"آینه و وقت" و یک سروده دیگر
طاهره بارئی
•
وقت تمام شده بود
سفر دیگر نمیرفت
شراره هائی
همچنان در فضا می جهیدند (آینه و وقت)
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۱ مرداد ۱٣٨٨ -
۱۲ اوت ۲۰۰۹
● آینه و وقت
آینه به من گفت:
تو ادامه یافته ای
و پیشِ پایت
کمی دورتر
به همراه آن چند زن و دختر جوان
میتوانی روانه شوی
پا به آن مزرعه ی پرگل بگذاری
طعم یاس های بنفش را
با کف پا سِیر کنی
من فکر کردم این تابلوی رُنوار است
که راه افتاده
فکر کردم
چیزی را از میخِ دیوار چیده اند
هر چه آویزان بود
به مسیر بازگشته
ولی آینه اصرار داشت
آینه قابش را
از دو سو محکم گرفته
چون روزنامه فروشی دوره گرد می گفت
خبر اینست:
بپا! دارید تکثیر میشوید
بعد دیدم همه ی پرسوناژ های رُنوار سوار میشوند
و در هوائی آبی سفید
بسان برگ گل می ریزند
پرسیدم آقا
مطمئنید محدوده ی سنگ را از سر گذرانده ایم
آسیاب تمام شده؟
دختری بغل دست کالسکه ران
هیجان داشت
می پرسید:
این شهرِ لطافت ها داخلِ کدام آستین پنهان شده
دیگری فریاد می زد:
سنگ را از پشتم بردارید
می خواهم به گُرده ی گلها بازگردم
لابلای لاله زار تمام کنم
دراین گفتگو بودیم
که مهمیز بالا رفت
آینه را به افق دوخت
وقت تمام شده بود
سفر دیگر نمیرفت
شراره هائی
همچنان در فضا می جهیدند
دور از چشم اغیار
کالسکه ای بادپا
بسوی رهائی کمانه میزد
● دستها
دستهایش نایِ آن نداشت
تا پرده را بگرداند
دستهایش
وآن پرده ی ضخیم غبار
دستهایش.....
نه! نداشت
تا بهارِ فرارسیده را
خوشامدی بگوید
در خور ِ رنگها
بی نیاز از دستهای او
بهار اما طلوع کرده بود
و پرده ی تاریک فرومیریخت
آرام آرام ....
برایش دست میآوردند
دهها دهها
و برگها....
|