايي پناه ببرد؛ نويسنده اي که به سياست، تاريخ و حتي واقعيت از بالا به پايين نگاه مي کند و شک و بيزاري ريشخندآميز خود را نسبت به آنچه از کتابها سرچشمه گرفته باشد بي شرمانه مي نماياند، روشنفکري که نه تنها با جزمها و آرمان گرايي چپ ها برخورد طعنه آميزي کرد، بلکه سنت شکني را به حد افراط رساند و به حزب محافظه کار پيوست و خود پسندانه اين تصميم را با ادعاي اينکه آدم شريف، هدفهاي بازنده را ترجيح مي دهد تاييد کرد. بورخس براي امريکاي لاتين منادي پايان نوعي حقارت بود که ما را نا آگاهانه از پيش کشيدن برخي موضوعات باز مي داشت و همين در چارچوب بينشي ولايتي محصورمان مي کرد. پيش از بورخس براي هر يک از ما دنبال کردن فرهنگي جهاني مانند يک اروپايي يا آمريکاي شمالي عين حماقت يا خود فريبي به نظر مي رسيد، اما با بورخس اين امر تحقق يافت و ثابت شد که شرکت در اين فرهنگ از اقتدار و اصالت نويسنده امريکاي لاتيني چيزي نمي کاهد. بورخس بر خلاف اغلب نويسندگان اروپايي، نويسنده اي زنداني در پشت ميله هاي سنگين سنتهاي ملي نبود.»
 
ماريو بارگاس يوسا بر اين باور است که «پس از گدشت تقريبا پنچ قرن، نظريه حاکميت فردي هنوز موضوع ناتمامي است. واقعيت معاصر ما هنوز از خشونت ها و شگفتي هايي که متون اوليه ادبيات ما، آن رمان هايي که به هيات تاريخ يا رمان هاي تاريخي آلوده به داستان بوده سرشار است. موضوع هماني که بوده ، هست: دو فرهنگ، يکي غربي و مدرن، ديگري بومي و باستاني، به دشواري همزيستي مي کنند، و به سبب استثمار و تبعيضي که اولي در حق دومي روا مي دارد از يکديگر جدا هستند. فرهنگ و تاريخ پرو بيشتر داستانند تا واقعيت.
فرصتهاي عظيمي که تمدن کاشف و فاتح امريکا به بار آورد فقط نصيب اقليت شد، حال آنکه اکثريت عظيم از سهم منفي فتح برخوردار شد. يعني در ايثار و جهلشان سهيم شد و به کامروايي و بهبود وضع نخبگان غربزده کمک کرد! يکي از بدترين نقايص ما، يعني بهترين داستانهاي ما، اعتقاد به اين است که ادباري که بر ما تحميل شده از خارج آمده، و اينکه ديگران، يعني فاتحان هميشه مقصر مشکلات ما بوده اند. در آمريکاي لاتين کشور هايي هستند ـ مکزيک بهترين نمونه است ـ که در آنها اسپانيايي ها حتي امروزه سخت از بابت بلاهايي که بر سر سرخپوستان آورده اند محکوم مي شوند. آيا واقعا تقصير آن هاست؟ نه! از ماست که بر ماست!!
فاتحان خود مانيم!
آنها پدران و پدر بزرگ هاي ما بودند که به اين سواحل آمدند و نامهايي را که داريم و زباني را که به آن صحبت مي کنيم به ما دادند. همچنين اين عادت را به ما دادند که  با هر مفسدي را که انجام مي دهيم به شيطان نسبت دهيم. »
« ما آمريکاي لاتيني هاي غربي شده، به جاي ترميم ويرانيهايي که به بار آورده اند، از راه اصلاح روابط خود با هموطنان بومي، در آميختن با آنها و ساختن معجوني از خودمان به منظور تشکيل فرهنگي تازه که ترکيبي از حسن هاي هر دو باشد، بدترين عادات پيشينيان خود را حفظ کرده ايم . »
 
بارگاس يوسا به نقد جامعه و فرهنگ پرو مي پردازد و آن را بدون هر گونه قضاوت از پيش آماده اي بررسي  مي کند، گذشته را با تحليل به زمان حال پيوند مي دهد و دگرگوني ها و کمي ها و کاستي هاي جامعه خود را بر مي شمارد بي آنکه به آن وجه ارزش يا عدم ارزشي دهد .
صداقت و صراحت و بي ريايي اين نويسنده نه تنها در رمان ها و داستانهايش، بلکه در مقاله ها و نقد هايي که تا کنون از قلم او تراوش کرده است چشمگير است.
او در تعريف زبان اسپانيايي بر اين اعتقاد است که « اين زبان پر از لفاظي و مملو از رنگ با طيفي از عاطفه نيرومند است و به همين لحاظ فاقد مفهوم و دقت در بيان است. اما در اين زياده روي ها ي زبان اسپانيايي و لفاظي ها و رنگارنگي اش هيچ نکته قابل اعتراضي وجود ندارد. » زيرا عقايد هنگامي موثرتر صورت بندي مي شوند و فرا چنگ مي آيند که در قالب عواطف و احساسات در آيد و يا به نحوي در واقعيت مشخص، با زندگي در آميزد. از اينروست که بارگاس معتقد است: ادبياتي داريم غني اما قحطي فيلسوف!
 
اين نويسنده بر اساس تجربه هاي شخصي و فردي خود رمان و داستان مي نويسد و معتقد است که براي ابداع کار خود نيازمند بکارگيري تخيل است. او به سبک سورئاليستها مي نويسد، روشي که کم و بيش خود به خودي است و غير عادي شکل مي گيرد. او در اين خصوص مي گويد: « هميشه يک پيش نويس روايت از رمان مي نويسم و در آن مي کوشم امکانات ماجرا را گسترش دهم، نه داستان و ماجرا را! بدون اينکه زياد  فکر کنم مي نويسم و مي کوشم به همه انواع انتقاد از خود غلبه کنم. بي آنکه بايستم، بي آنکه سبک يا ساختار رمان را در نظر بگيرم، فقط هر چه را که بتواند همچون مواد خام براي بسط بعدي داستان به کار برود روي کاغذ مي آورم.»  اوبه طرح کلي روايت خود وفادار نمي ماند و آن را بارها عوض مي کند و لذتي که در اين روند مي برد، کشف امکاناتي براي نوشتن رمان و يا داستان است.  او اين توالي در آفرينش ادبي را نخستين بار از نوشتن اولين رمان خود بدست مي آورد « نوشتن يک کتاب مي تواند تجربه دردناکي باشد، اما در آن لذتي نيز نهفته است.» او پس از با اهميت شمردن نقش راوي، دومين موضوع ضروري را سازمان دادن به زمان مي داند. راوي و زمان حاکميت و استقلال از دنياي واقعي را به داستان مي دهد. رمان هرگز شبيه دنياي واقعي نيست؛ رمان هميشه دنياي جداگانه اي است، دنيايي که چيزي اساسا متفاوت از واقعيت دارد. اختلاف بين" واقعيت داستاني" و "واقعيت واقعي" در حضور اين راوي نهفته است و همچنين  داستان هرگز شبيه زندگي واقعي نيست . »
 
در نزد ماريو بارگاس يوسا، «نوشتن رمان شبيه مراسم استريپ تيز است، با اين تفاوت که در استريپ تيز زن ابتدا لباس پوشيده و آخر سر لخت مي شود، اما در مورد رمان مسير برعکس است. رمان نويس در آغاز برهنه است و در آخر کار لباس پوشيده است. » تجارب شخصي که در آغاز انگيزه اي براي نوشتن رمان بود، در روند آفرينش چنان تغيير شکل مي دهند که وقتي رمان تمام مي شود هيچکس، حتي خود رمان نويس نمي تواند به راحتي صداي قلب خود زندگينامه اي را که نا گزير در هر قصه اي مي تپد بشنود. بنا براين همه رمان نويسان در نماياندن دنياي درون خود محتاطند.
با در نظر گرفتن کليه آرا و عقايد اين نويسنده در خصوص نوشتن رمان و روند شکل گيري آن آشکارا مي توان دريافت که اين نويسنده با دنياي دروني و بيروني خود صادق است ونياري ندارد تا در مقابل خوانندگان آثارش خود را کسي نشان دهد  که نيست!
باري،نويسنده کسي است که از تجربيات خود مي نويسد و تجربيات هر نويسنده  مي تواند يکسره با ديگران متفاوت باشد


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست